Skip to content

Instantly share code, notes, and snippets.

@moaminsharifi
Created November 19, 2020 15:47
Show Gist options
  • Star 0 You must be signed in to star a gist
  • Fork 0 You must be signed in to fork a gist
  • Save moaminsharifi/75b3ae1d80466de60e1431af22f80acc to your computer and use it in GitHub Desktop.
Save moaminsharifi/75b3ae1d80466de60e1431af22f80acc to your computer and use it in GitHub Desktop.
Ferdosi All Verses From Ganjoor DB
This file has been truncated, but you can view the full file.
برخیز و بیا بتا برای دل ما حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم زان پیش که کوزه ها کنند از گل ما
چون عهده نمی شود کسی فردا را حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه بسیار بتابد و نیابد ما را
قرآن که مهین کلام خوانند آن را گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم کاندر همه جا مدام خوانند آن را
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری صد لقمه خوری که می غلام ست آنرا
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک نقاش ازل بهر چه آراست مرا
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب جان و دل و جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
آن قصر که جمشید در او جام گرفت آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست بی بادهٔ گلرنگ نمی باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست
اکنون که گل سعادتت پربار است دست تو ز جام می چرا بیکار است
می خور که زمانه دشمنی غدار است دریافتن روز چنین دشوار است
امروز ترا دسترس فردا نیست و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
ای آمده از عالم روحانی تفت حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمده ای خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست بیدادگری شیوه دیرینه تست
ای خاک اگر سینه تو بشکافند بس گوهر قیمتی که در سینه تست
ایدل چو زمانه می کند غمناکت ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند زان پیش که سبزه بردمد از خاکت
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند زآن روی که هست کس نمی داند گفت
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بوده ست
این دسته که بر گردن او می بینی دستی ست که برگردن یاری بوده ست
این کوزه که آبخوارهٔ مزدوریست از دیدهٔ شاهیست و دل دستوریست
هر کاسهٔ می که بر کف مخموریست از عارض مستی و لب مستوریست
این کهنه رباط را که عالم نام است و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی ست که وامانده صد جمشید است قصریست که تکیه گاه صد بهرام است
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزی که نیامده ست و روزی که گذشت
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است در صحن چمن روی دل افروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین آن مردمک چشم نگاری بوده است
تا چند زنم بروی دریاها خشت بیزار شدم ز بت پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
ترکیب پیاله ای که درهم پیوست بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر و دست از مهر که پیوست و به کین که شکست
ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو گردی و نسیمی و غباری و دمی است
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه توست فردا همه از خاک تو برخواهد رست
چون بلبل مست راه در بستان یافت روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
چون لاله به نوروز قدح گیر بدست با لاله رخی اگر تو را فرصت هست
می نوش به خرمی که این چرخ کهن ناگاه تو را چو خاک گرداند پست
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هرچه نیست در عالم هست
خاکی که به زیر پای هر نادانی است کفّ صنمیّ و چهرهٔ جانانی است
هر خشت که بر کنگرهٔ ایوانی است انگشت وزیر یا سر سلطانی است
دارنده چو ترکیب طبایع آراست از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود ورنیک نیامد این صور عیب کراست
در پرده اسرار کسی را ره نیست زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست می خور که چنین فسانه ها کوته نیست
در خواب بدم مرا خردمندی گفت کاز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چه کنی که با اجل باشد جفت؟ می خور که به زیر خاک می باید خفت
در دایره ای که آمد و رفتن ماست او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هر چند به نزد عامه این باشد زشت سگ به ز من است اگر برم نام بهشت
دریاب که از روح جدا خواهی رفت در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده ای خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
ساقی گل و سبزه بس طربناک شده ست دریاب که هفته دگر خاک شده ست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری گل خاک شده ست و سبزه خاشاک شده ست
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست ما را ز کس دگر نمیباید خواست
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است ور بر تن تو عمر لباسی چست است
در خیمه تن که سایبانی ست ترا هان تکیه مکن که چارمیخش سست است
گویند کسان بهشت با حور خوش است من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
گویند مرا که دوزخی باشد مست قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند فردا بینی بهشت همچون کف دست
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
مهتاب به نور دامن شب بشکافت می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت
می خوردن و شاد بودن آیین منست فارغ بودن ز کفر و دین دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست گفتا دل خرم تو کابین منست
می لعل مذابست و صراحی کان است جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که ز می خندان است اشکی است که خون دل درو پنهان است
می نوش که عمر جاودانی اینست خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست خوش باش دمی که زندگانی اینست
نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
در هر دشتی که لاله زاری بوده ست از سرخی خون شهریاری بوده ست
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید خالی است که بر رخ نگاری بوده ست
هر ذره که در خاک زمینی بوده است پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان کانهم رخ خوب نازنینی بوده است
هر سبزه که برکنار جویی رسته است گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
یک جرعه می ز ملک کاووس به است از تخت قباد و ملکت طوس به است
هر ناله که رندی به سحرگاه زند از طاعت زاهدان سالوس به است
چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ
آنانکه محیط فضل و آداب شدند در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون گفتند فسانه ای و در خواب شدند
آن را که به صحرای علل تاخته اند بی او همه کارها بپرداخته اند
امروز بهانه ای در انداخته اند فردا همه آن بود که در ساخته اند
آنها که کهن شدند و اینها که نوند هر کس بمراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان بکس نماند باقی رفتند و رویم دیگر آیند و روند
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک در طبل زمین و حقه خاک نهاد
آرند یکی و دیگری بربایند بر هیچ کسی راز همی نگشایند
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند پیمانه عمر ما است می پیمایند
اجرام که ساکنان این ایوانند اسباب تردد خردمندانند
هان تاسر رشته خرد گم نکنی کانان که مدبرند سرگردانند
از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
از رنج کشیدن آدمی حر گردد قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماناد بجای پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد وز دست اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی کاحوال مسافران دنیا چون شد
افسوس که نامه جوانی طی شد و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب افسوس ندانم که کی آمد کی شد
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود نی نام زما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
این عقل که در ره سعادت پوید روزی صد بار خود ترا می گوید
دریاب تو این یکدم وقتت که نئی آن تره که بدروند و دیگر روید
این قافله عمر عجب میگذرد دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش آر پیاله را که شب میگذرد
بر پشت من از زمانه تو میاید وز من همه کار نانکو میاید
جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو گفتا چکنم خانه فرو میاید
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخورده ست ترا تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
بر چشم تو عالم ارچه می آرایند مگرای بدان که عاقلان نگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند بربای نصیب خویش کت بربایند
بر من قلم قضا چو بی من رانند پس نیک و بدش ز من چرا میدانند
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو فردا به چه حجتم به داور خوانند
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات آخر به دل خاک فرو خواهی شد
تا راه قلندری نپویی نشود رخساره بخون دل نشویی نشود
سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان آزاد به ترک خود نگویی نشود
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان به زانکه فروشند چه خواهند خرید
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنانکه رای من و تست از موم بدست خویش هم نتوان کرد
حیی که بقدرت سر و رو می سازد همواره هم او کار عدو می سازد
گویند قرابه گر مسلمان نبود او را تو چه گویی که کدو می سازد
در دهر چو آواز گل تازه دهند فرمای بتا که می به اندازه دهند
از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند
در دهر هر آن که نیم نانی دارد از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود غم خوردن بیهوده نمیدارد سود
پر کن قدح می به کفم درنه زود تا باز خورم که بودنیها همه بود
روزی ست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد ابر از رخ گلزار همی شوید گرد
بلبل به زبان حال خود با گل زرد فریاد همی کند که می باید خورد
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند فرمای که تا باده گلگون آرند
تو زر نئی ای غافل نادان که ترا در خاک نهند و باز بیرون آرند
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد یا در پی نیستی و هستی گذرد
می نوش که عمریکه اجل در پی اوست آن به که به خواب یا به مستی گذرد
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من می نگرم ز مبتدی تا استاد عجز است به دست هر که از مادر زاد
کم کن طمع از جهان و می زی خرسند از نیک و بد زمانه بگسل پیوند
می در کف و زلف دلبری گیر که زود هم بگذرد و نماند این روزی چند
گرچه غم و رنج من درازی دارد عیش و طرب تو سرفرازی دارد
بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک در پرده هزار گونه بازی دارد
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد کش نشکند و هم به زمین نسپارد
گر ابر چو آب خاک را بردارد تا حشر همه خون عزیزان بارد
گر یک نفست ز زندگانی گذرد مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایه سودای جهان عمرست چنان کش گذرانی گذرد
گویند بهشت و حورعین خواهد بود آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک چون عاقبت کار چنین خواهد بود
گویند بهشت و حور و کوثر باشد جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد
گویند هر آن کسان که با پرهیزند زانسان که بمیرند چنان برخیزند
ما با می و معشوقه از آنیم مدام باشد که به حشرمان چنان انگیزند
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهیز مکن ز کیمیایی که از او یک جرعه خوری هزار علت ببرد
هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفته تر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد
هر صبح که روی لاله شبنم گیرد بالای بنفشه در چمن خم گیرد
انصاف مرا ز غنچه خوش می آید کو دامن خویشتن فراهم گیرد
هرگز دل من ز علم محروم نشد کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز معلومم شد که هیچ معلوم نشد
هم دانه امید به خرمن ماند هم باغ و سرای بی تو و من ماند
سیم و زر خویش از درمی تا بجوی با دوست بخور گر نه بدشمن ماند
یاران موافق همه از دست شدند در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند
یک جام شراب صد دل و دین ارزد یک جرعه می مملکت چین ارزد
جز باده لعل نیست در روی زمین تلخی که هزار جان شیرین ارزد
یک قطره آب بود با دریا شد یک ذره خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد از کوزه شکسته ای دمی آبی سرد
مامور کم از خودی چرا باید بود یا خدمت چون خودی چرا باید کرد
آن لعل در آبگینه ساده بیار و آن محرم و مونس هر آزاده بیار
چون میدانی که مدت عالم خاک باد است که زود بگذرد باده بیار
از بودنی ایدوست چه داری تیمار وزفکرت بیهوده دل و جان افکار
خرم بزی و جهان بشادی گذران تدبیر نه با تو کرده اند اول کار
افلاک که جز غم نفزایند دگر ننهند بجا تا نربایند دگر
ناآمدگان اگر بدانند که ما از دهر چه میکشیم نایند دگر
ای دل غم این جهان فرسوده مخور بیهوده نئی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش غم بوده و نابوده مخور
ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر باغ طربت به سبزه آراسته گیر
و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم بنشسته و بامداد برخاسته گیر
این اهل قبور خاک گشتند و غبار هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار
آه این چه شراب است که تا روز شمار بیخود شده و بی خبرند از همه کار
خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر بوی قدح از غذای مریم خوشتر
آه سحری ز سینه خماری از ناله بوسعید و ادهم خوشتر
در دایره سپهر ناپیدا غور جامی ست که جمله را چشانند بدور
نوبت چو به دور تو رسد آه مکن می نوش به خوشدلی که دور است نه جور
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
و آن گل بزبان حال با او می گفت من همچو تو بوده ام مرا نیکودار
ز آن می که حیات جاودانیست بخور سرمایه لذت جوانی است بخور
سوزنده چو آتش است لیکن غم را سازنده چو آب زندگانی است بخور
گر باده خوری تو با خردمندان خور یا با صنمی لاله رخی خندان خور
بسیار مخور و رد مکن فاش مساز اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر پر بادهٔ لعل کن بلورین ساغر
کاین یکدم عاریت در این کنج فنا بسیار بجویی و نیابی دیگر
از جمله رفتگان این راه دراز باز آمده کیست تا بما گوید باز
پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز تا هیچ نمانی که نمی آیی باز
ای پیر خردمند پگه تر برخیز و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز
پندش ده گو که نرم نرمک می بیز مغز سر کیقباد و چشم پرویز
وقت سحر است خیز ای مایه ناز نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها که بجایند نپایند بسی و آنها که شدند کس نمیاید باز
مرغی دیدم نشسته بر باره طوس در پیش نهاده کله کیکاووس
با کله همی گفت که افسوس افسوس کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس
جامی است که عقل آفرین میزندش صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف می سازد و باز بر زمین میزندش
خیام اگر ز باده مستی خوش باش با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است انگار که نیستی چو هستی خوش باش
در کارگه کوزه گری رفتم دوش دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
ایام زمانه از کسی دارد ننگ کو در غم ایام نشیند دلتنگ
می خور تو در آبگینه با ناله چنگ زان پیش که آبگینه آید بر سنگ
از جرم گل سیاه تا اوج زحل کردم همه مشکلات کلی را حل
بگشادم بندهای مشکل به حیل هر بند گشاده شد بجز بند اجل
با سرو قدی تازه تر از خرمن گل از دست منه جام می و دامن گل
زان پیش که ناگه شود از باد اجل پیراهن عمر ما چو پیراهن گل
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغ دان و عالم فانوس ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم زان پیش که از زمانه تابی بخوریم
کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی چندان ندهد زمان که آبی بخوریم
برخیزم و عزم باده ناب کنم رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم
این عقل فضول پیشه را مشتی می بر روی زنم چنانکه در خواب کنم
بر مفرش خاک خفتگان می بینم در زیرزمین نهفتگان می بینم
چندانکه به صحرای عدم مینگرم ناآمدگان و رفتگان می بینم
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما در کارگه کوزه گران کوزه شویم
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
خورشید به گل نهفت می نتوانم و اسراز زمانه گفت می نتوانم
از بحر تفکرم برآورد خرد دری که ز بیم سفت می نتوانم
دشمن به غلط گفت که من فلسفیم ایزد داند که آنچه او گفت نیم
لیکن چو در این غم آشیان آمده ام آخر کم از آنکه من بدانم که کیم
مائیم که اصل شادی و کان غمیم سرمایهٔ دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم آئینهٔ زنگ خورده و جام جمیم
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی میخوردم اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
هر یک چندی یکی برآید که منم با نعمت و با سیم و زر آید که منم
چون کارک او نظام گیرد روزی ناگه اجل از کمین برآید که منم
یک چند به کودکی باستاد شدیم یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
یک روز ز بند عالم آزاد نیم یک دمزدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار در کار جهان هنوز استاد نیم
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
ای دیده اگر کور نئی گور ببین وین عالم پر فتنه و پر شور ببین
شاهان و سران و سروران زیر گلند روهای چو مه در دهن مور ببین
برخیز و مخور غم جهان گذران بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی نوبت بتو خود نیامدی از دگران
چون حاصل آدمی در این شورستان جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
رفتم که در این منزل بیداد بدن در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن
آن را باید به مرگ من شاد بدن کز دست اجل تواند آزاد بدن
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین اندر دو جهان کرا بود زهره این
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن
با نان جوین خویش حقا که به است کالوده و پالوده هر خس بودن
قومی متفکرند اندر ره دین قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی کای بیخبران راه نه آنست و نه این
گاویست در آسمان و نامش پروین یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت باز کن از روی یقین زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلکی دگر چنان ساختمی کازاده بکام دل رسیدی آسان
مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان می خواه مروق به طراز آمدگان
رفتند یکان یکان فراز آمدگان کس می ندهد نشان ز بازآمدگان
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
نتوان دل شاد را به غم فرسودن وقت خوش خود بسنگ محنت سودن
کس غیب چه داند که چه خواهد بودن می باید و معشوق و به کام آسودن
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای بنشسته همی گفت که کوکوکوکو
از آمدن و رفتن ما سودی کو وز تار امید عمر ما پودی کو
چندین سروپای نازنینان جهان می سوزد و خاک می شود دودی کو
از تن چو برفت جان پاک من و تو خشتی دو نهند بر مغاک من و تو
و آنگاه برای خشت گور دگران در کالبدی کشند خاک من و تو
می خور که فلک بهر هلاک من و تو قصدی دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخور کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
از هر چه بجر می است کوتاهی به می هم ز کف بتان خرگاهی به
مستی و قلندری و گمراهی به یک جرعه می ز ماه تا ماهی به
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده بلبل ز جمال گل طربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار این گل در خاک فرو ریزد و ما خاک شده
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
یک جرعه می کهن ز ملکی نو به وز هرچه نه می طریق بیرون شو به
در دست به از تخت فریدون صد بار خشت سر خم ز ملک کیخسرو به
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی معذوری اگر در طلبش میکوشی
باقی همه رایگان نیرزد هشدار تا عمر گرانبها بدان نفروشی
از آمدن بهار و از رفتن دی اوراق وجود ما همی گردد طی
می خور! مخور اندوه که فرمود حکیم غمهای جهان چو زهر و تریاقش می
از کوزه گری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شده ام کوزه هر خماری
ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور که هزار بار بیشت گفتم باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی
ایدل تو به اسرار معما نرسی در نکته زیرکان دانا نرسی
اینجا به می لعل بهشتی می ساز کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی با باده لعل باش و با سیم تنی
کانکس که جهان کرد فراغت دارد از سبلت چون تویی و ریش چو منی
ای کاش که جای آرمیدن بودی یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک چون سبزه امید بر دمیدن بودی
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی سرمست بدم که کردم این عیاشی
با من به زبان حال می گفت سبو من چون تو بدم تو نیز چون من باشی
بر شاخ امید اگر بری یافتمی هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجود ای کاش سوی عدم دری یافتمی
بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی
بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی
پیری دیدم به خانهٔ خماری گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
گفتا می خور که همچو ما بسیاری رفتند و خبر باز نیامد باری
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی بادیم همه باده بیار ای ساقی
چندان که نگاه می کنم هر سویی در باغ روانست ز کوثر جویی
صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوی بنشین به بهشت با بهشتی رویی
خوش باش که پخته اند سودای تو دی فارغ شده اند از تمنای تو دی
قصه چه کنم که به تقاضای تو دی دادند قرار کار فردای تو دی
در کارگه کوزه گری کردم رای در پایه چرخ دیدم استاد بپای
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر از کله پادشاه و از دست گدای
در گوش دلم گفت فلک پنهانی حکمی که قضا بود ز من میدانی
در گردش خویش اگر مرا دست بدی خود را برهاندمی ز سرگردانی
زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری پر کن قدحی بخور بمن ده دگری
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری خاک من و تو کوزه کند کوزه گری
گر آمدنم بخود بدی نامدمی ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر این دیر خراب نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
گر دست دهد ز مغز گندم نانی وز می دو منی ز گوسفندی رانی
با لاله رخی و گوشه بستانی عیشی بود آن نه حد هر سلطانی
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی احوال فلک جمله پسندیده بدی
ور عدل بدی بکارها در گردون کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی
هان کوزه گرا بپای اگر هشیاری تا چند کنی بر گل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کیخسرو بر چرخ نهاده ای چه می پنداری
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی برساز ترانه ای و پیش آور می
کافکند بخاک صد هزاران جم و کی این آمدن تیرمه و رفتن دی
به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست نگارندهٔ بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی ز گفتار بی کار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخن گاه نیست ز هستی مر اندیشه را راه نیست
کنون ای خردمند وصف خرد بدین جایگه گفتن اندرخورد
کنون تا چه داری بیار از خرد که گوش نیوشنده زو برخورد
خرد بهتر از هر چه ایزد بداد ستایش خرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلگشای خرد دست گیرد به هر دو سرای
ازو شادمانی وزویت غمیست وزویت فزونی وزویت کمیست
خرد تیره و مرد روشن روان نباشد همی شادمان یک زمان
چه گفت آن خردمند مرد خرد که دانا ز گفتار از برخورد
کسی کو خرد را ندارد ز پیش دلش گردد از کردهٔ خویش ریش
هشیوار دیوانه خواند ورا همان خویش بیگانه داند ورا
ازویی به هر دو سرای ارجمند گسسته خرد پای دارد ببند
خرد چشم جانست چون بنگری تو بی چشم شادان جهان نسپری
نخست آفرینش خرد را شناس نگهبان جانست و آن سه پاس
سه پاس تو چشم است وگوش و زبان کزین سه رسد نیک و بد بی گمان
خرد را و جان را که یارد ستود و گر من ستایم که یارد شنود
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود ازین پس بگو کافرینش چه بود
تویی کردهٔ کردگار جهان ببینی همی آشکار و نهان
به گفتار دانندگان راه جوی به گیتی بپوی و به هر کس بگوی
ز هر دانشی چون سخن بشنوی از آموختن یک زمان نغنوی
چو دیدار یابی به شاخ سخن بدانی که دانش نیاید به بن
از آغاز باید که دانی درست سر مایهٔ گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بدان تا توانایی آرد پدید
سرمایهٔ گوهران این چهار برآورده بی رنج و بی روزگار
یکی آتشی برشده تابناک میان آب و باد از بر تیره خاک
نخستین که آتش به جنبش دمید ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
وزان پس ز آرام سردی نمود ز سردی همان باز تری فزود
چو این چار گوهر به جای آمدند ز بهر سپنجی سرای آمدند
گهرها یک اندر دگر ساخته ز هرگونه گردن برافراخته
پدید آمد این گنبد تیزرو شگفتی نمایندهٔ نوبه نو
ابر ده و دو هفت شد کدخدای گرفتند هر یک سزاوار جای
در بخشش و دادن آمد پدید ببخشید دانا چنان چون سزید
فلکها یک اندر دگر بسته شد بجنبید چون کار پیوسته شد
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ زمین شد به کردار روشن چراغ
ببالید کوه آبها بر دمید سر رستنی سوی بالا کشید
زمین را بلندی نبد جایگاه یکی مرکزی تیره بود و سیاه
ستاره برو بر شگفتی نمود به خاک اندرون روشنائی فزود
همی بر شد آتش فرود آمد آب همی گشت گرد زمین آفتاب
گیا رست با چند گونه درخت به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالد ندارد جز این نیرویی نپوید چو پیوندگان هر سویی
وزان پس چو جنبنده آمد پدید همه رستنی زیر خویش آورید
خور و خواب و آرام جوید همی وزان زندگی کام جوید همی
نه گویا زبان و نه جویا خرد ز خاک و ز خاشاک تن پرورد
نداند بد و نیک فرجام کار نخواهد ازو بندگی کردگار
چو دانا توانا بد و دادگر از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر
چنینست فرجام کار جهان نداند کسی آشکار و نهان
چو زین بگذری مردم آمد پدید شد این بندها را سراسر کلید
سرش راست بر شد چو سرو بلند به گفتار خوب و خرد کاربند
پذیرندهٔ هوش و رای و خرد مر او را دد و دام فرمان برد
ز راه خرد بنگری اندکی که مردم به معنی چه باشد یکی
مگر مردمی خیره خوانی همی جز این را نشانی ندانی همی
ترا از دو گیتی برآورده اند به چندین میانجی بپرورده اند
نخستین فطرت پسین شمار تویی خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین چو کاری بیابی ازین به گزین
به رنج اندر آری تنت را رواست که خود رنج بردن به دانش سزاست
چو خواهی که یابی ز هر بد رها سر اندر نیاری به دام بلا
نگه کن بدین گنبد تیزگرد که درمان ازویست و زویست درد
نه گشت زمانه بفرسایدش نه آن رنج و تیمار بگزایدش
نه از جنبش آرام گیرد همی نه چون ما تباهی پذیرد همی
ازو دان فزونی ازو هم شمار بد و نیک نزدیک او آشکار
ز یاقوت سرخست چرخ کبود نه از آب و گرد و نه از باد و دود
به چندین فروغ و به چندین چراغ بیاراسته چون به نوروز باغ
روان اندرو گوهر دلفروز کزو روشنایی گرفتست روز
ز خاور برآید سوی باختر نباشد ازین یک روش راست تر
ایا آنکه تو آفتابی همی چه بودت که بر من نتابی همی
چراغست مر تیره شب را بسیچ به بد تا توانی تو هرگز مپیچ
چو سی روز گردش بپیمایدا شود تیره گیتی بدو روشنا
پدید آید آنگاه باریک و زرد چو پشت کسی کو غم عشق خورد
چو بیننده دیدارش از دور دید هم اندر زمان او شود ناپدید
دگر شب نمایش کند بیشتر ترا روشنایی دهد بیشتر
به دو هفته گردد تمام و درست بدان باز گردد که بود از نخست
بود هر شبانگاه باریکتر به خورشید تابنده نزدیکتر
بدینسان نهادش خداوند داد بود تا بود هم بدین یک نهاد
ترا دانش و دین رهاند درست در رستگاری ببایدت جست
وگر دل نخواهی که باشد نژند نخواهی که دایم بوی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگیها بدین آب شوی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی خداوند امر و خداوند نهی
که خورشید بعد از رسولان مه نتابید بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار بیاراست گیتی چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول که او را به خوبی ستاید رسول
که من شهر علمم علیم در ست درست این سخن قول پیغمبرست
گواهی دهم کاین سخنها ز اوست تو گویی دو گوشم پرآواز اوست
علی را چنین گفت و دیگر همین کزیشان قوی شد به هر گونه دین
نبی آفتاب و صحابان چو ماه به هم بستهٔ یکدگر راست راه
منم بندهٔ اهل بیت نبی ستایندهٔ خاک و پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد برانگیخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتی برو ساخته همه بادبانها برافراخته
یکی پهن کشتی بسان عروس بیاراسته همچو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علی همان اهل بیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریا بدید کرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی شوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین همان چشمهٔ شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست چنین است و این دین و راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم چنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر به راه خطا مایلست ترا دشمن اندر جهان خود دلست
نباشد جز از بی پدر دشمنش که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض علیست ازو زارتر در جهان زار کیست
نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان
همه نیکی ات باید آغاز کرد چو با نیکنامان بوی همنورد
از این در سخن چند رانم همی همانا کرانش ندانم همی
سخن هر چه گویم همه گفته اند بر باغ دانش همه رفته اند
اگر بر درخت برومند جای نیابم که از بر شدن نیست رای
کسی کو شود زیر نخل بلند همان سایه زو بازدارد گزند
توانم مگر پایه ای ساختن بر شاخ آن سرو سایه فکن
کزین نامور نامهٔ شهریار به گیتی بمانم یکی یادگار
تو این را دروغ و فسانه مدان به رنگ فسون و بهانه مدان
ازو هر چه اندر خورد با خرد دگر بر ره رمز و معنی برد
یکی نامه بود از گه باستان فراوان بدو اندرون داستان
پراگنده در دست هر موبدی ازو بهره ای نزد هر بخردی
یکی پهلوان بود دهقان نژاد دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهندهٔ روزگار نخست گذشته سخنها همه باز جست
ز هر کشوری موبدی سالخورد بیاورد کاین نامه را یاد کرد
بپرسیدشان از کیان جهان وزان نامداران فرخ مهان
که گیتی به آغاز چون داشتند که ایدون به ما خوار بگذاشتند
چه گونه سرآمد به نیک اختری برایشان همه روز کند آوری
بگفتند پیشش یکایک مهان سخنهای شاهان و گشت جهان
چو بشنید ازیشان سپهبد سخن یکی نامور نافه افکند بن
چنین یادگاری شد اندر جهان برو آفرین از کهان و مهان
چو از دفتر این داستانها بسی همی خواند خواننده بر هر کسی
جهان دل نهاده بدین داستان همان بخردان نیز و هم راستان
جوانی بیامد گشاده زبان سخن گفتن خوب و طبع روان
به شعر آرم این نامه را گفت من ازو شادمان شد دل انجمن
جوانیش را خوی بد یار بود ابا بد همیشه به پیکار بود
برو تاختن کرد ناگاه مرگ نهادش به سر بر یکی تیره ترگ
بدان خوی بد جان شیرین بداد نبد از جوانیش یک روز شاد
یکایک ازو بخت برگشته شد به دست یکی بنده بر کشته شد
برفت او و این نامه ناگفته ماند چنان بخت بیدار او خفته ماند
الهی عفو کن گناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا
دل روشن من چو برگشت ازوی سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم ز دفتر به گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بیشمار بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست همین رنج را کس خریدار نیست
برین گونه یک چند بگذاشتم سخن را نهفته همی داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود به جویندگان بر جهان تنگ بود
ز نیکو سخن به چه اندر جهان به نزد سخن سنج فرخ مهان
اگر نامدی این سخن از خدای نبی کی بدی نزد ما رهنمای
به شهرم یکی مهربان دوست بود تو گفتی که با من به یک پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو به نیکی گراید همی پای تو
نبشته من این نامهٔ پهلوی به پیش تو آرم مگر نغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامهٔ خسروان بازگوی بدین جوی نزد مهان آبروی
چو آورد این نامه نزدیک من برافروخت این جان تاریک من
بدین نامه چون دست کردم دراز یکی مهتری بود گردنفراز
جوان بود و از گوهر پهلوان خردمند و بیدار و روشن روان
خداوند رای و خداوند شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم
مرا گفت کز من چه باید همی که جانت سخن برگراید همی
به چیزی که باشد مرا دسترس بکوشم نیازت نیارم به کس
همی داشتم چون یکی تازه سیب که از باد نامد به من بر نهیب
به کیوان رسیدم ز خاک نژند از آن نیکدل نامدار ارجمند
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر کریمی بدو یافته زیب و فر
سراسر جهان پیش او خوار بود جوانمرد بود و وفادار بود
چنان نامور گم شد از انجمن چو در باغ سرو سهی از چمن
نه زو زنده بینم نه مرده نشان به دست نهنگان مردم کشان
دریغ آن کمربند و آن گردگاه دریغ آن کیی برز و بالای شاه
گرفتار زو دل شده ناامید نوان لرز لرزان به کردار بید
یکی پند آن شاه یاد آوریم ز کژی روان سوی داد آوریم
مرا گفت کاین نامهٔ شهریار گرت گفته آید به شاهان سپار
بدین نامه من دست بردم فراز به نام شهنشاه گردنفراز
جهان آفرین تا جهان آفرید چنو مرزبانی نیامد پدید
چو خورشید بر چرخ بنمود تاج زمین شد به کردار تابنده عاج
چه گویم که خورشید تابان که بود کزو در جهان روشنایی فزود
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت نهاد از بر تاج خورشید تخت
زخاور بیاراست تا باختر پدید آمد از فر او کان زر
مرا اختر خفته بیدار گشت به مغز اندر اندیشه بسیار گشت
بدانستم آمد زمان سخن کنون نو شود روزگار کهن
بر اندیشهٔ شهریار زمین بخفتم شبی لب پر از آفرین
دل من چو نور اندر آن تیره شب نخفته گشاده دل و بسته لب
چنان دید روشن روانم به خواب که رخشنده شمعی برآمد ز آب
همه روی گیتی شب لاژورد از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد
در و دشت برسان دیبا شدی یکی تخت پیروزه پیدا شدی
نشسته برو شهریاری چو ماه یکی تاج بر سر به جای کلاه
رده بر کشیده سپاهش دو میل به دست چپش هفتصد ژنده پیل
یکی پاک دستور پیشش به پای بداد و بدین شاه را رهنمای
مرا خیره گشتی سر از فر شاه وزان ژنده پیلان و چندان سپاه
چو آن چهرهٔ خسروی دیدمی ازان نامداران بپرسیدمی
که این چرخ و ماهست یا تاج و گاه ستارست پیش اندرش یا سپاه
یکی گفت کاین شاه روم است و هند ز قنوج تا پیش دریای سند
به ایران و توران ورا بنده اند به رای و به فرمان او زنده اند
بیاراست روی زمین را به داد بپردخت ازان تاج بر سر نهاد
جهاندار محمود شاه بزرگ به آبشخور آرد همی میش و گرگ
ز کشمیر تا پیش دریای چین برو شهریاران کنند آفرین
چو کودک لب از شیر مادر بشست ز گهواره محمود گوید نخست
نپیچد کسی سر ز فرمان اوی نیارد گذشتن ز پیمان اوی
تو نیز آفرین کن که گوینده ای بدو نام جاوید جوینده ای
چو بیدار گشتم بجستم ز جای چه مایه شب تیره بودم به پای
بر آن شهریار آفرین خواندم نبودم درم جان برافشاندم
به دل گفتم این خواب را پاسخ است که آواز او بر جهان فرخ است
برآن آفرین کو کند آفرین بر آن بخت بیدار و فرخ زمین
ز فرش جهان شد چو باغ بهار هوا پر ز ابر و زمین پرنگار
از ابر اندرآمد به هنگام نم جهان شد به کردار باغ ارم
به ایران همه خوبی از داد اوست کجا هست مردم همه یاد اوست
به بزم اندرون آسمان سخاست به رزم اندرون تیز چنگ اژدهاست
به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل به کف ابر بهمن به دل رود نیل
سر بخت بدخواه با خشم اوی چو دینار خوارست بر چشم اوی
نه کند آوری گیرد از باج و گنج نه دل تیره دارد ز رزم و ز رنج
هر آنکس که دارد ز پروردگان از آزاد و از نیکدل بردگان
شهنشاه را سربه سر دوستوار به فرمان ببسته کمر استوار
نخستین برادرش کهتر به سال که در مردمی کس ندارد همال
ز گیتی پرستندهٔ فر و نصر زید شاد در سایهٔ شاه عصر
کسی کش پدر ناصرالدین بود سر تخت او تاج پروین بود
و دیگر دلاور سپهدار طوس که در جنگ بر شیر دارد فسوس
ببخشد درم هر چه یابد ز دهر همی آفرین یابد از دهر بهر
به یزدان بود خلق را رهنمای سر شاه خواهد که باشد به جای
جهان بی سر و تاج خسرو مباد همیشه بماناد جاوید و شاد
همیشه تن آباد با تاج و تخت ز درد و غم آزاد و پیروز بخت
کنون بازگردم به آغاز کار سوی نامهٔ نامور شهریار
سخن گوی دهقان چه گوید نخست که نامی بزرگی به گیتی که جست
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر بگوید ترا یک به یک در به در
که نام بزرگی که آورد پیش کرا بود از آن برتران پایه بیش
پژوهندهٔ نامهٔ باستان که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کآیین تخت و کلاه کیومرث آورد و او بود شاه
چو آمد به برج حمل آفتاب جهان گشت با فر و آیین و آب
بتابید ازآن سان ز برج بره که گیتی جوان گشت ازآن یکسره
کیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین به کوه اندرون ساخت جای
سر بخت و تختش برآمد به کوه پلنگینه پوشید خود با گروه
ازو اندر آمد همی پرورش که پوشیدنی نو بد و نو خورش
به گیتی درون سال سی شاه بود به خوبی چو خورشید بر گاه بود
همی تافت زو فر شاهنشهی چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دام و هر جانور کش بدید ز گیتی به نزدیک او آرمید
دوتا می شدندی بر تخت او از آن بر شده فره و بخت او
به رسم نماز آمدندیش پیش وزو برگرفتند آیین خویش
پسر بد مراورا یکی خوبروی هنرمند و همچون پدر نامجوی
سیامک بدش نام و فرخنده بود کیومرث را دل بدو زنده بود
به جانش بر از مهر گریان بدی ز بیم جداییش بریان بدی
برآمد برین کار یک روزگار فروزنده شد دولت شهریار
به گیتی نبودش کسی دشمنا مگر بدکنش ریمن آهرمنا
به رشک اندر آهرمن بدسگال همی رای زد تا ببالید بال
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ دلاور شده با سپاه بزرگ
جهان شد برآن دیوبچه سیاه ز بخت سیامک وزآن پایگاه
سپه کرد و نزدیک او راه جست همی تخت و دیهیم کی شاه جست
همی گفت با هر کسی رای خویش جهان کرد یکسر پرآوای خویش
کیومرث زین خودکی آگاه بود که تخت مهی را جز او شاه بود
یکایک بیامد خجسته سروش بسان پری پلنگینه پوش
بگفتش ورا زین سخن دربه در که دشمن چه سازد همی با پدر
سخن چون به گوش سیامک رسید ز کردار بدخواه دیو پلید
دل شاه بچه برآمد به جوش سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را به چرم پلنگ که جوشن نبود و نه آیین جنگ
پذیره شدش دیو را جنگجوی سپه را چو روی اندر آمد به روی
سیامک بیامد برهنه تنا برآویخت با پور آهرمنا
بزد چنگ وارونه دیو سیاه دوتا اندر آورد بالای شاه
فکند آن تن شاهزاده به خاک به چنگال کردش کمرگاه چاک
سیامک به دست خروزان دیو تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه ز تیمار گیتی برو شد سیاه
فرود آمد از تخت ویله کنان زنان بر سر و موی و رخ را کنان
دو رخساره پر خون و دل سوگوار دو دیده پر از نم چو ابر بهار
خروشی برآمد ز لشکر به زار کشیدند صف بر در شهریار
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ
دد و مرغ و نخچیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه
برفتند با سوگواری و درد ز درگاه کی شاه برخاست گرد
نشستند سالی چنین سوگوار پیام آمد از داور کردگار
درود آوریدش خجسته سروش کزین بیش مخروش و بازآر هوش
سپه ساز و برکش به فرمان من برآور یکی گرد از آن انجمن
از آن بد کنش دیو روی زمین بپرداز و پردخته کن دل ز کین
کی نامور سر سوی آسمان برآورد و بدخواست بر بدگمان
بر آن برترین نام یزدانش را بخواند و بپالود مژگانش را
وزان پس به کین سیامک شتافت شب و روز آرام و خفتن نیافت
خجسته سیامک یکی پور داشت که نزد نیا جاه دستور داشت
گرانمایه را نام هوشنگ بود تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نیا یادگار پدر نیا پروریده مراو را به بر
نیایش به جای پسر داشتی جز او بر کسی چشم نگماشتی
چو بنهاد دل کینه و جنگ را بخواند آن گرانمایه هوشنگ را
همه گفتنیها بدو بازگفت همه رازها بر گشاد از نهفت
که من لشکری کرد خواهم همی خروشی برآورد خواهم همی
ترا بود باید همی پیشرو که من رفتنی ام تو سالار نو
پری و پلنگ انجمن کرد و شیر ز درندگان گرگ و ببر دلیر
سپاهی دد و دام و مرغ و پری سپهدار پرکین و کندآوری
پس پشت لشکر کیومرث شاه نبیره به پیش اندرون با سپاه
بیامد سیه دیو با ترس و باک همی به آسمان بر پراگند خاک
ز هرای درندگان چنگ دیو شده سست از خشم کیهان خدیو
به هم برشکستند هردو گروه شدند از دد و دام دیوان ستوه
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ جهان کرد بر دیو نستوه تنگ
کشیدش سراپای یکسر دوال سپهبد برید آن سر بی همال
به پای اندر افگند و بسپرد خوار دریده برو چرم و برگشته کار
چو آمد مر آن کینه را خواستار سرآمد کیومرث را روزگار
برفت و جهان مردری ماند ازوی نگر تا کرا نزد او آبروی
جهان فریبنده را گرد کرد ره سود بنمود و خود مایه خورد
جهان سربه سر چو فسانست و بس نماند بد و نیک بر هیچ کس
جهاندار هوشنگ با رای و داد به جای نیا تاج بر سر نهاد
بگشت از برش چرخ سالی چهل پر از هوش مغز و پر از رای دل
چو بنشست بر جایگاه مهی چنین گفت بر تخت شاهنشهی
که بر هفت کشور منم پادشا جهاندار پیروز و فرمانروا
به فرمان یزدان پیروزگر به داد و دهش تنگ بستم کمر
وزان پس جهان یکسر آباد کرد همه روی گیتی پر از داد کرد
نخستین یکی گوهر آمد به چنگ به آتش ز آهن جدا کرد سنگ
سر مایه کرد آهن آبگون کزان سنگ خارا کشیدش برون
یکی روز شاه جهان سوی کوه گذر کرد با چند کس همگروه
پدید آمد از دور چیزی دراز سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز
دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون ز دود دهانش جهان تیره گون
نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ
به زور کیانی رهانید دست جهانسوز مار از جهانجوی جست
برآمد به سنگ گران سنگ خرد همان و همین سنگ بشکست گرد
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
نشد مار کشته ولیکن ز راز ازین طبع سنگ آتش آمد فراز
جهاندار پیش جهان آفرین نیایش همی کرد و خواند آفرین
که او را فروغی چنین هدیه داد همین آتش آنگاه قبله نهاد
بگفتا فروغیست این ایزدی پرستید باید اگر بخردی
شب آمد برافروخت آتش چو کوه همان شاه در گرد او با گروه
یکی جشن کرد آن شب و باده خورد سده نام آن جشن فرخنده کرد
ز هوشنگ ماند این سده یادگار بسی باد چون او دگر شهریار
کز آباد کردن جهان شاد کرد جهانی به نیکی ازو یاد کرد
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد از آهنگری اره و تیشه کرد
چو این کرده شد چارهٔ آب ساخت ز دریای ها رودها را بتاخت
به جوی و به رود آبها راه کرد به فرخندگی رنج کوتاه کرد
چراگاه مردم بدان برفزود پراگند پس تخم و کشت و درود
برنجید پس هر کسی نان خویش بورزید و بشناخت سامان خویش
بدان ایزدی جاه و فر کیان ز نخچیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسفند به ورز آورید آنچه بد سودمند
ز پویندگان هر چه مویش نکوست بکشت و به سرشان برآهیخت پوست
چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم چهارم سمورست کش موی گرم
برین گونه از چرم پویندگان بپوشید بالای گویندگان
برنجید و گسترد و خورد و سپرد برفت و به جز نام نیکی نبرد
بسی رنج برد اندران روزگار به افسون و اندیشهٔ بی شمار
چو پیش آمدش روزگار بهی ازو مردری ماند تخت مهی
زمانه ندادش زمانی درنگ شد آن هوش هوشنگ بافر و سنگ
نپیوست خواهد جهان با تو مهر نه نیز آشکارا نمایدت چهر
پسر بد مراو را یکی هوشمند گرانمایه طهمورث دیوبند
بیامد به تخت پدر بر نشست به شاهی کمر برمیان بر ببست
همه موبدان را ز لشکر بخواند به خوبی چه مایه سخنها براند
چنین گفت کامروز تخت و کلاه مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه
جهان از بدیها بشویم به رای پس آنگه کنم درگهی گرد پای
ز هر جای کوته کنم دست دیو که من بود خواهم جهان را خدیو
هر آن چیز کاندر جهان سودمند کنم آشکارا گشایم ز بند
پس از پشت میش و بره پشم و موی برید و به رشتن نهادند روی
به کوشش ازو کرد پوشش به رای به گستردنی بد هم او رهنمای
ز پویندگان هر چه بد تیزرو خورش کردشان سبزه و کاه و جو
رمنده ددان را همه بنگرید سیه گوش و یوز از میان برگزید
به چاره بیاوردش از دشت و کوه به بند آمدند آنکه بد زان گروه
ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز چو باز و چو شاهین گردن فراز
بیاورد و آموختن شان گرفت جهانی بدو مانده اندر شگفت
چو این کرده شد ماکیان و خروس کجا بر خروشد گه زخم کوس
بیاورد و یکسر به مردم کشید نهفته همه سودمندش گزید
بفرمودشان تا نوازند گرم نخوانندشان جز به آواز نرم
چنین گفت کاین را ستایش کنید جهان آفرین را نیایش کنید
که او دادمان بر ددان دستگاه ستایش مراو را که بنمود راه
مر او را یکی پاک دستور بود که رایش ز کردار بد دور بود
خنیده به هر جای شهرسپ نام نزد جز به نیکی به هر جای گام
همه روزه بسته ز خوردن دو لب به پیش جهاندار برپای شب
چنان بر دل هر کسی بود دوست نماز شب و روزه آیین اوست
سر مایه بد اختر شاه را در بسته بد جان بدخواه را
همه راه نیکی نمودی به شاه همه راستی خواستی پایگاه
چنان شاه پالوده گشت از بدی که تابید ازو فرهٔ ایزدی
برفت اهرمن را به افسون ببست چو بر تیزرو بارگی برنشست
زمان تا زمان زینش برساختی همی گرد گیتیش برتاختی
چو دیوان بدیدند کردار او کشیدند گردن ز گفتار او
شدند انجمن دیو بسیار مر که پردخته مانند ازو تاج و فر
چو طهمورث آگه شد از کارشان برآشفت و بشکست بازارشان
به فر جهاندار بستش میان به گردن برآورد گرز گران
همه نره دیوان و افسونگران برفتند جادو سپاهی گران
دمنده سیه دیوشان پیشرو همی به آسمان برکشیدند غو
جهاندار طهمورث بافرین بیامد کمربستهٔ جنگ و کین
یکایک بیاراست با دیو چنگ نبد جنگشان را فراوان درنگ
ازیشان دو بهره به افسون ببست دگرشان به گرز گران کرد پست
کشیدندشان خسته و بسته خوار به جان خواستند آن زمان زینهار
که ما را مکش تا یکی نو هنر بیاموزی از ما کت آید به بر
کی نامور دادشان زینهار بدان تا نهانی کنند آشکار
چو آزاد گشتند از بند او بجستند ناچار پیوند او
نبشتن به خسرو بیاموختند دلش را به دانش برافروختند
نبشتن یکی نه که نزدیک سی چه رومی چه تازی و چه پارسی
چه سغدی چه چینی و چه پهلوی ز هر گونه ای کان همی بشنوی
جهاندار سی سال ازین بیشتر چه گونه پدید آوریدی هنر
برفت و سرآمد برو روزگار همه رنج او ماند ازو یادگار
گرانمایه جمشید فرزند او کمر بست یکدل پر از پند او
برآمد برآن تخت فرخ پدر به رسم کیان بر سرش تاج زر
کمر بست با فر شاهنشهی جهان گشت سرتاسر او را رهی
زمانه بر آسود از داوری به فرمان او دیو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدو آبروی فروزان شده تخت شاهی بدوی
منم گفت با فرهٔ ایزدی همم شهریاری همم موبدی
بدان را ز بد دست کوته کنم روان را سوی روشنی ره کنم
نخست آلت جنگ را دست برد در نام جستن به گردان سپرد
به فر کیی نرم کرد آهنا چو خود و زره کرد و چون جو شنا
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان همه کرد پیدا به روشن روان
بدین اندرون سال پنجاه رنج ببرد و ازین چند بنهاد گنج
دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد که پوشند هنگام ننگ و نبرد
ز کتان و ابریشم و موی قز قصب کرد پرمایه دیبا و خز
بیاموختشان رشتن و تافتن به تار اندرون پود را بافتن
چو شد بافته شستن و دوختن گرفتند ازو یکسر آموختن
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد زمانه بدو شاد و او نیز شاد
ز هر انجمن پیشه ور گرد کرد بدین اندرون نیز پنجاه خورد
گروهی که کاتوزیان خوانی اش به رسم پرستندگان دانی اش
جدا کردشان از میان گروه پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان نوان پیش روشن جهاندارشان
صفی بر دگر دست بنشاندند همی نام نیساریان خواندند
کجا شیر مردان جنگ آورند فروزندهٔ لشکر و کشورند
کزیشان بود تخت شاهی به جای وزیشان بود نام مردی به پای
بسودی سه دیگر گره را شناس کجا نیست از کس بریشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بدروند به گاه خورش سرزنش نشنوند
ز فرمان تن آزاده و ژنده پوش ز آواز پیغاره آسوده گوش
تن آزاد و آباد گیتی بروی بر آسوده از داور و گفتگوی
چه گفت آن سخن گوی آزاده مرد که آزاده را کاهلی بنده کرد
چهارم که خوانند اهتو خوشی همان دست ورزان اباسرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود روانشان همیشه پراندیشه بود
بدین اندرون سال پنجاه نیز بخورد و بورزید و بخشید چیز
ازین هر یکی را یکی پایگاه سزاوار بگزید و بنمود راه
که تا هر کس اندازهٔ خویش را ببیند بداند کم و بیش را
بفرمود پس دیو ناپاک را به آب اندر آمیختن خاک را
هرانچ از گل آمد چو بشناختند سبک خشک را کالبد ساختند
به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد نخست از برش هندسی کار کرد
چو گرمابه و کاخهای بلند چو ایوان که باشد پناه از گزند
ز خارا گهر جست یک روزگار همی کرد ازو روشنی خواستار
به چنگ آمدش چندگونه گهر چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
ز خارا به افسون برون آورید شد آراسته بندها را کلید
دگر بویهای خوش آورد باز که دارند مردم به بویش نیاز
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
پزشکی و درمان هر دردمند در تندرستی و راه گزند
همان رازها کرد نیز آشکار جهان را نیامد چنو خواستار
گذر کرد ازان پس به کشتی برآب ز کشور به کشور گرفتی شتاب
چنین سال پنجه برنجید نیز ندید از هنر بر خرد بسته چیز
همه کردنیها چو آمد به جای ز جای مهی برتر آورد پای
به فر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستی دیو برداشتی ز هامون به گردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا نشسته برو شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت او شگفتی فرومانده از بخت او
به جمشید بر گوهر افشاندند مران روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین برآسوده از رنج روی زمین
بزرگان به شادی بیاراستند می و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ ازان روزگار به ما ماند ازان خسروان یادگار
چنین سال سیصد همی رفت کار ندیدند مرگ اندران روزگار
ز رنج و ز بدشان نبد آگهی میان بسته دیوان بسان رهی
به فرمان مردم نهاده دو گوش ز رامش جهان پر ز آوای نوش
چنین تا بر آمد برین روزگار ندیدند جز خوبی از کردگار
جهان سربه سر گشت او را رهی نشسته جهاندار با فرهی
یکایک به تخت مهی بنگرید به گیتی جز از خویشتن را ندید
منی کرد آن شاه یزدان شناس ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
گرانمایگان را ز لشگر بخواند چه مایه سخن پیش ایشان براند
چنین گفت با سالخورده مهان که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم چنانست گیتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از منست همان کوشش و کامتان از منست
بزرگی و دیهیم شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست
همه موبدان سرفگنده نگون چرا کس نیارست گفتن نه چون
چو این گفته شد فر یزدان از وی بگشت و جهان شد پر از گفت وگوی
منی چون بپیوست با کردگار شکست اندر آورد و برگشت کار
چه گفت آن سخن گوی با فر و هوش چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس به دلش اندر آید ز هر سو هراس
به جمشید بر تیره گون گشت روز همی کاست آن فر گیتی فروز
یکی مرد بود اندر آن روزگار ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود به داد و دهش برترین پایه بود
مراو را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی به جای
همان گاو دوشابه فرمانبری همان تازی اسب گزیده مری
بز و میش بد شیرور همچنین به دوشیزگان داده بد پاکدین
به شیر آن کسی را که بودی نیاز بدان خواسته دست بردی فراز
پسر بد مراین پاکدل را یکی کش از مهر بهره نبود اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود دلیر و سبکسار و ناپاک بود
کجا بیور اسپش همی خواندند چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار بود بر زبان دری ده هزار
ز اسپان تازی به زرین ستام ورا بود بیور که بردند نام
شب و روز بودی دو بهره به زین ز روی بزرگی نه از روی کین
چنان بد که ابلیس روزی پگاه بیامد بسان یکی نیکخواه
دل مهتر از راه نیکی ببرد جوان گوش گفتار او را سپرد
بدو گفت پیمانت خواهم نخست پس آنگه سخن برگشایم درست
جوان نیکدل گشت فرمانش کرد چنان چون بفرمود سوگند خورد
که راز تو با کس نگویم ز بن ز تو بشنوم هر چه گویی سخن
بدو گفت جز تو کسی کدخدای چه باید همی با تو اندر سرای
چه باید پدرکش پسر چون تو بود یکی پندت را من بیاید شنود
زمانه برین خواجهٔ سالخورد همی دیر ماند تو اندر نورد
بگیر این سر مایه ور جاه او ترا زیبد اندر جهان گاه او
برین گفتهٔ من چو داری وفا جهاندار باشی یکی پادشا
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد ز خون پدر شد دلش پر ز درد
به ابلیس گفت این سزاوار نیست دگرگوی کین از در کار نیست
بدوگفت گر بگذری زین سخن بتابی ز سوگند و پیمان من
بماند به گردنت سوگند و بند شوی خوار و ماند پدرت ارجمند
سر مرد تازی به دام آورید چنان شد که فرمان او برگزید
بپرسید کین چاره با من بگوی نتابم ز رای تو من هیچ روی
بدو گفت من چاره سازم ترا به خورشید سر برفرازم ترا
مر آن پادشا را در اندر سرای یکی بوستان بود بس دلگشای
گرانمایه شبگیر برخاستی ز بهر پرستش بیاراستی
سر و تن بشستی نهفته به باغ پرستنده با او ببردی چراغ
بیاورد وارونه ابلیس بند یکی ژرف چاهی به ره بر بکند
پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه به خاشاک پوشید و بسترد راه
سر تازیان مهتر نامجوی شب آمد سوی باغ بنهاد روی
به چاه اندر افتاد و بشکست پست شد آن نیکدل مرد یزدان پرست
به هر نیک و بد شاه آزاد مرد به فرزند بر نازده باد سرد
همی پروریدش به ناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج
چنان بدگهر شوخ فرزند او بگشت از ره داد و پیوند او
به خون پدر گشت همداستان ز دانا شنیدم من این داستان
که فرزند بد گر شود نره شیر به خون پدر هم نباشد دلیر
مگر در نهانش سخن دیگرست پژوهنده را راز با مادرست
فرومایه ضحاک بیدادگر بدین چاره بگرفت جای پدر
به سر برنهاد افسر تازیان بریشان ببخشید سود و زیان
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن یکی بند بد را نو افگند بن
بدو گفت گر سوی من تافتی ز گیتی همه کام دل یافتی
اگر همچنین نیز پیمان کنی نپیچی ز گفتار و فرمان کنی
جهان سربه سر پادشاهی تراست دد و مردم و مرغ و ماهی تراست
چو این کرده شد ساز دیگر گرفت یکی چاره کرد از شگفتی شگفت
جوانی برآراست از خویشتن سخنگوی و بینادل و رایزن
همیدون به ضحاک بنهاد روی نبودش به جز آفرین گفت و گوی
بدو گفت اگر شاه را در خورم یکی نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختش ز بهر خورش جایگه ساختش
کلید خورش خانهٔ پادشا بدو داد دستور فرمانروا
فراوان نبود آن زمان پرورش که کمتر بد از خوردنیها خورش
ز هر گوشت از مرغ و از چارپای خورشگر بیاورد یک یک به جای
به خویش بپرورد برسان شیر بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هر چه گویدش فرمان کند به فرمان او دل گروگان کند
خورش زردهٔ خایه دادش نخست بدان داشتش یک زمان تندرست
بخورد و برو آفرین کرد سخت مزه یافت خواندش ورا نیکبخت
چنین گفت ابلیس نیرنگساز که شادان زی ای شاه گردنفراز
که فردات ازان گونه سازم خورش کزو باشدت سربه سر پرورش
برفت و همه شب سگالش گرفت که فردا ز خوردن چه سازد شگفت
خورشها ز کبک و تذرو سپید بسازید و آمد دلی پرامید
شه تازیان چون به نان دست برد سر کم خرد مهر او را سپرد
سیم روز خوان را به مرغ و بره بیاراستش گونه گون یکسره
به روز چهارم چو بنهاد خوان خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب همان سالخورده می و مشک ناب
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد شگفت آمدش زان هشیوار مرد
بدو گفت بنگر که از آرزوی چه خواهی بگو با من ای نیکخوی
خورشگر بدو گفت کای پادشا همیشه بزی شاد و فرمانروا
مرا دل سراسر پر از مهر تست همه توشهٔ جانم از چهرتست
یکی حاجتستم به نزدیک شاه و گرچه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد تا سر کتف اوی ببوسم بدو بر نهم چشم و روی
چو ضحاک بشنید گفتار اوی نهانی ندانست بازار اوی
بدو گفت دارم من این کام تو بلندی بگیرد ازین نام تو
بفرمود تا دیو چون جفت او همی بوسه داد از بر سفت او
ببوسید و شد بر زمین ناپدید کس اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیه از دو کتفش برست عمی گشت و از هر سویی چاره جست
سرانجام ببرید هر دو ز کفت سزد گر بمانی بدین در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه برآمد دگر باره از کتف شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند همه یک بهٔک داستانها زدند
ز هر گونه نیرنگها ساختند مر آن درد را چاره نشناختند
بسان پزشکی پس ابلیس تفت به فرزانگی نزد ضحاک رفت
بدو گفت کین بودنی کار بود بمان تا چه گردد نباید درود
خورش ساز و آرامشان ده به خورد نباید جزین چاره ای نیز کرد
به جز مغز مردم مده شان خورش مگر خود بمیرند ازین پرورش
نگر تا که ابلیس ازین گفت وگوی چه کردوچه خواست اندرین جستجوی
مگر تا یکی چاره سازد نهان که پردخته گردد ز مردم جهان
از آن پس برآمد ز ایران خروش پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روز سپید گسستند پیوند از جمشید
برو تیره شد فرهٔ ایزدی به کژی گرایید و نابخردی
پدید آمد از هر سویی خسروی یکی نامجویی ز هر پهلوی
سپه کرده و جنگ را ساخته دل از مهر جمشید پرداخته
یکایک ز ایران برآمد سپاه سوی تازیان برگفتند راه
شنودند کانجا یکی مهترست پر از هول شاه اژدها پیکرست
سواران ایران همه شاهجوی نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی برو آفرین خواندند ورا شاه ایران زمین خواندند
کی اژدهافش بیامد چو باد به ایران زمین تاج بر سر نهاد
از ایران و از تازیان لشکری گزین کرد گرد از همه کشوری
سوی تخت جمشید بنهاد روی چو انگشتری کرد گیتی بروی
چو جمشید را بخت شد کندرو به تنگ اندر آمد جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
چو صدسالش اندر جهان کس ندید برو نام شاهی و او ناپدید
صدم سال روزی به دریای چین پدید آمد آن شاه ناپاک دین
نهان گشته بود از بد اژدها نیامد به فرجام هم زو رها
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ یکایک ندادش زمانی درنگ
به ارش سراسر به دو نیم کرد جهان را ازو پاک بی بیم کرد
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه زمانه ربودش چو بیجاده کاه
ازو بیش بر تخت شاهی که بود بران رنج بردن چه آمدش سود
گذشته برو سالیان هفتصد پدید آوریده همه نیک و بد
چه باید همه زندگانی دراز چو گیتی نخواهد گشادنت راز
همی پروراندت با شهد و نوش جز آواز نرمت نیاید به گوش
یکایک چو گیتی که گسترد مهر نخواهد نمودن به بد نیز چهر
بدو شاد باشی و نازی بدوی همان راز دل را گشایی بدوی
یکی نغز بازی برون آورد به دلت اندرون درد و خون آورد
دلم سیر شد زین سرای سپنج خدایا مرا زود برهان ز رنج
چو ضحاک شد بر جهان شهریار برو سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز برآمد برین روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز به نیکی نرفتی سخن جز به راز
دو پاکیزه از خانهٔ جمشید برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بدند سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیده رویان یکی شهرناز دگر پاکدامن به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان بران اژدهافشن سپردندشان
بپروردشان از ره جادویی بیاموختشان کژی و بدخویی
ندانست جز کژی آموختن جز از کشتن و غارت و سوختن
چنان بد که هر شب دو مرد جوان چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه همی ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی مران اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین دگر نام گرمایل پیشبین
چنان بد که بودند روزی به هم سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش وزان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری بباید بر شاه رفت آوری
وزان پس یکی چاره ای ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند خورشها و اندازه بشناختند
خورش خانهٔ پادشاه جهان گرفت آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ریختن به شیرین روان اندر آویختن
ازان روز بانان مردم کشان گرفته دو مرد جوان راکشان
زنان پیش خوالیگران تاختند ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند جزین چاره ای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر ترا از جهان دشت و کوهست بهر
به جای سرش زان سری بی بها خورش ساختند از پی اژدها
ازین گونه هر ماهیان سی جوان ازیشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست بران سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش سپردی و صحرا نهادند پیش
کنون کرد از آن تخمه داد نژاد که ز آباد ناید به دل برش یاد
پس آیین ضحاک وارونه خوی چنان بد که چون می بدش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی به کشتی چو با دیو برخاستی
کجا نامور دختری خوبروی به پرده درون بود بی گفت گوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش
چو از روزگارش چهل سال ماند نگر تا بسر برش یزدان چه راند
در ایوان شاهی شبی دیر یاز به خواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز کاخ شاهنشهان سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مهتر یکی کهتر اندر میان به بالای سرو و به فر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ نهادی به گردن برش پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه کشان و دوان از پس اندر گروه
بپیچید ضحاک بیدادگر بدریدش از هول گفتی جگر
یکی بانگ برزد بخواب اندرون که لرزان شد آن خانهٔ صدستون
بجستند خورشید رویان ز جای از آن غلغل نامور کدخدای
چنین گفت ضحاک را ارنواز که شاها چه بودت نگویی به راز
که خفته به آرام در خان خویش برین سان بترسیدی از جان خویش
زمین هفت کشور به فرمان تست دد و دام و مردم به پیمان تست
به خورشید رویان جهاندار گفت که چونین شگفتی بشاید نهفت
که گر از من این داستان بشنوید شودتان دل از جان من ناامید
به شاه گرانمایه گفت ارنواز که بر ما بباید گشادنت راز
توانیم کردن مگر چاره ای که بی چاره ای نیست پتیاره ای
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت همه خواب یک یک بدیشان بگفت
چنین گفت با نامور ماهروی که مگذار این را ره چاره چوی
نگین زمانه سر تخت تست جهان روشن از نامور بخت تست
تو داری جهان زیر انگشتری دد و مردم و مرغ و دیو و پری
ز هر کشوری گرد کن مهتران از اخترشناسان و افسونگران
سخن سربه سر موبدان را بگوی پژوهش کن و راستی بازجوی
نگه کن که هوش تو بر دست کیست ز مردم شمار ار ز دیو و پریست
چو دانسته شد چاره ساز آن زمان به خیره مترس از بد بدگمان
شه پر منش را خوش آمد سخن که آن سرو سیمین برافگند بن
جهان از شب تیره چون پر زاغ هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
تو گفتی که بر گنبد لاژورد بگسترد خورشید یاقوت زرد
سپهبد به هرجا که بد موبدی سخن دان و بیداردل بخردی
ز کشور به نزدیک خویش آورید بگفت آن جگر خسته خوابی که دید
نهانی سخن کردشان آشکار ز نیک و بد و گردش روزگار
که بر من زمانه کی آید بسر کرا باشد این تاج و تخت و کمر
گر این راز با من بباید گشاد و گر سر به خواری بباید نهاد
لب موبدان خشک و رخساره تر زبان پر ز گفتار با یکدیگر
که گر بودنی باز گوییم راست به جانست پیکار و جان بی بهاست
و گر نشنود بودنیها درست بباید هم اکنون ز جان دست شست
سه روز اندرین کار شد روزگار سخن کس نیارست کرد آشکار
به روز چهارم برآشفت شاه برآن موبدان نماینده راه
که گر زنده تان دار باید بسود و گر بودنیها بباید نمود
همه موبدان سرفگنده نگون پر از هول دل دیدگان پر ز خون
از آن نامداران بسیار هوش یکی بود بینادل و تیزگوش
خردمند و بیدار و زیرک بنام کزان موبدان او زدی پیش گام
دلش تنگتر گشت و ناباک شد گشاده زبان پیش ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز باد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد برفت و جهان دیگری را سپرد
اگر بارهٔ آهنینی به پای سپهرت بساید نمانی به جای
کسی را بود زین سپس تخت تو به خاک اندر آرد سر و بخت تو
کجا نام او آفریدون بود زمین را سپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد نیامد گه پرسش و سرد باد
چو او زاید از مادر پرهنر بسان درختی شود بارور
به مردی رسد برکشد سر به ماه کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
به بالا شود چون یکی سرو برز به گردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزهٔ گاوسار بگیردت زار و ببنددت خوار
بدو گفت ضحاک ناپاک دین چرا بنددم از منش چیست کین
دلاور بدو گفت گر بخردی کسی بی بهانه نسازد بدی
برآید به دست تو هوش پدرش از آن درد گردد پر از کینه سرش
یکی گاو برمایه خواهد بدن جهانجوی را دایه خواهد بدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمایه از پیش تخت بلند بتابید روی از نهیب گزند
چو آمد دل نامور بازجای بتخت کیان اندر آورد پای
نشان فریدون بگرد جهان همی باز جست آشکار و نهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد شده روز روشن برو لاژورد
برآمد برین روزگار دراز کشید اژدهافش به تنگی فراز
خجسته فریدون ز مادر بزاد جهان را یکی دیگر آمد نهاد
ببالید برسان سرو سهی همی تافت زو فر شاهنشهی
جهانجوی با فر جمشید بد به کردار تابنده خورشید بود
جهان را چو باران به بایستگی روان را چو دانش به شایستگی
بسر بر همی گشت گردان سپهر شده رام با آفریدون به مهر
همان گاو کش نام بر مایه بود ز گاوان ورا برترین پایه بود
ز مادر جدا شد چو طاووس نر بهر موی بر تازه رنگی دگر
شده انجمن بر سرش بخردان ستاره شناسان و هم موبدان
که کس در جهان گاو چونان ندید نه از پیرسر کاردانان شنید
زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی به گرد جهان هم بدین جست و جوی
فریدون که بودش پدر آبتین شده تنگ بر آبتین بر زمین
گریزان و از خویشتن گشته سیر برآویخت ناگاه بر کام شیر
از آن روزبانان ناپاک مرد تنی چند روزی بدو باز خورد
گرفتند و بردند بسته چو یوز برو بر سر آورد ضحاک روز
خردمند مام فریدون چو دید که بر جفت او بر چنان بد رسید
فرانک بدش نام و فرخنده بود به مهر فریدون دل آگنده بود
پر از داغ دل خستهٔ روزگار همی رفت پویان بدان مرغزار
کجا نامور گاو برمایه بود که بایسته بر تنش پیرایه بود
به پیش نگهبان آن مرغزار خروشید و بارید خون بر کنار
بدو گفت کاین کودک شیرخوار ز من روزگاری بزنهار دار
پدروارش از مادر اندر پذیر وزین گاو نغزش بپرور به شیر
و گر باره خواهی روانم تراست گروگان کنم جان بدان کت هواست
پرستندهٔ بیشه و گاو نغز چنین داد پاسخ بدان پاک مغز
که چون بنده در پیش فرزند تو بباشم پرستندهٔ پند تو
سه سالش همی داد زان گاو شیر هشیوار بیدار زنهارگیر
نشد سیر ضحاک از آن جست جوی شد از گاو گیتی پر از گفت گوی
دوان مادر آمد سوی مرغزار چنین گفت با مرد زنهاردار
که اندیشه ای در دلم ایزدی فراز آمدست از ره بخردی
همی کرد باید کزین چاره نیست که فرزند و شیرین روانم یکیست
ببرم پی از خاک جادوستان شوم تا سر مرز هندوستان
شوم ناپدید از میان گروه برم خوب رخ را به البرز کوه
بیاورد فرزند را چون نوند چو مرغان بران تیغ کوه بلند
یکی مرد دینی بران کوه بود که از کار گیتی بی اندوه بود
فرانک بدو گفت کای پاک دین منم سوگواری ز ایران زمین
بدان کاین گرانمایه فرزند من همی بود خواهد سرانجمن
ترا بود باید نگهبان او پدروار لرزنده بر جان او
پذیرفت فرزند او نیک مرد نیاورد هرگز بدو باد سرد
خبر شد به ضحاک بدروزگار از آن گاو برمایه و مرغزار
بیامد ازان کینه چون پیل مست مران گاو برمایه را کرد پست
همه هر چه دید اندرو چارپای بیفگند و زیشان بپرداخت جای
سبک سوی خان فریدون شتافت فراوان پژوهید و کس را نیافت
به ایوان او آتش اندر فگند ز پای اندر آورد کاخ بلند
چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت ز البرز کوه اندر آمد به دشت
بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت
بگو مر مرا تا که بودم پدر کیم من ز تخم کدامین گهر
چه گویم کیم بر سر انجمن یکی دانشی داستانم بزن
فرانک بدو گفت کای نامجوی بگویم ترا هر چه گفتی بگوی
تو بشناس کز مرز ایران زمین یکی مرد بد نام او آبتین
ز تخم کیان بود و بیدار بود خردمند و گرد و بی آزار بود
ز طهمورث گرد بودش نژاد پدر بر پدر بر همی داشت یاد
پدر بد ترا و مرا نیک شوی نبد روز روشن مرا جز بدوی
چنان بد که ضحاک جادوپرست از ایران به جان تو یازید دست
ازو من نهانت همی داشتم چه مایه به بد روز بگذاشتم
پدرت آن گرانمایه مرد جوان فدی کرده پیش تو روشن روان
ابر کتف ضحاک جادو دو مار برست و برآورد از ایران دمار
سر بابت از مغز پرداختند همان اژدها را خورش ساختند
سرانجام رفتم سوی بیشه ای که کس را نه زان بیشه اندیشه ای
یکی گاو دیدم چو خرم بهار سراپای نیرنگ و رنگ و نگار
نگهبان او پای کرده بکش نشسته به بیشه درون شاهفش
بدو دادمت روزگاری دراز همی پروردیدت به بر بر به ناز
ز پستان آن گاو طاووس رنگ برافراختی چون دلاور پلنگ
سرانجام زان گاو و آن مرغزار یکایک خبر شد سوی شهریار
ز بیشه ببردم ترا ناگهان گریزنده ز ایوان و از خان و مان
بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بی زبان مهربان دایه را
وز ایوان ما تا به خورشید خاک برآورد و کرد آن بلندی مغاک
فریدون چو بشنید بگشادگوش ز گفتار مادر برآمد به جوش
دلش گشت پردرد و سر پر ز کین به ابرو ز خشم اندر آورد چین
چنین داد پاسخ به مادر که شیر نگردد مگر ز آزمایش دلیر
کنون کردنی کرد جادوپرست مرا برد باید به شمشیر دست
بپویم به فرمان یزدان پاک برآرم ز ایوان ضحاک خاک
بدو گفت مادر که این رای نیست ترا با جهان سر به سر پای نیست
جهاندار ضحاک با تاج و گاه میان بسته فرمان او را سپاه
چو خواهد ز هر کشوری صدهزار کمر بسته او را کند کارزار
جز اینست آیین پیوند و کین جهان را به چشم جوانی مبین
که هر کاو نبید جوانی چشید به گیتی جز از خویشتن را ندید
بدان مستی اندر دهد سر بباد ترا روز جز شاد و خرم مباد
چنان بد که ضحاک را روز و شب به نام فریدون گشادی دو لب
بران برز بالا ز بیم نشیب شده ز آفریدون دلش پر نهیب
چنان بد که یک روز بر تخت عاج نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران را بخواست که در پادشاهی کند پشت راست
از آن پس چنین گفت با موبدان که ای پرهنر با گهر بخردان
مرا در نهانی یکی دشمن ست که بربخردان این سخن روشن است
به سال اندکی و به دانش بزرگ گوی بدنژادی دلیر و سترگ
اگر چه به سال اندک ای راستان درین کار موبد زدش داستان
که دشمن اگر چه بود خوار و خرد نبایدت او را به پی بر سپرد
ندارم همی دشمن خرد خوار بترسم همی از بد روزگار
همی زین فزون بایدم لشکری هم از مردم و هم ز دیو و پری
یکی لشگری خواهم انگیختن ابا دیو مردم برآمیختن
بباید بدین بود همداستان که من ناشکبیم بدین داستان
یکی محضر اکنون بباید نوشت که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی نخواهد به داد اندرون کاستی
زبیم سپهبد همه راستان برآن کار گشتند همداستان
بر آن محضر اژدها ناگزیر گواهی نوشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه
ستم دیده را پیش او خواندند بر نامدارانش بنشاندند
بدو گفت مهتر بروی دژم که بر گوی تا از که دیدی ستم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوهٔ دادخواه
یکی بی زیان مرد آهنگرم ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدها پیکری بباید بدین داستان داوری
که گر هفت کشور به شاهی تراست چرا رنج و سختی همه بهر ماست
شماریت با من بباید گرفت بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید که نوبت ز گیتی به من چون رسید
که مارانت را مغز فرزند من همی داد باید ز هر انجمن
سپهبد به گفتار او بنگرید شگفت آمدش کان سخن ها شنید
بدو باز دادند فرزند او به خوبی بجستند پیوند او
بفرمود پس کاوه را پادشا که باشد بران محضر اندر گوا
چو بر خواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پای مردان دیو بریده دل از ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی سپر دید دلها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا نه هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای بدرید و بسپرد محضر به پای
گرانمایه فرزند او پیش اوی ز ایوان برون شد خروشان به کوی
مهان شاه را خواندند آفرین که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد نیارد گذشتن به روز نبرد
چرا پیش تو کاوهٔ خام گوی بسان همالان کند سرخ روی
همه محضر ما و پیمان تو بدرد بپیچد ز فرمان تو
کی نامور پاسخ آورد زود که از من شگفتی بباید شنود
که چون کاوه آمد ز درگه پدید دو گوش من آواز او را شنید
میان من و او ز ایوان درست تو گفتی یکی کوه آهن برست
ندانم چه شاید بدن زین سپس که راز سپهری ندانست کس
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه برو انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند
ازان چرم کاهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه بدست که ای نامداران یزدان پرست
کسی کاو هوای فریدون کند دل از بند ضحاک بیرون کند
بپویید کاین مهتر آهرمنست جهان آفرین را به دل دشمن است
بدان بی بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست
همی رفت پیش اندرون مردگرد جهانی برو انجمن شد نه خرد
بدانست خود کافریدون کجاست سراندر کشید و همی رفت راست
بیامد بدرگاه سالار نو بدیدندش آنجا و برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی به نیکی یکی اختر افگند پی
بیاراست آن را به دیبای روم ز گوهر بر و پیکر از زر بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش همی خواندش کاویانی درفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه به شاهی بسر برنهادی کلاه
بران بی بها چرم آهنگران برآویختی نو به نو گوهران
ز دیبای پرمایه و پرنیان برآن گونه شد اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود جهان را ازو دل پرامید بود
بگشت اندرین نیز چندی جهان همی بودنی داشت اندر نهان
فریدون چو گیتی برآن گونه دید جهان پیش ضحاک وارونه دید
سوی مادر آمد کمر برمیان به سر برنهاده کلاه کیان
که من رفتنی ام سوی کارزار ترا جز نیایش مباد ایچ کار
ز گیتی جهان آفرین را پرست ازو دان بهر نیکی زور دست
فرو ریخت آب از مژه مادرش همی خواند با خون دل داورش
به یزدان همی گفت زنهار من سپردم ترا ای جهاندار من
بگردان ز جانش بد جاودان بپرداز گیتی ز نابخردان
فریدون سبک ساز رفتن گرفت سخن را ز هر کس نهفتن گرفت
برادر دو بودش دو فرخ همال ازو هر دو آزاده مهتر به سال
یکی بود ازیشان کیانوش نام دگر نام پرمایهٔ شادکام
فریدون بریشان زبان برگشاد که خرم زئید ای دلیران و شاد
که گردون نگردد بجز بر بهی به ما بازگردد کلاه مهی
بیارید داننده آهنگران یکی گرز فرمود باید گران
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند به بازار آهنگران تاختند
هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی به سوی فریدون نهادند روی
جهانجوی پرگار بگرفت زود وزان گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش همیدون بسان سر گاومیش
بر آن دست بردند آهنگران چو شد ساخته کار گرز گران
به پیش جهانجوی بردند گرز فروزان به کردار خورشید برز
پسند آمدش کار پولادگر ببخشیدشان جامه و سیم و زر
بسی کردشان نیز فرخ امید بسی دادشان مهتری را نوید
که گر اژدها را کنم زیر خاک بشویم شما را سر از گرد پاک
فریدون به خورشید بر برد سر کمر تنگ بستش به کین پدر
برون رفت خرم به خرداد روز به نیک اختر و فال گیتی فروز
سپاه انجمن شد به درگاه او به ابر اندر آمد سرگاه او
به پیلان گردون کش و گاومیش سپه را همی توشه بردند پیش
کیانوش و پرمایه بر دست شاه چو کهتر برادر ورا نیک خواه
همی رفت منزل به منزل چو باد سری پر ز کینه دلی پر ز داد
به اروند رود اندر آورد روی چنان چون بود مرد دیهیم جوی
اگر پهلوانی ندانی زبان بتازی تو اروند را دجله خوان
دگر منزل آن شاه آزادمرد لب دجله و شهر بغداد کرد
چو آمد به نزدیک اروندرود فرستاد زی رودبانان درود
بران رودبان گفت پیروز شاه که کشتی برافگن هم اکنون به راه
مرا با سپاهم بدان سو رسان از اینها کسی را بدین سو ممان
بدان تا گذر یابم از روی آب به کشتی و زورق هم اندر شتاب
نیاورد کشتی نگهبان رود نیامد بگفت فریدون فرود
چنین داد پاسخ که شاه جهان چنین گفت با من سخن در نهان
که مگذار یک پشه را تا نخست جوازی بیابی و مهری درست
فریدون چو بشنید شد خشمناک ازان ژرف دریا نیامدش باک
هم آنگه میان کیانی ببست بران بارهٔ تیزتک بر نشست
سرش تیز شد کینه و جنگ را به آب اندر افگند گلرنگ را
ببستند یارانش یکسر کمر همیدون به دریا نهادند سر
بر آن باد پایان با آفرین به آب اندرون غرقه کردند زین
به خشکی رسیدند سر کینه جوی به بیت المقدس نهادند روی
که بر پهلوانی زبان راندند همی کنگ دژهودجش خواندند
بتازی کنون خانهٔ پاک دان برآورده ایوان ضحاک دان
چو از دشت نزدیک شهر آمدند کزان شهر جوینده بهر آمدند
ز یک میل کرد آفریدون نگاه یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه
فروزنده چون مشتری بر سپهر همه جای شادی و آرام و مهر
که ایوانش برتر ز کیوان نمود که گفتی ستاره بخواهد بسود
بدانست کان خانهٔ اژدهاست که جای بزرگی و جای بهاست
به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک برآرد چنین بر ز جای از مغاک
بترسم همی زانکه با او جهان مگر راز دارد یکی در نهان
بیاید که ما را بدین جای تنگ شتابیدن آید به روز درنگ
بگفت و به گرز گران دست برد عنان بارهٔ تیزتک را سپرد
تو گفتی یکی آتشستی درست که پیش نگهبان ایوان برست
گران گرز برداشت از پیش زین تو گفتی همی بر نوردد زمین
کس از روزبانان بدر بر نماند فریدون جهان آفرین را بخواند
به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ جهان ناسپرده جوان سترگ
طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش به آسمان برفرازیده بود
فریدون ز بالا فرود آورید که آن جز به نام جهاندار دید
وزان جادوان کاندر ایوان بدند همه نامور نره دیوان بدند
سرانشان به گرز گران کرد پست نشست از برگاه جادوپرست
نهاد از بر تخت ضحاک پای کلاه کئی جست و بگرفت جای
برون آورید از شبستان اوی بتان سیه موی و خورشید روی
بفرمود شستن سرانشان نخست روانشان ازان تیرگیها بشست
ره داور پاک بنمودشان ز آلودگی پس بپالودشان
که پروردهٔ بت پرستان بدند سراسیمه برسان مستان بدند
پس آن دختران جهاندار جم به نرگس گل سرخ را داده نم
گشادند بر آفریدون سخن که نو باش تا هست گیتی کهن
چه اختر بد این از تو ای نیک بخت چه باری ز شاخ کدامین درخت
که ایدون به بالین شیرآمدی ستمکاره مرد دلیر آمدی
چه مایه جهان گشت بر ما ببد ز کردار این جادوی بی خرد
ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت بدین پایگه از هنر بهره داشت
کش اندیشهٔ گاه او آمدی و گرش آرزو جاه او آمدی
چنین داد پاسخ فریدون که تخت نماند به کس جاودانه نه بخت
منم پور آن نیک بخت آبتین که بگرفت ضحاک ز ایران زمین
بکشتش به زاری و من کینه جوی نهادم سوی تخت ضحاک روی
همان گاو بر مایه کم دایه بود ز پیکر تنش همچو پیرایه بود
ز خون چنان بی زبان چارپای چه آمد برآن مرد ناپاک رای
کمر بسته ام لاجرم جنگجوی از ایران به کین اندر آورده روی
سرش را بدین گرزهٔ گاو چهر بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر
چو بشنید ازو این سخن ارنواز گشاده شدش بر دل پاک راز
بدو گفت شاه آفریدون تویی که ویران کنی تنبل و جادویی
کجا هوش ضحاک بر دست تست گشاد جهان بر کمربست تست
ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک شده رام با او ز بیم هلاک
همی جفت مان خواند او جفت مار چگونه توان بودن ای شهریار
فریدون چنین پاسخ آورد باز که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرم پی اژدها را ز خاک بشویم جهان را ز ناپاک پاک
بباید شما را کنون گفت راست که آن بی بها اژدهافش کجاست
برو خوب رویان گشادند راز مگر که اژدها را سرآید به گاز
بگفتند کاو سوی هندوستان بشد تا کند بند جادوستان
ببرد سر بی گناهان هزار هراسان شدست از بد روزگار
کجا گفته بودش یکی پیشبین که پردختگی گردد از تو زمین
که آید که گیرد سر تخت تو چگونه فرو پژمرد بخت تو
دلش زان زده فال پر آتشست همه زندگانی برو ناخوشست
همی خون دام و دد و مرد و زن بریزد کند در یکی آبدن
مگر کاو سرو تن بشوید به خون شود فال اخترشناسان نگون
همان نیز از آن مارها بر دو کفت به رنج درازست مانده شگفت
ازین کشور آید به دیگر شود ز رنج دو مار سیه نغنود
بیامد کنون گاه بازآمدنش که جایی نباید فراوان بدنش
گشاد آن نگار جگر خسته راز نهاده بدو گوش گردن فراز
چوکشور ز ضحاک بودی تهی یکی مایه ور بد بسان رهی
که او داشتی گنج و تخت و سرای شگفتی به دل سوزگی کدخدای
ورا کندرو خواندندی بنام به کندی زدی پیش بیداد گام
به کاخ اندر آمد دوان کند رو در ایوان یکی تاجور دید نو
نشسته به آرام در پیشگاه چو سرو بلند از برش گرد ماه
ز یک دست سرو سهی شهرناز به دست دگر ماه روی ار نواز
همه شهر یکسر پر از لشکرش کمربستگان صف زده بر درش
نه آسیمه گشت و نه پرسید راز نیایش کنان رفت و بردش نماز
برو آفرین کرد کای شهریار همیشه بزی تا بود روزگار
خجسته نشست تو با فرهی که هستی سزاوار شاهنشهی
جهان هفت کشور ترا بنده باد سرت برتر از ابر بارنده باد
فریدونش فرمود تا رفت پیش بکرد آشکارا همه راز خویش
بفرمود شاه دلاور بدوی که رو آلت تخت شاهی بجوی
نبیذ آر و رامشگران را بخوان بپیمای جام و بیارای خوان
کسی کاو به رامش سزای منست به دانش همان دلزدای منست
بیار انجمن کن بر تخت من چنان چون بود در خور بخت من
چو بنشنید از او این سخن کدخدای بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای
می روشن آورد و رامشگران همان در خورش باگهر مهتران
فریدون غم افکند و رامش گزید شبی کرد جشنی چنان چون سزید
چو شد رام گیتی دوان کندرو برون آمد از پیش سالار نو
نشست از بر بارهٔ راه جوی سوی شاه ضحاک بنهاد روی
بیامد چو پیش سپهبد رسید سراسر بگفت آنچه دید و شنید
بدو گفت کای شاه گردنکشان به برگشتن کارت آمد نشان
سه مرد سرافراز با لشکری فراز آمدند از دگر کشوری
ازان سه یکی کهتر اندر میان به بالای سرو و به چهر کیان
به سالست کهتر فزونیش بیش از آن مهتران او نهد پای پیش
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه همی تابد اندر میان گروه
به اسپ اندر آمد بایوان شاه دو پرمایه با او همیدون براه
بیامد به تخت کئی بر نشست همه بند و نیرنگ تو کرد پست
هر آنکس که بود اندر ایوان تو ز مردان مرد و ز دیوان تو
سر از پای یکسر فروریختشان همه مغز با خون برامیختشان
بدو گفت ضحاک شاید بدن که مهمان بود شاد باید بدن
چنین داد پاسخ ورا پیشکار که مهمان ابا گرزهٔ گاوسار
به مردی نشیند به آرام تو زتاج و کمر بسترد نام تو
به آیین خویش آورد ناسپاس چنین گر تو مهمان شناسی شناس
بدو گفت ضحاک چندین منال که مهمان گستاخ بهتر به فال
چنین داد پاسخ بدو کندرو که آری شنیدم تو پاسخ شنو
گرین نامور هست مهمان تو چه کارستش اندر شبستان تو
که با دختران جهاندار جم نشیند زند رای بر بیش و کم
به یک دست گیرد رخ شهرناز به دیگر عقیق لب ارنواز
شب تیره گون خود بترزین کند به زیر سر از مشک بالین کند
چومشک آن دو گیسوی دو ماه تو که بودند همواره دلخواه تو
بگیرد ببرشان چو شد نیم مست بدین گونه مهمان نباید بدست
برآشفت ضحاک برسان کرگ شنید آن سخن کارزو کرد مرگ
به دشنام زشت و به آواز سخت شگفتی بشورید با شوربخت
بدو گفت هرگز تو در خان من ازین پس نباشی نگهبان من
چنین داد پاسخ ورا پیشکار که ایدون گمانم من ای شهریار
کزان بخت هرگز نباشدت بهر به من چون دهی کدخدایی شهر
چو بی بهره باشی ز گاه مهی مرا کار سازندگی چون دهی
چرا تو نسازی همی کار خویش که هرگز نیامدت ازین کار پیش
ز تاج بزرگی چو موی از خمیر برون آمدی مهترا چاره گیر
ترا دشمن آمد به گه برنشست یکی گرزهٔ گاوپیکر به دست
همه بند و نیرنگت از رنگ برد دلارام بگرفت و گاهت سپرد
جهاندار ضحاک ازان گفت گوی به جوش آمد و زود بنهاد روی
چو شب گردش روز پرگار زد فروزنده را مهره در قار زد
بفرمود تا برنهادند زین بران باد پایان باریک بین
بیامد دمان با سپاهی گران همه نره دیوان جنگ آوران
ز بی راه مر کاخ را بام و در گرفت و به کین اندر آورد سر
سپاه فریدون چو آگه شدند همه سوی آن راه بی ره شدند
ز اسپان جنگی فرو ریختند در آن جای تنگی برآویختند
همه بام و در مردم شهر بود کسی کش ز جنگ آوری بهر بود
همه در هوای فریدون بدند که از درد ضحاک پرخون بدند
ز دیوارها خشت و ز بام سنگ به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ
ببارید چون ژاله ز ابر سیاه پئی را نبد بر زمین جایگاه
به شهر اندرون هر که برنا بدند چه پیران که در جنگ دانا بدند
سوی لشکر آفریدون شدند ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند
خروشی برآمد ز آتشکده که بر تخت اگر شاه باشد دده
همه پیر و برناش فرمان بریم یکایک ز گفتار او نگذریم
نخواهیم برگاه ضحاک را مرآن اژدهادوش ناپاک را
سپاهی و شهری به کردار کوه سراسر به جنگ اندر آمد گروه
از آن شهر روشن یکی تیره گرد برآمد که خورشید شد لاجورد
پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی
به آهن سراسر بپوشید تن بدان تا نداند کسش ز انجمن
به چنگ اندرون شست یازی کمند برآمد بر بام کاخ بلند
بدید آن سیه نرگس شهرناز پر از جادویی با فریدون به راز
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب گشاده به نفرین ضحاک لب
به مغز اندرش آتش رشک خاست به ایوان کمند اندر افگند راست
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند فرود آمد از بام کاخ بلند
به دست اندرش آبگون دشنه بود به خون پری چهرگان تشنه بود
ز بالا چو پی بر زمین برنهاد بیامد فریدون به کردار باد
بران گرزهٔ گاوسر دست برد بزد بر سرش ترگ بشکست خرد
بیامد سروش خجسته دمان مزن گفت کاو را نیامد زمان
همیدون شکسته ببندش چو سنگ ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ
به کوه اندرون به بود بند او نیاید برش خویش و پیوند او
فریدون چو بشنید ناسود دیر کمندی بیاراست از چرم شیر
به تندی ببستش دو دست و میان که نگشاید آن بند پیل ژیان
نشست از بر تخت زرین او بیفگند ناخوب آیین او
بفرمود کردن به در بر خروش که هر کس که دارید بیدار هوش
نباید که باشید با ساز جنگ نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ
سپاهی نباید که به پیشه ور به یک روی جویند هر دو هنر
یکی کارورز و یکی گرزدار سزاوار هر کس پدیدست کار
چو این کار آن جوید آن کار این پرآشوب گردد سراسر زمین
به بند اندرست آنکه ناپاک بود جهان را ز کردار او باک بود
شما دیر مانید و خرم بوید به رامش سوی ورزش خود شوید
شنیدند یکسر سخنهای شاه ازان مرد پرهیز با دستگاه
وزان پس همه نامداران شهر کسی کش بد از تاج وز گنج بهر
برفتند با رامش و خواسته همه دل به فرمانش آراسته
فریدون فرزانه بنواختشان براندازه بر پایگه ساختشان
همی پندشان داد و کرد آفرین همی یاد کرد از جهان آفرین
همی گفت کاین جایگاه منست به نیک اختر بومتان روشنست
که یزدان پاک از میان گروه برانگیخت ما را ز البرز کوه
بدان تا جهان از بد اژدها بفرمان گرز من آید رها
چو بخشایش آورد نیکی دهش به نیکی بباید سپردن رهش
منم کدخدای جهان سر به سر نشاید نشستن به یک جای بر
وگرنه من ایدر همی بودمی بسی با شما روز پیمودمی
مهان پیش او خاک دادند بوس ز درگاه برخاست آوای کوس
دمادم برون رفت لشکر ز شهر وزان شهر نایافته هیچ بهر
ببردند ضحاک را بسته خوار به پشت هیونی برافگنده زار
همی راند ازین گونه تا شیرخوان جهان را چو این بشنوی پیر خوان
بسا روزگارا که بر کوه و دشت گذشتست و بسیار خواهد گذشت
بران گونه ضحاک را بسته سخت سوی شیر خوان برد بیدار بخت
همی راند او را به کوه اندرون همی خواست کارد سرش را نگون
بیامد هم آنگه خجسته سروش به خوبی یکی راز گفتش به گوش
که این بسته را تا دماوند کوه ببر همچنان تازیان بی گروه
مبر جز کسی را که نگزیردت به هنگام سختی به بر گیردت
بیاورد ضحاک را چون نوند به کوه دماوند کردش ببند
به کوه اندرون تنگ جایش گزید نگه کرد غاری بنش ناپدید
بیاورد مسمارهای گران به جایی که مغزش نبود اندران
فرو بست دستش بر آن کوه باز بدان تا بماند به سختی دراز
ببستش بران گونه آویخته وزو خون دل بر زمین ریخته
ازو نام ضحاک چون خاک شد جهان از بد او همه پاک شد
گسسته شد از خویش و پیوند او بمانده بدان گونه در بند او
فریدون چو شد بر جهان کامگار ندانست جز خویشتن شهریار
به رسم کیان تاج و تخت مهی بیاراست با کاخ شاهنشهی
به روز خجسته سر مهرماه به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
زمانه بی اندوه گشت از بدی گرفتند هر کس ره ایزدی
دل از داوریها بپرداختند به آیین یکی جشن نو ساختند
نشستند فرزانگان شادکام گرفتند هر یک ز یاقوت جام
می روشن و چهرهٔ شاه نو جهان نو ز داد و سر ماه نو
بفرمود تا آتش افروختند همه عنبر و زعفران سوختند
پرستیدن مهرگان دین اوست تن آسانی و خوردن آیین اوست
اگر یادگارست ازو ماه مهر بکوش و به رنج ایچ منمای چهر
ورا بد جهان سالیان پانصد نیفکند یک روز بنیاد بد
جهان چون برو بر نماند ای پسر تو نیز آز مپرست و انده مخور
نماند چنین دان جهان برکسی درو شادکامی نیابی بسی
فرانک نه آگاه بد زین نهان که فرزند او شاه شد بر جهان
ز ضحاک شد تخت شاهی تهی سرآمد برو روزگار مهی
پس آگاهی آمد ز فرخ پسر به مادر که فرزند شد تاجور
نیایش کنان شد سر و تن بشست به پیش جهانداور آمد نخست
نهاد آن سرش پست بر خاک بر همی خواند نفرین به ضحاک بر
همی آفرین خواند بر کردگار برآن شادمان گردش روزگار
وزان پس کسی را که بودش نیاز همی داشت روز بد خویش راز
نهانش نوا کرد و کس را نگفت همان راز او داشت اندر نهفت
یکی هفته زین گونه بخشید چیز چنان شد که درویش نشناخت نیز
دگر هفته مر بزم را کرد ساز مهانی که بودند گردن فراز
بیاراست چون بوستان خان خویش مهان را همه کرد مهمان خویش
وزان پس همه گنج آراسته فراز آوریده نهان خواسته
همان گنجها راگشادن گرفت نهاده همه رای دادن گرفت
گشادن در گنج را گاه دید درم خوار شد چون پسر شاه دید
همان جامه و گوهر شاهوار همان اسپ تازی به زرین عذار
همان جوشن و خود و زوپین و تیغ کلاه و کمر هم نبودش دریغ
همه خواسته بر شتر بار کرد دل پاک سوی جهاندار کرد
فرستاد نزدیک فرزند چیز زبانی پر از آفرین داشت نیز
چو آن خواسته دید شاه زمین بپذرفت و بر مام کرد آفرین
بزرگان لشگر چو بشناختند بر شهریار جهان تاختند
که ای شاه پیروز یزدانشناس ستایش مر او را زویت سپاس
چنین روز روزت فزون باد بخت بد اندیشگان را نگون باد بخت
ترا باد پیروزی از آسمان مبادا بجز داد و نیکی گمان
وزان پس جهاندیدگان سوی شاه ز هر گوشه ای برگرفتند راه
همه زر و گوهر برآمیختند به تاج سپهبد فرو ریختند
همان مهتران از همه کشورش بدان خرمی صف زده بر درش
ز یزدان همی خواستند آفرین بران تاج و تخت و کلاه و نگین
همه دست برداشته به آسمان همی خواندندش به نیکی گمان
که جاوید بادا چنین شهریار برومند بادا چنین روزگار
وزان پس فریدون به گرد جهان بگردید و دید آشکار و نهان
هران چیز کز راه بیداد دید هر آن بوم و برکان نه آباد دید
به نیکی ببست از همه دست بد چنانک از ره هوشیاران سزد
بیاراست گیتی بسان بهشت به جای گیا سرو گلبن بکشت
از آمل گذر سوی تمیشه کرد نشست اندر آن نامور بیشه کرد
کجا کز جهان گوش خوانی همی جز این نیز نامش ندانی همی
ز سالش چو یک پنجه اندر کشید سه فرزندش آمد گرامی پدید
به بخت جهاندار هر سه پسر سه خسرو نژاد از در تاج زر
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار به هر چیز مانندهٔ شهریار
از این سه دو پاکیزه از شهرناز یکی کهتر از خوب چهر ارنواز
پدر نوز ناکرده از ناز نام همی پیش پیلان نهادند گام
فریدون از آن نامداران خویش یکی را گرانمایه تر خواند پیش
کجا نام او جندل پرهنر بخ هر کار دلسوز بر شاه بر
بدو گفت برگرد گرد جهان سه دختر گزین از نژاد مهان
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر پری چهره و پاک و خسرو گهر
به خوبی سزای سه فرزند من چنان چون بشاید به پیوند من
به بالا و دیدار هر سه یکی که این را ندانند ازان اندکی
چو بشنید جندل ز خسرو سخن یکی رای پاکیزه افگند بن
که بیدار دل بود و پاکیزه مغز زبان چرب و شایستهٔ کار نغز
ز پیش سپهبد برون شد به راه ابا چند تن مر ورا نیکخواه
یکایک ز ایران سراندر کشید پژوهید و هرگونه گفت و شنید
به هر کشوری کز جهان مهتری به پرده درون داشتن دختری
نهفته بجستی همه رازشان شنیدی همه نام و آوازشان
ز دهقان پر مایه کس را ندید که پیوستهٔ آفریدون سزید
خردمند و روشن دل و پاک تن بیامد بر سرو شاه یمن
نشان یافت جندل مر اورا درست سه دختر چنان چون فریدون بجست
خرامان بیامد به نزدیک سرو چنان چون به پیش گل اندر تذرو
زمین را ببوسید و چربی نمود برآن کهتری آفرین برفزود
به جندل چنین گفت شاه یمن که بی آفرینت مبادا دهن
چه پیغام داری چه فرمان دهی فرستاده ای گر گرامی رهی
بدو گفت جندل که خرم بدی همیشه ز تو دور دست بدی
از ایران یکی کهترم چون شمن پیام آوریده به شاه یمن
درود فریدون فرخ دهم سخن هر چه پرسند پاسخ دهم
ترا آفرین از فریدون گرد بزرگ آنکسی کو نداردش خرد
مرا گفت شاه یمن را بگوی که بر گاه تا مشک بوید ببوی
بدان ای سر مایهٔ تازیان کز اختر بدی جاودان بی زیان
مرا پادشاهی آباد هست همان گنج و مردی و نیروی دست
سه فرزند شایستهٔ تاج و گاه اگر داستان را بود گاه ماه
ز هر کام و هر خواسته بی نیاز به هر آرزو دست ایشان دراز
مر این سه گرانمایه را در نهفت بباید کنون شاهزاده سه جفت
ز کار آگهان آگهی یافتم بدین آگهی تیز بشتافتم
کجا از پس پرده پوشیده روی سه پاکیزه داری تو ای نامجوی
مران هرسه را نوز ناکرده نام چو بشنیدم این دل شدم شادکام
که ما نیز نام سه فرخ نژاد چو اندر خور آید نکردیم یاد
کنون این گرامی دو گونه گهر بباید برآمیخت با یکدگر
سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی سزا را سزاوار بی گفت وگوی
فریدون پیامم بدین گونه داد تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد
پیامش چو بشنید شاه یمن بپژمرد چون زاب کنده سمن
همی گفت گر پیش بالین من نبیند سه ماه این جهان بین من
مرا روز روشن بود تاره شب بباید گشادن به پاسخ دو لب
سراینده را گفت کای نامجوی زمان باید اندر چنین گفت گوی
شتابت نباید بپاسخ کنون مرا چند رازست با رهنمون
فرستاده را زود جایی گزید پس آنگه به کار اندرون بنگرید
بیامد در بار دادن ببست به انبوه اندیشگان در نشست
فراوان کس از دشت نیزه وران بر خویش خواند آزموده سران
نهفته برون آورید از نهفت همه رازها پیش ایشان بگفت
که ما را به گیتی ز پیوند خویش سه شمع ست روشن به دیدار پیش
فریدون فرستاد زی من پیام بگسترد پیشم یکی خوب دام
همی کرد خواهد ز چشمم جدا یکی رای بایدزدن با شما
فرستاده گوید چنین گفت شاه که ما را سه شاهست زیبای گاه
گراینده هر سه به پیوند من به سه روی پوشیده فرزند من
اگر گویم آری و دل زان تهی دروغم نه اندر خورد با مهی
وگر آرزوها سپارم بدوی شود دل پر آتش پر از آب روی
وگر سر بپیچم ز فرمان او به یک سو گرایم ز پیمان او
کسی کو بود شهریار زمین نه بازیست با او سگالید کین
شنیدستم از مردم راه جوی که ضحاک را زو چه آمد بروی
ازین در سخن هر چه دارید یاد سراسر به من بر بباید گشاد
جهان آزموده دلاور سران گشادند یک یک به پاسخ زبان
که ما همگنان آن نبینیم رای که هر باد را تو بجنبی ز جای
اگر شد فریدون جهان شهریار نه ما بندگانیم با گوشوار
سخن گفتن و کوشش آیین ماست عنان و سنان تافتن دین ماست
به خنجر زمین را میستان کنیم به نیزه هوا را نیستان کنیم
سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند سربدره بگشای و لب را ببند
و گر چارهٔ کار خواهی همی بترسی ازین پادشاهی همی
ازو آرزوهای پرمایه جوی که کردار آنرا نبینند روی
چو بشنید از آن نامداران سخن نه سردید آن را به گیتی نه بن
فرستادهٔ شاه را پیش خواند فراوان سخن را به خوبی براند
که من شهریار ترا کهترم به هرچ او بفرمود فرمانبرم
بگویش که گرچه تو هستی بلند سه فرزند تو برتو بر ارجمند
پسر خود گرامی بود شاه را بویژه که زیبا بود گاه را
سخن هر چه گفتی پذیرم همی ز دختر من اندازه گیرم همی
اگر پادشا دیده خواهد ز من و گر دشت گردان و تخت یمن
مرا خوارتر چون سه فرزند خویش نبینم به هنگام بایست پیش
پس ار شاه را این چنین است کام نشاید زدن جز به فرمانش گام
به فرمان شاه این سه فرزند من برون آنگه آید ز پیوند من
کجا من ببینم سه شاه ترا فروزندهٔ تاج و گاه ترا
بیایند هر سه به نزدیک من شود روشن این شهر تاریک من
شود شادمان دل به دیدارشان ببینم روانهای بیدارشان
ببینم کشان دل پر از داد هست به زنهارشان دست گیرم به دست
پس آنگه سه روشن جهان بین خویش سپارم بدیشان بر آیین خویش
چو آید بدیدار ایشان نیاز فرستم سبکشان سوی شاه باز
سراینده جندل چو پاسخ شنید ببوسید تختش چنان چون سزید
پر از آفرین لب ز ایوان اوی سوی شهریار جهان کرد روی
بیامد چو نزد فریدون رسید بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید
سه فرزند را خواند شاه جهان نهفته برون آورید از نهان
از آن رفتن جندل و رای خویش سخنها همه پاک بنهاد پیش
چنین گفت کاین شهریار یمن سر انجمن سرو سایه فکن
چو ناسفته گوهر سه دخترش بود نبودش پسر دختر افسرش بود
سروش ار بیابد چو ایشان عروس دهد پیش هر یک مگر خاک بوس
ز بهر شما از پدر خواستم سخنهای بایسته آراستم
کنون تان بباید بر او شدن به هر بیش و کم رای فرخ زدن
سراینده باشید و بسیارهوش به گفتار او برنهاده دوگوش
به خوبی سخنهاش پاسخ دهید چو پرسد سخن رای فرخ نهید
ازیرا که پروردهٔ پادشا نباید که باشد بجز پارسا
سخن گوی و روشن دل و پاک دین به کاری که پیش آیدش پیش بین
زبان راستی را بیاراسته خرد خیره کرده ابر خواسته
شما هر چه گویم ز من بشنوید اگر کار بندید خرم بوید
یکی ژرف بین است شاه یمن که چون او نباشد به هرانجمن
گرانمایه و پاک هرسه پسر همه دل نهاده به گفت پدر
ز پیش فریدون برون آمدند پر از دانش و پرفسون آمدند
بجز رای و دانش چه اندرخورد پسر را که چونان پدر پرورد
سوی خانه رفتند هر سه چوباد شب آمد بخفتند پیروز و شاد
چو خورشید زد عکس برآسمان پراگند بر لاژورد ارغوان
برفتند و هر سه بیاراستند ابا خویشتن موبدان خواستند
کشیدند با لشکری چون سپهر همه نامداران خورشیدچهر
چو از آمدنشان شد آگاه سرو بیاراست لشکر چو پر تذرو
فرستادشان لشکری گشن پیش چه بیگانه فرزانگان و چه خویش
شدند این سه پرمایه اندر یمن برون آمدند از یمن مرد و زن
همی گوهر و زعفران ریختند همی مشک با می برآمیختند
همه یال اسپان پر از مشک و می پراگنده دینار در زیر پی
نشستن گهی ساخت شاه یمن همه نامداران شدند انجمن
در گنجهای کهن کرد باز گشاد آنچه یک چند گه بود راز
سه خورشید رخ را چو باغ بهشت که موبد چو ایشان صنوبر نکشت
ابا تاج و با گنج نادیده رنج مگر زلفشان دیده رنج شکنج
بیاورد هر سه بدیشان سپرد که سه ماه نو بود و سه شاه گرد
ز کینه به دل گفت شاه یمن که از آفریدون بد آمد به من
بد از من که هرگز مبادم میان که ماده شد از تخم نره کیان
به اختر کس آن دان که دخترش نیست چو دختر بود روشن اخترش نیست
به پیش همه موبدان سرو گفت که زیبا بود ماه را شاه جفت
بدانید کین سه جهان بین خویش سپردم بدیشان بر آیین خویش
بدان تا چو دیده بدارندشان چو جان پیش دل بر نگارندشان
خروشید و بار غریبان ببست ابر پشت شرزه هیونان مست
ز گوهر یمن گشت افروخته عماری یک اندردگر دوخته
چو فرزند را باشد آئین و فر گرامی به دل بر چه ماده چه نر
به سوی فریدون نهادند روی جوانان بینادل راه جوی
نهفته چو بیرون کشید از نهان به سه بخش کرد آفریدون جهان
یکی روم و خاور دگر ترک و چین سیم دشت گردان و ایران زمین
نخستین به سلم اندرون بنگرید همه روم و خاور مراو را سزید
به فرزند تا لشکری برگزید گرازان سوی خاور اندرکشید
به تخت کیان اندر آورد پای همی خواندندیش خاور خدای
دگر تور را داد توران زمین ورا کرد سالار ترکان و چین
یکی لشکری نا مزد کرد شاه کشید آنگهی تور لشکر به راه
بیامد به تخت کئی برنشست کمر بر میان بست و بگشاد دست
بزرگان برو گوهر افشاندند همی پاک توران شهش خواندند
از ایشان چو نوبت به ایرج رسید مر او را پدر شاه ایران گزید
هم ایران و هم دشت نیزه وران هم آن تخت شاهی و تاج سران
بدو داد کورا سزا بود تاج همان کرسی و مهر و آن تخت عاج
نشستند هر سه به آرام و شاد چنان مرزبانان فرخ نژاد
برآمد برین روزگار دراز زمانه به دل در همی داشت راز
فریدون فرزانه شد سالخورد به باغ بهار اندر آورد گرد
برین گونه گردد سراسر سخن شود سست نیرو چو گردد کهن
چو آمد به کاراندرون تیرگی گرفتند پرمایگان خیرگی
بجنبید مر سلم را دل ز جای دگرگونه تر شد به آیین و رای
دلش گشت غرقه به آزاندرون به اندیشه بنشست با رهنمون
نبودش پسندیده بخش پدر که داد او به کهتر پسر تخت زر
به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین فرسته فرستاد زی شاه چین
فرستاد نزد برادر پیام که جاوید زی خرم و شادکام
بدان ای شهنشاه ترکان و چین گسسته دل روشن از به گزین
ز نیکی زیان کرده گویی پسند منش پست و بالا چو سرو بلند
کنون بشنو ازمن یکی داستان کزین گونه نشنیدی از باستان
سه فرزند بودیم زیبای تخت یکی کهتر از ما برآمد به بخت
اگر مهترم من به سال و خرد زمانه به مهر من اندر خورد
گذشته ز من تاج و تخت و کلاه نزیبد مگر بر تو ای پادشاه
سزد گر بمانیم هر دو دژم کزین سان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن به ایرج دهد روم و خاور به من
سپارد ترا مرز ترکان و چین که از تو سپهدار ایران زمین
بدین بخشش اندر مرا پای نیست به مغز پدر اندرون رای نیست
هیون فرستاده بگزارد پای بیامد به نزدیک توران خدای
به خوبی شنیده همه یاد کرد سر تور بی مغز پرباد کرد
چو این راز بشنید تور دلیر برآشفت ناگاه برسان شیر
چنین داد پاسخ که با شهریار بگو این سخن هم چنین یاد دار
که ما را به گاه جوانی پدر بدین گونه بفریفت ای دادگر
درختیست این خود نشانده بدست کجا آب او خون و برگش کبست
ترا با من اکنون بدین گفت گوی بباید بروی اندر آورد روی
زدن رای هشیار و کردن نگاه هیونی فگندن به نزدیک شاه
زبان آوری چرب گوی از میان فرستاد باید به شاه جهان
به جای زبونی و جای فریب نباید که یابد دلاور شکیب
نشاید درنگ اندرین کار هیچ کجا آید آسایش اندر بسیچ
فرستاده چون پاسخ آورد باز برهنه شد آن روی پوشیده راز
برفت این برادر ز روم آن ز چین به زهر اندر آمیخته انگبین
رسیدند پس یک به دیگر فراز سخن راندند آشکارا و راز
گزیدند پس موبدی تیزویر سخن گوی و بینادل و یادگیر
ز بیگانه پردخته کردند جای سگالش گرفتند هر گونه رای
سخن سلم پیوند کرد از نخست ز شرم پدر دیدگان را بشست
فرستاده را گفت ره برنورد نباید که یابد ترا باد و گرد
چو آیی به کاخ فریدون فرود نخستین ز هر دو پسر ده درود
پس آنگه بگویش که ترس خدای بباید که باشد به هر دو سرای
جوان را بود روز پیری امید نگردد سیه موی گشته سپید
چه سازی درنگ اندرین جای تنگ که شد تنگ بر تو سرای درنگ
جهان مرترا داد یزدان پاک ز تابنده خورشید تا تیره خاک
همه برزو ساختی رسم و راه نکردی به فرمان یزدان نگاه
نجستی به جز کژی و کاستی نکردی به بخشش درون راستی
سه فرزند بودت خردمند و گرد بزرگ آمدت تیره بیدار خرد
ندیدی هنر با یکی بیشتر کجا دیگری زو فرو برد سر
یکی را دم اژدها ساختی یکی را به ابر اندار افراختی
یکی تاج بر سر ببالین تو برو شاد گشته جهان بین تو
نه ما زو به مام و پدر کمتریم نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم
ایا دادگر شهریار زمین برین داد هرگز مباد آفرین
اگر تاج از آن تارک بی بها شود دور و یابد جهان زو رها
سپاری بدو گوشه ای از جهان نشیند چو ما از تو خسته نهان
و گرنه سواران ترکان و چین هم از روم گردان جوینده کین
فراز آورم لشگر گرزدار از ایران و ایرج برآرم دمار
چو بشنید موبد پیام درشت زمین را ببوسید و بنمود پشت
بر آنسان به زین اندر آورد پای که از باد آتش بجنبد ز جای
به درگاه شاه آفریدون رسید برآورده ای دید سر ناپدید
به ابر اندر آورده بالای او زمین کوه تا کوه پهنای او
نشسته به در بر گرانمایگان به پرده درون جای پرمایگان
به یک دست بربسته شیر و پلنگ به دست دگر ژنده پیلان جنگ
ز چندان گرانمایه گرد دلیر خروشی برآمد چو آوای شیر
سپهریست پنداشت ایوان به جای گران لشگری گرد او بر به پای
برفتند بیدار کارآگهان بگفتند با شهریار جهان
که آمد فرستاده ای نزد شاه یکی پرمنش مرد با دستگاه
بفرمود تا پرده برداشتند بر اسپش ز درگاه بگذاشتند
چو چشمش به روی فریدون رسید همه دیده و دل پر از شاه دید
به بالای سرو و چو خورشید روی چو کافور گرد گل سرخ موی
دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم کیانی زبان پر ز گفتار نرم
نشاندش هم آنگه فریدون ز پای سزاوار کردش بر خویش جای
بپرسیدش از دو گرامی نخست که هستند شادان دل و تن درست
دگر گفت کز راه دور و دراز شدی رنجه اندر نشیب و فراز
فرستاده گفت ای گرانمایه شاه ابی تو مبیناد کس پیش گاه
ز هر کس که پرسی به کام تواند همه پاک زنده به نام تواند
منم بنده ای شاه را ناسزا چنین بر تن خویش ناپارسا
پیامی درشت آوریده به شاه فرستنده پر خشم و من بیگناه
بگویم چو فرمایدم شهریار پیام جوانان ناهوشیار
بفرمود پس تا زبان برگشاد شنیده سخن سر به سر کرد یاد
فریدون بدو پهن بگشاد گوش چو بشنید مغزش برآمد به جوش
فرستاده را گفت کای هوشیار بباید ترا پوزش اکنون به کار
که من چشم از ایشان چنین داشتم همی بر دل خویش بگذاشتم
که از گوهر بد نیاید مهی مرا دل همی داد این آگهی
بگوی آن دو ناپاک بیهوده را دو اهریمن مغز پالوده را
انوشه که کردید گوهر پدید درود از شما خود بدین سان سزید
ز پند من ار مغزتان شد تهی همی از خردتان نبود آگهی
ندارید شرم و نه بیم از خدای شما را همانا همین ست رای
مرا پیشتر قیرگون بود موی چو سرو سهی قد و چون ماه روی
سپهری که پشت مرا کرد کوز نشد پست و گردان بجایست نوز
خماند شما را هم این روزگار نماند برین گونه بس پایدار
بدان برترین نام یزدان پاک به رخشنده خورشید و بر تیره خاک
به تخت و کلاه و به ناهید و ماه که من بد نکردم شما را نگاه
یکی انجمن کردم از بخردان ستاره شناسان و هم موبدان
بسی روزگاران شدست اندرین نکردیم بر باد بخشش زمین
همه راستی خواستم زین سخن به کژی نه سر بود پیدا نه بن
همه ترس یزدان بد اندر میان همه راستی خواستم در جهان
چو آباد دادند گیتی به من نجستم پراگندن انجمن
مگر همچنان گفتم آباد تخت سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت
شما را کنون گر دل از راه من به کژی و تاری کشید اهرمن
ببینید تا کردگار بلند چنین از شما کرد خواهد پسند
یکی داستان گویم ار بشنوید همان بر که کارید خود بدروید
چنین گفت باما سخن رهنمای جزین است جاوید ما را سرای
به تخت خرد بر نشست آزتان چرا شد چنین دیو انبازتان
بترسم که در چنگ این اژدها روان یابد از کالبدتان رها
مرا خود ز گیتی گه رفتن است نه هنگام تندی و آشفتن است
ولیکن چنین گوید آن سالخورد که بودش سه فرزند آزاد مرد
که چون آز گردد ز دلها تهی چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی
کسی کو برادر فروشد به خاک سزد گر نخوانندش از آب پاک
جهان چون شما دید و بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی
کزین هر چه دانید از کردگار بود رستگاری به روز شمار
بجویید و آن توشهٔ ره کنید بکوشید تا رنج کوته کنید
فرستاده بشنید گفتار اوی زمین را ببوسید و برگاشت روی
ز پیش فریدون چنان بازگشت که گفتی که با باد انباز گشت
فرستادهٔ سلم چون گشت باز شهنشاه بنشست و بگشاد راز
گرامی جهانجوی را پیش خواند همه گفتها پیش او بازراند
ورا گفت کان دو پسر جنگجوی ز خاور سوی ما نهادند روی
از اختر چنین استشان بهره خود که باشند شادان به کردار بد
دگر آنکه دو کشور آبشخورست که آن بومها را درشتی برست
برادرت چندان برادر بود کجا مر ترا بر سر افسر بود
چو پژمرده شد روی رنگین تو نگردد دگر گرد بالین تو
تو گر پیش شمشیر مهرآوری سرت گردد آشفته از داوری
دو فرزند من کز دو دوش جهان برینسان گشادند بر من زبان
گرت سر بکارست بپسیچ کار در گنج بگشای و بربند بار
تو گر چاشت را دست یازی به جام و گر نه خورند ای پسر بر تو شام
نباید ز گیتی ترا یار کس بی آزاری و راستی یار بس
نگه کرد پس ایرج نامور برآن مهربان پاک فرخ پدر
چنین داد پاسخ که ای شهریار نگه کن بدین گردش روزگار
که چون باد بر ما همی بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد
همی پژمراند رخ ارغوان کند تیره دیدار روشن روان
به آغاز گنج است و فرجام رنج پس از رنج رفتن ز جای سپنچ
چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت درختی چرا باید امروز کشت
که هر چند چرخ از برش بگذرد تنش خون خورد بار کین آورد
خداوند شمشیر و گاه و نگین چو ما دید بسیار و بیند زمین
از آن تاجور نامداران پیش ندیدند کین اندر آیین خویش
چو دستور باشد مرا شهریار به بد نگذرانم بد روزگار
نباید مرا تاج و تخت و کلاه شوم پیش ایشان دوان بی سپاه
بگویم که ای نامداران من چنان چون گرامی تن و جان من
به بیهوده از شهریار زمین مدارید خشم و مدارید کین
به گیتی مدارید چندین امید نگر تا چه بد کرد با جمشید
به فرجام هم شد ز گیتی بدر نماندش همان تاج و تخت و کمر
مرا با شما هم به فرجام کار بباید چشیدن بد روزگار
دل کینه ورشان بدین آورم سزاوارتر زانکه کین آورم
بدو گفت شاه ای خردمند پور برادر همی رزم جوید تو سور
مرا این سخن یاد باید گرفت ز مه روشنایی نیاید شگفت
ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید دلت مهر پیوند ایشان گزید
ولیکن چو جانی شود بی بها نهد پر خرد در دم اژدها
چه پیش آیدش جز گزاینده زهر کش از آفرینش چنین است بهر
ترا ای پسر گر چنین است رای بیارای کار و بپرداز جای
پرستنده چند از میان سپاه بفرمای کایند با تو به راه
ز درد دل اکنون یکی نامه من نویسم فرستم بدان انجمن
مگر باز بینم ترا تن درست که روشن روانم به دیدار تست
یکی نامه بنوشت شاه زمین به خاور خدای و به سالار چین
سر نامه کرد آفرین خدای کجا هست و باشد همیشه به جای
چنین گفت کاین نامهٔ پندمند به نزد دو خورشید گشته بلند
دو سنگی دو جنگی دو شاه زمین میان کیان چون درخشان نگین
از آنکو ز هر گونه دیده جهان شده آشکارا برو بر نهان
گرایندهٔ تیغ و گرز گران فروزندهٔ نامدار افسران
نمایندهٔ شب به روز سپید گشایندهٔ گنج پیش امید
همه رنجها گشته آسان بدوی برو روشنی اندر آورده روی
نخواهم همی خویشتن را کلاه نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه
سه فرزند را خواهم آرام و ناز از آن پس که دیدیم رنج دراز
برادر کزو بود دلتان به درد وگر چند هرگز نزد باد سرد
دوان آمد از بهر آزارتان که بود آرزومند دیدارتان
بیفگند شاهی شما را گزید چنان کز ره نامداران سزید
ز تخت اندر آمد به زین برنشست برفت و میان بندگی را ببست
بدان کو به سال از شما کهترست نوازیدن کهتر اندر خورست
گرامیش دارید و نوشه خورید چو پرورده شد تن روان پرورید
چو از بودنش بگذرد روز چند فرستید با زی منش ارجمند
نهادند بر نامه بر مهر شاه ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه
بشد با تنی چند برنا و پیر چنان چون بود راه را ناگریز
چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان نبود آگه از رای تاریکشان
پذیره شدندش به آیین خویش سپه سربسر باز بردند پیش
چو دیدند روی برادر به مهر یکی تازه تر برگشادند چهر
دو پرخاشجوی با یکی نیک خوی گرفتند پرسش نه بر آرزوی
دو دل پر ز کینه یکی دل به جای برفتند هر سه به پرده سرای
به ایرج نگه کرد یکسر سپاه که او بد سزاوار تخت و کلاه
بی آرامشان شد دل از مهر او دل از مهر و دیده پر از چهر او
سپاه پراگنده شد جفت جفت همه نام ایرج بد اندر نهفت
که هست این سزاوار شاهنشهی جز این را نزیبد کلاه مهی
به لکشر نگه کرد سلم از کران سرش گشت از کار لشکر گران
به لشگرگه آمد دلی پر ز کین چگر پر ز خون ابروان پر ز چین
سراپرده پرداخت از انجمن خود و تور بنشست با رای زن
سخن شد پژوهنده از هردری ز شاهی و از تاج هر کشوری
به تور از میان سخن سلم گفت که یک یک سپاه از چه گشتند جفت
به هنگامهٔ بازگشتن ز راه نکردی همانا به لشکر نگاه
سپاه دو شاه از پذیره شدن دگر بود و دیگر به بازآمدن
که چندان کجا راه بگذاشتند یکی چشم از ایرج نه برداشتند
از ایران دلم خود به دو نیم بود به اندیشه اندیشگان برفزود
سپاه دو کشور چو کردم نگاه از این پس جز او را نخوانند شاه
اگر بیخ او نگسلانی ز جای ز تخت بلندت کشد زیر پای
برین گونه از جای برخاستند همه شب همی چاره آراستند
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب سپیده برآمد به پالود خواب
دو بیهوده را دل بدان کار گرم که دیده بشویند هر دو ز شرم
برفتند هر دو گرازان ز جای نهادند سر سوی پرده سرای
چو از خیمه ایرج به ره بنگرید پر از مهر دل پیش ایشان دوید
برفتند با او به خیمه درون سخن بیشتر بر چرا رفت و چون
بدو گفت تور ار تو از ماکهی چرا برنهادی کلاه مهی
ترا باید ایران و تخت کیان مرا بر در ترک بسته میان
برادر که مهتر به خاور به رنج به سر بر ترا افسر و زیر گنج
چنین بخششی کان جهانجوی کرد همه سوی کهتر پسر روی کرد
نه تاج کیان مانم اکنون نه گاه نه نام بزرگی نه ایران سپاه
چو از تور بشنید ایرج سخن یکی پاکتر پاسخ افگند بن
بدو گفت کای مهتر کام جوی اگر کام دل خواهی آرام جوی
من ایران نخواهم نه خاور نه چین نه شاهی نه گسترده روی زمین
بزرگی که فرجام او تیرگیست برآن مهتری بر بباید گریست
سپهر بلند ار کشد زین تو سرانجام خشتست بالین تو
مرا تخت ایران اگر بود زیر کنون گشتم از تاج و از تخت سیر
سپردم شما را کلاه و نگین بدین روی با من مدارید کین
مرا با شما نیست ننگ و نبرد روان را نباید برین رنجه کرد
زمانه نخواهم به آزارتان اگر دورمانم ز دیدارتان
جز از کهتری نیست آیین من مباد آز و گردن کشی دین من
چو بشنید تور از برادر چنین به ابرو ز خشم اندر آورد چین
نیامدش گفتار ایرج پسند نبد راستی نزد او ارجمند
به کرسی به خشم اندر آورد پای همی گفت و برجست هزمان ز جای
یکایک برآمد ز جای نشست گرفت آن گران کرسی زر بدست
بزد بر سر خسرو تاجدار ازو خواست ایرج به جان زینهار
نیایدت گفت ایچ بیم از خدای نه شرم از پدر خود همینست رای
مکش مر مراکت سرانجام کار بپیچاند از خون من کردگار
مکن خویشتن را ز مردم کشان کزین پس نیابی ز من خودنشان
بسنده کنم زین جهان گوشه ای بکوشش فراز آورم توشه ای
به خون برادر چه بندی کمر چه سوزی دل پیر گشته پدر
جهان خواستی یافتی خون مریز مکن با جهاندار یزدان ستیز
سخن را چو بشنید پاسخ نداد همان گفتن آمد همان سرد باد
یکی خنجر آبگون برکشید سراپای او چادر خون کشید
بدان تیز زهرآبگون خنجرش همی کرد چاک آن کیانی برش
فرود آمد از پای سرو سهی گسست آن کمرگاه شاهنشهی
روان خون از آن چهرهٔ ارغوان شد آن نامور شهریار جوان
جهانا بپروردیش در کنار وز آن پس ندادی به جان زینهار
نهانی ندانم ترا دوست کیست بدین آشکارت بباید گریست
سر تاجور ز آن تن پیلوار به خنجر جدا کرد و برگشت کار
بیاگند مغزش به مشک و عبیر فرستاد نزد جهان بخش پیر
چنین گفت کاینت سر آن نیاز که تاج نیاگان بدو گشت باز
کنون خواه تاجش ده و خواه تخت شد آن سایه گستر نیازی درخت
برفتند باز آن دو بیداد شوم یکی سوی ترک و یکی سوی روم
فریدون نهاده دو دیده به راه سپاه و کلاه آرزومند شاه
چو هنگام برگشتن شاه بود پدر زان سخن خود کی آگاه بود
همی شاه را تخت پیروزه ساخت همی تاج را گوهر اندر شاخت
پذیره شدن را بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند
تبیره ببردند و پیل از درش ببستند آذین به هر کشورش
به زین اندرون بود شاه و سپاه یکی گرد تیره برآمد ز راه
هیونی برون آمد از تیره گرد نشسته برو سوگواری به درد
خروشی برآورد دل سوگوار یکی زر تابوتش اندر کنار
به تابوت زر اندرون پرنیان نهاده سر ایرج اندر میان
ابا ناله و آه و با روی زرد به پیش فریدون شد آن شوخ مرد
ز تابوت زر تخته برداشتند که گفتار او خوار پنداشتند
ز تابوت چون پرنیان برکشید سر ایرج آمد بریده پدید
بیافتاد ز اسپ آفریدون به خاک سپه سر به سر جامه کردند چاک
سیه شد رخ و دیدگان شد سپید که دیدن دگرگونه بودش امید
چو خسرو بران گونه آمد ز راه چنین بازگشت از پذیره سپاه
دریده درفش و نگونسار کوس رخ نامداران به رنگ آبنوس
تبیره سیه کرده و روی پیل پراکنده بر تازی اسپانش نیل
پیاده سپهبد پیاده سپاه پر از خاک سر برگرفتند راه
خروشیدن پهلوانان به درد کنان گوشت تن را بران رادمرد
برین گونه گردد به ما بر سپهر بخواهد ربودن چو بنمود چهر
مبر خود به مهر زمانه گمان نه نیکو بود راستی در کمان
چو دشمنش گیری نمایدت مهر و گر دوست خوانی نبینیش چهر
یکی پند گویم ترا من درست دل از مهر گیتی ببایدت شست
سپه داغ دل شاه با های و هوی سوی باغ ایرج نهادند روی
به روزی کجا جشن شاهان بدی وزان پیشتر بزمگاهان بدی
فریدون سر شاه پور جوان بیامد ببر برگرفته نوان
بر آن تخت شاهنشهی بنگرید سر شاه را نزدر تاج دید
همان حوض شاهان و سرو سهی درخت گلفشان و بید و بهی
تهی دید از آزادگان جشنگاه به کیوان برآورده گرد سیاه
همی سوخت باغ و همی خست روی همی ریخت اشک و همی کند موی
میان را بزناز خونین ببست فکند آتش اندر سرای نشست
گلستانش برکند و سروان بسوخت به یکبارگی چشم شادی بدوخت
نهاده سر ایرج اندر کنار سر خویشتن کرد زی کردگار
همی گفت کای داور دادگر بدین بی گنه کشته اندر نگر
به خنجر سرش کنده در پیش من تنش خورده شیران آن انجمن
دل هر دو بیداد از آن سان بسوز که هرگز نبینند جز تیره روز
به داغی جگرشان کنی آژده که بخشایش آرد بریشان دده
همی خواهم از روشن کردگار که چندان زمان یابم از روزگار
که از تخم ایرج یکی نامور بیاید برین کین ببندد کمر
چو دیدم چنین زان سپس شایدم اگر خاک بالا بپیمایدم
برین گونه بگریست چندان بزار همی تاگیا رستش اندر کنار
زمین بستر و خاک بالین او شده تیره روشن جهان بین او
در بار بسته گشاده زبان همی گفت کای داور راستان
کس از تاجداران بدین سان نمرد که مردست این نامبردار گرد
سرش را بریده به زار اهرمن تنش را شده کام شیران کفن
خروشی به زاری و چشمی پرآب ز هر دام و دد برده آرام و خواب
سراسر همه کشورش مرد و زن به هر جای کرده یکی انجمن
همه دیده پرآب و دل پر ز خون نشسته به تیمار و گرم اندرون
همه جامه کرده کبود و سیاه نشسته به اندوه در سوگ شاه
چه مایه چنین روز بگذاشتند همه زندگی مرگ پنداشتند
برآمد برین نیز یک چندگاه شبستان ایرج نگه کرد شاه
یکی خوب و چهره پرستنده دید کجا نام او بود ماه آفرید
که ایرج برو مهر بسیار داشت قضا را کنیزک ازو بار داشت
پری چهره را بچه بود در نهان از آن شاد شد شهریار جهان
از آن خوب رخ شد دلش پرامید به کین پسر داد دل را نوید
چو هنگامهٔ زادن آمد پدید یکی دختر آمد ز ماه آفرید
جهانی گرفتند پروردنش برآمد به ناز و بزرگی تنش
مر آن ماه رخ را ز سر تا به پای تو گفتی مگر ایرجستی به جای
چو بر جست و آمدش هنگام شوی چو پروین شدش روی و چون مشک موی
نیا نامزد کرد شویش پشنگ بدو داد و چندی برآمد درنگ
یکی پور زاد آن هنرمند ماه چگونه سزاوار تخت و کلاه
چو از مادر مهربان شد جدا سبک تاختندش به نزدنیا
بدو گفت موبد که ای تاجور یکی شادکن دل به ایرج نگر
جهان بخش را لب پر از خنده شد تو گفتی مگر ایرجش زنده شد
نهاد آن گرانمایه را برکنار نیایش همی کرد با کردگار
همی گفت کاین روز فرخنده باد دل بدسگالان ما کنده باد
همان کز جهان آفرین کرد یاد ببخشود و دیده بدو باز داد
فریدون چو روشن جهان را بدید به چهر نوآمد سبک بنگرید
چنین گفت کز پاک مام و پدر یکی شاخ شایسته آمد به بر
می روشن آمد ز پرمایه جام مر آن چهر دارد منوچهر نام
چنان پروردیدش که باد هوا برو بر گذشتی نبودی روا
پرستنده ای کش به بر داشتی زمین را به پی هیچ نگذاشتی
به پای اندرش مشک سارا بدی روان بر سرش چتر دیبا بدی
چنین تا برآمد برو سالیان نیامدش ز اختر زمانی زیان
هنرها که آید شهان را به کار بیاموختش نامور شهریار
چو چشم و دل پادشا باز شد سپه نیز با او هم آواز شد
نیا تخت زرین و گرز گران بدو داد و پیروزه تاج سران
سراپردهٔ دیبهٔ هفت رنگ بدو اندرون خیمه های پلنگ
چه اسپان تازی به زرین ستام چه شمشیر هندی به زرین نیام
چه از جوشن و ترگ و رومی زره گشادند مر بندها را گره
کمانهای چاچی وتیر خدنگ سپرهای چینی و ژوپین جنگ
برین گونه آراسته گنجها که بودش به گرد آمده رنجها
سراسر سزای منوچهر دید دل خویش را زو پر از مهر دید
کلید در گنج آراسته به گنجور او داد با خواسته
همه پهلوانان لشکرش را همه نامداران کشورش را
بفرمود تا پیش او آمدند همه با دلی کینه جو آمدند
به شاهی برو آفرین خواندند زبرجد به تاجش برافشاندند
چو جشنی بد این روزگار بزرگ شده در جهان میش پیدا ز گرگ
سپهدار چون قارن کاوگان سپهکش چو شیروی و چون آوگان
چو شد ساخته کار لشکر همه برآمد سر شهریار از رمه
به سلم و به تور آمد این آگهی که شد روشن آن تخت شاهنشهی
دل هر دو بیدادگر پر نهیب که اختر همی رفت سوی نشیب
نشستند هر دو به اندیشگان شده تیره روز جفاپیشگان
یکایک بران رایشان شد درست کزان روی شان چاره بایست جست
که سوی فریدون فرستند کس به پوزش کجا چاره این بود بس
بجستند از آن انجمن هردوان یکی پاک دل مرد چیره زبان
بدان مرد باهوش و با رای و شرم بگفتند با لابه بسیار گرم
در گنج خاور گشادند باز بدیدند هول نشیب از فراز
ز گنج گهر تاج زر خواستند همی پشت پیلان بیاراستند
به گردونه ها بر چه مشک و عبیر چه دیبا و دینار و خز و حریر
ابا پیل گردونکش و رنگ و بوی ز خاور به ایران نهادند روی
هر آنکس که بد بر در شهریار یکایک فرستادشان یادگار
چو پردخته شان شد دل از خواسته فرستاده آمد برآراسته
بدادند نزد فریدون پیام نخست از جهاندار بردند نام
که جاوید باد آفریدون گرد همه فرهی ایزد او را سپرد
سرش سبز باد و تنش ارجمند منش برگذشته ز چرخ بلند
بدان کان دو بدخواه بیدادگر پر از آب دیده ز شرم پدر
پشیمان شده داغ دل بر گناه همی سوی پوزش نمایند راه
چه گفتند دانندگان خرد که هر کس که بد کرد کیفر برد
بماند به تیمار و دل پر ز درد چو ما مانده ایم ای شه رادمرد
نوشته چنین بودمان از بوش به رسم بوش اندر آمد روش
هژبر جهانسوز و نر اژدها ز دام قضا هم نیابد رها
و دیگر که فرمان ناپاک دیو ببرد دل از ترس کیهان خدیو
به ما بر چنین خیره شد رای بد که مغز دو فرزند شد جای بد
همی چشم داریم از آن تاجور که بخشایش آرد به ما بر مگر
اگر چه بزرگست ما را گناه به بی دانشی برنهد پیشگاه
و دیگر بهانه سپهر بلند که گاهی پناهست و گاهی گزند
سوم دیو کاندر میان چون نوند میان بسته دارد ز بهر گزند
اگر پادشا را سر از کین ما شود پاک و روشن شود دین ما
منوچهر را با سپاه گران فرستد به نزدیک خواهشگران
بدان تا چو بنده به پیشش به پای بباشیم جاوید و اینست رای
مگر کان درختی کزین کین برست به آب دو دیده توانیم شست
بپوییم تا آب و رنجش دهیم چو تازه شود تاج و گنجش دهیم
فرستاده آمد دلی پر سخن سخن را نه سر بود پیدا نه بن
اباپیل و با گنج و با خواسته به درگاه شاه آمد آراسته
به شاه آفریدون رسید آگهی بفرمود تا تخت شاهنشهی
به دیبای چینی بیاراستند کلاه کیانی بپیراستند
نشست از بر تخت پیروزه شاه چو سرو سهی بر سرش گرد ماه
ابا تاج و با طوق و باگوشوار چنان چون بود در خور شهریار
خجسته منوچهر بر دست شاه نشسته نهاده به سر بر کلاه
به زرین عمود و به زرین کمر زمین کرده خورشیدگون سر به سر
دو رویه بزرگان کشیده رده سراپای یکسر به زر آژده
به یک دست بربسته شیر و پلنگ به دست دگر ژنده پیلان جنگ
برون شد ز درگاه شاپور گرد فرستادهٔ سلم را پیش برد
فرستاده چون دید درگاه شاه پیاده دوان اندر آمد ز راه
چو نزدیک شاه آفریدون رسید سر و تخت و تاج بلندش بدید
ز بالا فرو برد سر پیش اوی همی بر زمین بر بمالید روی
گرانمایه شاه جهان کدخدای به کرسی زرین ورا کرد جای
فرستاده بر شاه کرد آفرین که ای نازش تاج و تخت و نگین
زمین گلشن از پایهٔ تخت تست زمان روشن از مایهٔ بخت تست
همه بندهٔ خاک پای توایم همه پاک زنده به رای توایم
پیام دو خونی به گفتن گرفت همه راستیها نهفتن گرفت
گشاده زبان مرد بسیار هوش بدو داده شاه جهاندار گوش
ز کردار بد پوزش آراستن منوچهر را نزد خود خواستن
میان بستن او را بسان رهی سپردن بدو تاج و تخت مهی
خریدن ازو باز خون پدر بدینار و دیبا و تاج و کمر
فرستاده گفت و سپهبد شنید مر آن بند را پاسخ آمد کلید
چو بشنید شاه جهان کدخدای پیام دو فرزند ناپاک رای
یکایک بمرد گرانمایه گفت که خورشید را چون توانی نهفت
نهان دل آن دو مرد پلید ز خورشید روشن تر آمد پدید
شنیدم همه هر چه گفتی سخن نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن
بگو آن دو بی شرم ناپاک را دو بیداد و بد مهر و ناباک را
که گفتار خیره نیرزد به چیز ازین در سخن خود نرانیم نیز
اگر بر منوچهرتان مهر خاست تن ایرج نامورتان کجاست
که کام دد و دام بودش نهفت سرش را یکی تنگ تابوت جفت
کنون چون ز ایرج بپرداختید به کین منوچهر بر ساختید
نبینید رویش مگر با سپاه ز پولاد بر سر نهاده کلاه
ابا گرز و با کاویانی درفش زمین کرده از سم اسپان بنفش
سپهدار چون قارون رزم زن چو شاپور و نستوه شمشیر زن
به یک دست شیدوش جنگی به پای چو شیروی شیراوژن رهنمای
چو سام نریمان و سرو یمن به پیش سپاه اندرون رای زن
درختی که از کین ایرج برست به خون برگ و بارش بخواهیم شست
از آن تاکنون کین اوکس نخواست که پشت زمانه ندیدیم راست
نه خوب آمدی با دو فرزند خویش کجا جنگ را کردمی دست پیش
کنون زان درختی که دشمن بکند برومند شاخی برآمد بلند
بیاید کنون چون هژبر ژیان به کین پدر تنگ بسته میان
فرستاده آن هول گفتار دید نشست منوچهر سالار دید
بپژمرد و برخاست لرزان ز جای هم آنگه به زین اندر آورد پای
همه بودنیها به روشن روان بدید آن گرانمایه مرد جوان
که با سلم و با تور گردان سپهر نه بس دیر چین اندر آرد بچهر
بیامد به کردار باد دمان سری پر ز پاسخ دلی پرگمان
ز دیدار چون خاور آمد پدید به هامون کشیده سراپرده دید
بیامد به درگاه پرده سرای به پرده درون بود خاور خدای
یکی خیمهٔ پرنیان ساخته ستاره زده جای پرداخته
دو شاه دو کشور نشسته به راز بگفتند کامد فرستاده باز
بیامد هم آنگاه سالار بار فرستاده را برد زی شهریار
نشستنگهی نو بیاراستند ز شاه نو آیین خبر خواستند
بجستند هر گونه ای آگهی ز دیهیم و ز تخت شاهنشهی
ز شاه آفریدون و از لشکرش ز گردان جنگی و از کشورش
و دیگر ز کردار گردان سپهر که دارد همی بر منوچهر مهر
بزرگان کدامند و دستور کیست چه مایستشان گنج و گنجور کیست
فرستاده گفت آنکه روشن بهار بدید و ببیند در شهریار
بهایست خرم در اردیبهشت همه خاک عنبر همه زر خشت
سپهر برین کاخ و میدان اوست بهشت برین روی خندان اوست
به بالای ایوان او راغ نیست به پهنای میدان او باغ نیست
چو رفتم به نزدیک ایوان فراز سرش با ستاره همی گفت راز
به یک دست پیل و به یک دست شیر جهان را به تخت اندر آورده زیر
ابر پشت پیلانش بر تخت زر ز گوهر همه طوق شیران نر
تبیره زنان پیش پیلان به پای ز هر سو خروشیدن کره نای
تو گفتی که میدان بجوشد همی زمین به آسمان بر خورشد همی
خرامان شدم پیش آن ارجمند یکی تخت پیروزه دیدم بلند
نشسته برو شهریاری چو ماه ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه
چو کافور موی و چو گلبرگ روی دل آزرم جوی و زبان چرب گوی
جهان را ازو دل به بیم و امید تو گفتی مگر زنده شد جمشید
منوچهر چون زاد سرو بلند به کردار طهمورث دیوبند
نشسته بر شاه بر دست راست تو گویی زبان و دل پادشاست
به پیش اندرون قارن رزم زن به دست چپش سرو شاه یمن
چو شاه یمن سرو دستورشان چو پیروز گرشاسپ گنجورشان
شمار در گنجها ناپدید کس اندر جهان آن بزرگی ندید
همه گرد ایوان دو رویه سپاه به زرین عمود و به زرین کلاه
سپهدار چون قارن کاوگان به پیش سپاه اندرون آوگان
مبارز چو شیروی درنده شیر چو شاپور یل ژنده پیل دلیر
چنو بست بر کوههٔ پیل کوس هوا گردد از گرد چون آبنوس
گر آیند زی ما به جنگ آن گروه شود کوه هامون و هامون کوه
همه دل پر از کین و پرچین بروی به جز جنگشان نیست چیز آرزوی
بریشان همه برشمرد آنچه دید سخن نیز کز آفریدون شنید
دو مرد جفا پیشه را دل ز درد بپیچید و شد رویشان لاژورد
نشستند و جستند هرگونه رای سخن را نه سر بود پیدا نه پای
به سلم بزرگ آنگهی تور گفت که آرام و شادی بباید نهفت
نباید که آن بچهٔ نره شیر شود تیزدندان و گردد دلیر
چنان نامور بی هنر چون بود کش آموزگار آفریدون بود
نبیره چو شد رای زن بانیا ازان جایگه بردمد کیمیا
بباید بسیچید ما را بجنگ شتاب آوریدن به جای درنگ
ز لشکر سواران برون تاختند ز چین و ز خاور سپه ساختند
فتاد اندران بوم و بر گفت گوی جهانی بدیشان نهادند روی
سپاهی که آن را کرانه نبود بدان بد که اختر جوانه نبود
ز خاور دو لشکر به ایران کشید بخفتان و خود اندرون ناپدید
ابا ژنده پیلان و با خواسته دو خونی به کینه دل آراسته
سپه چون به نزدیک ایران کشید همانگه خبر با فریدون رسید
بفرمود پس تا منوچهر شاه ز پهلو به هامون گذارد سپاه
یکی داستان زد جهاندیده کی که مرد جوان چون بود نیک پی
بدام آیدش ناسگالیده میش پلنگ از پس پشت و صیاد پیش
شکیبایی و هوش و رای و خرد هژبر از بیابان به دام آورد
و دیگر ز بد مردم بد کنش به فرجام روزی بپیچد تنش
ببادافره آنگه شتابیدمی که تفسیده آهن بتابیدمی
چو لشکر منوچهر بر ساده دشت برون برد آنجا ببد روز هشت
فریدونش هنگام رفتن بدید سخنها به دانش بدو گسترید
منوچهر گفت ای سرافراز شاه کی آید کسی پیش تو کینه خواه
مگر بد سگالد بدو روزگار به جان و تن خود خورد زینهار
من اینک میان را به رومی زره ببندم که نگشایم از تن گره
به کین جستن از دشت آوردگاه برآرم به خورشید گرد سپاه
ازان انجمن کس ندارم به مرد کجا جست یارند با من نبرد
بفرمود تا قارن رزم جوی ز پهلو به دشت اندر آورد روی
سراپردهٔ شاه بیرون کشید درفش همایون به هامون کشید
همی رفت لشکر گروها گروه چو دریا بجوشید هامون و کوه
چنان تیره شد روز روشن ز گرد تو گفتی که خورشید شد لاجورد
ز کشور برآمد سراسر خروش همی کرشدی مردم تیزگوش
خروشیدن تازی اسپان ز دشت ز بانگ تبیره همی برگذشت
ز لشگر گه پهلوان تا دو میل کشیده دو رویه رده ژنده پیل
ازان شصت بر پشتشان تخت زر به زر اندرون چند گونه گهر
چو سیصد بنه برنهادند بار چو سیصد همان از در کارزار
همه زیر برگستوان اندرون نبدشان جز از چشم ز آهن برون
سراپردهٔ شاه بیرون زدند ز تمیشه لشکر بهامون زدند
سپهدار چون قارن کینه دار سواران جنگی چو سیصدهزار
همه نامداران جوشن وران برفتند با گرزهای گران
دلیران یکایک چو شیر ژیان همه بسته بر کین ایرج میان
به پیش اندرون کاویانی درفش به چنگ اندرون تیغهای بنفش
منوچهر با قارن پیلتن برون آمد از بیشهٔ نارون
بیامد به پیش سپه برگذشت بیاراست لشکر بران پهن دشت
چپ لشکرش را بگرشاسپ داد ابر میمنه سام یل با قباد
رده بر کشیده ز هر سو سپاه منوچهر با سرو در قلب گاه
همی تافت چون مه میان گروه نبود ایچ پیدا ز افراز کوه
سپه کش چو قارن مبارز چو سام سپه برکشیده حسام از نیام
طلایه به پیش اندرون چون قباد کمین ور چو گرد تلیمان نژاد
یکی لشکر آراسته چون عروس به شیران جنگی و آوای کوس
به تور و به سلم آگهی تاختند که ایرانیان جنگ را ساختند
ز بیشه بهامون کشیدند صف ز خون جگر بر لب آورده کف
دو خونی همان با سپاهی گران برفتند آگنده از کین سران
کشیدند لشکر به دشت نبرد الانان دژ را پس پشت کرد
یکایک طلایه بیامد قباد چو تور آگهی یافت آمد چو باد
بدو گفت نزد منوچهر شو بگویش که ای بی پدر شاه نو
اگر دختر آمد ز ایرج نژاد ترا تیغ و کوپال و جوشن که داد
بدو گفت آری گزارم پیام بدین سان که گفتی و بردی تو نام
ولیکن گر اندیشه گردد دراز خرد با دل تو نشیند براز
بدانی که کاریت هولست پیش بترسی ازین خام گفتار خویش
اگر بر شما دام و دد روز و شب همی گریدی نیستی بس عجب
که از بیشهٔ نارون تا بچین سواران جنگند و مردان کین
درفشیدن تیغهای بنفش چو بینید باکاویانی درفش
بدرد دل و مغزتان از نهیب بلندی ندانید باز از نشیب
قباد آمد آنگه به نزدیک شاه بگفت آنچه بشنید ازان رزم خواه
منوچهر خندید و گفت آنگهی که چونین نگوید مگر ابلهی
سپاس از جهاندار هر دو جهان شناسندهٔ آشکار و نهان
که داند که ایرج نیای منست فریدون فرخ گوای منست
کنون گر بجنگ اندر آریم سر شود آشکارا نژاد و گهر
به زرور خداوند خورشید و ماه که چندان نمانم ورا دستگاه
که بر هم زند چشم زیر و زبر بریده به لشکر نمایمش سر
بفرمود تا خوان بیاراستند نشستنگه رود و می خواستند
بدان گه که روشن جهان تیره گشت طلایه پراگنده بر گرد دشت
به پیش سپه قارن رزم زن ابا رای زن سرو شاه یمن
خروشی برآمد ز پیش سپاه که ای نامداران و مردان شاه
بکوشید کاین جنگ آهرمنست همان درد و کین است و خون خستنست
میان بسته دارید و بیدار بید همه در پناه جهاندار بید
کسی کو شود کشته زین رزمگاه بهشتی بود شسته پاک از گناه
هر آن کس که از لشکر چین و روم بریزند خون و بگیرند بوم
همه نیکنامند تا جاودان بمانند با فرهٔ موبدان
هم از شاه یابند دیهیم و تخت ز سالار زر و ز دادار بخت
چو پیدا شود پاک روز سپید دو بهره بپیماید از چرخ شید
ببندید یکسر میان یلی ابا گرز و با خنجر کابلی
بدارید یکسر همه جای خویش یکی از دگر پای منهید پیش
سران سپه مهتران دلیر کشیدند صف پیش سالار شیر
به سالار گفتند ما بنده ایم خود اندر جهان شاه را زنده ایم
چو فرمان دهد ما همیدون کنیم زمین را ز خون رود جیحون کنیم
سوی خیمهٔ خویش باز آمدند همه با سری کینه ساز آمدند
سپیده چو از تیره شب بردمید میان شب تیره اندر خمید
منوچهر برخاست از قلبگاه ابا جوشن و تیغ و رومی کلاه
سپه یکسره نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند
پر از خشم سر ابروان پر ز چین همی بر نوشتند روی زمین
چپ و راست و قلب و جناح سپاه بیاراست لشکر چو بایست شاه
زمین شد به کردار کشتی برآب تو گفتی سوی غرق دارد شتاب
بزد مهره بر کوههٔ ژنده پیل زمین جنب جنبان چو دریای نیل
همان پیش پیلان تبیره زنان خروشان و جوشان و پیلان دمان
یکی بزمگاهست گفتی به جای ز شیپور و نالیدن کره نای
برفتند از جای یکسر چو کوه دهاده برآمد ز هر دو گروه
بیابان چو دریای خون شد درست تو گفتی که روی زمین لاله رست
پی ژنده پیلان بخون اندرون چنان چون ز بیجاده باشد ستون
همه چیزگی با منوچهر بود کزو مغز گیتی پر از مهر بود
چنین تا شب تیره سر بر کشید درخشنده خورشید شد ناپدید
زمانه بیک سان ندارد درنگ گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ
دل تور و سلم اندر آمد بجوش به راه شبیخون نهادند گوش
چو شب روز شد کس نیامد به جنگ دو جنگی گرفتند ساز درنگ
چو از روز رخشنده نیمی برفت دل هر دو جنگی ز کینه بتفت
به تدبیر یک با دگر ساختند همه رای بیهوده انداختند
که چون شب شود ما شبیخون کنیم همه دشت و هامون پر از خون کنیم
چو کارآگهان آگهی یافتند دوان زی منوچهر بشتافتند
رسیدند پیش منوچهر شاه بگفتند تا برنشاند سپاه
منوچهر بشنید و بگشاد گوش سوی چاره شد مرد بسیار هوش
سپه را سراسر به قارن سپرد کمین گاه بگزید سالار گرد
ببرد از سران نامور سی هزار دلیران و گردان خنجرگزار
کمین گاه را جای شایسته دید سواران جنگی و بایسته دید
چو شب تیره شد تور با صدهزار بیامد کمربستهٔ کارزار
شبیخون سگالیده و ساخته بپیوسته تیر و کمان آخته
چو آمد سپه دید بر جای خویش درفش فروزنده بر پای پیش
جز از جنگ و پیکار چاره ندید خروش از میان سپه بر کشید
ز گرد سواران هوا بست میغ چو برق درخشنده پولاد تیغ
هوا را تو گفتی همی برفروخت چو الماس روی زمین را بسوخت
به مغز اندرون بانگ پولاد خاست به ابر اندرون آتش و باد خاست
برآورد شاه از کمین گاه سر نبد تور را از دو رویه گذر
عنان را بپیچید و برگاشت روی برآمد ز لشکر یکی های هوی
دمان از پس ایدر منوچهر شاه رسید اندر آن نامور کینه خواه
یکی نیزه انداخت بر پشت او نگونسار شد خنجر از مشت او
ز زین برگرفتش بکردار باد بزد بر زمین داد مردی بداد
سرش را هم آنگه ز تن دور کرد دد و دام را از تنش سور کرد
بیامد به لشکرگه خویش باز به دیدار آن لشکر سرفراز
به شاه آفریدون یکی نامه کرد ز مشک و ز عنبر سر خامه کرد
نخست از جهان آفرین کرد یاد خداوند خوبی و پاکی و داد
سپاس از جهاندار فریادرس نگیرد به سختی جز او دست کس
دگر آفرین بر فریدون برز خداوند تاج و خداوند گرز
همش داد و هم دین و هم فرهی همش تاج و هم تخت شاهنشهی
همه راستی راست از بخت اوست همه فر و زیبایی از تخت اوست
رسیدم به خوبی بتوران زمین سپه برکشیدیم و جستیم کین
سه جنگ گران کرده شد در سه روز چه در شب چه در هور گیتی فروز
از ایشان شبیخون و از ماکمین کشیدیم و جستیم هر گونه کین
شنیدم که ساز شبیخون گرفت ز بیچارگی بند افسون گرفت
کمین ساختم از پس پشت اوی نماندم بجز باد در مشت اوی
یکایک چو از جنگ برگاشت روی پی اندر گرفتم رسیدم بدوی
بخفتانش بر نیزه بگذاشتم به نیرو ازان زینش برداشتم
بینداختم چون یکی اژدها بریدم سرش از تن بی بها
فرستادم اینک به نزد نیا بسازم کنون سلم را کیمیا
چنان چون سر ایرج شهریار به تابوت زر اندر افگند خوار
به نامه درون این سخن کرد یاد هیونی برافگند برسان باد
فرستاده آمد رخی پر ز شرم دو چشم از فریدون پر از آب گرم
که چون برد خواهد سر شاه چین بریده بر شاه ایران زمین
که فرزند گر سر بپیچید ز دین پدر را بدو مهر افزون ز کین
گنه بس گران بود و پوزش نبرد و دیگر که کین خواه او بود گرد
بیامد فرستادهٔ شوخ روی سر تور بنهاد در پیش اوی
فریدون همی بر منوچهر بر یکی آفرین خواست از دادگر
به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه وزان تیرگی کاندر آمد به ماه
پس پشتش اندر یکی حصن بود برآورده سر تا به چرخ کبود
چنان ساخت کاید بدان حصن باز که دارد زمانه نشیب و فراز
هم این یک سخن قارن اندیشه کرد که برگاشتش سلم روی از نبرد
کالانی دژش باشد آرامگاه سزد گر برو بربگیریم راه
که گر حصن دریا شود جای اوی کسی نگسلاند ز بن پای اوی
یکی جای دارد سر اندر سحاب به چاره برآورده از قعر آب
نهاده ز هر چیز گنجی به جای فگنده برو سایه پر همای
مرا رفت باید بدین چاره زود رکاب و عنان را بباید بسود
اگر شاه بیند ز جنگ آوران به کهتر سپارد سپاهی گران
همان با درفش همایون شاه هم انگشتر تور با من به راه
بباید کنون چاره ای ساختن سپه را بحصن اندر انداختن
من و گرد گرشاسپ و این تیره شب برین راز بر باد مگشای لب
چو روی هوا گشت چون آبنوس نهادند بر کوههٔ پیل کوس
همه نامداران پرخاشجوی ز خشکی به دریا نهادند روی
سپه را به شیروی بسپرد و گفت که من خویشتن را بخواهم نهفت
شوم سوی دژبان به پیغمبری نمایم بدو مهر انگشتری
چو در دژ شوم برفرازم درفش درفشان کنم تیغهای بنفش
شما روی یکسر سوی دژ نهید چنانک اندر آیید دمید و دهید
سپه را به نزدیک دریا بماند به شیروی شیراوژن و خود براند
بیامد چو نزدیکی دژ رسید سخن گفت و دژدار مهرش بدید
چنین گفت کز نزد تور آمدم بفرمود تا یک زمان دم زدم
مرا گفت شو پیش دژبان بگوی که روز و شب آرام و خوردن مجوی
کز ایدر درفش منوچهر شاه سوی دژ فرستد همی با سپاه
تو با او به نیک و به بد یار باش نگهبان دژ باش و بیدار باش
چو دژبان چنین گفتها را شنید همان مهر انگشتری را بدید
همان گه در دژ گشادند باز بدید آشکارا ندانست راز
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت که راز دل آن دید کو دل نهفت
مرا و ترا بندگی پیشه باد ابا پیشه مان نیز اندیشه باد
به نیک و به بد هر چه شاید بدن بباید همی داستهانها زدن
چو دژدار و چون قارن رزمجوی یکایک بروی اندر آورده روی
یکی بدسگال و یکی ساده دل سپهبد بهر چاره آماده دل
همی جست آن روز تا شب زمان نه آگاه دژدار از آن بدگمان
به بیگانه بر مهر خویشی نهاد بداد از گزافه سر و دژ بباد
چو شب روز شد قارن رزمخواه درفشی برافراخت چون گرد ماه
خروشید و بنمود یک یک نشان به شیروی و گردان گردنکشان
چو شیروی دید آن درفش یلی به کین روی بنهاد با پردلی
در حصن بگرفت و اندر نهاد سران را ز خون بر سر افسر نهاد
به یک دست قارن به یک دست شیر به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید نه آیین دژ بد نه دژبان پدید
نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب یکی دود دیدی سراندر سحاب
درخشیدن آتش و باد خاست خروش سواران و فریاد خاست
چو خورشید تابان ز بالا بگشت چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت
بکشتند ازیشان فزون از شمار همی دود از آتش برآمد چوقار
همه روی دریا شده قیرگون همه روی صحرا شده جوی خون
تهی شد ز کینه سر کینه دار گریزان همی رفت سوی حصار
پس اندر سپاه منوچهر شاه دمان و دنان برگرفتند راه
چو شد سلم تا پیش دریا کنار ندید آنچه کشتی برآن رهگذار
چنان شد ز بس کشته و خسته دشت که پوینده را راه دشوار گشت
پر از خشم و پر کینه سالار نو نشست از بر چرمهٔ تیزرو
بیفگند بر گستوان و بتاخت به گرد سپه چرمه اندر نشاخت
رسید آنگهی تنگ در شاه روم خروشید کای مرد بیداد شوم
بکشتی برادر ز بهر کلاه کله یافتی چند پویی براه
کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت به بار آمد آن خسروانی درخت
زتاج بزرگی گریزان مشو فریدونت گاهی بیاراست نو
درختی که پروردی آمد به بار بیابی هم اکنون برش در کنار
اگر بار خارست خود کشته ای و گر پرنیانست خود رشته ای
همی تاخت اسپ اندرین گفت گوی یکایک به تنگی رسید اندر اوی
یکی تیغ زد زود بر گردنش بدو نیمه شد خسروانی تنش
بفرمود تا سرش برداشتند به نیزه به ابر اندر افراشتند
بماندند لشکر شگفت اندر اوی ازان زور و آن بازوی جنگجوی
همه لشکر سلم همچون رمه که بپراگند روزگار دمه
برفتند یکسر گروها گروه پراگنده در دشت و دریا و کوه
یکی پرخرد مرد پاکیزه مغز که بودش زبان پر ز گفتار نغز
بگفتند تازی منوچهر شاه شوم گرم و باشد زبان سپاه
بگوید که گفتند ما کهتریم زمین جز به فرمان او نسپریم
گروهی خداوند بر چارپای گروهی خداوند کشت و سرای
سپاهی بدین رزمگاه آمدیم نه بر آرزو کینه خواه آمدیم
کنون سر به سر شاه را بنده ایم دل و جان به مهر وی آگنده ایم
گرش رای جنگ است و خون ریختن نداریم نیروی آویختن
سران یکسره پیش شاه آوریم بر او سر بیگناه آوریم
براند هر آن کام کو را هواست برین بیگنه جان ما پادشاست
بگفت این سخن مرد بسیار هوش سپهدار خیره بدو دادگوش
چنین داد پاسخ که من کام خویش به خاک افگنم برکشم نام خویش
هر آن چیز کان نز ره ایزدیست از آهرمنی گر ز دست بدیست
سراسر ز دیدار من دور باد بدی را تن دیو رنجور باد
شما گر همه کینه دار منید وگر دوستدارید و یار منید
چو پیروزگر دادمان دستگاه گنه کار پیدا شد از بی گناه
کنون روز دادست بیداد شد سران را سر از کشتن آزاد شد
همه مهر جویید و افسون کنید ز تن آلت جنگ بیرون کنید
خروشی بر آمد ز پرده سرای که ای پهلوانان فرخنده رای
ازین پس به خیره مریزید خون که بخت جفاپیشگان شد نگون
همه آلت لشکر و ساز جنگ ببردند نزدیک پور پشنگ
سپهبد منوچهر بنواختشان براندازه بر پایگه ساختشان
سوی دژ فرستاد شیروی را جهاندیده مرد جهانجوی را
بفرمود کان خواسته برگرای نگه کن همه هر چه یابی به جای
به پیلان گردونکش آن خواسته به درگاه شاه آور آراسته
بفرمود تا کوس رویین و نای زدند و فرو هشت پرده سرای
سپه را ز دریا به هامون کشید ز هامون سوی آفریدون کشید
چو آمد به نزدیک تمیشه باز نیا را بدیدار او بد نیاز
برآمد ز در نالهٔ کر نای سراسر بجنبید لشکر ز جای
همه پشت پیلان ز پیروزه تخت بیاراست سالار پیروز بخت
چه با مهد زرین به دیبای چین بگوهر بیاراسته همچنین
چه با گونه گونه درفشان درفش جهانی شده سرخ و زرد و بنفش
ز دریای گیلان چو ابر سیاه دمادم بساری رسید آن سپاه
چو آمد بنزدیک شاه آن سپاه فریدون پذیره بیامد براه
همه گیل مردان چو شیر یله ابا طوق زرین و مشکین کله
پس پشت شاه اندر ایرانیان دلیران و هر یک چو شیر ژیان
به پیش سپاه اندرون پیل و شیر پس ژنده پیلان یلان دلیر
درفش درفشان چو آمد پدید سپاه منوچهر صف بر کشید
پیاده شد از باره سالار نو درخت نوآیین پر از بار نو
زمین را ببوسید و کرد آفرین بران تاج و تخت و کلاه و نگین
فریدونش فرمود تا برنشست ببوسید و بسترد رویش به دست
پس آنگه سوی آسمان کرد روی که ای دادگر داور راست گوی
تو گفتی که من دادگر داورم به سختی ستم دیده را یاورم
همم داد دادی و هم داوری همم تاج دادی هم انگشتری
بفرمود پس تا منوچهر شاه نشست از بر تخت زر با کلاه
سپهدار شیروی با خواسته به درگاه شاه آمد آراسته
بفرمود پس تا منوچهر شاه ببخشید یکسر همه با سپاه
چو این کرده شد روز برگشت بخت بپژمرد برگ کیانی درخت
کرانه گزید از بر تاج و گاه نهاده بر خود سر هر سه شاه
پر از خون دل و پر ز گریه دو روی چنین تا زمانه سرآمد بروی
فریدون شد و نام ازو ماند باز برآمد برین روزگار دراز
همان نیکنامی به و راستی که کرد ای پسر سود برکاستی
منوچهر بنهاد تاج کیان بزنار خونین ببستش میان
برآیین شاهان یکی دخمه کرد چه از زر سرخ و چه از لاژورد
نهادند زیر اندرش تخت عاج بیاویختند از بر عاج تاج
بپدرود کردنش رفتند پیش چنان چون بود رسم آیین و کیش
در دخمه بستند بر شهریار شد آن ارجمند از جهان زار و خوار
جهانا سراسر فسوسی و باد بتو نیست مرد خردمند شاد
منوچهر یک هفته با درد بود دو چشمش پر آب و رخش زرد بود
بهشتم بیامد منوچهر شاه بسر بر نهاد آن کیانی کلاه
همه پهلوانان روی زمین برو یکسره خواندند آفرین
چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد جهان را سراسر همه مژده داد
به داد و به آیین و مردانگی به نیکی و پاکی و فرزانگی
منم گفت بر تخت گردان سپهر همم خشم و جنگست و هم داد و مهر
زمین بنده و چرخ یار منست سر تاجداران شکار منست
همم دین و هم فرهٔ ایزدیست همم بخت نیکی و هم بخردیست
شب تار جویندهٔ کین منم همان آتش تیز برزین منم
خداوند شمشیر و زرینه کفش فرازندهٔ کاویانی درفش
فروزندهٔ میغ و برنده تیغ بجنگ اندرون جان ندارم دریغ
گه بزم دریا دو دست منست دم آتش از بر نشست منست
بدان را ز بد دست کوته کنم زمین را بکین رنگ دیبه کنم
گراینده گرز و نماینده تاج فروزندهٔ ملک بر تخت عاج
ابا این هنرها یکی بنده ام جهان آفرین را پرستنده ام
همه دست بر روی گریان زنیم همه داستانها ز یزدان زنیم
کزو تاج و تختست ازویم سپاه ازویم سپاس و بدویم پناه
براه فریدون فرخ رویم نیامان کهن بود گر ما نویم
هر آنکس که در هفت کشور زمین بگردد ز راه و بتابد ز دین
نمایندهٔ رنج درویش را زبون داشتن مردم خویش را
برافراختن سر به بیشی و گنج به رنجور مردم نماینده رنج
همه نزد من سر به سر کافرند وز آهرمن بدکنش بدترند
هر آن کس که او جز برین دین بود ز یزدان و از منش نفرین بود
وزان پس به شمشیر یازیم دست کنم سر به سر کشور و مرز پست
همه پهلوانان روی زمین منوچهر را خواندند آفرین
که فرخ نیای تو ای نیکخواه ترا داد شاهی و تخت و کلاه
ترا باد جاوید تخت ردان همان تاج و هم فرهٔ موبدان
دل ما یکایک به فرمان تست همان جان ما زیر پیمان تست
جهان پهلوان سام بر پای خاست چنین گفت کای خسرو داد راست
ز شاهان مرا دیده بر دیدنست ز تو داد و ز ما پسندیدنست
پدر بر پدر شاه ایران تویی گزین سواران و شیران تویی
ترا پاک یزدان نگه دار باد دلت شادمان بخت بیدار باد
تو از باستان یادگار منی به تخت کئی بر بهار منی
به رزم اندرون شیر پاینده ای به بزم اندرون شید تابنده ای
زمین و زمان خاک پای تو باد همان تخت پیروزه جای تو باد
تو شستی به شمشیر هندی زمین به آرام بنشین و رامش گزین
ازین پس همه نوبت ماست رزم ترا جای تخت است و شادی و بزم
شوم گرد گیتی برآیم یکی ز دشمن ببند آورم اندکی
مرا پهلوانی نیای تو داد دلم را خرد مهر و رای تو داد
برو آفرین کرد بس شهریار بسی دادش از گوهر شاهوار
چو از پیش تختش گرازید سام پسش پهلوانان نهادند گام
خرامید و شد سوی آرامگاه همی کرد گیتی به آیین و راه
کنون پرشگفتی یکی داستان بپیوندم از گفتهٔ باستان
نگه کن که مر سام را روزگار چه بازی نمود ای پسر گوش دار
نبود ایچ فرزند مرسام را دلش بود جویندهٔ کام را
نگاری بد اندر شبستان اوی ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی
از آن ماهش امید فرزند بود که خورشید چهر و برومند بود
ز سام نریمان همو بارداشت ز بارگران تنش آزار داشت
ز مادر جدا شد بران چند روز نگاری چو خورشید گیتی فروز
به چهره چنان بود تابنده شید ولیکن همه موی بودش سپید
پسر چون ز مادر بران گونه زاد نکردند یک هفته بر سام یاد
شبستان آن نامور پهلوان همه پیش آن خرد کودک نوان
کسی سام یل را نیارست گفت که فرزند پیر آمد از خوب جفت
یکی دایه بودش به کردار شیر بر پهلوان اندر آمد دلیر
که بر سام یل روز فرخنده باد دل بدسگالان او کنده باد
پس پردهٔ تو در ای نامجوی یکی پور پاک آمد از ماه روی
تنش نقرهٔ سیم و رخ چون بهشت برو بر نبینی یک اندام زشت
از آهو همان کش سپیدست موی چنین بود بخش تو ای نامجوی
فرود آمد از تخت سام سوار به پرده درآمد سوی نوبهار
چو فرزند را دید مویش سپید ببود از جهان سر به سر ناامید
سوی آسمان سربرآورد راست ز دادآور آنگاه فریاد خواست
که ای برتر از کژی و کاستی بهی زان فزاید که تو خواستی
اگر من گناهی گران کرده ام وگر کیش آهرمن آورده ام
به پوزش مگر کردگار جهان به من بر ببخشاید اندر نهان
بپیچد همی تیره جانم ز شرم بجوشد همی در دلم خون گرم
چو آیند و پرسند گردنکشان چه گویم ازین بچهٔ بدنشان
چه گویم که این بچهٔ دیو چیست پلنگ و دورنگست و گرنه پریست
ازین ننگ بگذارم ایران زمین نخواهم برین بوم و بر آفرین
بفرمود پس تاش برداشتند از آن بوم و بر دور بگذاشتند
بجایی که سیمرغ را خانه بود بدان خانه این خرد بیگانه بود
نهادند بر کوه و گشتند باز برآمد برین روزگاری دراز
چنان پهلوان زادهٔ بیگناه ندانست رنگ سپید از سیاه
پدر مهر و پیوند بفگند خوار جفا کرد بر کودک شیرخوار
یکی داستان زد برین نره شیر کجا بچه را کرده بد شیر سیر
که گر من ترا خون دل دادمی سپاس ایچ بر سرت ننهادمی
که تو خود مرا دیده و هم دلی دلم بگسلد گر زمن بگسلی
چو سیمرغ را بچه شد گرسنه به پرواز بر شد دمان از بنه
یکی شیرخواره خروشنده دید زمین را چو دریای جوشنده دید
ز خاراش گهواره و دایه خاک تن از جامه دور و لب از شیر پاک
به گرد اندرش تیره خاک نژند به سر برش خورشید گشته بلند
پلنگش بدی کاشکی مام و باب مگر سایه ای یافتی ز آفتاب
فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ بزد برگرفتش از آن گرم سنگ
ببردش دمان تا به البرز کوه که بودش بدانجا کنام و گروه
سوی بچگان برد تا بشکرند بدان نالهٔ زار او ننگرند
ببخشود یزدان نیکی دهش کجا بودنی داشت اندر بوش
نگه کرد سیمرغ با بچگان بران خرد خون از دو دیده چکان
شگفتی برو بر فگندند مهر بماندند خیره بدان خوب چهر
شکاری که نازکتر آن برگزید که بی شیر مهمان همی خون مزید
بدین گونه تا روزگاری دراز برآورد داننده بگشاد راز
چو آن کودک خرد پر مایه گشت برآن کوه بر روزگاری گذشت
یکی مرد شد چون یکی زاد سرو برش کوه سیمین میانش چو غرو
نشانش پراگنده شد در جهان بد و نیک هرگز نماند نهان
به سام نریمان رسید آگهی از آن نیک پی پور با فرهی
شبی از شبان داغ دل خفته بود ز کار زمانه برآشفته بود
چنان دید در خواب کز هندوان یکی مرد بر تازی اسپ دوان
ورا مژده دادی به فرزند او بران برز شاخ برومند او
چو بیدار شد موبدان را بخواند ازین در سخن چندگونه براند
چه گویید گفت اندرین داستان خردتان برین هست همداستان
هر آنکس که بودند پیر و جوان زبان برگشادند بر پهلوان
که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ چه ماهی به دریا درون با نهنگ
همه بچه را پروراننده اند ستایش به یزدان رساننده اند
تو پیمان نیکی دهش بشکنی چنان بی گنه بچه را بفگنی
بیزدان کنون سوی پوزش گرای که اویست بر نیکویی رهنمای
چو شب تیره شد رای خواب آمدش از اندیشهٔ دل شتاب آمدش
چنان دید در خواب کز کوه هند درفشی برافراشتندی بلند
جوانی پدید آمدی خوب روی سپاهی گران از پس پشت اوی
بدست چپش بر یکی موبدی سوی راستش نامور بخردی
یکی پیش سام آمدی زان دو مرد زبان بر گشادی بگفتار سرد
که ای مرد بیباک ناپاک رای دل و دیده شسته ز شرم خدای
ترا دایه گر مرغ شاید همی پس این پهلوانی چه باید همی
گر آهوست بر مرد موی سپید ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید
پس از آفریننده بیزار شو که در تنت هر روز رنگیست نو
پسر گر به نزدیک تو بود خوار کنون هست پروردهٔ کردگار
کزو مهربانتر ورا دایه نیست ترا خود به مهر اندرون مایه نیست
به خواب اندرون بر خروشید سام چو شیر ژیان کاندر آید به دام
چو بیدار شد بخردانرا بخواند سران سپه را همه برنشاند
بیامد دمان سوی آن کوهسار که افگندگان را کند خواستار
سراندر ثریا یکی کوه دید که گفتی ستاره بخواهد کشید
نشیمی ازو برکشیده بلند که ناید ز کیوان برو بر گزند
فرو برده از شیز و صندل عمود یک اندر دگر ساخته چوب عود
بدان سنگ خارا نگه کرد سام بدان هیبت مرغ و هول کنام
یکی کاخ بد تارک اندر سماک نه از دست رنج و نه از آب و خاک
ره بر شدن جست و کی بود راه دد و دام را بر چنان جایگاه
ابر آفریننده کرد آفرین بمالید رخسارگان بر زمین
همی گفت کای برتر از جایگاه ز روشن روان و ز خورشید و ماه
گرین کودک از پاک پشت منست نه از تخم بد گوهر آهرمنست
از این بر شدن بنده را دست گیر مرین پر گنه را تو اندرپذیر
چنین گفت سیمرغ با پور سام که ای دیده رنج نشیم و کنام
پدر سام یل پهلوان جهان سرافرازتر کس میان مهان
بدین کوه فرزند جوی آمدست ترا نزد او آب روی آمدست
روا باشد اکنون که بردارمت بی آزار نزدیک او آرمت
به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت که سیر آمدستی همانا ز جفت
نشیم تو رخشنده گاه منست دو پر تو فر کلاه منست
چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه ببینی و رسم کیانی کلاه
مگر کاین نشیمت نیاید به کار یکی آزمایش کن از روزگار
ابا خویشتن بر یکی پر من خجسته بود سایهٔ فر من
گرت هیچ سختی بروی آورند ور از نیک و بد گفت وگوی آورند
برآتش برافگن یکی پر من ببینی هم اندر زمان فر من
که در زیر پرت بپرورده ام ابا بچگانت برآورده ام
همان گه بیایم چو ابر سیاه بی آزارت آرم بدین جایگاه
فرامش مکن مهر دایه ز دل که در دل مرا مهر تو دلگسل
دلش کرد پدرام و برداشتش گرازان به ابر اندر افراشتش
ز پروازش آورد نزد پدر رسیده به زیر برش موی سر
تنش پیلوار و به رخ چون بهار پدر چون بدیدش بنالید زار
فرو برد سر پیش سیمرغ زود نیایش همی بفرین برفزود
سراپای کودک همی بنگرید همی تاج و تخت کئی را سزید
برو و بازوی شیر و خورشید روی دل پهلوان دست شمشیر جوی
سپیدش مژه دیدگان قیرگون چو بسد لب و رخ به مانند خون
دل سام شد چون بهشت برین بران پاک فرزند کرد آفرین
به من ای پسر گفت دل نرم کن گذشته مکن یاد و دل گرم کن
منم کمترین بنده یزدان پرست ازان پس که آوردمت باز دست
پذیرفته ام از خدای بزرگ که دل بر تو هرگز ندارم سترگ
بجویم هوای تو ازنیک و بد ازین پس چه خواهی تو چونان سزد
تنش را یکی پهلوانی قبای بپوشید و از کوه بگزارد پای
فرود آمد از کوه و بالای خواست همان جامهٔ خسرو آرای خواست
سپه یکسره پیش سام آمدند گشاده دل و شادکام آمدند
تبیره زنان پیش بردند پیل برآمد یکی گرد مانند نیل
خروشیدن کوس با کرنای همان زنگ زرین و هندی درای
سواران همه نعره برداشتند بدان خرمی راه بگذاشتند
چو اندر هوا شب علم برگشاد شد آن روی رومیش زنگی نژاد
بران دشت هامون فرود آمدند بخفتند و یکبار دم بر زدند
چو بر چرخ گردان درفشنده شید یکی خیمه زد از حریر سپید
به شادی به شهر اندرون آمدند ابا پهلوانی فزون آمدند
یکایک به شاه آمد این آگهی که سام آمد از کوه با فرهی
بدان آگهی شد منوچهر شاد بسی از جهان آفرین کرد یاد
بفرمود تا نوذر نامدار شود تازیان پیش سام سوار
کند آفرین کیانی براوی بدان شادمانی که بگشاد روی
بفرمایدش تا سوی شهریار شود تا سخنها کند خواستار
ببیند یکی روی دستان سام به دیدار ایشان شود شادکام
وزین جا سوی زابلستان شود برآیین خسروپرستان شود
چو نوذر بر سام نیرم رسید یکی نو جهان پهلوان را بدید
فرود آمد از باره سام سوار گرفتند مر یکدیگر را کنار
ز شاه و ز گردان بپرسید سام ازیشان بدو داد نوذر پیام
چو بشنید پیغام شاه بزرگ زمین را ببوسید سام سترگ
دوان سوی درگاه بنهاد روی چنان کش بفرمود دیهیم جوی
چو آمد به نزدیکی شهریار سپهبد پذیره شدش از کنار
درفش منوچهر چون دید سام پیاده شد از باره بگذارد گام
منوچهر فرمود تا برنشست مر آن پاک دل گرد خسروپرست
سوی تخت و ایوان نهادند روی چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی
منوچهر برگاه بنشست شاد کلاه بزرگی به سر برنهاد
به یک دست قارن به یک دست سام نشستند روشن دل و شادکام
پس آراسته زال را پیش شاه برزین عمود و برزین کلاه
گرازان بیاورد سالار بار شگفتی بماند اندرو شهریار
بران بر ز بالای آن خوب چهر تو گفتی که آرام جانست و مهر
چنین گفت مر سام را شهریار که از من تو این را به زنهاردار
بخیره میازارش از هیچ روی به کس شادمانه مشو جز بدوی
که فر کیان دارد و چنگ شیر دل هوشمندان و آهنگ شیر
پس از کار سیمرغ و کوه بلند وزان تا چرا خوار شد ارجمند
یکایک همه سام با او بگفت هم از آشکارا هم اندر نهفت
وز افگندن زال بگشاد راز که چون گشت با او سپهر از فراز
سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال پر از داستان شد به بسیار سال
برفتم به فرمان گیهان خدای به البرز کوه اندر آن زشت جای
یکی کوه دیدم سراندر سحاب سپهری ست گفتی ز خارا بر آب
برو بر نشیمی چو کاخ بلند ز هر سوی برو بسته راه گزند
بدو اندرون بچهٔ مرغ و زال تو گفتی که هستند هر دو همال
همی بوی مهر آمد از باد اوی به دل راحت آمد هم از یاد اوی
ابا داور راست گفتم به راز که ای آفرینندهٔ بی نیاز
رسیده بهر جای برهان تو نگردد فلک جز به فرمان تو
یکی بنده ام با تنی پرگناه به پیش خداوند خورشید و ماه
امیدم به بخشایش تست بس به چیزی دگر نیستم دسترس
تو این بندهٔ مرغ پرورده را به خواری و زاری برآورده را
همی پر پوشد بجای حریر مزد گوشت هنگام پستان شیر
به بد مهری من روانم مسوز به من باز بخش و دلم برفروز
به فرمان یزدان چو این گفته شد نیایش همان گه پذیرفته شد
بزد پر سیمرغ و بر شد به ابر همی حلقه زد بر سر مرد گبر
ز کوه اندر آمد چو ابر بهار گرفته تن زال را بر کنار
به پیش من آورد چون دایه ای که در مهر باشد ورا مایه ای
من آوردمش نزد شاه جهان همه آشکاراش کردم نهان
بفرمود پس شاه با موبدان ستاره شناسان و هم بخردان
که جویند تا اختر زال چیست بران اختر از بخت سالار کیست
چو گیرد بلندی چه خواهد بدن همی داستان از چه خواهد زدن
ستاره شناسان هم اندر زمان از اختر گرفتند پیدا نشان
بگفتند باشاه دیهیم دار که شادان بزی تا بود روزگار
که او پهلوانی بود نامدار سرافراز و هشیار و گرد و سوار
چو بنشنید شاه این سخن شاد شد دل پهلوان از غم آزاد شد
یکی خلعتی ساخت شاه زمین که کردند هر کس بدو آفرین
از اسپان تازی به زرین ستام ز شمشیر هندی به زرین نیام
ز دینار و خز و ز یاقوت و زر ز گستردنیهای بسیار مر
غلامان رومی به دیبای روم همه گوهرش پیکر و زرش بوم
زبرجد طبقها و پیروزه جام چه از زر سرخ و چه از سیم خام
پر از مشک و کافور و پر زعفران همه پیش بردند فرمان بران
همان جوشن و ترگ و برگستوان همان نیزه و تیر و گرز گران
همان تخت پیروزه و تاج زر همام مهر یاقوت و زرین کمر
وزان پس منوچهر عهدی نوشت سراسر ستایش بسان بهشت
همه کابل و زابل و مای و هند ز دریای چین تا به دریای سند
ز زابلستان تا بدان روی بست به نوی نوشتند عهدی درست
چو این عهد و خلعت بیاراستند پس اسپ جهان پهلوان خواستند
چو این کرده شد سام بر پای خاست که ای مهربان مهتر داد و راست
ز ماهی بر اندیشه تا چرخ ماه چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه
به مهر و به داد و به خوی و خرد زمانه همی از تو رامش برد
همه گنج گیتی به چشم تو خوار مبادا ز تو نام تو یادگار
فرود آمد و تخت را داد بوس ببستند بر کوههٔ پیل کوس
سوی زابلستان نهادند روی نظاره برو بر همه شهر و کوی
چو آمد به نزدیکی نیمروز خبر شد ز سالار گیتی فروز
بیاراسته سیستان چون بهشت گلش مشک سارابد و زر خشت
بسی مشک و دینار برریختند بسی زعفران و درم بیختند
یکی شادمانی بد اندر جهان سراسر میان کهان و مهان
هر آنجا که بد مهتری نامجوی ز گیتی سوی سام بنهاد روی
که فرخنده بادا پی این جوان برین پاک دل نامور پهلوان
چو بر پهلوان آفرین خواندند ابر زال زر گوهر افشاندند
نشست آنگهی سام با زیب و جام همی داد چیز و همی راند کام
کسی کو به خلعت سزاوار بود خردمند بود و جهاندار بود
براندازه شان خلعت آراستند همه پایهٔ برتری خواستند
جهاندیدگان را ز کشور بخواند سخنهای بایسته چندی براند
چنین گفت با نامور بخردان که ای پاک و بیدار دل موبدان
چنین است فرمان هشیار شاه که لشکر همی راند باید به راه
سوی گرگساران و مازندران همی راند خواهم سپاهی گران
بماند به نزد شما این پسر که همتای جان ست و جفت جگر
دل و جانم ایدر بماند همی مژه خون دل برفشاند همی
بگاه جوانی و کند آوری یکی بیهده ساختم داوری
پسر داد یزدان بیانداختم ز بی دانشی ارج نشناختم
گرانمایه سیمرغ برداشتش همان آفریننده بگماشتش
بپرورد او را چو سرو بلند مرا خوار بد مرغ را ارجمند
چو هنگام بخشایش آمد فراز جهاندار یزدان بمن داد باز
بدانید کاین زینهار منست به نزد شما یادگار منست
گرامیش دارید و پندش دهید همه راه و رای بلندش دهید
سوی زال کرد آنگهی سام روی که داد و دهش گیر و آرام جوی
چنان دان که زابلستان خان تست جهان سر به سر زیر فرمان تست
ترا خان و مان باید آبادتر دل دوستداران تو شادتر
کلید در گنجها پیش تست دلم شاد و غمگین به کم بیش تست
به سام آنگهی گفت زال جوان که چون زیست خواهم من ایدر نوان
جدا پیشتر زین کجا داشتی مدارم که آمد گه آشتی
کسی کو ز مادر گنه کار زاد من آنم سزد گر بنالم ز داد
گهی زیر چنگال مرغ اندرون چمیدن به خاک و چریدن ز خون
کنون دور ماندم ز پروردگار چنین پروراند مرا روزگار
ز گل بهرهٔ من بجز خار نیست بدین با جهاندار پیگار نیست
بدو گفت پرداختن دل سزاست بپرداز و بر گوی هرچت هواست
ستاره شمر مرد اخترگرای چنین زد ترا ز اختر نیک رای
که ایدر ترا باشد آرامگاه هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه
گذر نیست بر حکم گردان سپهر هم ایدر بگسترد بایدت مهر
کنون گرد خویش اندرآور گروه سواران و مردان دانش پژوه
بیاموز و بشنو ز هر دانشی که یابی ز هر دانشی رامشی
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ همه دانش و داد دادن بسیچ
بگفت این و برخاست آوای کوس هوا قیرگون شد زمین آبنوس
خروشیدن زنگ و هندی درای برآمد ز دهلیز پرده سرای
سپهبد سوی جنگ بنهاد روی یکی لشکری ساخته جنگجوی
بشد زال با او دو منزل براه بدان تا پدر چون گذارد سپاه
پدر زال را تنگ در برگرفت شگفتی خروشیدن اندر گرفت
بفرمود تا بازگردد ز راه شود شادمان سوی تخت و کلاه
بیامد پر اندیشه دستان سام که تا چون زید تا بود نیک نام
نشست از بر نامور تخت عاج به سر بر نهاد آن فروزنده تاج
ابا یاره و گرزهٔ گاو سر ابا طوق زرین و زرین کمر
ز هر کشوری موبدانرا بخواند پژوهید هر کار و هر چیز راند
ستاره شناسان و دین آوران سواران جنگی و کین آوران
شب و روز بودند با او به هم زدندی همی رای بر بیش و کم
چنان گشت زال از بس آموختن تو گفتی ستاره ست از افروختن
به رای و به دانش به جایی رسید که چون خویشتن در جهان کس ندید
بدین سان همی گشت گردان سپهر ابر سام و بر زال گسترده مهر
چنان بد که روزی چنان کرد رای که در پادشاهی بجنبد ز جای
برون رفت با ویژه گردان خویش که با او یکی بودشان رای و کیش
سوی کشور هندوان کرد رای سوی کابل و دنبر و مرغ و مای
به هر جایگاهی بیاراستی می و رود و رامشگران خواستی
گشاده در گنج و افگنده رنج برآیین و رسم سرای سپنج
ز زابل به کابل رسید آن زمان گرازان و خندان و دل شادمان
یکی پادشا بود مهراب نام زبر دست با گنج و گسترده کام
به بالا به کردار آزاده سرو به رخ چون بهار و به رفتن تذرو
دل بخردان داشت و مغز ردان دو کتف یلان و هش موبدان
ز ضحاک تازی گهر داشتی به کابل همه بوم و برداشتی
همی داد هر سال مر سام ساو که با او به رزمش نبود ایچ تاو
چو آگه شد از کار دستان سام ز کابل بیامد بهنگام بام
ابا گنج و اسپان آراسته غلامان و هر گونه ای خواسته
ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر ز دیبای زربفت و چینی حریر
یکی تاج با گوهر شاهوار یکی طوق زرین زبرجد نگار
چو آمد به دستان سام آگهی که مهراب آمد بدین فرهی
پذیره شدش زال و بنواختش به آیین یکی پایگه ساختش
سوی تخت پیروزه باز آمدند گشاده دل و بزم ساز آمدند
یکی پهلوانی نهادند خوان نشستند بر خوان با فرخان
گسارندهٔ می می آورد و جام نگه کرد مهراب را پورسام
خوش آمد هماناش دیدار او دلش تیز تر گشت در کار او
چو مهراب برخاست از خوان زال نگه کرد زال اندر آن برز و یال
چنین گفت با مهتران زال زر که زیبنده تر زین که بندد کمر
یکی نامدار از میان مهان چنین گفت کای پهلوان جهان
پس پردهٔ او یکی دخترست که رویش ز خورشید روشن ترست
ز سر تا به پایش به کردار عاج به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
بران سفت سیمنش مشکین کمند سرش گشته چون حلقهٔ پای بند
رخانش چو گلنار و لب ناردان ز سیمین برش رسته دو ناروان
دو چشمش بسان دو نرگس بباغ مژه تیرگی برده از پر زاغ
دو ابرو بسان کمان طراز برو توز پوشیده ازمشک ناز
بهشتیست سرتاسر آراسته پر آرایش و رامش و خواسته
برآورد مر زال را دل به جوش چنان شد کزو رفت آرام وهوش
شب آمد پر اندیشه بنشست زال به نادیده برگشت بی خورد و هال
چو زد بر سر کوه بر تیغ شید چو یاقوت شد روی گیتی سپید
در بار بگشاد دستان سام برفتند گردان به زرین نیام
در پهلوان را بیاراستند چو بالای پرمایگان خواستند
برون رفت مهراب کابل خدای سوی خیمهٔ زال زابل خدای
چو آمد به نزدیکی بارگاه خروش آمد از در که بگشای راه
بر پهلوان اندرون رفت گو بسان درختی پر از بار نو
دل زال شد شاد و بنواختش ازان انجمن سر برافراختش
بپرسید کز من چه خواهی بخواه ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
بدو گفت مهراب کای پادشا سرافراز و پیروز و فرمان روا
مرا آرزو در زمانه یکیست که آن آرزو بر تو دشوار نیست
که آیی به شادی سوی خان من چو خورشید روشن کنی جان من
چنین داد پاسخ که این رای نیست به خان تو اندر مرا جای نیست
نباشد بدین سام همداستان همان شاه چون بشنود داستان
که ما می گساریم و مستان شویم سوی خانهٔ بت پرستان شویم
جزان هر چه گویی تو پاسخ دهم به دیدار تو رای فرخ نهم
چو بشنید مهراب کرد آفرین به دل زال را خواند ناپاک دین
خرامان برفت از بر تخت اوی همی آفرین خواند بر بخت اوی
چو دستان سام از پسش بنگرید ستودش فراوان چنان چون سزید
ازان کو نه هم دین و هم راه بود زبان از ستودنش کوتاه بود
برو هیچکس چشم نگماشتند مر او را ز دیوانگان داشتند
چو روشن دل پهلوان را بدوی چنان گرم دیدند با گفت وگوی
مر او را ستودند یک یک مهان همان کز پس پرده بودش نهان
ز بالا و دیدار و آهستگی ز بایستگی هم ز شایستگی
دل زال یکباره دیوانه گشت خرد دور شد عشق فرزانه گشت
سپهدار تازی سر راستان بگوید برین بر یکی داستان
که تا زنده ام چرمه جفت منست خم چرخ گردان نهفت منست
عروسم نباید که رعنا شوم به نزد خردمند رسوا شوم
از اندیشگان زال شد خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل
همی بود پیچان دل از گفت وگوی مگر تیره گردد ازین آبروی
همی گشت یکچند بر سر سپهر دل زال آگنده یکسر بمهر
چنان بد که مهراب روزی پگاه برفت و بیامد ازان بارگاه
گذر کرد سوی شبستان خویش همی گشت بر گرد بستان خویش
دو خورشید بود اندر ایوان او چو سیندخت و رودابهٔ ماه روی
بیاراسته همچو باغ بهار سراپای پر بوی و رنگ و نگار
شگفتی برودابه اندر بماند همی نام یزدان بروبر بخواند
یکی سرو دید از برش گرد ماه نهاده ز عنبر به سر بر کلاه
به دیبا و گوهر بیاراسته بسان بهشتی پر از خواسته
بپرسید سیندخت مهراب را ز خوشاب بگشاد عناب را
که چون رفتی امروز و چون آمدی که کوتاه باد از تو دست بدی
چه مردست این پیر سر پور سام همی تخت یاد آیدش گر کنام
خوی مردمی هیچ دارد همی پی نامداران سپارد همی
چنین داد مهراب پاسخ بدوی که ای سرو سیمین بر ماه روی
به گیتی در از پهلوانان گرد پی زال زر کس نیارد سپرد
چو دست و عنانش بر ایوان نگار نبینی نه بر زین چنو یک سوار
دل شیر نر دارد و زور پیل دو دستش به کردار دریای نیل
چو برگاه باشد درافشان بود چو در جنگ باشد سرافشان بود
رخش پژمرانندهٔ ارغوان جوان سال و بیدار و بختش جوان
به کین اندرون چون نهنگ بلاست به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست
نشانندهٔ خاک در کین بخون فشانندهٔ خنجر آبگون
از آهو همان کش سپیدست موی بگوید سخن مردم عیب جوی
سپیدی مویش بزیبد همی تو گویی که دلها فریبد همی
چو بشنید رودابه آن گفت گوی برافروخت و گلنارگون کرد روی
دلش گشت پرآتش از مهر زال ازو دور شد خورد و آرام و هال
چو بگرفت جای خرد آرزوی دگر شد به رای و به آیین و خوی
ورا پنج ترک پرستنده بود پرستنده و مهربان بنده بود
بدان بندگان خردمند گفت که بگشاد خواهم نهان از نهفت
شما یک به یک رازدار منید پرستنده و غمگسار منید
بدانید هر پنج و آگه بوید همه ساله با بخت همره بوید
که من عاشقم همچو بحر دمان ازو بر شده موج تا آسمان
پر از پور سامست روشن دلم به خواب اندر اندیشه زو نگسلم
همیشه دلم در غم مهر اوست شب و روزم اندیشهٔ چهر اوست
کنون این سخن را چه درمان کنید چگویید و با من چه پیمان کنید
یکی چاره باید کنون ساختن دل و جانم از رنج پرداختن
پرستندگان را شگفت آمد آن که بیکاری آمد ز دخت ردان
همه پاسخش را بیاراستند چو اهرمن از جای برخاستند
که ای افسر بانوان جهان سرافراز بر دختران مهان
ستوده ز هندوستان تا به چین میان بتان در چو روشن نگین
به بالای تو بر چمن سرو نیست چو رخسار تو تابش پرو نیست
نگار رخ تو ز قنوج و رای فرستد همی سوی خاور خدای
ترا خود بدیده درون شرم نیست پدر را به نزد تو آزرم نیست
که آن را که اندازد از بر پدر تو خواهی که گیری مر او را به بر
که پروردهٔ مرغ باشد به کوه نشانی شده در میان گروه
کس از مادران پیر هرگز نزاد نه ز آنکس که زاید بباشد نژاد
چنین سرخ دو بسد شیر بوی شگفتی بود گر شود پیرجوی
جهانی سراسر پر از مهر تست به ایوانها صورت چهرتست
ترا با چنین روی و بالای و موی ز چرخ چهارم خور آیدت شوی
چو رودابه گفتار ایشان شنید چو از باد آتش دلش بردمید
بریشان یکی بانگ برزد به خشم بتابید روی و بخوابید چشم
وزان پس به چشم و به روی دژم به ابرو ز خشم اندر آورد خم
چنین گفت کاین خام پیکارتان شنیدن نیرزید گفتارتان
نه قیصر بخواهم نه فغفور چین نه از تاجداران ایران زمین
به بالای من پور سامست زال ابا بازوی شیر و با برز و یال
گرش پیرخوانی همی گر جوان مرا او بجای تنست و روان
مرا مهر او دل ندیده گزید همان دوستی از شنیده گزید
برو مهربانم به بر روی و موی به سوی هنر گشتمش مهرجوی
پرستنده آگه شد از راز او چو بشنید دل خسته آواز او
به آواز گفتند ما بنده ایم به دل مهربان و پرستنده ایم
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی نیاید ز فرمان تو جز بهی
یکی گفت زیشان که ای سر و بن نگر تا نداند کسی این سخن
اگر جادویی باید آموختن به بند و فسون چشمها دوختن
بپریم با مرغ و جادو شویم بپوییم و در چاره آهو شویم
مگر شاه را نزد ماه آوریم به نزدیک او پایگاه آوریم
لب سرخ رودابه پرخنده کرد رخان معصفر سوی بنده کرد
که این گفته را گر شوی کاربند درختی برومند کاری بلند
که هر روز یاقوت بار آورد برش تازیان بر کنار آورد
پرستنده برخاست از پیش اوی بدان چاره بی چاره بنهاد روی
به دیبای رومی بیاراستند سر زلف برگل بپیراستند
برفتند هر پنج تا رودبار ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار
مه فرودین وسر سال بود لب رود لشکرگه زال بود
همی گل چدند از لب رودبار رخان چون گلستان و گل در کنار
نگه کرد دستان ز تخت بلند بپرسید کاین گل پرستان کیند
چنین گفت گوینده با پهلوان که از کاخ مهراب روشن روان
پرستندگان را سوی گلستان فرستد همی ماه کابلستان
به نزد پری چهرگان رفت زال کمان خواست از ترک و بفراخت یال
پیاده همی رفت جویان شکار خشیشار دید اندر آن رودبار
کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد به دست جهان پهلوان در نهاد
نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب یکی تیره بنداخت اندر شتاب
ز پروازش آورد گردان فرود چکان خون و وشی شده آب رود
بترک آنگهی گفت زان سو گذر بیاور تو آن مرغ افگنده پر
به کشتی گذر کرد ترک سترگ خرامید نزد پرستنده ترک
پرستنده پرسید کای پهلوان سخن گوی و بگشای شیرین زبان
که این شیر بازو گو پیلتن چه مردست و شاه کدام انجمن
که بگشاد زین گونه تیر از کمان چه سنجد به پیش اندرش بدگمان
ندیدیم زیبنده تر زین سوار به تیر و کمان بر چنین کامگار
پری روی دندان به لب برنهاد مکن گفت ازین گونه از شاه یاد
شه نیمروزست فرزند سام که دستانش خوانند شاهان به نام
بگردد جهان گر بگردد سوار ازین سان نبیند یکی نامدار
پرستنده با کودک ماه روی بخندید و گفتش که چندین مگوی
که ماهیست مهراب را در سرای به یک سر ز شاه تو برتر بپای
به بالای ساج است و همرنگ عاج یکی ایزدی بر سر از مشک تاج
دو نرگس دژم و دو ابرو به خم ستون دو ابرو چو سیمین قلم
دهانش به تنگی دل مستمند سر زلف چون حلقهٔ پای بند
دو جادوش پر خواب و پرآب روی پر از لاله رخسار و پر مشک موی
نفس را مگر بر لبش راه نیست چنو در جهان نیز یک ماه نیست
پرستندگان هر یکی آشکار همی کرد وصف رخ آن نگار
بدین چاره تا آن لب لعل فام کند آشنا با لب پور سام
چنین گفت با بندگان خوب چهر که با ماه خوبست رخشنده مهر
ولیکن به گفتن مگر روی نیست بود کاب را ره بدین جوی نیست
دلاور که پرهیز جوید ز جفت بماند بسانی اندر نهفت
بدان تاش دختر نباشد ز بن نباید شنیدنش ننگ سخن
چنین گفت مر جفت را باز نر چو بر خایه بنشست و گسترد پر
کزین خایه گر مایه بیرون کنم ز پشت پدر خایه بیرون کنم
ازیشان چو برگشت خندان غلام بپرسید از و نامور پور سام
که با تو چه گفت آن که خندان شدی گشاده لب و سیم دندان شدی
بگفت آنچه بشنید با پهلوان ز شادی دل پهلوان شد جوان
چنین گفت با ریدک ماه روی که رو مر پرستندگان را بگوی
که از گلستان یک زمان مگذرید مگر با گل از باغ گوهر برید
درم خواست و دینار و گوهر ز گنج گرانمایه دیبای زربفت پنج
بفرمود کاین نزد ایشان برید کسی را مگوئید و پنهان برید
نباید شدن شان سوی کاخ باز بدان تا پیامی فرستم براز
برفتند زی ماه رخسار پنج ابا گرم گفتار و دینار و گنج
بدیشان سپردند زر و گهر پیام جهان پهلوان زال زر
پرستنده با ماه دیدار گفت که هرگز نماند سخن در نهفت
مگر آنکه باشد میان دو تن سه تن نانهانست و چار انجمن
بگوی ای خردمند پاکیزه رای سخن گر به رازست با ما سرای
پرستنده گفتند یک با دگر که آمد به دام اندرون شیر نر
کنون کار رودابه و کام زال به جای آمد و این بود نیک فال
بیامد سیه چشم گنجور شاه که بود اندر آن کار دستور شاه
سخن هر چه بشنید از آن دلنواز همی گفت پیش سپهبد به راز
سپهبد خرامید تا گلستان بر امید خورشید کابلستان
پری روی گلرخ بتان طراز برفتند و بردند پیشش نماز
سپهبد بپرسید ازیشان سخن ز بالا و دیدار آن سرو بن
ز گفتار و دیدار و رای و خرد بدان تا به خوی وی اندر خورد
بگویید با من یکایک سخن به کژی نگر نفگنید ایچ بن
اگر راستی تان بود گفت وگوی به نزدیک من تان بود آبروی
وگر هیچ کژی گمانی برم به زیر پی پیلتان بسپرم
رخ لاله رخ گشت چون سندروس به پیش سپهبد زمین داد بوس
چنین گفت کز مادر اندر جهان نزاید کس اندر میان مهان
به دیدار سام و به بالای او به پاکی دل و دانش و رای او
دگر چون تو ای پهلوان دلیر بدین برز بالا و بازوی شیر
همی می چکد گویی از روی تو عبیرست گویی مگر بوی تو
سه دیگر چو رودابهٔ ماه روی یکی سرو سیمست با رنگ و بوی
ز سر تا به پایش گلست وسمن به سرو سهی بر سهیل یمن
از آن گنبد سیم سر بر زمین فرو هشته بر گل کمند از کمین
به مشک و به عنبر سرش بافته به یاقوت و زمرد تنش تافته
سر زلف و جعدش چو مشکین زره فگندست گویی گره بر گره
ده انگشت برسان سیمین قلم برو کرده از غالیه صدرقم
بت آرای چون او نبیند بچین برو ماه و پروین کنند آفرین
سپهبد پرستنده را گفت گرم سخنهای شیرین به آوای نرم
که اکنون چه چارست با من بگوی یکی راه جستن به نزدیک اوی
که ما را دل و جان پر از مهر اوست همه آرزو دیدن چهر اوست
پرستنده گفتا چو فرمان دهی گذاریم تا کاخ سرو سهی
ز فرخنده رای جهان پهلوان ز گفتار و دیدار روشن روان
فریبیم و گوییم هر گونه ای میان اندرون نیست واژونه ای
سرمشک بویش به دام آوریم لبش زی لب پور سام آوریم
خرامد مگر پهلوان با کمند به نزدیک دیوار کاخ بلند
کند حلقه در گردن کنگره شود شیر شاد از شکار بره
برفتند خوبان و برگشت زال دلش گشت با کام و شادی همال
رسیدند خوبان به درگاه کاخ به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ
نگه کرد دربان برآراست جنگ زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ
که بی گه ز درگاه بیرون شوید شگفت آیدم تا شما چون شوید
بتان پاسخش را بیاراستند به تنگی دل از جای برخاستند
که امروز روزی دگر گونه نیست به راه گلان دیو واژونه نیست
بهار آمد ازگلستان گل چنیم ز روی زمین شاخ سنبل چنیم
نگهبان در گفت کامروز کار نباید گرفتن بدان هم شمار
که زال سپهبد بکابل نبود سراپردهٔ شاه زابل نبود
نبینید کز کاخ کابل خدای به زین اندر آرد بشبگیر پای
اگرتان ببیند چنین گل بدست کند بر زمین تان هم آنگاه پست
شدند اندر ایوان بتان طراز نشستند و با ماه گفتند راز
نهادند دینار و گوهر به پیش بپرسید رودابه از کم و بیش
که چون بودتان کار با پور سام بدیدن بهست ار به آواز و نام
پری چهره هر پنج بشتافتند چو با ماه جای سخن یافتند
که مردیست برسان سرو سهی همش زیب و هم فر شاهنشهی
همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ سواری میان لاغر و بر فراخ
دو چشمش چو دو نرگس قیرگون لبانش چو بسد رخانش چو خون
کف و ساعدش چو کف شیر نر هیون ران و موبد دل و شاه فر
سراسر سپیدست مویش برنگ از آهو همین است و این نیست ننگ
سر جعد آن پهلوان جهان چو سیمین زره بر گل ارغوان
که گویی همی خود چنان بایدی وگر نیستی مهر نفزایدی
به دیار تو داده ایمش نوید ز ما بازگشتست دل پرامید
کنون چارهٔ کار مهمان بساز بفرمای تا بر چه گردیم باز
چنین گفت با بندگان سرو بن که دیگر شدستی به رای و سخن
همان زال کو مرغ پرورده بود چنان پیر سر بود و پژمرده بود
به دیدار شد چون گل ارغوان سهی قد و زیبا رخ و پهلوان
رخ من به پیشش بیاراستی به گفتار و زان پس بهاخواستی
همی گفت و لب را پر از خنده داشت رخان هم چو گلنار آگنده داشت
پرستنده با بانوی ماه روی چنین گفت کاکنون ره چاره جوی
که یزدان هر آنچت هوا بود داد سرانجام این کار فرخنده باد
یکی خانه بودش چو خرم بهار ز چهر بزرگان برو بر نگار
به دیبای چینی بیاراستند طبق های زرین بپیراستند
عقیق و زبرجد برو ریختند می و مشک و عنبر برآمیختند
همه زر و پیروزه بد جامشان به روشن گلاب اندر آشامشان
بنفشه گل و نرگس و ارغوان سمن شاخ و سنبل به دیگر کران
از آن خانهٔ دخت خورشید روی برآمد همی تا به خورشید بوی
چو خورشید تابنده شد ناپدید در حجره بستند و گم شد کلید
پرستنده شد سوی دستان سام که شد ساخته کار بگذار گام
سپهبد سوی کاخ بنهاد روی چنان چون بود مردم جفت جوی
برآمد سیه چشم گلرخ به بام چو سرو سهی بر سرش ماه تام
چو از دور دستان سام سوار پدید آمد آن دختر نامدار
دو بیجاده بگشاد و آواز داد که شاد آمدی ای جوانمرد شاد
درود جهان آفرین بر تو باد خم چرخ گردان زمین تو باد
پیاده بدین سان ز پرده سرای برنجیدت این خسروانی دو پای
سپهبد کزان گونه آوا شنید نگه کرد و خورشید رخ را بدید
شده بام از آن گوهر تابناک به جای گل سرخ یاقوت خاک
چنین داد پاسخ که ای ماه چهر درودت ز من آفرین از سپهر
چه مایه شبان دیده اندر سماک خروشان بدم پیش یزدان پاک
همی خواستم تا خدای جهان نماید مرا رویت اندر نهان
کنون شاد گشتم به آواز تو بدین خوب گفتار با ناز تو
یکی چارهٔ راه دیدار جوی چه پرسی تو بر باره و من به کوی
پری روی گفت سپهبد شنود سر شعر گلنار بگشاد زود
کمندی گشاد او ز سرو بلند کس از مشک زان سان نپیچد کمند
خم اندر خم و مار بر مار بر بران غبغبش نار بر نار بر
بدو گفت بر تاز و برکش میان بر شیر بگشای و چنگ کیان
بگیر این سیه گیسو از یک سوم ز بهر تو باید همی گیسوم
نگه کرد زال اندران ماه روی شگفتی بماند اندران روی و موی
چنین داد پاسخ که این نیست داد چنین روز خورشید روشن مباد
که من دست را خیره بر جان زنم برین خسته دل تیز پیکان زنم
کمند از رهی بستد و داد خم بیفگند خوار و نزد ایچ دم
به حلقه درآمد سر کنگره برآمد ز بن تا به سر یکسره
چو بر بام آن باره بنشست باز برآمد پری روی و بردش نماز
گرفت آن زمان دست دستان به دست برفتند هر دو به کردار مست
فرود آمد از بام کاخ بلند به دست اندرون دست شاخ بلند
سوی خانهٔ زرنگار آمدند بران مجلس شاهوار آمدند
بهشتی بد آراسته پر ز نور پرستنده بر پای و بر پیش حور
شگفت اندرو مانده بد زال زر برآن روی و آن موی و بالا و فر
ابا یاره و طوق و با گوشوار ز دینار و گوهر چو باغ بهار
دو رخساره چون لاله اندر سمن سر جعد زلفش شکن بر شکن
همان زال با فر شاهنشهی نشسته بر ماه بر فرهی
حمایل یکی دشنه اندر برش ز یاقوت سرخ افسری بر سرش
همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کو گور را نشکرید
سپهبد چنین گفت با ماه روی که ای سرو سیمین بر و رنگ بوی
منوچهر اگر بشنود داستان نباشد برین کار همداستان
همان سام نیرم برآرد خروش ازین کار بر من شود او بجوش
ولیکن نه پرمایه جانست و تن همان خوار گیرم بپوشم کفن
پذیرفتم از دادگر داورم که هرگز ز پیمان تو نگذرم
شوم پیش یزدان ستایش کنم چو ایزد پرستان نیایش کنم
مگر کو دل سام و شاه زمین بشوید ز خشم و ز پیکار و کین
جهان آفرین بشنود گفت من مگر کاشکارا شوی جفت من
بدو گفت رودابه من همچنین پذیرفتم از داور کیش و دین
که بر من نباشد کسی پادشا جهان آفرین بر زبانم گوا
جز از پهلوان جهان زال زر که با تخت و تاجست وبا زیب و فر
همی مهرشان هر زمان بیش بود خرد دور بود آرزو پیش بود
چنین تا سپیده برآمد ز جای تبیره برآمد ز پرده سرای
پس آن ماه را شید پدرود کرد بر خویش تار و برش پود کرد
ز بالا کمند اندر افگند زال فرود آمد از کاخ فرخ همال
چو خورشید تابان برآمد ز کوه برفتند گردان همه همگروه
بدیدند مر پهلوان را پگاه وزان جایگه برگرفتند راه
سپهبد فرستاد خواننده را که خواند بزرگان داننده را
چو دستور فرزانه با موبدان سرافراز گردان و فرخ ردان
به شادی بر پهلوان آمدند خردمند و روشن روان آمدند
زبان تیز بگشاد دستان سام لبی پر ز خنده دلی شادکام
نخست آفرین جهاندار کرد دل موبد از خواب بیدار کرد
چنین گفت کز داور راد و پاک دل ما پر امید و ترس است و باک
به بخشایش امید و ترس از گناه به فرمانها ژرف کردن نگاه
ستودن مراو را چنان چون توان شب و روز بودن به پیشش نوان
خداوند گردنده خورشید و ماه روان را به نیکی نماینده راه
بدویست گیهان خرم به پای همو داد و داور به هر دو سرای
بهار آرد و تیرماه و خزان برآرد پر از میوه دار رزان
جوان داردش گاه با رنگ و بوی گهش پیر بینی دژم کرده روی
ز فرمان و رایش کسی نگذرد پی مور بی او زمین نسپرد
بدانگه که لوح آفرید و قلم بزد بر همه بودنیها رقم
جهان را فزایش ز جفت آفرید که از یک فزونی نیاید پدید
ز چرخ بلند اندر آمد سخن سراسر همین است گیتی ز بن
زمانه به مردم شد آراسته وزو ارج گیرد همی خواسته
اگر نیستی جفت اندر جهان بماندی توانای اندر نهان
و دیگر که مایه ز دین خدای ندیدم که ماندی جوان را بجای
بویژه که باشد ز تخم بزرگ چو بی جفت باشد بماند سترگ
چه نیکوتر از پهلوان جوان که گردد به فرزند روشن روان
چو هنگام رفتن فراز آیدش به فرزند نو روز بازآیدش
به گیتی بماند ز فرزند نام که این پور زالست و آن پور سام
بدو گردد آراسته تاج و تخت ازان رفته نام و بدین مانده بخت
کنون این همه داستان منست گل و نرگس بوستان منست
که از من رمیدست صبر و خرد بگویید کاین را چه اندر خورد
نگفتم من این تا نگشتم غمی به مغز و خرد در نیامد کمی
همه کاخ مهراب مهر منست زمینش چو گردان سپهر منست
دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گوینده باشد بدین رام سام
شود رام گویی منوچهر شاه جوانی گمانی برد یا گناه
چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی سوی دین و آیین نهادست روی
بدین در خردمند را جنگ نیست که هم راه دینست و هم ننگ نیست
چه گوید کنون موبد پیش بین چه دانید فرزانگان اندرین
ببستند لب موبدان و ردان سخن بسته شد بر لب بخردان
که ضحاک مهراب را بد نیا دل شاه ازیشان پر از کیمیا
گشاده سخن کس نیارست گفت که نشنید کس نوش با نیش جفت
چو نشنید از ایشان سپهبد سخن بجوشید و رای نو افگند بن
که دانم که چون این پژوهش کنید بدین رای بر من نکوهش کنید
ولیکن هر آنکو بود پر منش بباید شنیدن بسی سرزنش
مرا اندرین گر نمایش کنید وزین بند راه گشایش کنید
به جای شما آن کنم در جهان که با کهتران کس نکرد از مهان
ز خوبی و از نیکی و راستی ز بد ناورم بر شما کاستی
همه موبدان پاسخ آراستند همه کام و آرام او خواستند
که ما مر ترا یک به یک بنده ایم نه از بس شگفتی سرافگنده ایم
ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست بزرگست و گرد و سبک مایه نیست
بدانست کز گوهر اژدهاست و گر چند بر تازیان پادشاست
اگر شاه رابد نگردد گمان نباشد ازو ننگ بر دودمان
یکی نامه باید سوی پهلوان چنان چون تو دانی به روشن روان
ترا خود خرد زان ما بیشتر روان و گمانت به اندیشتر
مگر کو یکی نامه نزدیک شاه فرستد کند رای او را نگاه
منوچهر هم رای سام سوار نپردازد از ره بدین مایه کار
سپهبد نویسنده را پیش خواند دل آگنده بودش همه برفشاند
یکی نامه فرمود نزدیک سام سراسر نوید و درود و خرام
ز خط نخست آفرین گسترید بدان دادگر کو جهان آفرید
ازویست شادی ازویست زور خداوند کیوان و ناهید و هور
خداوند هست و خداوند نیست همه بندگانیم و ایزد یکیست
ازو باد بر سام نیرم درود خداوند کوپال و شمشیر و خود
چمانندهٔ دیزه هنگام گرد چرانندهٔ کرگس اندر نبرد
فزایندهٔ باد آوردگاه فشانندهٔ خون ز ابر سیاه
گرایندهٔ تاج و زرین کمر نشانندهٔ زال بر تخت زر
به مردی هنر در هنر ساخته خرد از هنرها برافراخته
من او را بسان یکی بنده ام به مهرش روان و دل آگنده ام
ز مادر بزادم بران سان که دید ز گردون به من بر ستمها رسید
پدر بود در ناز و خز و پرند مرا برده سیمرغ بر کوه هند
نیازم بد آنکو شکار آورد ابا بچه ام در شمار آورد
همی پوست از باد بر من بسوخت زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت
همی خواندندی مرا پور سام به اورنگ بر سام و من در کنام
چو یزدان چنین راند اندر بوش بران بود چرخ روان را روش
کس از داد یزدان نیابد گریغ وگر چه بپرد برآید به میغ
سنان گر بدندان بخاید دلیر بدرد ز آواز او چرم شیر
گرفتار فرمان یزدان بود وگر چند دندانش سندان بود
یکی کار پیش آمدم دل شکن که نتوان ستودنش بر انجمن
پدر گر دلیرست و نراژدهاست اگر بشنود راز بنده رواست
من از دخت مهراب گریان شدم چو بر آتش تیز بریان شدم
ستاره شب تیره یار منست من آنم که دریا کنار منست
به رنجی رسیدستم از خویشتن که بر من بگرید همه انجمن
اگر چه دلم دید چندین ستم نیارم زدن جز به فرمانت دم
چه فرماید اکنون جهان پهلوان گشایم ازین رنج و سختی روان
ز پیمان نگردد سپهبد پدر بدین کار دستور باشد مگر
که من دخت مهراب را جفت خویش کنم راستی را به آیین و کیش
به پیمان چنین رفت پیش گروه چو باز آوریدم ز البرز کوه
که هیچ آرزو بر دلت نگسلم کنون اندرین است بسته دلم
سواری به کردار آذر گشسپ ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ
بفرمود و گفت ار بماند یکی نباید ترا دم زدن اندکی
به دیگر تو پای اندر آور برو برین سان همی تاز تا پیش گو
فرستاده در پیش او باد گشت به زیر اندرش چرمه پولاد گشت
چو نزدیکی گرگساران رسید یکایک ز دورش سپهبد بدید
همی گشت گرد یکی کوهسار چماننده یوز و رمنده شکار
چنین گفت با غمگساران خویش بدان کار دیده سواران خویش
که آمد سواری دمان کابلی چمان چرمهٔ زیر او زابلی
فرستادهٔ زال باشد درست ازو آگهی جست باید نخست
ز دستان و ایران و از شهریار همی کرد باید سخن خواستار
هم اندر زمان پیش او شد سوار به دست اندرون نامهٔ نامدار
فرود آمد و خاک را بوس داد بسی از جهان آفرین کرد یاد
بپرسید و بستد ازو نامه سام فرستاده گفت آنچه بود از پیام
سپهدار بگشاد از نامه بند فرود آمد از تیغ کوه بلند
سخنهای دستان سراسر بخواند بپژمرد و بر جای خیره بماند
پسندش نیامد چنان آرزوی دگرگونه بایستش او را به خوی
چنین داد پاسخ که آمد پدید سخن هر چه از گوهر بد سزید
چو مرغ ژیان باشد آموزگار چنین کام دل جوید از روزگار
ز نخچیر کامد سوی خانه باز به دلش اندر اندیشه آمد دراز
همی گفت اگر گویم این نیست رای مکن داوری سوی دانش گرای
سوی شهریاران سر انجمن شوم خام گفتار و پیمان شکن
و گر گویم آری و کامت رواست بپرداز دل را بدانچت هواست
ازین مرغ پرورده وان دیوزاد چه گویی چگونه برآید نژاد
سرش گشت از اندیشهٔ دل گران بخفت و نیاسوده گشت اندران
سخن هر چه بر بنده دشوارتر دلش خسته تر زان و تن زارتر
گشاده تر آن باشد اندر نهان چو فرمان دهد کردگار جهان
چو برخاست از خواب با موبدان یکی انجمن کرد با بخردان
گشاد آن سخن بر ستاره شمر که فرجام این بر چه باشد گذر
دو گوهر چو آب و چو آتش به هم برآمیخته باشد از بن ستم
همانا که باشد به روز شمار فریدون و ضحاک را کارزار
از اختر بجوئید و پاسخ دهید همه کار و کردار فرخ نهید
ستاره شناسان به روز دراز همی ز آسمان بازجستند راز
بدیدند و با خنده پیش آمدند که دو دشمن از بخت خویش آمدند
به سام نریمان ستاره شمر چنین گفت کای گرد زرین کمر
ترا مژده از دخت مهراب و زال که باشند هر دو به شادی همال
ازین دو هنرمند پیلی ژیان بیاید ببندد به مردی میان
جهان زیرپای اندر آرد به تیغ نهد تخت شاه از بر پشت میغ
ببرد پی بدسگالان ز خاک به روی زمین بر نماند مغاک
نه سگسار ماند نه مازندران زمین را بشوید به گرز گران
به خواب اندرد آرد سر دردمند ببندد در جنگ و راه گزند
بدو باشد ایرانیان را امید ازو پهلوان را خرام و نوید
پی باره ای کو چماند به جنگ بمالد برو روی جنگی پلنگ
خنک پادشاهی که هنگام او زمانه به شاهی برد نام او
چو بشنید گفتار اخترشناس بخندید و پذرفت ازیشان سپاس
ببخشیدشان بی کران زر و سیم چو آرامش آمد به هنگام بیم
فرستادهٔ زال را پیش خواند زهر گونه با او سخنها براند
بگفتش که با او به خوبی بگوی که این آرزو را نبد هیچ روی
ولیکن چو پیمان چنین بد نخست بهانه نشاید به بیداد جست
من اینک به شبگیر ازین رزمگاه سوی شهر ایران گذارم سپاه
فرستاده را داد چندی درم بدو گفت خیره مزن هیچ دم
گسی کردش و خود به راه ایستاد سپاه و سپهبد از آن کار شاد
ببستند از آن گرگساران هزار پیاده به زاری کشیدند خوار
دو بهره چو از تیره شب درگذشت خروش سواران برآمد ز دشت
همان نالهٔ کوس با کره نای برآمد ز دهلیز پرده سرای
سپهبد سوی شهر ایران کشید سپه را به نزد دلیران کشید
فرستاده آمد دوان سوی زال ابا بخت پیروز و فرخنده فال
گرفت آفرین زال بر کردگار بران بخشش گردش روزگار
درم داد و دینار درویش را نوازنده شد مردم خویش را
میان سپهدار و آن سرو بن زنی بود گوینده شیرین سخن
پیام آوریدی سوی پهلوان هم از پهلوان سوی سرو روان
سپهدار دستان مر او را بخواند سخن هر چه بشنید با او براند
بدو گفت نزدیک رودابه رو بگویش که ای نیک دل ماه نو
سخن چون ز تنگی به سختی رسید فراخیش را زود بینی کلید
فرستاده باز آمد از پیش سام ابا شادمانی و فرخ پیام
بسی گفت و بشنید و زد داستان سرانجام او گشت همداستان
سبک پاسخ نامه زن را سپرد زن از پیش او بازگشت و ببرد
به نزدیک رودابه آمد چو باد بدین شادمانی ورا مژده داد
پری روی بر زن درم برفشاند به کرسی زر پیکرش برنشاند
یکی شاره سربند پیش آورید شده تار و پود اندرو ناپدید
همه پیکرش سرخ یاقوت و زر شده زر همه ناپدید از گهر
یکی جفت پر مایه انگشتری فروزنده چون بر فلک مشتری
فرستاد نزدیک دستان سام بسی داد با آن درود و پیام
زن از حجره آنگه به ایوان رسید نگه کرد سیندخت او را بدید
زن از بیم برگشت چون سندروس بترسید و روی زمین داد بوس
پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی به آواز گفت از کجایی بگوی
زمان تا زمان پیش من بگذری به حجره درآیی به من ننگری
دل روشنم بر تو شد بدگمان بگویی مرا تا زهی گر کمان
بدو گفت زن من یکی چاره جوی همی نان فراز آرم از چند روی
بدین حجره رودابه پیرایه خواست بدو دادم اکنون همینست راست
بیاوردمش افسر پرنگار یکی حلقه پرگوهر شاهوار
بدو گفت سیندخت بنمایی ام دل بسته ز اندیشه بگشایی ام
سپردم به رودابه گفت این دو چیز فزون خواست اکنون بیارمش نیز
بها گفت بگذار بر چشم من یکی آب بر زن برین خشم من
درم گفت فردا دهد ماه روی بها تا نیابم تو از من مجوی
همی کژ دانست گفتار او بیاراست دل را به پیکار او
بیامد بجستش بر و آستی همی جست ازو کژی و کاستی
به خشم اندرون شد ازان زن غمی به خواری کشیدش بروی زمی
چو آن جامه های گرانمایه دید هم از دست رودابه پیرایه دید
در کاخ بر خویشتن بر ببست از اندیشگان شد به کردار مست
بفرمود تا دخترش رفت پیش همی دست برزد به رخسار خویش
دو گل رابدو نرگس خوابدار همی شست تا شد گلان آبدار
به رودابه گفت ای سرافراز ماه گزین کردی از ناز برگاه چاه
چه ماند از نکو داشتی در جهان که ننمودمت آشکار و نهان
ستمگر چرا گشتی ای ماه روی همه رازها پیش مادر بگوی
که این زن ز پیش که آید همی به پیشت ز بهر چه آید همی
سخن بر چه سانست و آن مرد کیست که زیبای سربند و انگشتریست
ز گنج بزرگ افسر تازیان به ما ماند بسیار سود و زیان
بدین نام بد دادخواهی به باد چو من زاده ام دخت هرگز مباد
زمین دید رودابه و پشت پای فرو ماند از خشم مادر به جای
فرو ریخت از دیدگان آب مهر به خون دو نرگس بیاراست چهر
به مادر چنین گفت کای پر خرد همی مهر جان مرا بشکرد
مرا مام فرخ نزادی ز بن نرفتی ز من نیک یا بد سخن
سپهدار دستان به کابل بماند چنین مهر اویم بر آتش نشاند
چنان تنگ شد بر دلم بر جهان که گریان شدم آشکار و نهان
نخواهم بدن زنده بی روی او جهانم نیرزد به یک موی او
بدان کو مرا دید و بامن نشست به پیمان گرفتیم دستش بدست
فرستاده شد نزد سام بزرگ فرستاد پاسخ به زال سترگ
زمانی بپیچید و دستور بود سخنهای بایسته گفت و شنود
فرستاده را داد بسیار چیز شنیدم همه پاسخ سام نیز
به دست همین زن که کندیش موی زدی بر زمین و کشیدی به روی
فرستاده آرندهٔ نامه بود مرا پاسخ نامه این جامه بود
فروماند سیندخت زان گفت گوی پسند آمدش زال را جفت اوی
چنین داد پاسخ که این خرد نیست چو دستان ز پرمایگان گرد نیست
بزرگست پور جهان پهلوان همش نام و هم رای روشن روان
هنرها همه هست و آهو یکی که گردد هنر پیش او اندکی
شود شاه گیتی بدین خشمناک ز کابل برآرد به خورشید خاک
نخواهد که از تخم ما بر زمین کسی پای خوار اندر آرد به زین
رها کرد زن را و بنواختش چنان کرد پیدا که نشناختش
چنان دید رودابه را در نهان کجا نشنود پند کس در جهان
بیامد ز تیمار گریان بخفت همی پوست بر تنش گفتی بکفت
چو آمد ز درگاه مهراب شاد همی کرد از زال بسیار یاد
گرانمایه سیندخت را خفته دید رخش پژمریده دل آشفته دید
بپرسید و گفتا چه بودت بگوی چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
چنین داد پاسخ به مهراب باز که اندیشه اندر دلم شد دراز
ازین کاخ آباد و این خواسته وزین تازی اسپان آراسته
وزین بندگان سپهبدپرست ازین تاج و این خسروانی نشست
وزین چهره و سرو بالای ما وزین نام و این دانش و رای ما
بدین آبداری و این راستی زمان تا زمان آورد کاستی
به ناکام باید به دشمن سپرد همه رنج ما باد باید شمرد
یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست درختی که تریاک او زهر ماست
بکشتیم و دادیم آبش به رنج بیاویختیم از برش تاج و گنج
چو بر شد به خورشید و شد سایه دار به خاک اندر آمد سر مایه دار
برینست فرجام و انجام ما بدان تا کجا باشد آرام ما
به سیندخت مهراب گفت این سخن نوآوردی و نو نگردد کهن
سرای سپنجی بدین سان بود خرد یافته زو هراسان بود
یکی اندر آید دگر بگذرد گذر نی که چرخش همی بسپرد
به شادی و انده نگردد دگر برین نیست پیکار با دادگر
بدو گفت سیندخت این داستان بروی دگر بر نهد باستان
خرد یافته موبد نیک بخت به فرزند زد داستان درخت
زدم داستان تا ز راه خرد سپهبد به گفتار من بنگرد
فرو برد سرو سهی داد خم به نرگس گل سرخ را داد نم
که گردون به سر بر چنان نگذرد که ما را همی باید ای پرخرد
چنان دان که رودابه را پور سام نهانی نهادست هر گونه دام
ببردست روشن دلش را ز راه یکی چاره مان کرد باید نگاه
بسی دادمش پند و سودش نکرد دلش خیره بینم همی روی زرد
چو بشنید مهراب بر پای جست نهاد از بر دست شمشیر دست
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد پر از خون جگر دل پر از باد سرد
همی گفت رودابه را رود خون بروی زمین بر کنم هم کنون
چو این دید سیندخت برپای جست کمر کرد بر گردگاهش دو دست
چنین گفت کز کهتر اکنون یکی سخن بشنو و گوش دار اندکی
ازان پس همان کن که رای آیدت روان و خرد رهنمای آیدت
بپیچید و بنداخت او را بدست خروشی برآورد چون پیل مست
مرا گفت چون دختر آمد پدید ببایستش اندر زمان سر برید
نکشتم بگشتم ز راه نیا کنون ساخت بر من چنین کیمیا
پسر کو ز راه پدر بگذرد دلیرش ز پشت پدر نشمرد
همم بیم جانست و هم جای ننگ چرا بازداری سرم را ز جنگ
اگر سام یل با منوچهر شاه بیابند بر ما یکی دستگاه
ز کابل برآید به خورشید دود نه آباد ماند نه کشت و درود
چنین گفت سیندخت با مرزبان کزین در مگردان به خیره زبان
کزین آگهی یافت سام سوار به دل ترس و تیمار و سختی مدار
وی از گرگساران بدین گشت باز گشاده شدست این سخن نیست راز
چنین گفت مهراب کای ماه روی سخن هیچ با من به کژی مگوی
چنین خود کی اندر خورد با خرد که مر خاک را باد فرمان برد
مرا دل بدین نیستی دردمند اگر ایمنی یابمی از گزند
که باشد که پیوند سام سوار نخواهد ز اهواز تا قندهار
بدو گفت سیندخت کای سرفراز به گفتار کژی مبادم نیاز
گزند تو پیدا گزند منست دل درمند تو بند منست
چنین است و این بر دلم شد درست همین بدگمانی مرا از نخست
اگر باشد این نیست کاری شگفت که چندین بد اندیشه باید گرفت
فریدون به سرو یمن گشت شاه جهانجوی دستان همین دید راه
هرانگه که بیگانه شد خویش تو شود تیره رای بداندیش تو
به سیندخت فرمود پس نامدار که رودابه را خیز پیش من آر
بترسید سیندخت ازان تیز مرد که او را ز درد اندر آرد به گرد
بدو گفت پیمانت خواهم نخست به چاره دلش را ز کینه بشست
زبان داد سیندخت را نامجوی که رودابه را بد نیارد بروی
بدو گفت بنگر که شاه زمین دل از ما کند زین سخن پر ز کین
نه ماند بر و بوم و نه مام و باب شود پست رودابه با رودآب
چو بشنید سیندخت سر پیش اوی فرو برد و بر خاک بنهاد روی
بر دختر آمد پر از خنده لب گشاده رخ روزگون زیر شب
همی مژده دادش که جنگی پلنگ ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ
کنون زود پیرایه بگشای و رو به پیش پدر شو به زاری بنو
بدو گفت رودابه پیرایه چیست به جای سر مایه بی مایه چیست
روان مرا پور سامست جفت چرا آشکارا بباید نهفت
به پیش پدر شد چو خورشید شرق به یاقوت و زر اندرون گشته غرق
بهشتی بد آراسته پرنگار چو خورشید تابان به خرم بهار
پدر چون ورا دید خیره بماند جهان آفرین را نهانی بخواند
بدو گفت ای شسته مغز از خرد ز پرگوهران این کی اندر خورد
که با اهرمن جفت گردد پری که مه تاج بادت مه انگشتری
چو بشنید رودابه آن گفت وگوی دژم گشت و چون زعفران کرد روی
سیه مژه بر نرگسان دژم فرو خوابنید و نزد هیچ دم
پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ همی رفت غران بسان پلنگ
سوی خانه شد دختر دل شده رخان معصفر بزر آژده
به یزدان گرفتند هر دو پناه هم این دل شده ماه و هم پیشگاه
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ ز مهراب و دستان سام سترگ
ز پیوند مهراب وز مهر زال وزان ناهمالان گشته همال
سخن رفت هر گونه با موبدان به پیش سرافراز شاه ردان
چنین گفت با بخردان شهریار که بر ما شود زین دژم روزگار
چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ برون آوریدم به رای و به جنگ
فریدون ز ضحاک گیتی بشست بترسم که آید ازان تخم رست
نباید که بر خیره از عشق زال همال سرافگنده گردد همال
چو از دخت مهراب و از پور سام برآید یکی تیغ تیز از نیام
اگر تاب گیرد سوی مادرش زگفت پراگنده گردد سرش
کند شهر ایران پر آشوب و رنج بدو بازگردد مگر تاج و گنج
همه موبدان آفرین خواندند ورا خسرو پاک دین خواندند
بگفتند کز ما تو داناتری به بایستها بر تواناتری
همان کن کجا با خرد درخورد دل اژدها را خرد بشکرد
بفرمود تا نوذر آمدش پیش ابا ویژگان و بزرگان خویش
بدو گفت رو پیش سام سوار بپرسش که چون آمد از کارزار
چو دیدی بگویش کزین سوگرای ز نزدیک ماکن سوی خانه رای
هم آنگاه برخاست فرزند شاه ابا ویژگان سرنهاده به راه
سوی سام نیرم نهادند روی ابا ژنده پیلان پرخاش جوی
چو زین کار سام یل آگاه شد پذیره سوی پورکی شاه شد
ز پیش پدر نوذر نامدار بیامد به نزدیک سام سوار
همه نامداران پذیره شدند ابا ژنده پیل و تبیره شدند
رسیدند پس پیش سام سوار بزرگان و کی نوذر نامدار
پیام پدر شاه نوذر بداد به دیدار او سام یل گشت شاد
چنین داد پاسخ که فرمان کنم ز دیدار او رامش جان کنم
نهادند خوان و گرفتند جام نخست از منوچهر بردند نام
پس از نوذر و سام و هر مهتری گرفتند شادی ز هر کشوری
به شادی درآمد شب دیریاز چو خورشید رخشنده بگشاد راز
خروش تبیره برآمد ز در هیون دلاور برآورد پر
سوی بارگاه منوچهر شاه به فرمان او برگرفتند راه
منوچهر چون یافت زو آگهی بیاراست دیهیم شاهنشهی
ز ساری و آمل برآمد خروش چو دریای سبز اندر آمد به جوش
ببستند آئین ژوپین وران برفتند با خشتهای گران
سپاهی که از کوه تا کوه مرد سپر در سپر ساخته سرخ و زرد
ابا کوس و با نای روئین و سنج ابا تازی اسپان و پیلان و گنج
ازین گونه لشکر پذیره شدند بسی با درفش و تبیره شدند
چو آمد به نزدیکی بارگاه پیاده شد و راه بگشاد شاه
چو شاه جهاندار بگشاد روی زمین را ببوسید و شد پیش اوی
منوچهر برخاست از تخت عاج ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
بر خویش بر تخت بنشاختش چنان چون سزا بود بنواختش
وزان گرگساران جنگ آوران وزان نره دیوان مازندران
بپرسید و بسیار تیمار خورد سپهبد سخن یک به یک یادکرد
که نوشه زی ای شاه تا جاودان ز جان تو کوته بد بدگمان
برفتم بران شهر دیوان نر نه دیوان که شیران جنگی به بر
که از تازی اسپان تکاورترند ز گردان ایران دلاورترند
سپاهی که سگسار خوانندشان پلنگان جنگی نمایندشان
ز من چون بدیشان رسید آگهی از آواز من مغزشان شد تهی
به شهر اندرون نعره برداشتند ازان پس همه شهر بگذاشتند
همه پیش من جنگ جوی آمدند چنان خیره و پوی پوی آمدند
سپه جنب جنبان شد و روز تار پس اندر فراز آمد و پیش غار
نبیره جهاندار سلم بزرگ به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ
سپاهی به کردار مور و ملخ نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ
چو برخاست زان لشکر گشن گرد رخ نامداران ما گشت زرد
من این گرز یک زخم برداشتم سپه را هم آنجای بگذاشتم
خروشی خروشیدم از پشت زین که چون آسیا شد بریشان زمین
دل آمد سپه را همه بازجای سراسر سوی رزم کردند رای
چو بشنید کاکوی آواز من چنان زخم سرباز کوپال من
بیامد به نزدیک من جنگ ساز چو پیل ژیان با کمند دراز
مرا خواست کارد به خم کمند چو دیدم خمیدم ز راه گزند
کمان کیانی گرفتم به چنگ به پیکان پولاد و تیر خدنگ
عقاب تکاور برانگیختم چو آتش بدو بر تبر ریختم
گمانم چنان بد که سندان سرش که شد دوخته مغز تا مغفرش
نگه کردم از گرد چون پیل مست برآمد یکی تیغ هندی به دست
چنان آمدم شهریارا گمان کزو کوه زنهار خواهد بجان
وی اندر شتاب و من اندر درنگ همی جستمش تا کی آید به چنگ
چو آمد به نزدیک من سرفراز من از چرمه چنگال کردم دراز
گرفتم کمربند مرد دلیر ز زین برگسستم بکردار شیر
زدم بر زمین بر چو پیل ژیان بدین آهنین دست و گردی میان
چو افگنده شد شاه زین گونه خوار سپه روی برگشت از کارزار
نشیب و فراز بیابان و کوه به هر سو شده مردمان هم گروه
سوار و پیاده ده و دو هزار فگنده پدید آمد اندر شمار
چو بشنید گفتار سالار شاه برافراخت تا ماه فرخ کلاه
چو روز از شب آمد بکوشش ستوه ستوهی گرفته فرو شد به کوه
می و مجلس آراست و شد شادمان جهان پاک دید از بد بدگمان
به بگماز کوتاه کردند شب به یاد سپهبد گشادند لب
چو شب روز شد پردهٔ بارگاه گشادند و دادند زی شاه راه
بیامد سپهدار سام سترگ به نزد منوچهر شاه بزرگ
چنی گفت با سام شاه جهان کز ایدر برو با گزیده مهان
به هندوستان آتش اندر فروز همه کاخ مهراب و کابل بسوز
نباید که او یابد از بد رها که او ماند از بچهٔ اژدها
زمان تا زمان زو برآید خروش شود رام گیتی پر از جنگ و جوش
هر آنکس که پیوستهٔ او بود بزرگان که در دستهٔ او بود
سر از تن جدا کن زمین را بشوی ز پیوند ضحاک و خویشان اوی
چنین داد پاسخ که ایدون کنم که کین از دل شاه بیرون کنم
ببوسید تخت و بمالید روی بران نامور مهر انگشت اوی
سوی خانه بنهاد سر با سپاه بدان باد پایان جوینده راه
به مهراب و دستان رسید این سخن که شاه و سپهبد فگندند بن
خروشان ز کابل همی رفت زال فروهشته لفج و برآورده یال
همی گفت اگر اژدهای دژم بیاید که گیتی بسوزد به دم
چو کابلستان را بخواهد بسود نخستین سر من بباید درود
به پیش پدر شد پر از خون جگر پر اندیشه دل پر ز گفتار سر
چو آگاهی آمد به سام دلیر که آمد ز ره بچهٔ نره شیر
همه لشکر از جای برخاستند درفش فریدون بیاراستند
پذیره شدن را تبیره زدند سپاه و سپهبد پذیره شدند
همه پشت پیلان به رنگین درفش بیاراسته سرخ و زرد و بنفش
چو روی پدر دید دستان سام پیاده شد از اسپ و بگذارد گام
بزرگان پیاده شدند از دو روی چه سالارخواه و چه سالارجوی
زمین را ببوسید زال دلیر سخن گفت با او پدر نیز دیر
نشست از بر تازی اسپ سمند چو زرین درخشنده کوهی بلند
بزرگان همه پیش او آمدند به تیمار و با گفت و گو آمدند
که آزرده گشتست بر تو پدر یکی پوزش آور مکش هیچ سر
چنین داد پاسخ کزین باک نیست سرانجام آخر به جز خاک نیست
پدر گر به مغز اندر آرد خرد همانا سخن بر سخن نگذرد
و گر برگشاید زبان را به خشم پس از شرمش آب اندر آرم به چشم
چنین تا به درگاه سام آمدند گشاده دل و شادکام آمدند
فرود آمد از باره سام سوار هم اندر زمان زال را داد بار
چو زال اندر آمد به پیش پدر زمین را ببوسید و گسترد بر
یکی آفرین کرد بر سام گرد وزاب دو نرگس همی گل سترد
که بیدار دل پهلوان شاد باد روانش گرایندهٔ داد باد
ز تیغ تو الماس بریان شود زمین روز جنگ از تو گریان شود
کجا دیزهٔ تو چمد روز جنگ شتاب آید اندر سپاه درنگ
سپهری کجا باد گرز تو دید همانا ستاره نیارد کشید
زمین نسپرد شیر با داد تو روان و خرد کشته بنیاد تو
همه مردم از داد تو شادمان ز تو داد یابد زمین و زمان
مگر من که از داد بی بهره ام و گرچه به پیوند تو شهره ام
یکی مرغ پرورده ام خاک خورد به گیتی مرا نیست با کس نبرد
ندانم همی خویشتن را گناه که بر من کسی را بران هست راه
مگر آنکه سام یلستم پدر و گر هست با این نژادم هنر
ز مادر بزادم بینداختی به کوه اندرم جایگه ساختی
فگندی به تیمار زاینده را به آتش سپردی فزاینده را
ترا با جهان آفرین نیست جنگ که از چه سیاه و سپیدست رنگ
کنون کم جهان آفرین پرورید به چشم خدایی به من بنگرید
ابا گنج و با تخت و گرز گران ابا رای و با تاج و تخت و سران
نشستم به کابل به فرمان تو نگه داشتم رای و پیمان تو
که گر کینه جویی نیازارمت درختی که کشتی به بار آرمت
ز مازندران هدیه این ساختی هم از گرگساران بدین تاختی
که ویران کنی خان آباد من چنین داد خواهی همی داد من
من اینک به پیش تو استاده ام تن بنده خشم ترا داده ام
به اره میانم بدو نیم کن ز کابل مپیمای با من سخن
سپهبد چو بشنید گفتار زال برافراخت گوش و فرو برد یال
بدو گفت آری همینست راست زبان تو بر راستی بر گواست
همه کار من با تو بیداد بود دل دشمنان بر تو بر شاد بود
ز من آرزو خود همین خواستی به تنگی دل از جای برخاستی
مشو تیز تا چارهٔ کار تو بسازم کنون نیز بازار تو
یکی نامه فرمایم اکنون به شاه فرستم به دست تو ای نیک خواه
سخن هر چه باید به یاد آورم روان و دلش سوی داد آورم
اگر یار باشد جهاندار ما به کام تو گردد همه کار ما
نویسنده را پیش بنشاندند ز هر در سخنها همی راندند
سرنامه کرد آفرین خدای کجا هست و باشد همیشه به جای
ازویست نیک و بد و هست و نیست همه بندگانیم و ایزد یکیست
هر آن چیز کو ساخت اندر بوش بران است چرخ روان را روش
خداوند کیوان و خورشید و ماه وزو آفرین بر منوچهر شاه
به رزم اندرون زهر تریاک سوز به بزم اندرون ماه گیتی فروز
گراینده گرز و گشاینده شهر ز شادی به هر کس رساننده بهر
کشنده درفش فریدون به جنگ کشنده سرافراز جنگی پلنگ
ز باد عمود تو کوه بلند شود خاک نعل سرافشان سمند
همان از دل پاک و پاکیزه کیش به آبشخور آری همی گرگ و میش
یکی بنده ام من رسیده به جای به مردی بشست اندر آورده پای
همی گرد کافور گیرد سرم چنین کرد خورشید و ماه افسرم
ببستم میان را یکی بنده وار ابا جاودان ساختم کارزار
عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار چو من کس ندیدی به گیتی سوار
بشد آب گردان مازندران چو من دست بردم به گرز گران
ز من گر نبودی به گیتی نشان برآورده گردن ز گردن کشان
چنان اژدها کو ز رود کشف برون آمد و کرد گیتی چو کف
زمین شهر تا شهر پهنای او همان کوه تا کوه بالای او
جهان را ازو بود دل پر هراس همی داشتندی شب و روز پاس
هوا پاک دیدم ز پرندگان همان روی گیتی ز درندگان
ز تفش همی پر کرگس بسوخت زمین زیر زهرش همی برفروخت
نهنگ دژم بر کشیدی ز آب به دم درکشیدی ز گردون عقاب
زمین گشت بی مردم و چارپای همه یکسر او را سپردند جای
چو دیدم که اندر جهان کس نبود که با او همی دست یارست سود
به زور جهاندار یزدان پاک بیفگندم از دل همه ترس و باک
میان را ببستم به نام بلند نشستم بران پیل پیکر سمند
به زین اندرون گرزهٔ گاوسر به بازو کمان و به گردن سپر
برفتم بسان نهنگ دژم مرا تیز چنگ و ورا تیز دم
مرا کرد پدرود هرکو شنید که بر اژدها گرز خواهم کشید
ز سر تا به دمش چو کوه بلند کشان موی سر بر زمین چون کمند
زبانش بسان درختی سیاه ز فر باز کرده فگنده به راه
چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم مرا دید غرید و آمد به خشم
گمانی چنان بردم ای شهریار که دارم مگر آتش اندر کنار
جهان پیش چشمم چو دریا نمود به ابر سیه بر شده تیره دود
ز بانگش بلرزید روی زمین ز زهرش زمین شد چو دریای چین
برو بر زدم بانگ برسان شیر چنان چون بود کار مرد دلیر
یکی تیر الماس پیکان خدنگ به چرخ اندرون راندم بی درنگ
چو شد دوخته یک کران از دهانش بماند از شگفتی به بیرون زبانش
هم اندر زمان دیگری همچنان زدم بر دهانش بپیچید ازان
سدیگر زدم بر میان زفرش برآمد همی جوی خون از جگرش
چو تنگ اندر آورد با من زمین برآهختم این گاوسر گرزکین
به نیروی یزدان گیهان خدای برانگیختم پیلتن را ز جای
زدم بر سرش گرزهٔ گاو چهر برو کوه بارید گفتی سپهر
شکستم سرش چون تن ژنده پیل فرو ریخت زو زهر چون رود نیل
به زخمی چنان شد که دیگر نخاست ز مغزش زمین گشت باکوه راست
کشف رود پر خون و زرداب شد زمین جای آرامش و خواب شد
همه کوهساران پر از مرد و زن همی آفرین خواندندی بمن
جهانی بران جنگ نظاره بود که آن اژدها زشت پتیاره بود
مرا سام یک زخم ازان خواندند جهان زر و گوهر برافشاندند
چو زو بازگشتم تن روشنم برهنه شد از نامور جوشنم
فرو ریخت از باره بر گستوان وزین هست هر چند رانم زیان
بران بوم تا سالیان بر نبود جز از سوخته خار خاور نبود
چنین و جزین هر چه بودیم رای سران را سرآوردمی زیر پای
کجا من چمانیدمی بادپای بپرداختی شیر درنده جای
کنون چند سالست تا پشت زین مرا تختگاه است و اسپم زمین
همه گرگساران و مازنداران به تو راست کردم به گرز گران
نکردم زمانی برو بوم یاد ترا خواستم راد و پیروز و شاد
کنون این برافراخته یال من همان زخم کوبنده کوپال من
بدان هم که بودی نماند همی بر و گردگاهم خماند همی
کمندی بینداخت از دست شست زمانه مرا باژگونه ببست
سپردیم نوبت کنون زال را که شاید کمربند و کوپال را
یکی آرزو دارد اندر نهان بیاید بخواهد ز شاه جهان
یکی آرزو کان به یزدان نکوست کجا نیکویی زیر فرمان اوست
نکردیم بی رای شاه بزرگ که بنده نباید که باشد سترگ
همانا که با زال پیمان من شنیدست شاه جهان بان من
که از رای او سر نپیچم به هیچ درین روزها کرد زی من بسیچ
به پیش من آمد پر از خون رخان همی چاک چاک آمدش ز استخوان
مرا گفت بردار آمل کنی سزاتر که آهنگ کابل کنی
چو پروردهٔ مرغ باشد به کوه نشانی شده در میان گروه
چنان ماه بیند به کابلستان چو سرو سهی بر سرش گلستان
چو دیوانه گردد نباشد شگفت ازو شاه را کین نباید گرفت
کنون رنج مهرش به جایی رسید که بخشایش آرد هر آن کش بدید
ز بس درد کو دید بر بی گناه چنان رفت پیمان که بشنید شاه
گسی کردمش با دلی مستمند چو آید به نزدیک تخت بلند
همان کن که با مهتری در خورد ترا خود نیاموخت باید خرد
چو نامه نوشتند و شد رای راست ستد زود دستان و بر پای خاست
چو خورشید سر سوی خاور نهاد نخفت و نیاسود تا بامداد
چو آن جامه ها سوده بفگند شب سپیده بخندید و بگشاد لب
بیامد به زین اندر آورد پای برآمد خروشیدن کره نای
به سوی شهنشاه بنهاد روی ابا نامهٔ سام آزاده خوی
چو در کابل این داستان فاش گشت سر مرزبان پر ز پرخاش گشت
برآشفت و سیندخت را پیش خواند همه خشم رودابه بر وی براند
بدو گفت کاکنون جزین رای نیست که با شاه گیتی مرا پای نیست
که آرمت با دخت ناپاک تن کشم زارتان بر سر انجمن
مگر شاه ایران ازین خشم و کین برآساید و رام گردد زمین
به کابل که با سام یارد چخید ازان زخم گرزش که یارد چشید
چو بشنید سیندخت بنشست پست دل چاره جوی اندر اندیشه بست
یکی چاره آورد از دل به جای که بد ژرف بین و فزاینده رای
وزان پس دوان دست کرده به کش بیامد بر شاه خورشید فش
بدو گفت بشنو ز من یک سخن چو دیگر یکی کامت آید بکن
ترا خواسته گر ز بهر تنست ببخش و بدان کین شب آبستنست
اگر چند باشد شب دیریاز برو تیرگی هم نماند دراز
شود روز چون چشمه روشن شود جهان چون نگین بدخشان شود
بدو گفت مهراب کز باستان مزن در میان یلان داستان
بگو آنچه دانی و جان را بکوش وگر چادر خون به تن بر بپوش
بدو گفت سیندخت کای سرفراز بود کت به خونم نیاید نیاز
مرا رفت باید به نزدیک سام زبان برگشایم چو تیغ از نیام
بگویم بدو آنچه گفتن سزد خرد خام گفتارها را پزد
ز من رنج جان و ز تو خواسته سپردن به من گنج آراسته
بدو گفت مهراب بستان کلید غم گنج هرگز نباید کشید
پرستنده و اسپ و تخت و کلاه بیارای و با خویشتن بر به راه
مگر شهر کابل نسوزد به ما چو پژمرده شد برفروزد به ما
چین گفت سیندخت کای نامدار به جای روان خواسته خواردار
نباید که چون من شوم چاره جوی تو رودابه را سختی آری به روی
مرا در جهان انده جان اوست کنون با توم روز پیمان اوست
ندارم همی انده خویشتن ازویست این درد و اندوه من
یکی سخت پیمان ستد زو نخست پس آنگه به مردی ره چاره جست
بیاراست تن را به دیبا و زر به در و به یاقوت پرمایه سر
پس از گنج زرش ز بهر نثار برون کرد دینار چون سی هزار
به زرین ستام آوریدند سی از اسپان تازی و از پارسی
ابا طوق زرین پرستنده شست یکی جام زر هر یکی را به دست
پر از مشک و کافور و یاقوت و زر ز پیروزهٔ چند چندی گهر
چهل جامه دیبای پیکر به زر طرازش همه گونه گونه گهر
به زرین و سیمین دوصد تیغ هند جزان سی به زهراب داده پرند
صد اشتر همه مادهٔ سرخ موی صد استر همه بارکش راه جوی
یکی تاج پرگوهر شاهوار ابا طوق و با یاره و گوشوار
بسان سپهری یکی تخت زر برو ساخته چند گونه گهر
برش خسروی بیست پهنای او چو سیصد فزون بود بالای او
وزان ژنده پیلان هندی چهار همه جامه و فرش کردند بار
چو شد ساخته کار خود بر نشست چو گردی به مردی میان را ببست
یکی ترگ رومی به سر بر نهاد یکی باره زیراندرش همچو باد
بیامد گرازان به درگاه سام نه آواز داد و نه برگفت نام
به کار آگهان گفت تا ناگهان بگویند با سرفراز جهان
که آمد فرستاده ای کابلی به نزد سپهبد یل زابلی
ز مهراب گرد آوریده پیام به نزد سپهبد جهانگیر سام
بیامد بر سام یل پرده دار بگفت و بفرمود تا داد بار
فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت به پیش سپهبد خرامید تفت
زمین را ببوسید و کرد آفرین ابر شاه و بر پهلوان زمین
نثار و پرستنده و اسپ و پیل رده بر کشیده ز در تا دو میل
یکایک همه پیش سام آورید سر پهلوان خیره شد کان بدید
پر اندیشه بنشست برسان مست بکش کرده دست و سرافگنده پست
که جایی کجا مایه چندین بود فرستادن زن چه آیین بود
گراین خواسته زو پذیرم همه ز من گردد آزرده شاه رمه
و گر بازگردانم از پیش زال برآرد به کردار سیمرغ بال
برآورد سر گفت کاین خواسته غلامان و پیلان آراسته
برید این به گنجور دستان دهید به نام مه کابلستان دهید
پری روی سیندخت بر پیش سام زبان کرد گویا و دل شادکام
چو آن هدیه ها را پذیرفته دید رسیده بهی و بدی رفته دید
سه بت روی با او به یک جا بدند سمن پیکر و سرو بالا بدند
گرفته یکی جام هر یک به دست بفرمود کامد به جای نشست
به پیش سپهبد فرو ریختند همه یک به دیگر برآمیختند
چو با پهلوان کار بر ساختند ز بیگانه خانه بپرداختند
چنین گفت سیندخت با پهلوان که با رای تو پیر گردد جوان
بزرگان ز تو دانش آموختند به تو تیرگیها برافروختند
به مهر تو شد بسته دست بدی به گرزت گشاده ره ایزدی
گنهکار گر بود مهراب بود ز خون دلش دیده سیراب بود
سر بیگناهان کابل چه کرد کجا اندر آورد باید بگرد
همه شهر زنده برای تواند پرستنده و خاک پای تواند
ازان ترس کو هوش و زور آفرید درخشنده ناهید و هور آفرید
نیاید چنین کارش از تو پسند میان را به خون ریختن در مبند
بدو سام یل گفت با من بگوی ازان کت بپرسم بهانه مجوی
تو مهراب را کهتری گر همال مر آن دخت او را کجا دید زال
به روی و به موی و به خوی و خرد به من گوی تا باکی اندر خورد
ز بالا و دیدار و فرهنگ اوی بران سان که دیدی یکایک بگوی
بدو گفت سیندخت کای پهلوان سر پهلوانان و پشت گوان
یکی سخت پیمانت خواهم نخست که لرزان شود زو بر و بوم و رست
که از تو نیاید به جانم گزند نه آنکس که بر من بود ارجمند
مرا کاخ و ایوان آباد هست همان گنج و خویشان و بنیاد هست
چو ایمن شوم هر چه گویی بگوی بگویم بجویم بدین آب روی
نهفته همه گنج کابلستان بکوشم رسانم به زابلستان
جزین نیز هر چیز کاندر خورد بیبد ز من مهتر پر خرد
گرفت آن زمان سام دستش به دست ورا نیک بنواخت و پیمان ببست
چو بشنید سیندخت سوگند او همان راست گفتار و پیوند او
زمین را ببوسید و بر پای خاست بگفت آنچه اندر نهان بود راست
که من خویش ضحاکم ای پهلوان زن گرد مهراب روشن روان
همان مام رودابهٔ ماه روی که دستان همی جان فشاند بروی
همه دودمان پیش یزدان پاک شب تیره تا برکشد روز چاک
همی بر تو بر خواندیم آفرین همان بر جهاندار شاه زمین
کنون آمدم تا هوای تو چیست ز کابل ترا دشمن و دوست کیست
اگر ما گنهکار و بدگوهریم بدین پادشاهی نه اندر خوریم
من اینک به پیش توام مستمند بکش گر کشی ور ببندی ببند
دل بیگناهان کابل مسوز کجا تیره روز اندر آید به روز
سخنها چو بشنید ازو پهلوان زنی دید با رای و روشن روان
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو میانش چو غرو و به رفتن تذرو
چنین داد پاسخ که پیمان من درست است اگر بگسلد جان من
تو با کابل و هر که پیوند تست بمانید شادان دل و تن درست
بدین نیز همداستانم که زال ز گیتی چو رودابه جوید همال
شما گرچه از گوهر دیگرید همان تاج و اورنگ را در خورید
چنین است گیتی وزین ننگ نیست ابا کردگار جهان جنگ نیست
چنان آفریند که آیدش رای نمانیم و ماندیم با های های
یکی بر فراز و یکی در نشیب یکی با فزونی یکی با نهیب
یکی از فزایش دل آراسته ز کمی دل دیگری کاسته
یکی نامه با لابهٔ دردمند نبشتم به نزدیک شاه بلند
به نزد منوچهر شد زال زر چنان شد که گفتی برآورده پر
به زین اندر آمد که زین را ندید همان نعل اسپش زمین را ندید
بدین زال را شاه پاسخ دهد چو خندان شود رای فرخ نهد
که پروردهٔ مرغ بی دل شدست از آب مژه پای در گل شدست
عروس ار به مهر اندرون همچو اوست سزد گر برآیند هر دو ز پوست
یکی روی آن بچهٔ اژدها مرا نیز بنمای و بستان بها
بدو گفت سیندخت اگر پهلوان کند بنده را شاد و روشن روان
چماند به کاخ من اندر سمند سرم بر شود به آسمان بلند
به کابل چنو شهریار آوریم همه پیش او جان نثار آوریم
لب سام سیندخت پرخنده دید همه بیخ کین از دلش کنده دید
نوندی دلاور به کردار باد برافگند و مهراب را مژده داد
کز اندیشهٔ بد مکن یاد هیچ دلت شاد کن کار مهمان بسیچ
من اینک پس نامه اندر دمان بیایم نجویم به ره بر زمان
دوم روز چون چشمهٔ آفتاب بجنیبد و بیدار شد سر ز خواب
گرانمایه سیندخت بنهاد روی به درگاه سالار دیهیم جوی
روارو برآمد ز درگاه سام مه بانوان خواندندش به نام
بیامد بر سام و بردش نماز سخن گفت بااو زمانی دراز
به دستوری بازگشتن به جای شدن شادمان سوی کابل خدای
دگر ساختن کار مهمان نو نمودن به داماد پیمان نو
ورا سام یل گفت برگرد و رو بگو آنچه دیدی به مهراب گو
سزاوار او خلعت آراستند ز گنج آنچه پرمایه تر خواستند
بکابل دگر سام را هر چه بود ز کاخ و زباغ و زکشت و درود
دگر چارپایان دوشیدنی ز گستردنی هم ز پوشیدنی
به سیندخت بخشید و دستش بدست گرفت و یک نیز پیمان ببست
پذیرفت مر دخت او را بزال که باشند هر دو بشادی همال
سرافراز گردی و مردی دویست بدو داد و گفتش که ایدر مایست
به کابل بباش و به شادی بمان ازین پس مترس از بد بدگمان
شگفته شد آن روی پژمرده ماه به نیک اختری برگرفتند راه
پس آگاهی آمد سوی شهریار که آمد ز ره زال سام سوار
پذیره شدندش همه سرکشان که بودند در پادشاهی نشان
چو آمد به نزدیکی بارگاه سبک نزد شاهش گشادند راه
چو نزدیک شاه اندر آمد زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین
زمانی همی داشت بر خاک روی بدو داد دل شاه آزرمجوی
بفرمود تا رویش از خاک خشک ستردند و بر وی پراگند مشک
بیامد بر تخت شاه ارجمند بپرسید ازو شهریار بلند
که چون بودی ای پهلو راد مرد بدین راه دشوار با باد و گرد
به فر تو گفتا همه بهتریست ابا تو همه رنج رامشگریست
ازو بستد آن نامهٔ پهلوان بخندید و شد شاد و روشن روان
چو بر خواند پاسخ چنین داد باز که رنجی فزودی به دل بر دراز
ولیکن بدین نامهٔ دلپذیر که بنوشت با درد دل سام پیر
اگر چه مرا هست ازین دل دژم برانم که نندیشم از بیش و کم
بسازم برآرم همه کام تو گر اینست فرجام آرام تو
تو یک چند اندر به شادی به پای که تا من به کارت زنم نیک رای
ببردند خوالیگران خوان زر شهنشاه بنشست با زال زر
بفرمود تا نامداران همه نشستند بر خوان شاه رمه
چو از خوان خسرو بپرداختند به تخت دگر جای می ساختند
چو می خورده شد نامور پور سام نشست از بر اسپ زرین ستام
برفت و بپیمود بالای شب پر اندیشه دل پر ز گفتار لب
بیامد به شبگیر بسته کمر به پیش منوچهر پیروزگر
برو آفرین کرد شاه جهان چو برگشت بستودش اندر نهان
بفرمود تا موبدان و ردان ستاره شناسان و هم بخردان
کنند انجمن پیش تخت بلند به کار سپهری پژوهش کنند
برفتند و بردند رنج دراز که تا با ستاره چه دارند راز
سه روز اندران کارشان شد درنگ برفتند با زیج رومی به چنگ
زبان بر گشادند بر شهریار که کردیم با چرخ گردان شمار
چنین آمد از داد اختر پدید که این آب روشن بخواهد دوید
ازین دخت مهراب و از پور سام گوی پر منش زاید و نیک نام
بود زندگانیش بسیار مر همش زور باشد هم آیین و فر
همش برز باشد همش شاخ و یال به رزم و به بزمش نباشد همال
کجا بارهٔ او کند موی تر شود خشک همرزم او را جگر
عقاب از بر ترگ او نگذرد سران جهان را بکس نشمرد
یکی برز بالا بود فرمند همه شیر گیرد به خم کمند
هوا را به شمشیر گریان کند بر آتش یکی گور بریان کند
کمر بستهٔ شهریاران بود به ایران پناه سواران بود
چنین گفت پس شاه گردن فراز کزین هر چه گفتید دارید راز
بخواند آن زمان زال را شهریار کزو خواست کردن سخن خواستار
بدان تا بپرسند ازو چند چیز نهفته سخنهای دیرینه نیز
نشستند بیدار دل بخردان همان زال با نامور موبدان
بپرسید مر زال را موبدی ازین تیزهش راه بین بخردی
که از ده و دو تای سرو سهی که رستست شاداب با فرهی
ازان بر زده هر یکی شاخ سی نگردد کم و بیش در پارسی
دگر موبدی گفت کای سرفراز دو اسپ گرانمایه و تیزتاز
یکی زان به کردار دریای قار یکی چون بلور سپید آبدار
بجنبید و هر دو شتابنده اند همان یکدیگر را نیابنده اند
سدیگر چنین گفت کان سی سوار کجا بگذرانند بر شهریار
یکی کم شود باز چون بشمری همان سی بود باز چون بنگری
چهارم چنین گفت کان مرغزار که بینی پر از سبزه و جویبار
یکی مرد با تیز داسی بزرگ سوی مرغزار اندر آید سترگ
همی بدرود آن گیا خشک و تر نه بردارد او هیچ ازان کار سر
دگر گفت کان برکشیده دو سرو ز دریای با موج برسان غرو
یکی مرغ دارد بریشان کنام نشیمش به شام آن بود این به بام
ازین چون بپرد شود برگ خشک بران بر نشیند دهد بوی مشک
ازان دو همیشه یکی آبدار یکی پژمریده شده سوگوار
بپرسید دیگر که بر کوهسار یکی شارستان یافتم استوار
خرامند مردم ازان شارستان گرفته به هامون یکی خارستان
بناها کشیدند سر تا به ماه پرستنده گشتند و هم پیشگاه
وزان شارستان شان به دل نگذرد کس از یادکردن سخن نشمرد
یکی بومهین خیزد از ناگهان بر و بومشان پاک گردد نهان
بدان شارستان شان نیاز آورد هم اندیشگان دراز آورد
به پرده درست این سخنها بجوی به پیش ردان آشکارا بگوی
گر این رازها آشکارا کنی ز خاک سیه مشک سارا کنی
زمانی پر اندیشه شد زال زر برآورد یال و بگسترد بر
وزان پس به پاسخ زبان برگشاد همه پرسش موبدان کرد یاد
نخست از ده و دو درخت بلند که هر یک همی شاخ سی برکشند
به سالی ده و دو بود ماه نو چو شاه نو آیین ابر گاه نو
به سی روز مه را سرآید شمار برین سان بود گردش روزگار
کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ فروزان به کردار آذرگشسپ
سپید و سیاهست هر دو زمان پس یکدگر تیز هر دو دوان
شب و روز باشد که می بگذرد دم چرخ بر ما همی بشمرد
سدیگر که گفتی که آن سی سوار کجا برگذشتند بر شهریار
ازان سی سواران یکی کم شود به گاه شمردن همان سی بود
نگفتی سخن جز ز نقصان ماه که یک شب کم آید همی گاه گاه
کنون از نیام این سخن برکشیم دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم
ز برج بره تا ترازو جهان همی تیرگی دارد اندر نهان
چنین تا ز گردش به ماهی شود پر از تیرگی و سیاهی شود
دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند کزو نیمه شادب و نیمی نژند
برو مرغ پران چو خورشید دان جهان را ازو بیم و امید دان
دگر شارستان بر سر کوهسار سرای درنگست و جای قرار
همین خارستان چون سرای سپنج کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج
همی دم زدن بر تو بر بشمرد هم او برفرازد هم او بشکرد
برآید یکی باد با زلزله ز گیتی برآید خروش و خله
همه رنج ما ماند زی خارستان گذر کرد باید سوی شارستان
کسی دیگر از رنج ما برخورد نپاید برو نیز و هم بگذرد
چنین رفت از آغاز یکسر سخن همین باشد و نو نگردد کهن
اگر توشه مان نیکنامی بود روانها بران سر گرامی بود
و گر آز ورزیم و پیچان شویم پدید آید آنگه که بیجان شویم
گر ایوان ما سر به کیوان برست ازان بهرهٔ ما یکی چادرست
چو پوشند بر روی ما خون و خاک همه جای بیمست و تیمار و باک
بیابان و آن مرد با تیز داس کجا خشک و تر زو دل اندر هراس
تر و خشک یکسان همی بدرود وگر لابه سازی سخن نشنود
دروگر زمانست و ما چون گیا همانش نبیره همانش نیا
به پیر و جوان یک به یک ننگرد شکاری که پیش آیدش بشکرد
جهان را چنینست ساز و نهاد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ازین در درآید بدان بگذرد زمانه برو دم همی بشمرد
چو زال این سخنها بکرد آشکار ازو شادمان شد دل شهریار
به شادی یکی انجمن برشگفت شهنشاه گیتی زهازه گرفت
یکی جشنگاهی بیاراست شاه چنان چون شب چارده چرخ ماه
کشیدند می تا جهان تیره گشت سرمیگساران ز می خیره گشت
خروشیدن مرد بالای گاه یکایک برآمد ز درگاه شاه
برفتند گردان همه شاد و مست گرفته یکی دست دیگر به دست
چو برزد زبانه ز کوه آفتاب سر نامدران برآمد ز خواب
بیامد کمربسته زال دلیر به پیش شهنشاه چون نره شیر
به دستوری بازگشتن ز در شدن نزد سالار فرخ پدر
به شاه جهان گفت کای نیکخوی مرا چهر سام آمدست آرزوی
ببوسیدم ای پایهٔ تخت عاج دلم گشت روشن بدین برز و تاج
بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد یک امروز نیزت بباید سپرد
ترا بویهٔ دخت مهراب خاست دلت راهش سام زابل کجاست
بفرمود تا سنج و هندی درای به میدان گذارند با کره نای
ابا نیزه و گرز و تیر و کمان برفتند گردان همه شادمان
کمانها گرفتند و تیر خدنگ نشانه نهادند چون روز جنگ
بپیچید هر یک به چیزی عنان به گرز و به تیغ و به تیر و سنان
درختی گشن بد به میدان شاه گذشته برو سال بسیار و ماه
کمان را بمالید دستان سام برانگیخت اسپ و برآورد نام
بزد بر میان درخت سهی گذاره شد آن تیر شاهنشهی
هم اندر تگ اسپ یک چوبه تیر بینداخت و بگذاشت چون نره شیر
سپر برگرفتند ژوپین وران بگشتند با خشتهای گران
سپر خواست از ریدک ترک زال برانگیخت اسپ و برآورد یال
کمان را بینداخت و ژوپین گرفت به ژوپین شکار نوآیین گرفت
بزد خشت بر سه سپر گیل وار گشاده به دیگر سو افگند خوار
به گردنکشان گفت شاه جهان که با او که جوید نبرد از مهان
یکی برگراییدش اندر نبرد که از تیر و ژوپین برآورد گرد
همه برکشیدند گردان سلیح بدل خشمناک و زبان پر مزیح
به آورد رفتند پیچان عنان ابا نیزه و آب داده سنان
چنان شد که مرد اندر آمد به مرد برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد
نگه کرد تا کیست زیشان سوار عنان پیچ و گردنکش و نامدار
ز گرد اندر آمد بسان نهنگ گرفتش کمربند او را به چنگ
چنان خوارش از پشت زین برگرفت که شاه و سپه ماند اندر شگفت
به آواز گفتند گردنکشان که مردم نبیند کسی زین نشان
هر آن کس که با او بجوید نبرد کند جامه مادر برو لاژورد
ز شیران نزاید چنین نیز گرد چه گرد از نهنگانش باید شمرد
خنک سام یل کش چنین یادگار بماند به گیتی دلیر و سوار
برو آفرین کرد شاه بزرگ همان نامور مهتران سترگ
بزرگان سوی کاخ شاه آمدند کمر بسته و با کلاه آمدند
یکی خلعت آراست شاه جهان که گشتند ازان خیره یکسر مهان
چه از تاج پرمایه و تخت زر چه از یاره و طوق و زرین کمر
همان جامه های گرانمایه نیز پرستنده و اسپ و هر گونه چیز
به زال سپهبد سپرد آن زمان همه چیزها از کران تا کران
پس آن نامهٔ سام پاسخ نوشت شگفتی سخنهای فرخ نوشت
که ای نامور پهلوان دلیر به هر کار پیروز برسان شیر
نبیند چو تو نیز گردان سپهر به رزم و به بزم و به رای و به چهر
همان پور فرخنده زال سوار کزو ماند اندر جهان یادگار
رسید و بدانستم از کام او همان خواهش و رای و آرام او
برآمد هر آنچ آن ترا کام بود همان زال را رای و آرام بود
همه آرزوها سپردم بدوی بسی روزه فرخ شمردم بدوی
ز شیری که باشد شکارش پلنگ چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ
گسی کردمش با دلی شادمان کزو دور بادا بد بدگمان
برون رفت با فرخی زال زر ز گردان لشکر برآورده سر
نوندی برافگند نزدیک سام که برگشتم از شاه دل شادکام
ابا خلعت خسروانی و تاج همان یاره و طوق و هم تخت عاج
چنان شاد شد زان سخن پهلوان که با پیر سر شد به نوی جوان
سواری به کابل برافگند زود به مهراب گفت آن کجا رفته بود
نوازیدن شهریار جهان وزان شادمانی که رفت از مهان
من اینک چو دستان بر من رسد گذاریم هر دو چنان چون سزد
چنان شاد شد شاه کابلستان ز پیوند خورشید زابلستان
که گفتی همی جان برافشاندند ز هر جای رامشگران خواندند
چو مهراب شد شاد و روشن روان لبش گشت خندان و دل شادمان
گرانمایه سیندخت را پیش خواند بسی خوب گفتار با او براند
بدو گفت کای جفت فرخنده رای بیفروخت از رایت این تیره جای
به شاخی زدی دست کاندر زمین برو شهریاران کنند آفرین
چنان هم کجا ساختی از نخست بیاید مر این را سرانجام جست
همه گنج پیش تو آراستست اگر تخت عاجست اگر خواستست
چو بشنید سیندخت ازو گشت باز بر دختر آمد سراینده راز
همی مژده دادش به دیدار زال که دیدی چنان چون بباید همال
زن و مرد را از بلندی منش سزد گر فرازد سر از سرزنش
سوی کام دل تیز بشتافتی کنون هر چه جستی همه یافتی
بدو گفت رودابه ای شاه زن سزای ستایش به هر انجمن
من از خاک پای تو بالین کنم به فرمانت آرایش دین کنم
ز تو چشم آهرمنان دور باد دل و جان تو خانهٔ سور باد
چو بشنید سیندخت گفتار اوی به آرایش کاخ بنهاد روی
بیاراست ایوانها چون بهشت گلاب و می و مشک و عنبر سرشت
بساطی بیفگند پیکر به زر زبر جد برو بافته سر به سر
دگر پیکرش در خوشاب بود که هر دانه ای قطره ای آب بود
یک ایوان همه تخت زرین نهاد به آیین و آرایش چین نهاد
همه پیکرش گوهر آگنده بود میان گهر نقشها کنده بود
ز یاقوت مر تخت را پایه بود که تخت کیان بود و پرمایه بود
یک ایوان همه جامهٔ رود و می بیاورده از پارس و اهواز و ری
بیاراست رودابه را چون نگار پر از جامه و رنگ و بوی بهار
همه کابلستان شد آراسته پر از رنگ و بوی و پر از خواسته
همه پشت پیلان بیاراستند ز کابل پرستندگان خواستند
نشستند بر پیل رامشگران نهاده به سر بر زر افسران
پذیره شدن را بیاراستند نثارش همه مشک و زر خواستند
همی رند دستان گرفته شتاب چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب
کسی را نبد ز آمدنش آگهی پذیره نرفتند با فرهی
خروشی برآمد ز پرده سرای که آمد ز ره زال فرخنده رای
پذیره شدش سام یل شادمان همی داشت اندر برش یک زمان
فرود آمد از باره بوسید خاک بگفت آن کجا دید و بشنید پاک
نشست از بر تخت پرمایه سام ابا زال خرم دل و شادکام
سخنهای سیندخت گفتن گرفت لبش گشت خندان نهفتن گرفت
چنین گفت کامد ز کابل پیام پیمبر زنی بود سیندخت نام
ز من خواست پیمان و دادم زمان که هرگز نباشم بدو بدگمان
ز هر چیز کز من به خوبی بخواست سخنها بران برنهادیم راست
نخست آنکه با ماه کابلستان شود جفت خورشید زابلستان
دگر آنکه زی او به مهمان شویم بران دردها پاک درمان شویم
فرستاده ای آمد از نزد اوی که پردخته شد کار بنمای روی
کنون چیست پاسخ فرستاده را چه گوییم مهراب آزاده را
ز شادی چنان شد دل زال سام که رنگش سراپای شد لعل فام
چنین داد پاسخ که ای پهلوان گر ایدون که بینی به روشن روان
سپه رانی و ما به کابل شویم بگوییم زین در سخن بشنویم
به دستان نگه کرد فرخنده سام بدانست کورا ازین چیست کام
سخن هر چه از دخت مهراب نیست به نزدیک زال آن جز از خواب نیست
بفرمود تا زنگ و هندی درای زدند و گشادند پرده سرای
هیونی برافگند مرد دلیر بدان تا شود نزد مهراب شیر
بگوید که آمد سپهبد ز راه ابا زال با پیل و چندی سپاه
فرستاده تازان به کابل رسید خروشی برآمد چنان چون سزید
چنان شاد شد شاه کابلستان ز پیوند خورشید زابلستان
که گفتی همی جان برافشاندند ز هر جای رامشگران خواندند
بزد نای مهراب و بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس
ابا ژنده پیلان و رامشگران زمین شد بهشت از کران تا کران
ز بس گونه گون پرنیانی درفش چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش
چه آوای نای و چه آوای چنگ خروشیدن بوق و آوای زنگ
تو گفتی مگر روز انجامش است یکی رستخیز است گر رامش است
همی رفت ازین گونه تا پیش سام فرود آمد از اسپ و بگذارد گام
گرفتش جهان پهلوان در کنار بپرسیدش از گردش روزگار
شه کابلستان گرفت آفرین چه بر سام و بر زال زر همچنین
نشست از بر بارهٔ تیزرو چو از کوه سر برکشد ماه نو
یکی تاج زرین نگارش گهر نهاد از بر تارک زال زر
به کابل رسیدند خندان و شاد سخنهای دیرینه کردند یاد
همه شهر ز آوای هندی درای ز نالیدن بربط و چنگ و نای
تو گفتی دد و دام رامشگرست زمانه به آرایشی دیگرست
بش و یال اسپان کران تا کران بر اندوده پر مشک و پر زعفران
برون رفت سیندخت با بندگان میان بسته سیصد پرستندگان
مر آن هر یکی را یکی جام زر به دست اندرون پر ز مشک و گهر
همه سام را آفرین خواندند پس از جام گوهر برافشاندند
بدان جشن هر کس که آمد فراز شد از خواسته یک به یک بی نیاز
بخندید و سیندخت را سام گفت که رودابه را چند خواهی نهفت
بدو گفت سیندخت هدیه کجاست اگر دیدن آفتابت هواست
چنین داد پاسخ به سیندخت سام که ازمن بخواه آنچه آیدت کام
برفتند تا خانهٔ زرنگار کجا اندرو بود خرم بهار
نگه کرد سام اندران ماه روی یکایک شگفتی بماند اندروی
ندانست کش چون ستاید همی برو چشم را چون گشاید همی
بفرمود تا رفت مهراب پیش ببستند عقدی برآیین و کیش
به یک تختشان شاد بنشاندند عقیق و زبرجد برافشاندند
سر ماه با افسر نام دار سر شاه با تاج گوهرنگار
بیاورد پس دفتر خواسته یکی نخست گنج آراسته
برو خواند از گنجها هر چه بود که گوش آن نیارست گفتی شنود
برفتند از آنجا به جای نشست ببودند یک هفته با می به دست
وز ایوان سوی باغ رفتند باز سه هفته به شادی گرفتند ساز
بزرگان کشورش با دست بند کشیدند بر پیش کاخ بلند
سر ماه سام نریمان برفت سوی سیستان روی بنهاد تفت
ابا زال و با لشکر و پیل و کوس زمانه رکاب ورا داد بوس
عماری و بالای و هودج بساخت یکی مهد تا ماه را در نشاخت
چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش سوی سیستان روی کردند پیش
برفتند شادان دل و خوش منش پر از آفرین لب ز نیکی کنش
رسیدند پیروز تا نیمروز چنان شاد و خندان و گیتی فروز
یکی بزم سام آنگهی ساز کرد سه روز اندران بزم بگماز کرد
پس آنگاه سیندخت آنجا بماند خود و لشکرش سوی کابل براند
سپرد آن زمان پادشاهی به زال برون برد لشکر به فرخنده فال
سوی گرگساران شد و باختر درفش خجسته برافراخت سر
شوم گفت کان پادشاهی مراست دل و دیده با ما ندارند راست
منوچهر منشور آن شهر بر مرا داد و گفتا همی دار و خوار
بترسم ز آشوب بد گوهران به ویژه ز گردان مازنداران
بشد سام یکزخم و بنشست زال می و مجلس آراست و بفراخت یال
بسی برنیامد برین روزگار که آزاده سرو اندر آمد به بار
بهار دل افروز پژمرده شد دلش را غم و رنج بسپرده شد
شکم گشت فربه و تن شد گران شد آن ارغوانی رخش زعفران
بدو گفت مادر که ای جان مام چه بودت که گشتی چنین زرد فام
چنین داد پاسخ که من روز و شب همی برگشایم به فریاد لب
همانا زمان آمدستم فراز وزین بار بردن نیابم جواز
تو گویی به سنگستم آگنده پوست و گر آهنست آنکه نیز اندروست
چنین تا گه زادن آمد فراز به خواب و به آرام بودش نیاز
چنان بد که یک روز ازو رفت هوش از ایوان دستان برآمد خروش
خروشید سیندخت و بشخود روی بکند آن سیه گیسوی مشک بوی
یکایک بدستان رسید آگهی که پژمرده شد برگ سرو سهی
به بالین رودابه شد زال زر پر از آب رخسار و خسته جگر
همان پر سیمرغش آمد به یاد بخندید و سیندخت را مژده داد
یکی مجمر آورد و آتش فروخت وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت
هم اندر زمان تیره گون شد هوا پدید آمد آن مرغ فرمان روا
چو ابری که بارانش مرجان بود چه مرجان که آرایش جان بود
برو کرد زال آفرین دراز ستودش فراوان و بردش نماز
چنین گفت با زال کین غم چراست به چشم هژبر اندرون نم چراست
کزین سرو سیمین بر ماه روی یکی نره شیر آید و نامجوی
که خاک پی او ببوسد هژبر نیارد گذشتن به سر برش ابر
از آواز او چرم جنگی پلنگ شود چاک چاک و بخاید دو چنگ
هران گرد کاواز کوپال اوی ببیند بر و بازوی و یال اوی
ز آواز او اندر آید ز پای دل مرد جنگی برآید ز جای
به جای خرد سام سنگی بود به خشم اندرون شیر جنگی بود
به بالای سرو و به نیروی پیل به آورد خشت افگند بر دو میل
نیاید به گیتی ز راه زهش به فرمان دادار نیکی دهش
بیاور یکی خنجر آبگون یکی مرد بینادل پرفسون
نخستین به می ماه را مست کن ز دل بیم و اندیشه را پست کن
بکافد تهیگاه سرو سهی نباشد مر او را ز درد آگهی
وزو بچهٔ شیر بیرون کشد همه پهلوی ماه در خون کشد
وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک ز دل دور کن ترس و تیمار و باک
گیاهی که گویمت با شیر و مشک بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
بساو و برآلای بر خستگیش ببینی همان روز پیوستگیش
بدو مال ازان پس یکی پر من خجسته بود سایهٔ فر من
ترا زین سخن شاد باید بدن به پیش جهاندار باید شدن
که او دادت این خسروانی درخت که هر روز نو بشکفاندش بخت
بدین کار دل هیچ غمگین مدار که شاخ برومندت آمد به بار
بگفت و یکی پر ز بازو بکند فگند و به پرواز بر شد بلند
بشد زال و آن پر او برگرفت برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت
بدان کار نظاره شد یک جهان همه دیده پر خون و خسته روان
فرو ریخت از مژه سیندخت خون که کودک ز پهلو کی آید برون
بیامد یکی موبدی چرب دست مر آن ماه رخ را به می کرد مست
بکافید بی رنج پهلوی ماه بتابید مر بچه را سر ز راه
چنان بی گزندش برون آورید که کس در جهان این شگفتی ندید
یکی بچه بد چون گوی شیرفش به بالا بلند و به دیدار کش
شگفت اندرو مانده بد مرد و زن که نشنید کس بچهٔ پیل تن
همان دردگاهش فرو دوختند به داور همه درد بسپوختند
شبانروز مادر ز می خفته بود ز می خفته و هش ازو رفته بود
چو از خواب بیدار شد سرو بن به سیندخت بگشاد لب بر سخن
برو زر و گوهر برافشاندند ابر کردگار آفرین خواندند
مر آن بچه را پیش او تاختند بسان سپهری برافراختند
بخندید ازان بچه سرو سهی بدید اندرو فر شاهنشهی
به رستم بگفتا غم آمد بسر نهادند رستمش نام پسر
یکی کودکی دوختند از حریر به بالای آن شیر ناخورده شیر
درون وی آگنده موی سمور برخ بر نگاریده ناهید و هور
به بازوش بر اژدهای دلیر به چنگ اندرش داده چنگال شیر
به زیر کش اندر گرفته سنان به یک دست کوپال و دیگر عنان
نشاندندش آنگه بر اسپ سمند به گرد اندرش چاکران نیز چند
چو شد کار یکسر همه ساخته چنان چون ببایست پرداخته
هیون تکاور برانگیختند به فرمان بران بر درم ریختند
پس آن صورت رستم گرزدار ببردند نزدیک سام سوار
یکی جشن کردند در گلستان ز زاولستان تا به کابلستان
همه دشت پر باده و نای بود به هر کنج صد مجلس آرای بود
به زاولستان از کران تا کران نشسته به هر جای رامشگران
نبد کهتر از مهتران بر فرود نشسته چنان چون بود تار و پود
پس آن پیکر رستم شیرخوار ببردند نزدیک سام سوار
ابر سام یل موی بر پای خاست مرا ماند این پرنیان گفت راست
اگر نیم ازین پیکر آید تنش سرش ابر ساید زمین دامنش
وزان پس فرستاده را پیش خواست درم ریخت تا بر سرش گشت راست
به شادی برآمد ز درگاه کوس بیاراست میدان چو چشم خروس
می آورد و رامشگران را بخواند به خواهندگان بر درم برفشاند
بیاراست جشنی که خورشید و ماه نظاره شدند اندران بزمگاه
پس آن نامهٔ زال پاسخ نوشت بیاراست چون مرغزار بهشت
نخست آفرین کرد بر کردگار بران شادمان گردش روزگار
ستودن گرفت آنگهی زال را خداوند شمشیر و کوپال را
پس آمد بدان پیکر پرنیان که یال یلان داشت و فر کیان
بفرمود کین را چنین ارجمند بدارید کز دم نیابد گزند
نیایش همی کردم اندر نهان شب و روز با کردگار جهان
که زنده ببیند جهانبین من ز تخم تو گردی به آیین من
کنون شد مرا و ترا پشت راست نباید جز از زندگانیش خواست
فرستاده آمد چو باد دمان بر زال روشن دل و شادمان
چو بشنید زال این سخنهای نغز که روشن روان اندر آید به مغز
به شادیش بر شادمانی فزود برافراخت گردن به چرخ کبود
همی گشت چندی بروبر جهان برهنه شد آن روزگار نهان
به رستم همی داد ده دایه شیر که نیروی مردست و سرمایه شیر
چو از شیر آمد سوی خوردنی شد از نان و از گوشت افزودنی
بدی پنج مرده مراو را خورش بماندند مردم ازان پرورش
چو رستم بپیمود بالای هشت بسان یکی سرو آزاد گشت
چنان شد که رخشان ستاره شود جهان بر ستاره نظاره شود
تو گفتی که سام یلستی به جای به بالا و دیدار و فرهنگ و رای
چو آگاهی آمد به سام دلیر که شد پور دستان همانند شیر
کس اندر جهان کودک نارسید بدین شیر مردی و گردی ندید
بجنبید مرسام را دل ز جای به دیدار آن کودک آمدش رای
سپه را به سالار لشکر سپرد برفت و جهاندیدگان را ببرد
چو مهرش سوی پور دستان کشید سپه را سوی زاولستان کشید
چو زال آگهی یافت بر بست کوس ز لشکر زمین گشت چون آبنوس
خود و گرد مهراب کابل خدای پذیره شدن را نهادند رای
بزد مهره در جام و برخاست غو برآمد ز هر دو سپه دار و رو
یکی لشکر از کوه تا کوه مرد زمین قیرگون و هوا لاژورد
خروشیدن تازی اسپان و پیل همی رفت آواز تا چند میل
یکی ژنده پیلی بیاراستند برو تخت زرین بپیراستند
نشست از بر تخت زر پور زال ابا بازوی شیر و با کتف و یال
به سر برش تاج و کمر بر میان سپر پیش و در دست گرز گران
چو از دور سام یل آمد پدید سپه بر دو رویه رده برکشید
فرود آمد از باره مهراب و زال بزرگان که بودند بسیار سال
یکایک نهادند سر بر زمین ابر سام یل خواندند آفرین
چو گل چهرهٔ سام یل بشکفید چو بر پیل بر بچهٔ شیر دید
چنان همش بر پیل پیش آورید نگه کرد و با تاج و تختش بدید
یکی آفرین کرد سام دلیر که تهما هژبرا بزی شاد دیر
ببوسید رستمش تخت ای شگفت نیا را یکی نو ستایش گرفت
که ای پهلوان جهان شاد باش ز شاخ توام من تو بنیاد باش
یکی بنده ام نامور سام را نشایم خور و خواب و آرام را
همی پشت زین خواهم و درع و خود همی تیر ناوک فرستم درود
به چهر تو ماند همی چهره ام چو آن تو باشد مگر زهره ام
وزان پس فرود آمد از پیل مست سپهدار بگرفت دستش بدست
همی بر سر و چشم او داد بوس فروماند پیلان و آوای کوس
سوی کاخ ازان پس نهادند روی همه راه شادان و با گفت وگوی
همه کاخها تخت زرین نهاد نشستند و خوردند و بودند شاد
برآمد برین بر یکی ماهیان به رنجی نبستند هرگز میان
بخوردند باده به آوای رود همی گفت هر یک به نوبت سرود
به یک گوشهٔ تخت دستان نشست دگر گوشه رستمش گرزی به دست
به پیش اندرون سام گیهان گشای فرو هشته از تاج پر همای
ز رستم همی در شگفتی بماند برو هر زمان نام یزدان بخواند
بدان بازوی و یال و آن پشت و شاخ میان چون قلم سینه و بر فراخ
دو رانش چو ران هیونان ستبر دل شیر نر دارد و زور ببر
بدین خوب رویی و این فر و یال ندارد کس از پهلوانان همال
بدین شادمانی کنون می خوریم به می جان اندوه را بشکریم
به زال آنگهی گفت تا صد نژاد بپرسی کس این را ندارد بیاد
که کودک ز پهلو برون آورند بدین نیکویی چاره چون آورند
بسیمرغ بادا هزار آفرین که ایزد ورا ره نمود اندرین
که گیتی سپنجست پر آی و رو کهن شد یکی دیگر آرند نو
به می دست بردند و مستان شدند ز رستم سوی یاد دستان شدند
همی خورد مهراب چندان نبید که چون خویشتن کس به گیتی ندید
همی گفت نندیشم از زال زر نه از سام و نز شاه با تاج و فر
من و رستم و اسب شبدیز و تیغ نیارد برو سایه گسترد میغ
کنم زنده آیین ضحاک را به پی مشک سارا کنم خاک را
پر از خنده گشته لب زال و سام ز گفتار مهراب دل شادکام
سر ماه نو هرمز مهرماه بران تخت فرخنده بگزید راه
بسازید سام و برون شد به در یکی منزلی زال شد با پدر
همی رفت بر پیل دستم دژم به پدرود کردن نیا را به هم
چنین گفت مر زال را کای پسر نگر تا نباشی جز از دادگر
به فرمان شاهان دل آراسته خرد را گزین کرده بر خواسته
همه ساله بر بسته دست از بدی همه روز جسته ره ایزدی
چنان دان که بر کس نماند جهان یکی بایدت آشکار و نهان
برین پند من باش و مگذر ازین بجز بر ره راست مسپر زمین
که من در دل ایدون گمانم همی که آمد به تنگی زمانم همی
دو فرزند را کرد پدرود و گفت که این پندها را نباید نهفت
برآمد ز درگاه زخم درای ز پیلان خروشیدن کرنای
سپهبد سوی باختر کرد روی زبان گرم گوی و دل آزرم جوی
برتند با او دو فرزند او پر از آب رخ دل پر از پند او
دو منزل برفتند و گشتند باز کشید آن سپهبد براه دراز
وزان روی زال سپهبد به راه سوی سیستان باز برد آن سپاه
شب و روز با رستم شیرمرد همی کرد شادی و هم باده خورد
منوچهر را سال شد بر دو شست ز گیتی همی بار رفتن ببست
ستاره شناسان بر او شدند همی ز آسمان داستانها زدند
ندیدند روزش کشیدن دراز ز گیتی همی گشت بایست باز
بدادند زان روز تلخ آگهی که شد تیره آن تخت شاهنشهی
گه رفتن آمد به دیگر سرای مگر نزد یزدان به آیدت جای
نگر تا چه باید کنون ساختن نباید که مرگ آورد تاختن
سخن چون ز داننده بشنید شاه به رسم دگرگون بیاراست گاه
همه موبدان و ردان را بخواند همه راز دل پیش ایشان براند
بفرمود تا نوذر آمدش پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش
که این تخت شاهی فسونست و باد برو جاودان دل نباید نهاد
مرا بر صد و بیست شد سالیان به رنج و به سختی ببستم میان
بسی شادی و کام دل راندم به رزم اندرون دشمنان ماندم
به فر فریدون ببستم میان به پندش مرا سود شد هر زیان
بجستم ز سلم و ز تور سترگ همان کین ایرج نیای بزرگ
جهان ویژه کردم ز پتیاره ها بس شهر کردم بس باره ها
چنانم که گویی ندیدم جهان شمار گذشته شد اندر نهان
نیرزد همی زندگانیش مرگ درختی که زهر آورد بار و برگ
ازان پس که بردم بسی درد و رنج سپردم ترا تخت شاهی و گنج
چنان چون فریدون مرا داده بود ترا دادم این تاج شاه آزمود
چنان دان که خوردی و بر تو گذشت به خوشتر زمان بازم بایدت گشت
نشانی که ماند همی از تو باز برآید برو روزگار دراز
نباید که باشد جز از آفرین که پاکی نژاد آورد پاک دین
نگر تا نتابی ز دین خدای که دین خدای آورد پاک رای
کنون نو شود در جهان داوری چو موسی بیاید به پیغمبری
پدید آید آنگه به خاور زمین نگر تا نتابی بر او به کین
بدو بگرو آن دین یزدان بود نگه کن ز سر تا چه پیمان بود
تو مگذار هرگز ره ایزدی که نیکی ازویست و هم زو بدی
ازان پس بیاید ز ترکان سپاه نهند از بر تخت ایران کلاه
ترا کارهای درشتست پیش گهی گرگ باید بدن گاه میش
گزند تو آید ز پور پشنگ ز توران شود کارها بر تو ننگ
بجوی ای پسر چون رسد داوری ز سام و ز زال آنگهی یاوری
وزین نو درختی که از پشت زال برآمد کنون برکشد شاخ و یال
ازو شهر توران شود بی هنر به کین تو آید همان کینه ور
بگفت و فرود آمد آبش بروی همی زار بگریست نوذر بروی
بی آنکش بدی هیچ بیماریی نه از دردها هیچ آزاریی
دو چشم کیانی به هم بر نهاد بپژمرد و برزد یکی سرد باد
شد آن نامور پرهنر شهریار به گیتی سخن ماند زو یادگار
چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت ز کیوان کلاه کیی برفراشت
به تخت منوچهر بر بار داد بخواند انجمن را و دینار داد
برین برنیامد بسی روزگار که بیدادگر شد سر شهریار
ز گیتی برآمد به هر جای غو جهان را کهن شد سر از شاه نو
چو او رسمهای پدر درنوشت ابا موبدان و ردان تیز گشت
همی مردمی نزد او خوار شد دلش بردهٔ گنج و دینار شد
کدیور یکایک سپاهی شدند دلیران سزاوار شاهی شدند
چو از روی کشور برآمد خروش جهانی سراسر برآمد به جوش
بترسید بیدادگر شهریار فرستاد کس نزد سام سوار
به سگسار مازندران بود سام فرستاد نوذر بر او پیام
خداوند کیوان و بهرام و هور که هست آفرینندهٔ پیل و مور
نه دشواری از چیز برترمنش نه آسانی از اندک اندر بوش
همه با توانایی او یکیست اگر هست بسیار و گر اندکیست
کنون از خداوند خورشید و ماه ثنا بر روان منوچهر شاه
ابر سام یل باد چندان درود که آید همی ز ابر باران فرود
مران پهلوان جهاندیده را سرافراز گرد پسندیده را
همیشه دل و هوشش آباد باد روانش ز هر درد آزاد باد
شناسد مگر پهلوان جهان سخنها هم از آشکار و نهان
که تا شاه مژگان به هم برنهاد ز سام نریمان بسی کرد یاد
همیدون مرا پشت گرمی بدوست که هم پهلوانست و هم شاه دوست
نگهبان کشور به هنگام شاه ازویست رخشنده فرخ کلاه
کنون پادشاهی پرآشوب گشت سخنها از اندازه اندر گذشت
اگر برنگیرد وی آن گرز کین ازین تخت پردخته ماند زمین
چو نامه بر سام نیرم رسید یکی باد سرد از جگر برکشید
به شبگیر هنگام بانگ خروس برآمد خروشیدن بوق و کوس
یکی لشکری راند از گرگسار که دریای سبز اندرو گشت خوار
چو نزدیک ایران رسید آن سپاه پذیره شدندش بزرگان به راه
پیاده همه پیش سام دلیر برفتند و گفتند هر گونه دیر
ز بیدادی نوذر تاجور که بر خیره گم کرد راه پدر
جهان گشت ویران ز کردار اوی غنوده شد آن بخت بیدار اوی
بگردد همی از ره بخردی ازو دور شد فرهٔ ایزدی
چه باشد اگر سام یل پهلوان نشیند برین تخت روشن روان
جهان گردد آباد با داد او برویست ایران و بنیاد او
که ما بنده باشیم و فرمان کنیم روانها به مهرش گروگان کنیم
بدیشان چنین گفت سام سوار که این کی پسندد ز من کردگار
که چون نوذری از نژاد کیان به تخت کیی بر کمر بر میان
به شاهی مرا تاج باید بسود محالست و این کس نیارد شنود
خود این گفت یارد کس اندر جهان چنین زهره دارد کس اندر نهان
اگر دختری از منوچهر شاه بران تخت زرین شدی با کلاه
نبودی جز از خاک بالین من بدو شاد بودی جهانبین من
دلش گر ز راه پدر گشت باز برین برنیامد زمانی دراز
هنوز آهنی نیست زنگار خورد که رخشنده دشوار شایدش کرد
من آن ایزدی فره باز آورم جهان را به مهرش نیاز آورم
شما بر گذشته پشیمان شوید به نوی ز سر باز پیمان شوید
گر آمرزش کردگار سپهر نیابید و از نوذر شاه مهر
بدین گیتی اندر بود خشم شاه به برگشتن آتش بود جایگاه
بزرگان ز کرده پشیمان شدند یکایک ز سر باز پیمان شدند
چو آمد به درگاه سام سوار پذیره شدش نوذر شهریار
به فرخ پی نامور پهلوان جهان سر به سر شد به نوی جوان
به پوزش مهان پیش نوذر شدند به جان و به دل ویژه کهتر شدند
برافروخت نوذر ز تخت مهی نشست اندر آرام با فرهی
جهان پهلوان پیش نوذر به پای پرستنده او بود و هم رهنمای
به نوذر در پندها را گشاد سخنهای نیکو بسی کرد یاد
ز گرد فریدون و هوشنگ شاه همان از منوچهر زیبای گاه
که گیتی بداد و دهش داشتند به بیداد بر چشم نگماشتند
دل او ز کژی به داد آورید چنان کرد نوذر که او رای دید
دل مهتران را بدو نرم کرد همه داد و بنیاد آزرم کرد
چو گفته شد از گفتنیها همه به گردنکشان و به شاه رمه
برون رفت با خلعت نوذری چه تخت و چه تاج و چه انگشتری
غلامان و اسپان زرین ستام پر از گوهر سرخ زرین دو جام
برین نیز بگذشت چندی سپهر نه با نوذر آرام بودش نه مهر
پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه بشد آگهی تا به توران سپاه
ز نارفتن کار نوذر همان یکایک بگفتند با بدگمان
چو بشنید سالار ترکان پشنگ چنان خواست کاید به ایران به جنگ
یکی یاد کرد از نیا زادشم هم از تور بر زد یکی تیز دم
ز کار منوچهر و از لشکرش ز گردان و سالار و از کشورش
همه نامداران کشورش را بخواند و بزرگان لشکرش را
چو ارجسپ و گرسیوز و بارمان چو کلباد جنگی هژبر دمان
سپهبدش چون ویسهٔ تیزچنگ که سالار بد بر سپاه پشنگ
جهان پهلوان پورش افراسیاب بخواندش درنگی و آمد شتاب
سخن راند از تور و از سلم گفت که کین زیر دامن نشاید نهفت
کسی را کجا مغز جوشیده نیست برو بر چنین کار پوشیده نیست
که با ما چه کردند ایرانیان بدی را ببستند یک یک میان
کنون روز تندی و کین جستنست رخ از خون دیده گه شستنست
ز گفت پدر مغز افراسیاب برآمد ز آرام وز خورد و خواب
به پیش پدر شد گشاده زبان دل آگنده از کین کمر برمیان
که شایستهٔ جنگ شیران منم هم آورد سالار ایران منم
اگر زادشم تیغ برداشتی جهان را به گرشاسپ نگذاشتی
میان را ببستی به کین آوری بایران نکردی مگر سروری
کنون هرچه مانیده بود از نیا ز کین جستن و چاره و کیمیا
گشادنش بر تیغ تیز منست گه شورش و رستخیز منست
به مغز پشنگ اندر آمد شتاب چو دید آن سهی قد افراسیاب
بر و بازوی شیر و هم زور پیل وزو سایه گسترده بر چند میل
زبانش به کردار برنده تیغ چو دریا دل و کف چو بارنده میغ
بفرمود تا برکشد تیغ جنگ به ایران شود با سپاه پشنگ
سپهبد چو شایسته بیند پسر سزد گر برآرد به خورشید سر
پس از مرگ باشد سر او به جای ازیرا پسر نام زد رهنمای
چو شد ساخته کار جنگ آزمای به کاخ آمد اغریرث رهنمای
به پیش پدر شد پراندیشه دل که اندیشه دارد همی پیشه دل
چنین گفت کای کار دیده پدر ز ترکان به مردی برآورده سر
منوچهر از ایران اگر کم شدست سپهدار چون سام نیرم شدست
چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن جز این نامداران آن انجمن
تو دانی که با سلم و تور سترگ چه آمد ازان تیغ زن پیر گرگ
نیا زادشم شاه توران سپاه که ترگش همی سود بر چرخ و ماه
ازین در سخن هیچ گونه نراند به آرام بر نامهٔ کین نخواند
اگر ما نشوریم بهتر بود کزین جنبش آشوب کشور بود
پسر را چنین داد پاسخ پشنگ که افراسیاب آن دلاور نهنگ
یکی نره شیرست روز شکار یکی پیل جنگی گه کارزار
ترا نیز با او بباید شدن به هر بیش و کم رای فرخ زدن
نبیره که کین نیا را نجست سزد گر نخوانی نژادش درست
چو از دامن ابر چین کم شود بیابان ز باران پر از نم شود
چراگاه اسپان شود کوه و دشت گیاها ز یال یلان برگذشت
جهان سر به سر سبز گردد ز خوید به هامون سراپرده باید کشید
سپه را همه سوی آمل براند دلی شاد بر سبزه و گل براند
دهستان و گرگان همه زیر نعل بکوبید وز خون کنید آب لعل
منوچهر از آن جایگه جنگجوی به کینه سوی تور بنهاد روی
بکوشید با قارن رزم زن دگر گرد گرشاسپ زان انجمن
مگر دست یابید بر دشت کین برین دو سرافراز ایران زمین
روان نیاگان ما خوش کنید دل بدسگالان پرآتش کنید
چنین گفت با نامور نامجوی که من خون به کین اندر آرم به جوی
چو دشت از گیا گشت چون پرنیان ببستند گردان توران میان
سپاهی بیامد ز ترکان و چین هم از گرزداران خاور زمین
که آن را میان و کرانه نبود همان بخت نوذر جوانه نبود
چو لشکر به نزدیک جیحون رسید خبر نزد پور فریدون رسید
سپاه جهاندار بیرون شدند ز کاخ همایون به هامون شدند
به راه دهستان نهادند روی سپهدارشان قارن رزم جوی
شهنشاه نوذر پس پشت اوی جهانی سراسر پر از گفت و گوی
چو لشکر به پیش دهستان رسید تو گفتی که خورشید شد ناپدید
سراپردهٔ نوذر شهریار کشیدند بر دشت پیش حصار
خود اندر دهستان نیاراست جنگ برین بر نیامد زمانی درنگ
که افراسیاب اندر ایران زمین دو سالار کرد از بزرگان گزین
شماساس و دیگر خزروان گرد ز لشکر سواران بدیشان سپرد
ز جنگ آوران مرد چون سی هزار برفتند شایستهٔ کارزار
سوی زابلستان نهادند روی ز کینه به دستان نهادند روی
خبر شد که سام نریمان بمرد همی دخمه سازد ورا زال گرد
ازان سخت شادان شد افراسیاب بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب
بیامد چو پیش دهستان رسید برابر سراپرده ای برکشید
سپه را که دانست کردن شمار برو چارصد بار بشمر هزار
بجوشید گفتی همه ریگ و شخ بیابان سراسر چو مور و ملخ
ابا شاه نوذر صد و چل هزار همانا که بودند جنگی سوار
به لشکر نگه کرد افراسیاب هیونی برافگند هنگام خواب
یکی نامه بنوشت سوی پشنگ که جستیم نیکی و آمد به چنگ
همه لشکر نوذر ار بشکریم شکارند و در زیر پی بسپریم
دگر سام رفت از در شهریار همانا نیاید بدین کارزار
ستودان همی سازدش زال زر ندارد همی جنگ را پای و پر
مرا بیم ازو بد به ایران زمین چو او شد ز ایران بجوییم کین
همانا شماساس در نیمروز نشستست با تاج گیتی فروز
به هنگام هر کار جستن نکوست زدن رای با مرد هشیار و دوست
چو کاهل شود مرد هنگام کار ازان پس نیابد چنان روزگار
هیون تکاور برآورد پر بشد نزد سالار خورشید فر
سپیده چو از کوه سر برکشید طلایه به پیش دهستان رسید
میان دو لشکر دو فرسنگ بود همه ساز و آرایش جنگ بود
یکی ترک بد نام او بارمان همی خفته را گفت بیدار مان
بیامد سپه را همی بنگرید سراپردهٔ شاه نوذر بدید
بشد نزد سالار توران سپاه نشان داد ازان لشکر و بارگاه
وزان پس به سالار بیدار گفت که ما را هنر چند باید نهفت
به دستوری شاه من شیروار بجویم ازان انجمن کارزار
ببینند پیدا ز من دستبرد جز از من کسی را نخوانند گرد
چنین گفت اغریرث هوشمند که گر بارمان را رسد زین گزند
دل مرزبانان شکسته شود برین انجمن کار بسته شود
یکی مرد بی نام باید گزید که انگشت ازان پس نباید گزید
پرآژنگ شد روی پور پشنگ ز گفتار اغریرث آمدش ننگ
بروی دژم گفت با بارمان که جوشن بپوش و به زه کن کمان
تو باشی بران انجمن سرفراز به انگشت دندان نیاید به گاز
بشد بارمان تا به دشت نبرد سوی قارن کاوه آواز کرد
کزین لشکر نوذر نامدار که داری که با من کند کارزار
نگه کرد قارن به مردان مرد ازان انجمن تا که جوید نبرد
کس از نامدارانش پاسخ نداد مگر پیرگشته دلاور قباد
دژم گشت سالار بسیار هوش ز گفت برادر برآمد به جوش
ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم از آن لشکر گشن بد جای خشم
ز چندان جوان مردم جنگجوی یکی پیر جوید همی رزم اوی
دل قارن آزرده گشت از قباد میان دلیران زبان برگشاد
که سال تو اکنون به جایی رسید که از جنگ دستت بباید کشید
تویی مایه ور کدخدای سپاه همی بر تو گردد همه رای شاه
بخون گر شود لعل مویی سپید شوند این دلیران همه ناامید
شکست اندرآید بدین رزم گاه پر از درد گردد دل نیک خواه
نگه کن که با قارن رزم زن چه گوید قباد اندران انجمن
بدان ای برادر که تن مرگ راست سر رزم زن سودن ترگ راست
ز گاه خجسته منوچهر باز از امروز بودم تن اندر گداز
کسی زنده بر آسمان نگذرد شکارست و مرگش همی بشکرد
یکی را برآید به شمشیر هوش بدانگه که آید دو لشگر به جوش
تنش کرگس و شیر درنده راست سرش نیزه و تیغ برنده راست
یکی را به بستر برآید زمان همی رفت باید ز بن بی گمان
اگر من روم زین جهان فراخ برادر به جایست با برز و شاخ
یکی دخمهٔ خسروانی کند پس از رفتنم مهربانی کند
سرم را به کافور و مشک و گلاب تنم را بدان جای جاوید خواب
سپار ای برادر تو پدرود باش همیشه خرد تار و تو پود باش
بگفت این و بگرفت نیزه به دست به آوردگه رفت چون پیل مست
چنین گفت با رزم زن بارمان که آورد پیشم سرت را زمان
ببایست ماندن که خود روزگار همی کرد با جان تو کارزار
چنین گفت مر بارمان را قباد که یکچند گیتی مرا داد داد
به جایی توان مرد کاید زمان بیاید زمان یک زمان بی گمان
بگفت و برانگیخت شبدیز را بداد آرمیدن دل تیز را
ز شبگیر تا سایه گسترد هور همی این برآن آن برین کرد زور
به فرجام پیروز شد بارمان به میدان جنگ اندر آمد دمان
یکی خشت زد بر سرین قباد که بند کمرگاه او برگشاد
ز اسپ اندر آمد نگونسار سر شد آن شیردل پیر سالار سر
بشد بارمان نزد افراسیاب شکفته دو رخسار با جاه و آب
یکی خلعتش داد کاندر جهان کس از کهتران نستد آن از مهان
چو او کشته شد قارن رزمجوی سپه را بیاورد و بنهاد روی
دو لشکر به کردار دریای چین تو گفتی که شد جنب جنبان زمین
درخشیدن تیغ الماس گون شده لعل و آهار داده به خون
به گرد اندرون همچو دریای آب که شنگرف بارد برو آفتاب
پر از نالهٔ کوس شد مغز میغ پر از آب شنگرف شد جان تیغ
به هر سو که قارن برافگند اسپ همی تافت آهن چو آذرگشسپ
تو گفتی که الماس مرجان فشاند چه مرجان که در کین همی جان فشاند
ز قارن چو افراسیاب آن بدید بزد اسپ و لشکر سوی او کشید
یکی رزم تا شب برآمد ز کوه بکردند و نامد دل از کین ستوه
چو شب تیره شد قارن رزمخواه بیاورد سوی دهستان سپاه
بر نوذر آمد به پرده سرای ز خون برادر شده دل ز جای
ورا دید نوذر فروریخت آب ازان مژهٔ سیرنادیده خواب
چنین گفت کز مرگ سام سوار ندیدم روان را چنین سوگوار
چو خورشید بادا روان قباد ترا زین جهان جاودان بهر باد
کزین رزم وز مرگمان چاره نیست زمی را جز از گور گهواره نیست
چنین گفت قارن که تا زاده ام تن پرهنر مرگ را داده ام
فریدون نهاد این کله بر سرم که بر کین ایرج زمین بسپرم
هنوز آن کمربند نگشاده ام همان تیغ پولاد ننهاده ام
برادر شد آن مرد سنگ و خرد سرانجام من هم برین بگذرد
انوشه بدی تو که امروز جنگ به تنگ اندر آورد پور پشنگ
چو از لشکرش گشت لختی تباه از آسودگان خواست چندی سپاه
مرا دید با گرزهٔ گاوروی بیامد به نزدیک من جنگجوی
به رویش بران گونه اندر شدم که با دیدگانش برابر شدم
یکی جادوی ساخت با من به جنگ که با چشم روشن نماند آب و رنگ
شب آمد جهان سر به سر تیره گشت مرا بازو از کوفتن خیره گشت
تو گفتی زمانه سرآید همی هوا زیر خاک اندر آید همی
ببایست برگشتن از رزمگاه که گرد سپه بود و شب شد سیاه
برآسود پس لشکر از هر دو روی برفتند روز دوم جنگجوی
رده برکشیدند ایرانیان چنان چون بود ساز جنگ کیان
چو افراسیاب آن سپه را بدید بزد کوس رویین و صف برکشید
چنان شد ز گرد سواران جهان که خورشید گفتی شد اندر نهان
دهاده برآمد ز هر دو گروه بیابان نبود ایچ پیدا ز کوه
برانسان سپه بر هم آویختند چو رود روان خون همی ریختند
به هر سو که قارن شدی رزمخواه فرو ریختی خون ز گرد سیاه
کجا خاستی گرد افراسیاب همه خون شدی دشت چون رود آب
سرانجام نوذر ز قلب سپاه بیامد به نزدیک او رزمخواه
چنان نیزه بر نیزه انداختند سنان یک به دیگر برافراختند
که بر هم نپیچد بران گونه مار شهان را چنین کی بود کارزار
چنین تا شب تیره آمد به تنگ برو خیره شد دست پور پشنگ
از ایران سپه بیشتر خسته شد وزان روی پیکار پیوسته شد
به بیچارگی روی برگاشتند به هامون برافگنده بگذاشتند
دل نوذر از غم پر از درد بود که تاجش ز اختر پر از گرد بود
چو از دشت بنشست آوای کوس بفرمود تا پیش او رفت طوس
بشد طوس و گستهم با او به هم لبان پر ز باد و روان پر ز غم
بگفت آنک در دل مرا درد چیست همی گفت چندی و چندی گریست
از اندرز فرخ پدر یاد کرد پر از خون جگر لب پر از باد سرد
کجا گفته بودش که از ترک و چین سپاهی بیاید به ایران زمین
ازیشان ترا دل شود دردمند بسی بر سپاه تو آید گزند
ز گفتار شاه آمد اکنون نشان فراز آمد آن روز گردنکشان
کس از نامهٔ نامداران نخواند که چندین سپه کس ز ترکان براند
شما را سوی پارس باید شدن شبستان بیاوردن و آمدن
وزان جا کشیدن سوی زاوه کوه بران کوه البرز بردن گروه
ازیدر کنون زی سپاهان روید وزین لشکر خویش پنهان روید
ز کار شما دل شکسته شوند برین خستگی نیز خسته شوند
ز تخم فریدون مگر یک دو تن برد جان ازین بی شمار انجمن
ندانم که دیدار باشد جزین یک امشب بکوشیم دست پسین
شب و روز دارید کارآگهان بجویید هشیار کار جهان
ازین لشکر ار بد دهند آگهی شود تیره این فر شاهنشهی
شما دل مدارید بس مستمند که باید چنین بد ز چرخ بلند
یکی را به جنگ اندر آید زمان یکی با کلاه مهی شادمان
تن کشته با مرده یکسان شود تپد یک زمان بازش آسان شود
بدادش مران پندها چون سزید پس آن دست شاهانه بیرون کشید
گرفت آن دو فرزند را در کنار فرو ریخت آب از مژه شهریار
ازان پس بیاسود لشکر دو روز سه دیگر چو بفروخت گیتی فروز
نبد شاه را روزگار نبرد به بیچارگی جنگ بایست کرد
ابا لشکر نوذر افراسیاب چو دریای جوشان بد و رود آب
خروشیدن آمد ز پرده سرای ابا نالهٔ کوس و هندی درای
تبیره برآمد ز درگاه شاه نهادند بر سر ز آهن کلاه
به پرده سرای رد افراسیاب کسی را سر اندر نیامد به خواب
همه شب همی لشکر آراستند همی تیغ و ژوپین بپیراستند
زمین کوه تا کوه جوشن وران برفتند با گرزهای گران
نبد کوه پیدا ز ریگ و ز شخ ز دریا به دریا کشیدند نخ
بیاراست قارن به قلب اندرون که با شاه باشد سپه را ستون
چپ شاه گرد تلیمان بخاست چو شاپور نستوه بر دست راست
ز شبگیر تا خور ز گردون بگشت نبد کوه پیدا نه دریا نه دشت
دل تیغ گفتی ببالد همی زمین زیر اسپان بنالد همی
چو شد نیزه ها بر زمین سایه دار شکست اندر آمد سوی مایه دار
چو آمد به بخت اندرون تیرگی گرفتند ترکان برو چیرگی
بران سو که شاپور نستوه بود پراگنده شد هرک انبوه بود
همی بود شاپور تا کشته شد سر بخت ایرانیان گشته شد
از انبوه ترکان پرخاشجوی به سوی دهستان نهادند روی
شب و روز بد بر گذرهاش جنگ برآمد برین نیز چندی درنگ
چو نوذر فرو هشت پی در حصار برو بسته شد راه جنگ سوار
سواران بیاراست افراسیاب گرفتش ز جنگ درنگی شتاب
یکی نامور ترک را کرد یاد سپهبد کروخان ویسه نژاد
سوی پارس فرمود تا برکشید به راه بیابان سر اندر کشید
کزان سو بد ایرانیان را بنه بجوید بنه مردم بدتنه
چو قارن شنود آنکه افراسیاب گسی کرد لشکر به هنگام خواب
شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ بر نوذر آمد بسان پلنگ
که توران شه آن ناجوانمرد مرد نگه کن که با شاه ایران چه کرد
سوی روی پوشیدگان سپاه سپاهی فرستاد بی مر به راه
شبستان ماگر به دست آورد برین نامداران شکست آورد
به ننگ اندرون سر شود ناپدید به دنب کروخان بباید کشید
ترا خوردنی هست و آب روان سپاهی به مهر تو دارد روان
همی باش و دل را مکن هیچ بد که از شهریاران دلیری سزد
کنون من شوم بر پی این سپاه بگیرم بریشان ز هر گونه راه
بدو گفت نوذر که این رای نیست سپه را چو تو لشکرآرای نیست
ز بهر بنه رفت گستهم و طوس بدانگه که برخاست آوای کوس
بدین زودی اندر شبستان رسد کند ساز ایشان چنان چون سزد
نشستند بر خوان و می خواستند زمانی دل از غم بپیراستند
پس آنگه سوی خان قارن شدند همه دیده چون ابر بهمن شدند
سخن را فگندند هر گونه بن بران برنهادند یکسر سخن
که ما را سوی پارس باید کشید نباید برین جایگاه آرمید
چو پوشیده رویان ایران سپاه اسیران شوند از بد کینه خواه
که گیرد بدین دشت نیزه به دست کرا باشد آرام و جای نشست
چو شیدوش و کشواد و قارن بهم زدند اندرین رای بر بیش و کم
چو نیمی گذشت از شب دیریاز دلیران به رفتن گرفتند ساز
بدین روی دژدار بد گژدهم دلیران بیدار با او بهم
وزان روی دژ بارمان و سپاه ابا کوس و پیلان نشسته به راه
کزو قارن رزم زن خسته بود به خون برادر کمربسته بود
برآویخت چون شیر با بارمان سوی چاره جستن ندادش زمان
یکی نیزه زد بر کمربند اوی که بگسست بنیاد و پیوند اوی
سپه سر به سر دل شکسته شدند همه یک ز دیگر گسسته شدند
سپهبد سوی پارس بنهاد روی ابا نامور لشکر جنگ جوی
چو بشنید نوذر که قارن برفت دمان از پسش روی بنهاد و تفت
همی تاخت کز روز بد بگذرد سپهرش مگر زیر پی نسپرد
چو افراسیاب آگهی یافت زوی که سوی بیابان نهادست روی
سپاه انجمن کرد و پویان برفت چو شیر از پسش روی بنهاد و تفت
چو تنگ اندر آمد بر شهریار همش تاختن دید و هم کارزار
بدان سان که آمد همی جست راه که تا بر سر آرد سری بی کلاه
شب تیره تا شد بلند آفتاب همی گشت با نوذر افراسیاب
ز گرد سواران جهان تار شد سرانجام نوذر گرفتار شد
خود و نامداران هزار و دویست تو گفتی کشان بر زمین جای نیست
بسی راه جستند و بگریختند به دام بلا هم برآویختند
چنان لشکری را گرفته به بند بیاورد با شهریار بلند
اگر با تو گردون نشیند به راز هم از گردش او نیابی جواز
همو تاج و تخت بلندی دهد همو تیرگی و نژندی دهد
به دشمن همی ماند و هم به دوست گهی مغز یابی ازو گاه پوست
سرت گر بساید به ابر سیاه سرانجام خاک است ازو جایگاه
وزان پس بفرمود افراسیاب که از غار و کوه و بیابان و آب
بجویید تا قارن رزم زن رهایی نیابد ازین انجمن
چو بشنید کاو پیش ازان رفته بود ز کار شبستان برآشفته بود
غمی گشت ازان کار افراسیاب ازو دور شد خورد و آرام و خواب
که قارن رها یافت از وی به جان بران درد پیچید و شد بدگمان
چنین گفت با ویسهٔ نامور که دل سخت گردان به مرگ پسر
که چون قارن کاوه جنگ آورد پلنگ از شتابش درنگ آورد
ترا رفت باید ببسته کمر یکی لشکری ساخته پرهنر
بشد ویسه سالار توران سپاه ابا لشکری نامور کینه خواه
ازان پیشتر تابه قارن رسید گرامیش را کشته افگنده دید
دلیران و گردان توران سپاه بسی نیز با او فگنده به راه
دریده درفش و نگونسار کوس چو لاله کفن روی چون سندروس
ز ویسه به قارن رسید آگهی که آمد به پیروزی و فرهی
ستوران تازی سوی نیمروز فرستاد و خود رفت گیتی فروز
ز درد پسر ویسهٔ جنگجوی سوی پارس چون باد بنهاد روی
چو از پارس قارن به هامون کشید ز دست چپش لشکر آمد پدید
ز گرد اندر آمد درفش سیاه سپهدار ترکان به پیش سپاه
رده برکشیدند بر هر دو روی برفتند گردان پرخاشجوی
ز قلب سپه ویسه آواز داد که شد تاج و تخت بزرگی به باد
ز قنوج تا مرز کابلستان همان تا در بست و زابلستان
همه سر به سر پاک در چنگ ماست بر ایوانها نقش و نیرنگ ماست
کجا یافت خواهی تو آرامگاه ازان پس کجا شد گرفتار شاه
چنین داد پاسخ که من قارنم گلیم اندر آب روان افگنم
نه از بیم رفتم نه از گفت وگوی به پیش پسرت آمدم کینه جوی
چو از کین او دل بپرداختم کنون کین و جنگ ترا ساختم
برآمد چپ و راست گرد سیاه نه روی هوا ماند روشن نه ماه
سپه یک به دیگر برآویختند چو رود روان خون همی ریختند
بر ویسه شد قارن رزم جوی ازو ویسه در جنگ برگاشت روی
فراوان ز جنگ آوران کشته شد بورد چون ویسه سرگشته شد
چو بر ویسه آمد ز اختر شکن نرفت از پسش قارن رزم زن
بشد ویسه تا پیش افراسیاب ز درد پسر مژه کرده پرآب
و دیگر که از شهر ارمان شدند به کینه سوی زابلستان شدند
شماساس کز پیش جیحون برفت سوی سیستان روی بنهاد و تفت
خزروان ابا تیغ زن سی هزار ز ترکان بزرگان خنجرگزار
برفتند بیدار تا هیرمند ابا تیغ و با گرز و بخت بلند
ز بهر پدر زال با سوگ و درد به گوراب اندر همی دخمه کرد
به شهر اندرون گرد مهراب بود که روشن روان بود و بی خواب بود
فرستاده ای آمد از نزد اوی به سوی شماساس بنهاد روی
به پیش سراپرده آمد فرود ز مهراب دادش فراوان درود
که بیداردل شاه توران سپاه بماناد تا جاودان با کلاه
ز ضحاک تازیست ما را نژاد بدین پادشاهی نیم سخت شاد
به پیوستگی جان خریدم همی جز این نیز چاره ندیدم همی
کنون این سرای و نشست منست همان زاولستان به دست منست
ازایدر چو دستان بشد سوگوار ز بهر ستودان سام سوار
دلم شادمان شد به تیمار اوی برآنم که هرگز نبینمش روی
زمان خواهم از نامور پهلوان بدان تا فرستم هیونی دوان
یکی مرد بینادل و پرشتاب فرستم به نزدیک افراسیاب
مگر کز نهان من آگه شود سخنهای گوینده کوته شود
نثاری فرستم چنان چون سزاست جز این نیز هرچ از در پادشاست
گر ایدونک گوید به نزد من آی جز از پیش تختش نباشم به پای
همه پادشاهی سپارم بدوی همیشه دلی شاد دارم بدوی
تن پهلوان را نیارم به رنج فرستمش هرگونه آگنده گنج
ازین سو دل پهلوان را ببست وزان در سوی چاره یازید دست
نوندی برافگند نزدیک زال که پرنده شو باز کن پر و بال
به دستان بگو آنچ دیدی ز کار بگویش که از آمدن سر مخار
که دو پهلوان آمد ایدر بجنگ ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ
دو لشکر کشیدند بر هیرمند به دینارشان پای کردم به بند
گر از آمدن دم زنی یک زمان برآید همی کامهٔ بدگمان
فرستاده نزدیک دستان رسید به کردار آتش دلش بردمید
سوی گرد مهراب بنهاد روی همی تاخت با لشکری جنگجوی
چو مهراب را پای بر جای دید به سرش اندرون دانش و رای دید
به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک
پس آنگه سوی شهر بنهاد روی چو آمد به شهر اندرون نامجوی
به مهراب گفت ای هشیوار مرد پسندیده اندر همه کارکرد
کنون من شوم در شب تیره گون یکی دست یازم بریشان به خون
شوند آگه از من که بازآمدم دل آگنده و کینه ساز آمدم
کمانی به بازو در افگند سخت یکی تیر برسان شاخ درخت
نگه کرد تا جای گردان کجاست خدنگی به چرخ اندرون راند راست
بینداخت سه جای سه چوبه تیر برآمد خروشیدن دار و گیر
چو شب روز شد انجمن شد سپاه بران تیر کردند هر کس نگاه
بگفتند کاین تیر زالست و بس نراند چنین در کمان تیر کس
چو خورشید تابان ز بالا بگشت خروش تبیره برآمد ز دشت
به شهر اندرون کوس با کرنای خروشیدن زنگ و هندی درای
برآمد سپه را به هامون کشید سراپرده و پیل بیرون کشید
سپاه اندرآورد پیش سپاه چو هامون شد از گرد کوه سیاه
خزروان دمان با عمود و سپر یکی تاختن کرد بر زال زر
عمودی بزد بر بر روشنش گسسته شد آن نامور جوشنش
چو شد تافته شاه زابلستان برفتند گردان کابلستان
یکی درع پوشید زال دلیر به جنگ اندر آمد به کردار شیر
بدست اندرون داشت گرز پدر سرش گشته پر خشم و پر خون جگر
بزد بر سرش گرزهٔ گاورنگ زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ
بیفگند و بسپرد و زو درگذشت ز پیش سپاه اندر آمد به دشت
شماساس را خواست کاید برون نیامد برون کش بخوشید خون
به گرد اندرون یافت کلباد را به گردن برآورد پولاد را
چو شمشیرزن گرز دستان بدید همی کرد ازو خویشتن ناپدید
کمان را به زه کرد زال سوار خدنگی بدو اندرون راند خوار
بزد بر کمربند کلباد بر بران بند زنجیر پولاد بر
میانش ابا کوههٔ زین بدوخت سپه را به کلباد بر دل بسوخت
چو این دو سرافگنده شد در نبرد شماساس شد بی دل و روی زرد
شماساس و آن لشکر رزم ساز پراگنده از رزم گشتند باز
پس اندر دلیران زاولستان برفتند با شاه کابلستان
چنان شد ز بس کشته در رزمگاه که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه
سوی شاه ترکان نهادند سر گشاده سلیح و گسسته کمر
شماساس چون در بیابان رسید ز ره قارن کاوه آمد پدید
که از لشکر ویسه برگشته بود به خواری گرامیش را کشته بود
به هم بازخوردند هر دو سپاه شماساس با قارن کینه خواه
بدانست قارن که ایشان کیند ز زاولستان ساخته بر چیند
بزد نای رویین و بگرفت راه به پیش سپاه اندر آمد سپاه
ازان لشکر خسته و بسته مرد به خورشید تابان برآورد گرد
گریزان شماساس با چند مرد برفتند ازان تیره گرد نبرد
سوی شاه ترکان رسید آگهی کزان نامداران جهان شد تهی
دلش گشت پر آتش از درد و غم دو رخ را به خون جگر داد نم
برآشفت و گفتا که نوذر کجاست کزو ویسه خواهد همی کینه خواست
چه چاره است جز خون او ریختن یکی کینهٔ نو برانگیختن
به دژخیم فرمود کو را کشان ببر تا بیاموزد او سرفشان
سپهدار نوذر چو آگاه شد بدانست کش روز کوتاه شد
سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی سوی شاه نوذر نهادند روی
ببستند بازوش با بند تنگ کشیدندش از جای پیش نهنگ
به دشت آوریدندش از خیمه خوار برهنه سر و پای و برگشته کار
چو از دور دیدش زبان برگشاد ز کین نیاگان همی کرد یاد
ز تور و ز سلم اندر آمد نخست دل و دیده از شرم شاهان بشست
بدو گفت هر بد که آید سزاست بگفت و برآشفت و شمشیر خواست
بزد گردن خسرو تاجدار تنش را بخاک اندر افگند خوار
شد آن یادگار منوچهر شاه تهی ماند ایران ز تخت و کلاه
ایا دانشی مرد بسیار هوش همه چادر آزمندی مپوش
که تخت و کله چون تو بسیار دید چنین داستان چند خواهی شنید
رسیدی به جایی که بشتافتی سرآمد کزو آرزو یافتی
چه جویی از این تیره خاک نژند که هم بازگرداندت مستمند
که گر چرخ گردان کشد زین تو سرانجام خاکست بالین تو
پس آن بستگان را کشیدند خوار به جان خواستند آنگهی زینهار
چو اغریرث پرهنر آن بدید دل او ببر در چو آتش دمید
همی گفت چندین سر بی گناه ز تن دور ماند به فرمان شاه
بیامد خروشان به خواهشگری بیاراست با نامور داوری
که چندین سرافراز گرد و سوار نه با ترگ و جوشن نه در کارزار
گرفتار کشتن نه والا بود نشیبست جایی که بالا بود
سزد گر نیاید به جانشان گزند سپاری همیدون به من شان ببند
بریشان یکی غار زندان کنم نگهدارشان هوشمندان کنم
به ساری به زاری برآرند هوش تو از خون به کش دست و چندین مکوش
ببخشید جان شان به گفتار اوی چو بشنید با درد پیکار اوی
بفرمودشان تا به ساری برند به غل و به مسمار و خواری برند
چو این کرده شد ساز رفتن گرفت زمین زیر اسپان نهفتن گرفت
ز پیش دهستان سوی ری کشید از اسپان به رنج و به تک خوی کشید
کلاه کیانی به سر بر نهاد به دینار دادن در اندرگشاد
به گستهم و طوس آمد این آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی
به شمشیر تیز آن سر تاجدار به زاری بریدند و برگشت کار
بکندند موی و شخودند روی از ایران برآمد یکی های وهوی
سر سرکشان گشت پرگرد و خاک همه دیده پر خون همه جامه چاک
سوی زابلستان نهادند روی زبان شاه گوی و روان شاه جوی
بر زال رفتند با سوگ و درد رخان پر ز خون و سران پر ز گرد
که زارا دلیرا شها نوذرا گوا تاجدارا مها مهترا
نگهبان ایران و شاه جهان سر تاجداران و پشت مهان
سرت افسر از خاک جوید همی زمین خون شاهان ببوید همی
گیایی که روید بران بوم و بر نگون دارد از شرم خورشید سر
همی داد خواهیم و زاری کنیم به خون پدر سوگواری کنیم
نشان فریدون بدو زنده بود زمین نعل اسپ ورا بنده بود
به زاری و خواری سرش را ز تن بریدند با نامدار انجمن
همه تیغ زهرآبگون برکشید به کین جستن آیید و دشمن کشید
همانا برین سوگ با ما سپهر ز دیده فرو باردی خون به مهر
شما نیز دیده پر از خون کنید همه جامهٔ ناز بیرون کنید
که با کین شاهان نشاید که چشم نباشد پر از آب و دل پر ز خشم
همه انجمن زار و گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند
زبان داد دستان که تا رستخیز نبیند نیام مرا تیغ تیز
چمان چرمه در زیر تخت منست سنان دار نیزه درخت منست
رکابست پای مرا جایگاه یکی ترگ تیره سرم را کلاه
برین کینه آرامش و خواب نیست همی چون دو چشمم به جوی آب نیست
روان چنان شهریار جهان درخشنده بادا میان مهان
شما را به داد جهان آفرین دل ارمیده بادا به آیین و دین
ز مادر همه مرگ را زاده ایم برینیم و گردن ورا داده ایم
چو گردان سوی کینه بشتافتند به ساری سران آگهی یافتند
ازیشان بشد خورد و آرام و خواب پر از بیم گشتند از افراسیاب
ازان پس به اغریرث آمد پیام که ای پرمنش مهتر نیک نام
به گیتی به گفتار تو زنده ایم همه یک به یک مر ترا بنده ایم
تو دانی که دستان به زابلستان به جایست با شاه کابلستان
چو برزین و چون قارن رزم زن چو خراد و کشواد لشکرشکن
یلانند با چنگهای دراز ندارند از ایران چنین دست باز
چو تابند گردان ازین سو عنان به چشم اندر آرند نوک سنان
ازان تیز گردد رد افراسیاب دلش گردد از بستگان پرشتاب
پس آنگه سر یک رمه بی گناه به خاک اندر آرد ز بهر کلاه
اگر بیند اغریرث هوشمند مر این بستگان را گشاید ز بند
پراگنده گردیم گرد جهان زبان برگشاییم پیش مهان
به پیش بزرگان ستایش کنیم همان پیش یزدان نیایش کنیم
چنین گفت اغریرث پرخرد کزین گونه گفتار کی درخورد
ز من آشکارا شود دشمنی بجوشد سر مرد آهرمنی
یکی چاره سازم دگرگونه زین که با من نگردد برادر به کین
گر ایدون که دستان شود تیزچنگ یکی لشکر آرد بر ما به جنگ
چو آرد به نزدیک ساری رمه به دستان سپارم شما را همه
بپردازم آمل نیایم به جنگ سرم را ز نام اندرآرم به ننگ
بزرگان ایران ز گفتار اوی بروی زمین برنهادند روی
چو از آفرینش بپرداختند نوندی ز ساری برون تاختند
بپویید نزدیک دستان سام بیاورد ازان نامداران پیام
که بخشود بر ما جهاندار ما شد اغریرث پر خرد یار ما
یکی سخت پیمان فگندیم بن بران برنهادیم یکسر سخن
کز ایران چو دستان آزادمرد بیایند و جویند با وی نبرد
گرانمایه اغریرث نیک پی ز آمل گذارد سپه را به ری
مگر زنده از چنگ این اژدها تن یک جهان مردم آید رها
چو پوینده در زابلستان رسید سراینده در پیش دستان رسید
بزرگان و جنگ آوران را بخواند پیام یلان پیش ایشان براند
ازان پس چنین گفت کای سروران پلنگان جنگی و نام آوران
کدامست مردی کنارنگ دل به مردی سیه کرده در جنگ دل
خریدار این جنگ و این تاختن به خورشید گردن برافراختن
ببر زد بران کار کشواد دست منم گفت یازان بدین داد دست
برو آفرین کرد فرخنده زال که خرم بدی تا بود ماه و سال
سپاهی ز گردان پرخاشجوی ز زابل به آمل نهادند روی
چو از پیش دستان برون شد سپاه خبر شد به اغریرث نیک خواه
همه بستگان را به ساری بماند بزد نای رویین و لشکر براند
چو گشواد فرخ به ساری رسید پدید آمد آن بندها را کلید
یکی اسپ مر هر یکی را بساخت ز ساری سوی زابلستان بتاخت
چو آمد به دستان سام آگهی که برگشت گشواد با فرهی
یکی گنج ویژه به درویش داد سراینده را جامهٔ خویش داد
چو گشواد نزدیک زابل رسید پذیره شدش زال زر چون سزید
بران بستگان زار بگریست دیر کجا مانده بودند در چنگ شیر
پس از نامور نوذر شهریار به سر خاک بر کرد و بگریست زار
به شهر اندر آوردشان ارجمند بیاراست ایوانهای بلند
چنان هم که هنگام نوذر بدند که با تاج و با تخت و افسر بدند
بیاراست دستان همه دستگاه شد از خواسته بی نیاز آن سپاه
چو اغریرث آمد ز آمل به ری وزان کارها آگهی یافت کی
بدو گفت کاین چیست کانگیختی که با شهد حنظل برآمیختی
بفرمودمت کای برادر به کش که جای خرد نیست و هنگام هش
بدانش نیاید سر جنگجوی نباید به جنگ اندرون آبروی
سر مرد جنگی خرد نسپرد که هرگز نیامیخت کین با خرد
چنین داد پاسخ به افراسیاب که لختی بباید همی شرم و آب
هر آنگه کت آید به بد دسترس ز یزدان بترس و مکن بد بکس
که تاج و کمر چون تو بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی
یکی پر ز آتش یکی پرخرد خرد با سر دیو کی درخورد
سپهبد برآشفت چون پیل مست به پاسخ به شمشیر یازید دست
میان برادر بدونیم کرد چنان سنگدل ناهشیوار مرد
چو از کار اغریرث نامدار خبر شد به نزدیک زال سوار
چنین گفت کاکنون سر بخت اوی شود تار و ویران شود تخت اوی
بزد نای رویین و بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس
سپهبد سوی پارس بنهاد روی همی رفت پرخشم و دل کینه جوی
ز دریا به دریا همی مرد بود رخ ماه و خورشید پر گرد بود
چو بشنید افراسیاب این سخن که دستان جنگی چه افگند بن
بیاورد لشکر سوی خوار ری بیاراست جنگ و بیفشارد پی
طلایه شب و روز در جنگ بود تو گفتی که گیتی برو تنگ بود
مبارز بسی کشته شد بر دو روی همه نامداران پرخاشجوی
شبی زال بنشست هنگام خواب سخن گفت بسیار ز افراسیاب
هم از رزم زن نامداران خویش وزان پهلوانان و یاران خویش
همی گفت هرچند کز پهلوان بود بخت بیدار و روشن روان
بباید یکی شاه خسرونژاد که دارد گذشته سخنها بیاد
به کردار کشتیست کار سپاه همش باد و هم بادبان تخت شاه
اگر داردی طوس و گستهم فر سپاهست و گردان بسیار مر
نزیبد بریشان همی تاج و تخت بباید یکی شاه بیداربخت
که باشد بدو فرهٔ ایزدی بتابد ز دیهیم او بخردی
ز تخم فریدون بجستند چند یکی شاه زیبای تخت بلند
ندیدند جز پور طهماسپ زو که زور کیان داشت و فرهنگ گو
بشد قارن و موبد و مرزبان سپاهی ز بامین و ز گرزبان
یکی مژده بردند نزدیک زو که تاج فریدون به تو گشت نو
سپهدار دستان و یکسر سپاه ترا خواستند ای سزاوار گاه
چو بشنید زو گفتهٔ موبدان همان گفتهٔ قارن و بخردان
بیامد به نزدیک ایران سپاه به سر بر نهاده کیانی کلاه
به شاهی برو آفرین خواند زال نشست از بر تخت زو پنج سال
کهن بود بر سال هشتاد مرد بداد و به خوبی جهان تازه کرد
سپه را ز کار بدی باز داشت که با پاک یزدان یکی راز داشت
گرفتن نیارست و بستن کسی وزان پس ندیدند کشتن بسی
همان بد که تنگی بد اندر جهان شده خشک خاک و گیا را دهان
نیامد همی ز اسمان هیچ نم همی برکشیدند نان با درم
دو لشکر بران گونه تا هشت ماه به روی اندر آورده روی سپاه
نکردند یکروز جنگی گران نه روز یلان بود و رزم سران
ز تنگی چنان شد که چاره نماند سپه را همی پود و تاره نماند
سخن رفتشان یک به یک همزبان که از ماست بر ما بد آسمان
ز هر دو سپه خاست فریاد و غو فرستاده آمد به نزدیک زو
که گر بهر ما زین سرای سپنج نیامد بجز درد و اندوه و رنج
بیا تا ببخشیم روی زمین سراییم یک با دگر آفرین
سر نامداران تهی شد ز جنگ ز تنگی نبد روزگار درنگ
بر آن برنهادند هر دو سخن که در دل ندارند کین کهن
ببخشند گیتی به رسم و به داد ز کار گذشته نیارند یاد
ز دریای پیکند تا مرز تور ازان بخش گیتی ز نزدیک و دور
روارو چنین تا به چین و ختن سپردند شاهی بران انجمن
ز مرزی کجا مرز خرگاه بود ازو زال را دست کوتاه بود
وزین روی ترکان نجویند راه چنین بخش کردند تخت و کلاه
سوی پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو
سوی زابلستان بشد زال زر جهانی گرفتند هر یک به بر
پر از غلغل و رعد شد کوهسار زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار
جهان چون عروسی رسیده جوان پر از چشمه و باغ و آب روان
چو مردم بدارد نهاد پلنگ بگردد زمانه برو تار و تنگ
مهان را همه انجمن کرد زو به دادار بر آفرین خواند نو
فراخی که آمد ز تنگی پدید جهان آفرین داشت آن را کلید
به هر سو یکی جشنگه ساختند دل از کین و نفرین بپرداختند
چنین تا برآمد برین سال پنج نبودند آگه کس از درد و رنج
ببد بخت ایرانیان کندرو شد آن دادگستر جهاندار زو
پسر بود زو را یکی خویش کام پدر کرده بودیش گرشاسپ نام
بیامد نشست از بر تخت و گاه به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
چو بنشست بر تخت و گاه پدر جهان را همی داشت با زیب و فر
چنین تا برآمد برین روزگار درخت بلا کینه آورد بار
به ترکان خبر شد که زو درگذشت بران سان که بد تخت بی کار گشت
بیامد به خوار ری افراسیاب ببخشید گیتی و بگذاشت آب
نیاورد یک تن درود پشنگ سرش پر ز کین بود و دل پر ز جنگ
دلش خود ز تخت و کله گشته بود به تیمار اغریرث آغشته بود
بدو روی ننمود هرگز پشنگ شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ
فرستاده رفتی به نزدیک اوی بدو سال و مه هیچ ننمود روی
همی گفت اگر تخت را سر بدی چو اغریرثش یار درخور بدی
تو خون برادر بریزی همی ز پرورده مرغی گریزی همی
مرا با تو تا جاودان کار نیست به نزد منت راه دیدار نیست
پرآواز شد گوش ازین آگهی که بی کار شد تخت شاهنشهی
پیامی بیامد به کردار سنگ به افراسیاب از دلاور پشنگ
که بگذار جیحون و برکش سپاه ممان تا کسی برنشیند به گاه
یکی لشکری ساخت افراسیاب ز دشت سپنجاب تا رود آب
که گفتی زمین شد سپهر روان همی بارد از تیغ هندی روان
یکایک به ایران رسید آگهی که آمد خریدار تخت مهی
سوی زابلستان نهادند روی جهان شد سراسر پر از گفت وگوی
بگفتند با زال چندی درشت که گیتی بس آسان گرفتی به مشت
پس از سام تا تو شدی پهلوان نبودیم یک روز روشن روان
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید که شد آفتاب از جهان ناپدید
اگر چاره دانی مراین را بساز که آمد سپهبد به تنگی فراز
چنین گفت پس نامور زال زر که تا من ببستم به مردی کمر
سواری چو من پای بر زین نگاشت کسی تیغ و گرز مرا برنداشت
به جایی که من پای بفشاردم عنان سواران شدی پاردم
شب و روز در جنگ یکسان بدم ز پیری همه ساله ترسان بدم
کنون چنبری گشت یال یلی نتابد همی خنجر کابلی
کنون گشت رستم چو سرو سهی بزیبد برو بر کلاه مهی
یکی اسپ جنگیش باید همی کزین تازی اسپان نشاید همی
بجویم یکی بارهٔ پیلتن بخواهم ز هر سو که هست انجمن
بخوانم به رستم بر این داستان که هستی برین کار همداستان
که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم ببندی میان و نباشی دژم
همه شهر ایران ز گفتار اوی ببودند شادان دل و تازه روی
ز هر سو هیونی تکاور بتاخت سلیح سواران جنگی بساخت
به رستم چنین گفت کای پیلتن به بالا سرت برتر از انجمن
یکی کار پیشست و رنجی دراز کزو بگسلد خواب و آرام و ناز
ترا نوز پورا گه رزم نیست چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست
هنوز از لبت شیر بوید همی دلت ناز و شادی بجوید همی
چگونه فرستم به دشت نبرد ترا پیش ترکان پر کین و درد
چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی که جفت تو بادا مهی و بهی
چنین گفت رستم به دستان سام که من نیستم مرد آرام و جام
چنین یال و این چنگهای دراز نه والا بود پروریدن به ناز
اگر دشت کین آید و رزم سخت بود یار یزدان پیروزبخت
ببینی که در جنگ من چون شوم چو اندر پی ریزش خون شوم
یکی ابر دارم به چنگ اندرون که همرنگ آبست و بارانش خون
همی آتش افروزد از گوهرش همی مغز پیلان بساید سرش
یکی باره باید چو کوه بلند چنان چون من آرم به خم کمند
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه گرآیند پیشم ز توران گروه
سرانشان بکوبم بدان گرز بر نیاید برم هیچ پرخاشخر
که روی زمین را کنم بی سپاه که خون بارد ابر اندر آوردگاه
چنان شد ز گفتار او پهلوان که گفتی برافشاند خواهد روان
گله هرچ بودش به زابلستان بیاورد لختی به کابلستان
همه پیش رستم همی راندند برو داغ شاهان همی خواندند
هر اسپی که رستم کشیدیش پیش به پشتش بیفشاردی دست خویش
ز نیروی او پشت کردی به خم نهادی به روی زمین بر شکم
چنین تا ز کابل بیامد زرنگ فسیله همی تاخت از رنگ رنگ
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
دو گوشش چو دو خنجر آبدار بر و یال فربه میانش نزار
یکی کره از پس به بالای او سرین و برش هم به پهنای او
سیه چشم و بورابرش و گاودم سیه خایه و تند و پولادسم
تنش پرنگار از کران تا کران چو داغ گل سرخ بر زعفران
چو رستم بران مادیان بنگرید مر آن کرهٔ پیلتن را بدید
کمند کیانی همی داد خم که آن کره را بازگیرد ز رم
به رستم چنین گفت چوپان پیر که ای مهتر اسپ کسان را مگیر
بپرسید رستم که این اسپ کیست که دو رانش از داغ آتش تهیست
چنین داد پاسخ که داغش مجوی کزین هست هر گونه ای گفت وگوی
همی رخش خوانیم بورابرش است به خو آتشی و به رنگ آتش است
خداوند این را ندانیم کس همی رخش رستمش خوانیم و بس
سه سالست تا این بزین آمدست به چشم بزرگان گزین آمدست
چو مادرش بیند کمند سوار چو شیر اندرآید کند کارزار
بینداخت رستم کیانی کمند سر ابرش آورد ناگه ببند
بیامد چو شیر ژیان مادرش همی خواست کندن به دندان سرش
بغرید رستم چو شیر ژیان از آواز او خیره شد مادیان
یکی مشت زد نیز بر گردنش کزان مشت برگشت لرزان تنش
بیفتاد و برخاست و برگشت از وی بسوی گله تیز بنهاد روی
بیفشارد ران رستم زورمند برو تنگتر کرد خم کمند
بیازید چنگال گردی بزور بیفشارد یک دست بر پشت بور
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی تو گفتی ندارد همی آگهی
بدل گفت کاین برنشست منست کنون کار کردن به دست منست
ز چوپان بپرسید کاین اژدها به چندست و این را که خواهد بها
چنین داد پاسخ که گر رستمی برو راست کن روی ایران زمی
مر این را بر و بوم ایران بهاست بدین بر تو خواهی جهان کرد راست
لب رستم از خنده شد چون بسد همی گفت نیکی ز یزدان سزد
به زین اندر آورد گلرنگ را سرش تیز شد کینه و جنگ را
گشاده زنخ دیدش و تیزتگ بدیدش که دارد دل و تاو و رگ
کشد جوشن و خود و کوپال او تن پیلوار و بر و یال او
چنان گشت ابرش که هر شب سپند همی سوختندش ز بیم گزند
چپ و راست گفتی که جادو شدست به آورد تا زنده آهو شدست
دل زال زر شد چو خرم بهار ز رخش نوآیین و فرخ سوار
در گنج بگشاد و دینار داد از امروز و فردا نیامدش یاد
بزد مهره در جام بر پشت پیل ازو برشد آواز تا چند میل
خروشیدن کوس با کرنای همان ژنده پیلان و هندی درای
برآمد ز زاولستان رستخیز زمین خفته را بانگ برزد که خیز
به پیش اندرون رستم پهلوان پس پشت او سالخورده گوان
چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ که بر سر نیارست پرید زاغ
تبیره زدندی همی شست جای جهان را نه سر بود پیدا نه پای
به هنگام بشکوفهٔ گلستان بیاورد لشکر ز زابلستان
ز زال آگهی یافت افراسیاب برآمد ز آرام و از خورد و خواب
بیاورد لشکر سوی خوار ری بران مرغزاری که بد آب و نی
ز ایران بیامد دمادم سپاه ز راه بیابان سوی رزمگاه
ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند سپهبد جهاندیدگان را بخواند
بدیشان چنین گفت کای بخردان جهاندیده و کارکرده ردان
هم ایدر من این لشکر آراستم بسی سروری و مهی خواستم
پراگنده شد رای بی تخت شاه همه کار بی روی و بی سر سپاه
چو بر تخت بنشست فرخنده زو ز گیتی یکی آفرین خاست نو
شهی باید اکنون ز تخم کیان به تخت کیی بر کمر بر میان
شهی کاو باورنگ دارد ز می که بی سر نباشد تن آدمی
نشان داد موبد مرا در زمان یکی شاه با فر و بخت جوان
ز تخم فریدون یل کیقباد که با فر و برزست و با رای و داد
به رستم چنین گفت فرخنده زال که برگیر کوپال و بفراز یال
برو تازیان تا به البرز کوه گزین کن یکی لشکر همگروه
ابر کیقباد آفرین کن یکی مکن پیش او بر درنگ اندکی
به دو هفته باید که ایدر بوی گه و بیگه از تاختن نغنوی
بگویی که لشکر ترا خواستند همی تخت شاهی بیاراستند
که در خورد تاج کیان جز تو کس نبینیم شاها تو فریادرس
تهمتن زمین را به مژگان برفت کمر برمیان بست و چون باد تفت
ز ترکان طلایه بسی بد براه رسید اندر ایشان یل صف پناه
برآویخت با نامداران جنگ یکی گرزهٔ گاو پیکر به چنگ
دلیران توران برآویختند سرانجام از رزم بگریختند
نهادند سر سوی افراسیاب همه دل پر از خون و دیده پر آب
بگفتند وی را همه بیش و کم سپهبد شد از کار ایشان دژم
بفرمود تا نزد او شد قلون ز ترکان دلیری گوی پرفسون
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار وز ایدر برو تا در کوهسار
دلیر و خردمند و هشیار باش به پاس اندرون نیز بیدار باش
که ایرانیان مردمی ریمنند همی ناگهان بر طلایه زنند
برون آمد از نزد خسرو قلون به پیش اندرون مردم رهنمون
سر راه بر نامداران ببست به مردان جنگی و پیلان مست
وزان روی رستم دلیر و گزین بپیمود زی شاه ایران زمین
یکی میل ره تا به البرز کوه یکی جایگه دید برنا شکوه
درختان بسیار و آب روان نشستنگه مردم نوجوان
یکی تخت بنهاده نزدیک آب برو ریخته مشک ناب و گلاب
جوانی به کردار تابنده ماه نشسته بران تخت بر سایه گاه
رده برکشیده بسی پهلوان به رسم بزرگان کمر بر میان
بیاراسته مجلسی شاهوار بسان بهشتی به رنگ و نگار
چو دیدند مر پهلوان را به راه پذیره شدندش ازان سایه گاه
که ما میزبانیم و مهمان ما فرود آی ایدر به فرمان ما
بدان تا همه دست شادی بریم به یاد رخ نامور می خوریم
تهمتن بدیشان چنین گفت باز که ای نامداران گردن فراز
مرا رفت باید به البرز کوه به کاری که بسیار دارد شکوه
نباید به بالین سر و دست ناز که پیشست بسیار رنج دراز
سر تخت ایران ابی شهریار مرا باده خوردن نیاید به کار
نشانی دهیدم سوی کیقباد کسی کز شما دارد او را به یاد
سر آن دلیران زبان برگشاد که دارم نشانی من از کیقباد
گر آیی فرود و خوری نان ما بیفروزی از روی خود جان ما
بگوییم یکسر نشان قباد که او را چگونست رستم و نهاد
تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد چو بشنید از وی نشان قباد
بیامد دمان تا لب رودبار نشستند در زیر آن سایه دار
جوان از بر تخت خود برنشست گرفته یکی دست رستم به دست
به دست دگر جام پر باده کرد وزو یاد مردان آزاده کرد
دگر جام بر دست رستم سپرد بدو گفت کای نامبردار و گرد
بپرسیدی از من نشان قباد تو این نام را از که داری به یاد
بدو گفت رستم که از پهلوان پیام آوریدم به روشن روان
سر تخت ایران بیاراستند بزرگان به شاهی ورا خواستند
پدرم آن گزین یلان سر به سر که خوانند او را همی زال زر
مرا گفت رو تا به البرز کوه قباد دلاور ببین با گروه
به شاهی برو آفرین کن یکی نباید که سازی درنگ اندکی
بگویش که گردان ترا خواستند به شادی جهانی بیاراستند
نشان ار توانی و دانی مرا دهی و به شاهی رسانی ورا
ز گفتار رستم دلیر جوان بخندید و گفتش که ای پهلوان
ز تخم فریدون منم کیقباد پدر بر پدر نام دارم به یاد
چو بشنید رستم فرو برد سر به خدمت فرود آمد از تخت زر
که ای خسرو خسروان جهان پناه بزرگان و پشت مهان
سر تخت ایران به کام تو باد تن ژنده پیلان به دام تو باد
نشست تو بر تخت شاهنشهی همت سرکشی باد و هم فرهی
درودی رسانم به شاه جهان ز زال گزین آن یل پهلوان
اگر شاه فرمان دهد بنده را که بگشایم از بند گوینده را
قباد دلاور برآمد ز جای ز گفتار رستم دل و هوش و رای
تهمتن همانگه زبان برگشاد پیام سپهدار ایران بداد
سخن چون به گوش سپهبد رسید ز شادی دل اندر برش برطپید
بیازید جامی لبالب نبید بیاد تهمتن به دم درکشید
تهمتن همیدون یکی جام می بخورد آفرین کرد بر جان کی
برآمد خروش از دل زیر و بم فراوان شده شادی اندوه کم
شهنشه چنین گفت با پهلوان که خوابی بدیدم به روشن روان
که از سوی ایران دو باز سپید یکی تاج رخشان به کردار شید
خرامان و نازان شدندی برم نهادندی آن تاج را بر سرم
چو بیدار گشتم شدم پرامید ازان تاج رخشان و باز سپید
بیاراستم مجلسی شاهوار برین سان که بینی بدین مرغزار
تهمتن مرا شد چو باز سپید ز تاج بزرگان رسیدم نوید
تهمتن چو بشنید از خواب شاه ز باز و ز تاج فروزان چو ماه
چنین گفت با شاه کنداوران نشانست خوابت ز پیغمبران
کنون خیز تا سوی ایران شویم به یاری به نزد دلیران شویم
قباد اندر آمد چو آتش ز جای ببور نبرد اندر آورد پای
کمر برمیان بست رستم چو باد بیامد گرازان پس کیقباد
شب و روز از تاختن نغنوید چنین تا به نزد طلایه رسید
قلون دلاور شد آگه ز کار چو آتش بیامد سوی کارزار
شهنشاه ایران چو زان گونه دید برابر همی خواست صف برکشید
تهمتن بدو گفت کای شهریار ترا رزم جستن نیاید بکار
من و رخش و کوپال و برگستوان همانا ندارند با من توان
بگفت این و از جای برکرد رخش به زخمی سواری همی کرد پخش
قلون دید دیوی بجسته ز بند به دست اندرون گرز و برزین کمند
برو حمله آورد مانند باد بزد نیزه و بند جوشن گشاد
تهمتن بزد دست و نیزه گرفت قلون از دلیریش مانده شگفت
ستد نیزه از دست او نامدار بغرید چون تندر از کوهسار
بزد نیزه و برگرفتش ز زین نهاد آن بن نیزه را بر زمین
قلون گشت چون مرغ با بابزن بدیدند لشکر همه تن به تن
هزیمت شد از وی سپاه قلون به یکبارگی بخت بد را زبون
تهمتن گذشت از طلایه سوار بیامد شتابان سوی کوهسار
کجا بد علفزار و آب روان فرود آمد آن جایگه پهلوان
چنین تا شب تیره آمد فراز تهمتن همی کرد هرگونه ساز
از آرایش جامهٔ پهلوی همان تاج و هم بارهٔ خسروی
چو شب تیره شد پهلو پیش بین برآراست باشاه ایران زمین
به نزدیک زال آوریدش به شب به آمد شدن هیچ نگشاد لب
نشستند یک هفته با رای زن شدند اندران موبدان انجمن
بهشتم بیاراست پس تخت عاج برآویختند از بر عاج تاج
به شاهی نشست از برش کیقباد همان تاج گوهر به سر برنهاد
همه نامداران شدند انجمن چو دستان و چون قارن رزم زن
چو کشواد و خراد و برزین گو فشاندند گوهر بران تاج نو
قباد از بزرگان سخن بشنوید پس افراسیاب و سپه را بدید
دگر روز برداشت لشکر ز جای خروشیدن آمد ز پرده سرای
بپوشید رستم سلیح نبرد چو پیل ژیان شد که برخاست گرد
رده بر کشیدند ایرانیان ببستند خون ریختن را میان
به یک دست مهراب کابل خدای دگر دست گژدهم جنگی به پای
به قلب اندرون قارن رزم زن ابا گرد کشواد لشگر شکن
پس پشت شان زال با کیقباد به یک دست آتش به یک دست باد
به پیش اندرون کاویانی درفش جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
ز لشکر چو کشتی سراسر زمین کجا موج خیزد ز دریای چین
سپر در سپر بافته دشت و راغ درفشیدن تیغها چون چراغ
جهان سر به سر گشت دریای قار برافروخته شمع ازو صدهزار
ز نالیدن بوق و بانگ سپاه تو گفتی که خورشید گم کرد راه
سبک قارن رزم زن کان بدید چو رعد از میان نعره ای برکشید
میان سپاه اندر آمد دلیر سپهدار قارن به کردار شیر
گهی سوی چپ و گهی سوی راست بران گونه از هر سویی کینه خواست
به گرز و به تیغ و سنان دراز همی کشت از ایشان گو سرفراز
ز کشته زمین کرد مانند کوه شدند آن دلیران ترکان ستوه
شماساس را دید گرد دلیر که می بر خروشید چون نره شیر
بیامد دمان تا بر او رسید سبک تیغ تیز از میان برکشید
بزد بر سرش تیغ زهر آبدار بگفتا منم قارن نامدار
نگون اندر آمد شماساس گرد چو دید او ز قارن چنان دست برد
چنین است کردار گردون پیر گهی چون کمانست و گاهی چو تیر
چو رستم بدید آنک قارن چه کرد چه گونه بود ساز ننگ و نبرد
به پیش پدر شد بپرسید از وی که با من جهان پهلوانا بگوی
که افراسیاب آن بد اندیش مرد کجا جای گیرد به روز نبرد
چه پوشد کجا برافرازد درفش که پیداست تابان درفش بنفش
من امروز بند کمرگاه اوی بگیرم کشانش بیارم بروی
بدو گفت زال ای پسر گوش دار یک امروز با خویشتن هوش دار
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست در آهنگ و در کینه ابر بلاست
درفشش سیاهست و خفتان سیاه ز آهنش ساعد ز آهن کلاه
همه روی آهن گرفته به زر نشانی سیه بسته بر خود بر
ازو خویشتن را نگه دار سخت که مردی دلیرست و پیروز بخت
بدو گفت رستم که ای پهلوان تو از من مدار ایچ رنجه روان
جهان آفریننده یار منست دل و تیغ و بازو حصار منست
برانگیخت آن رخش رویینه سم برآمد خروشیدن گاو دم
چو افراسیابش به هامون بدید شگفتید ازان کودک نارسید
ز ترکان بپرسید کین اژدها بدین گونه از بند گشته رها
کدامست کین را ندانم به نام یکی گفت کاین پور دستان سام
نبینی که با گرز سام آمدست جوانست و جویای نام آمدست
به پیش سپاه آمد افراسیاب چو کشتی که موجش برآرد ز آب
چو رستم ورا دید بفشارد ران بگردن برآورد گرز گران
چو تنگ اندر آورد با او زمین فرو کرد گرز گران را به زین
به بند کمرش اندر آورد چنگ جدا کردش از پشت زین پلنگ
همی خواست بردنش پیش قباد دهد روز جنگ نخستینش داد
ز هنگ سپهدار و چنگ سوار نیامد دوال کمر پایدار
گسست و به خاک اندر آمد سرش سواران گرفتند گرد اندرش
سپهبد چو از جنگ رستم بجست بخائید رستم همی پشت دست
چرا گفت نگرفتمش زیرکش همی بر کمر ساختم بند خوش
چو آوای زنگ آمد از پشت پیل خروشیدن کوس بر چند میل
یکی مژده بردند نزدیک شاه که رستم بدرید قلب سپاه
چنان تا بر شاه ترکان رسید درفش سپهدار شد ناپدید
گرفتش کمربند و بفگند خوار خروشی ز ترکان برآمد بزار
ز جای اندر آمد چو آتش قباد بجنبید لشگر چو دریا ز باد
برآمد خروشیدن دار و کوب درخشیدن خنجر و زخم چوب
بران ترگ زرین و زرین سپر غمی شد سر از چاک چاک تبر
تو گفتی که ابری برآمد ز کنج ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج
ز گرد سواران در آن پهن دشت زمین شش شد و آسمان گشت هشت
هزار و صد و شصت گرد دلیر به یک زخم شد کشته چون نره شیر
برفتند ترکان ز پیش مغان کشیدند لشگر سوی دامغان
وزانجا به جیحون نهادند روی خلیده دل و با غم و گفت وگوی
شکسته سلیح و گسسته کمر نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر
برفت از لب رود نزد پشنگ زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ
بدو گفت کای نامبردار شاه ترا بود ازین جنگ جستن گناه
یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه بزرگان پیشین ندیدند راه
نه از تخم ایرج جهان پاک شد نه زهر گزاینده تریاک شد
یکی کم شود دیگر آید به جای جهان را نمانند بی کدخدای
قباد آمد و تاج بر سر نهاد به کینه یکی نو در اندر گشاد
سواری پدید آمد از تخم سام که دستانش رستم نهادست نام
بیامد بسان نهنگ دژم که گفتی زمین را بسوزد بدم
همی تاخت اندر فراز و نشیب همی زد به گرز و به تیغ و رکیب
ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک نیرزید جانم به یک مشت خاک
همه لشکر ما به هم بر درید کس اندر جهان این شگفتی ندید
درفش مرا دید بر یک کران به زین اندر آورد گرز گران
چنان برگرفتم ز زین خدنگ که گفتی ندارم به یک پشه سنگ
کمربند بگسست و بند قبای ز چنگش فتادم نگون زیرپای
بدان زور هرگز نباشد هژبر دو پایش به خاک اندر و سر به ابر
سواران جنگی همه همگروه کشیدندم از پیش آن لخت کوه
تو دانی که شاهی دل و چنگ من به جنگ اندرون زور و آهنگ من
به دست وی اندر یکی پشه ام وزان آفرینش پر اندیشه ام
یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ
عنان را سپرده بران پیل مست یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست
همانا که کوپال سیصدهزار زدندش بران تارک ترگ دار
تو گفتی که از آهنش کرده اند ز سنگ و ز رویش برآورده اند
چه دریاش پیش و چه ببر بیان چه درنده شیر و چه پیل ژیان
همی تاخت یکسان چو روز شکار ببازی همی آمدش کارزار
چنو گر بدی سام را دستبرد به ترکان نماندی سرافراز گرد
جز از آشتی جستنت رای نیست که با او سپاه ترا پای نیست
زمینی کجا آفریدون گرد بدانگه به تور دلاور سپرد
به من داده بودند و بخشیده راست ترا کین پیشین نبایست خواست
تو دانی که دیدن نه چون آگهیست میان شنیدن همیشه تهیست
گلستان که امروز باشد ببار تو فردا چنی گل نیاید بکار
از امروز کاری بفردا ممان که داند که فردا چه گردد زمان
ترا جنگ ایران چو بازی نمود ز بازی سپه را درازی فزود
نگر تا چه مایه ستام بزر هم از ترگ زرین و زرین سپر
همان تازی اسپان زرین لگام همان تیغ هندی به زرین نیام
ازین بیشتر نامداران گرد قباد اندر آمد به خواری ببرد
چو کلباد و چون بارمان دلیر که بودی شکارش همه نره شیر
خزروان کجا زال بشکست خرد نمودش بگرز گران دستبرد
شماساس کین توز لشکر پناه که قارن بکشتش به آوردگاه
جزین نامدران کین صدهزار فزون کشته آمد گه کارزار
بتر زین همه نام و ننگ شکست شکستی که هرگز نشایدش بست
گر از من سر نامور گشته شد که اغریرث پر خرد کشته شد
جوانی بد و نیکی روزگار من امروز را دی گرفتم شمار
که پیش آمدندم همان سرکشان پس پشت هر یک درفشی کشان
بسی یاد دادندم از روزگار دمان از پس و من دوان زار و خوار
کنون از گذشته مکن هیچ یاد سوی آشتی یاز با کیقباد
گرت دیگر آید یکی آرزوی به گرد اندر آید سپه چارسوی
به یک دست رستم که تابنده هور گه رزم با او نتابد به زور
بروی دگر قارن رزم زن که چشمش ندیدست هرگز شکن
سه دیگر چو کشواد زرین کلاه که آمد به آمل ببرد آن سپاه
چهارم چو مهراب کابل خدای که دستور شاهست و زابل خدای
سپهدار ترکان دو دیده پرآب شگفتی فرو ماند ز افراسیاب
یکی مرد با هوش را برگزید فرسته به ایران چنان چون سزید
یکی نامه بنوشت ارتنگ وار برو کرده صد گونه رنگ و نگار
به نام خداوند خورشید و ماه که او داد بر آفرین دستگاه
وزو بر روان فریدون درود کزو دارد این تخم ما تار و پود
گر از تور بر ایرج نیک بخت بد آمد پدید از پی تاج و تخت
بران بر همی راند باید سخن بباید که پیوند ماند به بن
گر این کینه از ایرج آمد پدید منوچهر سرتاسر آن کین کشید
بران هم که کرد آفریدون نخست کجا راستی را به بخشش بجست
سزد گر برانیم دل هم بران نگردیم از آیین و راه سران
ز جیحون و تا ماورالنهر بر که جیحون میانچیست اندر گذر
بر و بوم ما بود هنگام شاه نکردی بران مرز ایرج نگاه
همان بخش ایرج ز ایران زمین بداد آفریدون و کرد آفرین
ازان گر بگردیم و جنگ آوریم جهان بر دل خویش تنگ آوریم
بود زخم شمشیر و خشم خدای بیابیم بهره به هر دو سرای
و گر همچنان چون فریدون گرد به تور و به سلم و به ایرج سپرد
ببخشیم و زان پس نجوییم کین که چندین بلا خود نیرزد زمین
سراینده از سال چون برف گشت ز خون کیان خاک شنگرف گشت
سرانجام هم جز به بالای خویش نیابد کسی بهره از جای خویش
بمانیم روز پسین زیر خاک سراپای کرباس و جای مغاک
و گر آزمندیست و اندوه و رنج شدن تنگ دل در سرای سپنج
مگر رام گردد برین کیقباد سر مرد بخرد نگردد ز داد
کس از ما نبینند جیحون بخواب وز ایران نیایند ازین روی آب
مگر با درود و سلام و پیام دو کشور شود زین سخن شادکام
چو نامه به مهر اندر آورد شاه فرستاد نزدیک ایران سپاه
ببردند نامه بر کیقباد سخن نیز ازین گونه کردند یاد
چنین داد پاسخ که دانی درست که از ما نبد پیشدستی نخست
ز تور اندر آمد نخستین ستم که شاهی چو ایرج شد از تخت کم
بدین روزگار اندر افراسیاب بیامد به تیزی و بگذاشت آب
شنیدی که با شاه نوذر چه کرد دل دام و دد شد پر از داغ و درد
ز کینه به اغریرث پرخرد نه آن کرد کز مردمی در خورد
ز کردار بد گر پشیمان شوید بنوی ز سر باز پیمان شوید
مرا نیست از کینه و آز رنج بسیچیده ام در سرای سپنج
شما را سپردم ازان روی آب مگر یابد آرامش افراسیاب
بنوی یکی باز پیمان نوشت به باغ بزرگی درختی بکشت
فرستاده آمد بسان پلنگ رسانید نامه به نزد پشنگ
بنه برنهاد و سپه را براند همی گرد بر آسمان برفشاند
ز جیحون گذر کرد مانند باد وزان آگهی شد بر کیقباد
که دشمن شد از پیش بی کارزار بدان گشت شادان دل شهریار
بدو گفت رستم که ای شهریار مجو آشتی درگه کارزار
نبد پیشتر آشتی را نشان بدین روز گرز من آوردشان
چنین گفت با نامور کیقباد که چیزی ندیدم نکوتر ز داد
نبیره فریدون فرخ پشنگ به سیری همی سر بپیچد ز جنگ
سزد گر هر آنکس که دارد خرد بکژی و ناراستی ننگرد
ز زاولستان تا بدریای سند نوشتیم عهدی ترا بر پرند
سر تخت با افسر نیمروز بدار و همی باش گیتی فروز
وزین روی کابل به مهراب ده سراسر سنانت به زهراب ده
کجا پادشاهیست بی جنگ نیست وگر چند روی زمین تنگ نیست
سرش را بیاراست با تاج زر همان گردگاهش به زرین کمر
ز یک روی گیتی مرو را سپرد ببوسید روی زمین مرد گرد
ازان پس چنین گفت فرخ قباد که بی زال تخت بزرگی مباد
به یک موی دستان نیرزد جهان که او ماندمان یادگار از مهان
یکی جامهٔ شهریاری به زر ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر
نهادند مهد از بر پنج پیل ز پیروزه رخشان بکردار نیل
بگسترد زر بفت بر مهد بر یکی گنج کش کس ندانست مر
فرستاد نزدیک دستان سام که خلعت مرا زین فزون بود کام
اگر باشدم زندگانی دراز ترا دارم اندر جهان بی نیاز
همان قارن نیو و کشواد را چو برزین و خراد پولاد را
برافگند خلعت چنان چون سزید کسی را که خلعت سزاوار دید
درم داد و دینار و تیغ و سپر کرا در خور آمد کلاه و کمر
وزانجا سوی پارس اندر کشید که در پارس بد گنجها را کلید
نشستنگه آن گه به اسطخر بود کیان را بدان جایگه فخر بود
جهانی سوی او نهادند روی که او بود سالار دیهیم جوی
به تخت کیان اندر آورد پای به داد و به آیین فرخنده رای
چنین گفت با نامور مهتران که گیتی مرا از کران تا کران
اگر پیل با پشه کین آورد همه رخنه در داد و دین آورد
نخواهم به گیتی جز از راستی که خشم خدا آورد کاستی
تن آسانی از درد و رنج منست کجا خاک و آبست گنج منست
سپاهی و شهری همه یکسرند همه پادشاهی مرا لشکرند
همه در پناه جهاندار بید خردمند بید و بی آزار بید
هر آنکس که دارد خورید و دهید سپاسی ز خوردن به من برنهید
هرآنکس کجا بازماند ز خورد ندارد همی توشهٔ کارکرد
چراگاهشان بارگاه منست هرآنکس که اندر سپاه منست
وزان رفته نام آوران یاد کرد به داد و دهش گیتی آباد کرد
برین گونه صدسال شادان بزیست نگر تا چنین در جهان شاه کیست
پسر بد مر او را خردمند چار که بودند زو در جهان یادگار
نخستین چو کاووس باآفرین کی آرش دوم و دگر کی پشین
چهارم کجا آرشش بود نام سپردند گیتی به آرام و کام
چو صد سال بگذشت با تاج و تخت سرانجام تاب اندر آمد به بخت
چو دانست کامد به نزدیک مرگ بپژمرد خواهد همی سبز برگ
سر ماه کاووس کی را بخواند ز داد و دهش چند با او براند
بدو گفت ما بر نهادیم رخت تو بسپار تابوت و بردار تخت
چنانم که گویی ز البرز کوه کنون آمدم شادمان با گروه
چو بختی که بی آگهی بگذرد پرستندهٔ او ندارد خرد
تو گر دادگر باشی و پاک دین ز هر کس نیابی بجز آفرین
و گر آز گیرد سرت را به دام برآری یکی تیغ تیز از نیام
بگفت این و شد زین جهان فراخ گزین کرد صندوق بر جای کاخ
بسر شد کنون قصهٔ کیقباد ز کاووس باید سخن کرد یاد
درخت برومند چون شد بلند گر آید ز گردون برو بر گزند
شود برگ پژمرده و بیخ مست سرش سوی پستی گراید نخست
چو از جایگه بگسلد پای خویش به شاخ نو آیین دهد جای خویش
مراو را سپارد گل و برگ و باغ بهاری به کردار روشن چراغ
اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک تو با شاخ تندی میاغاز ریک
پدر چون به فرزند ماند جهان کند آشکارا برو بر نهان
گر از بفگند فر و نام پدر تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
کرا گم شود راه آموزگار سزد گر جفا بیند از روزگار
چنین است رسم سرای کهن سرش هیچ پیدا نبینی ز بن
چو رسم بدش بازداند کسی نخواهد که ماند به گیتی بسی
چو کاووس بگرفت گاه پدر مرا او را جهان بنده شد سر به سر
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار همان تاج زرین زبرجد نگار
همان تازی اسپان آگنده یال به گیتی ندانست کس را همال
چنان بد که در گلشن زرنگار همی خورد روزی می خوشگوار
یکی تخت زرین بلورینش پای نشسته بروبر جهان کدخدای
ابا پهلوانان ایران به هم همی رای زد شاه بر بیش و کم
چو رامشگری دیو زی پرده دار بیامد که خواهد بر شاه بار
چنین گفت کز شهر مازندران یکی خوشنوازم ز رامشگران
اگر در خورم بندگی شاه را گشاید بر تخت او راه را
برفت از بر پرده سالار بار خرامان بیامد بر شهریار
بگفتا که رامشگری بر درست ابا بربط و نغز رامشگرست
بفرمود تا پیش او خواندند بر رود سازانش بنشاندند
به بربط چو بایست بر ساخت رود برآورد مازندرانی سرود
که مازندران شهر ما یاد باد همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی همه ساله هرجای رنگست و بوی
گلابست گویی به جویش روان همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار به هر جای باز شکاری به کار
سراسر همه کشور آراسته ز دیبا و دینار وز خواسته
بتان پرستنده با تاج زر همه نامداران به زرین کمر
چو کاووس بشنید از او این سخن یکی تازه اندیشه افگند بن
دل رزمجویش ببست اندران که لشکر کشد سوی مازندران
چنین گفت با سرفرازان رزم که ما سر نهادیم یکسر به بزم
اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر نگردد ز آسایش و کام سیر
من از جم و ضحاک و از کیقباد فزونم به بخت و به فر و به داد
فزون بایدم زان ایشان هنر جهانجوی باید سر تاجور
سخن چون به گوش بزرگان رسید ازیشان کس این رای فرخ ندید
همه زرد گشتند و پرچین بروی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی
کسی راست پاسخ نیارست کرد نهانی روان شان پر از باد سرد
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو چو خراد و گرگین و رهام نیو
به آواز گفتند ما کهتریم زمین جز به فرمان تو نسپریم
ازان پس یکی انجمن ساختند ز گفتار او دل بپرداختند
نشستند و گفتند با یکدگر که از بخت ما را چه آمد به سر
اگر شهریار این سخنها که گفت به می خوردن اندر نخواهد نهفت
ز ما و ز ایران برآمد هلاگ نماند برین بوم و بر آب و خاک
که جمشید با فر و انگشتری به فرمان او دیو و مرغ و پری
ز مازندران یاد هرگز نکرد نجست از دلیران دیوان نبرد
فریدون پردانش و پرفسون همین را روانش نبد رهنمون
اگر شایدی بردن این بد بسر به مردی و گنج و به نام و هنر
منوچهر کردی بدین پیشدست نکردی برین بر دل خویش پست
یکی چاره باید کنون اندرین که این بد بگردد ز ایران زمین
چنین گفت پس طوس با مهتران که ای رزم دیده دلاور سران
مراین بند را چاره اکنون یکیست بسازیم و این کار دشوار نیست
هیونی تکاور بر زال سام بباید فرستاد و دادن پیام
که گر سر به گل داری اکنون مشوی یکی تیز کن مغز و بنمای روی
مگر کاو گشاید لب پندمند سخن بر دل شهریار بلند
بگوید که این اهرمن داد یاد در دیو هرگز نباید گشاد
مگر زالش آرد ازین گفته باز وگرنه سرآمد نشان فراز
سخنها ز هر گونه برساختند هیونی تکاور برون تاختند
رونده همی تاخت تا نیمروز چو آمد بر زال گیتی فروز
چنین داد از نامداران پیام که ای نامور با گهر پور سام
یکی کار پیش آمد اکنون شگفت که آسانش اندازه نتوان گرفت
برین کار گر تو نبندی کمر نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر
یکی شاه را بر دل اندیشه خاست بپیچیدش آهرمن از راه راست
به رنج نیاگانش از باستان نخواهد همی بود همداستان
همی گنج بی رنج بگزایدش چراگاه مازندران بایدش
اگر هیچ سرخاری از آمدن سپهبد همی زود خواهد شدن
همی رنج تو داد خواهد به باد که بردی ز آغاز باکیقباد
تو با رستم شیر ناخورده سیر میان را ببستی چو شیر دلیر
کنون آن همه باد شد پیش اوی بپیچید جان بداندیش اوی
چو بشنید دستان بپیچید سخت تنش گشت لرزان بسان درخت
همی گفت کاووس خودکامه مرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
کسی کاو بود در جهان پیش گاه برو بگذرد سال و خورشید و ماه
که ماند که از تیغ او در جهان بلرزند یکسر کهان و مهان
نباشد شگفت ار بمن نگرود شوم خسته گر پند من نشنود
ورین رنج آسان کنم بر دلم از اندیشهٔ شاه دل بگسلم
نه از من پسندد جهان آفرین نه شاه و نه گردان ایران زمین
شوم گویمش هرچ آید ز پند ز من گر پذیرد بود سودمند
وگر تیز گردد گشادست راه تهمتن هم ایدر بود با سپاه
پر اندیشه بود آن شب دیرباز چو خورشید بنمود تاج از فراز
کمر بست و بنهاد سر سوی شاه بزرگان برفتند با او به راه
خبر شد به طوس و به گودرز و گیو به رهام و گرگین و گردان نیو
که دستان به نزدیک ایران رسید درفش همایونش آمد پدید
پذیره شدندش سران سپاه سری کاو کشد پهلوانی کلاه
چو دستان سام اندر آمد به تنگ پذیره شدندنش همه بی درنگ
برو سرکشان آفرین خواندند سوی شاه با او همی راندند
بدو گفت طوس ای گو سرفراز کشیدی چنین رنج راه دراز
ز بهر بزرگان ایران زمین برآرامش این رنج کردی گزین
همه سر به سر نیک خواه توایم ستوده به فر کلاه توایم
ابا نامداران چنین گفت زال که هر کس که او را نفرسود سال
همه پند پیرانش آید به یاد ازان پس دهد چرخ گردانش داد
نشاید که گیریم ازو پند باز کزین پند ما نیست خود بی نیاز
ز پند و خرد گر بگردد سرش پشیمانی آید ز گیتی برش
به آواز گفتند ما با توایم ز تو بگذرد پند کس نشنویم
همه یکسره نزد شاه آمدند بر نامور تخت گاه آمدند
همی رفت پیش اندرون زال زر پس او بزرگان زرین کمر
چو کاووس را دید دستان سام نشسته بر اورنگ بر شادکام
به کش کرده دست و سرافگنده پست همی رفت تا جایگاه نشست
چنین گفت کای کدخدای جهان سرافراز بر مهتران و مهان
چو تخت تو نشنید و افسر ندید نه چون بخت تو چرخ گردان شنید
همه ساله پیروز بادی و شاد سرت پر ز دانش دلت پر ز داد
شه نامبردار بنواختش بر خویش بر تخت بنشاختش
بپرسیدش از رنج راه دراز ز گردان و از رستم سرفراز
چنین گفت مر شاه را زال زر که نوشه بدی شاه و پیروزگر
همه شاد و روشن به بخت تواند برافراخته سر به تخت تواند
ازان پس یکی داستان کرد یاد سخنهای شایسته را در گشاد
چنین گفت کای پادشاه جهان سزاوار تختی و تاج مهان
ز تو پیشتر پادشه بوده اند که این راه هرگز نپیموده اند
که بر سر مرا روز چندی گذشت سپهر از بر خاک چندی بگشت
منوچهر شد زین جهان فراخ ازو ماند ایدر بسی گنج و کاخ
همان زو و با نوذر و کیقباد چه مایه بزرگان که داریم یاد
ابا لشکر گشن و گرز گران نکردند آهنگ مازندران
که آن خانهٔ دیو افسونگرست طلسمست و ز بند جادو درست
مران را به شمشیر نتوان شکست به گنج و به دانش نیاید به دست
هم آن را به نیرنگ نتوان گشاد مده رنج و گنج و درم را به باد
همایون ندارد کس آنجا شدن وزایدر کنون رای رفتن زدن
سپه را بران سو نباید کشید ز شاهان کس این رای هرگز ندید
گرین نامداران ترا کهترند چنین بندهٔ دادگر داورند
تو از خون چندین سرنامدار ز بهر فزونی درختی مکار
که بار و بلندیش نفرین بود نه آیین شاهان پیشین بود
چنین پاسخ آورد کاووس باز کز اندیشهٔ تو نیم بی نیاز
ولیکن من از آفریدون و جم فزونم به مردی و فر و درم
همان از منوچهر و از کیقباد که مازندران را نکردند یاد
سپاه و دل و گنجم افزونترست جهان زیر شمشیر تیز اندرست
چو بردانشی شد گشاده جهان به آهن چه داریم گیتی نهان
شوم شان یکایک به راه آورم گر آیین شمشیر و گاه آورم
اگر کس نمانم به مازندران وگر بر نهم باژ و ساو گران
چنان زار و خوارند بر چشم من چه جادو چه دیوان آن انجمن
به گوش تو آید خود این آگهی کزیشان شود روی گیتی تهی
تو با رستم ایدر جهاندار باش نگهبان ایران و بیدار باش
جهان آفریننده یار منست سر نره دیوان شکار منست
گرایدونک یارم نباشی به جنگ مفرمای ما را بدین در درنگ
چو از شاه بنشنید زال این سخن ندید ایچ پیدا سرش را ز بن
بدو گفت شاهی و ما بنده ایم به دلسوزگی با تو گوینده ایم
اگر داد فرمان دهی گر ستم برای تو باید زدن گام و دم
از اندیشه دل را بپرداختم سخن آنچ دانستم انداختم
نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت
به پرهیز هم کس نجست از نیاز جهانجوی ازین سه نیابد جواز
همیشه جهان بر تو فرخنده باد مبادا که پند من آیدت یاد
پشیمان مبادی ز کردار خویش به تو باد روشن دل و دین و کیش
سبک شاه را زال پدرود کرد دل از رفتن او پر از دود کرد
برون آمد از پیش کاووس شاه شده تیره بر چشم او هور و ماه
برفتند با او بزرگان نیو چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو
به زال آنگهی گفت گیو از خدای همی خواهم آنک او بود رهنمای
به جایی که کاووس را دسترس نباشد ندارم مر او را به کس
ز تو دور باد آز و چشم نیاز مبادا به تو دست دشمن دراز
به هر سو که آییم و اندر شویم جز او آفرینت سخن نشنویم
پس از کردگار جهان آفرین به تو دارد امید ایران زمین
ز بهر گوان رنج برداشتی چنین راه دشوار بگذاشتی
پس آنگه گرفتندش اندر کنار ره سیستان را برآراست کار
چو زال سپهبد ز پهلو برفت دمادم سپه روی بنهاد و تفت
به طوس و به گودرز فرمود شاه کشیدن سپه سر نهادن به راه
چو شب روز شد شاه و جنگ آوران نهادند سر سوی مازندران
به میلاد بسپرد ایران زمین کلید در گنج و تاج و نگین
بدو گفت گر دشمن آید پدید ترا تیغ کینه بباید کشید
ز هر بد به زال و به رستم پناه که پشت سپاهند و زیبای گاه
دگر روز برخاست آوای کوس سپه را همی راند گودرز و طوس
همی رفت کاووس لشکر فروز به زدگاه بر پیش کوه اسپروز
به جایی که پنهان شود آفتاب بدان جایگه ساخت آرام و خواب
کجا جای دیوان دژخیم بود بدان جایگه پیل را بیم بود
بگسترد زربفت بر میش سار هوا پر ز بوی از می خوشگوار
همه پهلوانان فرخنده پی نشستند بر تخت کاووس کی
همه شب می و مجلس آراستند به شبگیر کز خواب برخاستند
پراگنده نزدیک شاه آمدند کمر بسته و با کلاه آمدند
بفرمود پس گیو را شهریار دوباره ز لشکر گزیدن هزار
کسی کاو گراید به گرز گران گشایندهٔ شهر مازندران
هر آنکس که بینی ز پیر و جوان تنی کن که با او نباشد روان
وزو هرچ آباد بینی بسوز شب آور به جایی که باشی به روز
چنین تا به دیوان رسد آگهی جهان کن سراسر ز دیوان تهی
کمر بست و رفت از بر شاه گیو ز لشکر گزین کرد گردان نیو
بشد تا در شهر مازندران ببارید شمشیر و گرز گران
زن و کودک و مرد با دستوار نیافت از سر تیغ او زینهار
همی کرد غارت همی سوخت شهر بپالود بر جای تریاک زهر
یکی چون بهشت برین شهر دید پر از خرمی بر درش بهر دید
به هر برزنی بر فزون از هزار پرستار با طوق و با گوشوار
پرستنده زین بیشتر با کلاه به چهره به کردار تابنده ماه
به هر جای گنجی پراگنده زر به یک جای دینار سرخ و گهر
بی اندازه گرد اندرش چارپای بهشتیست گفتی همیدون به جای
به کاووس بردند از او آگهی ازان خرمی جای و آن فرهی
همی گفت خرم زیاد آنک گفت که مازندران را بهشتیست جفت
همه شهر گویی مگر بتکده ست ز دیبای چین بر گل آذین زدست
بتان بهشتند گویی درست به گلنارشان روی رضوان بشست
چو یک هفته بگذشت ایرانیان ز غارت گشادند یکسر میان
خبر شد سوی شاه مازندران دلش گشت پر درد و سر شد گران
ز دیوان به پیش اندرون سنجه بود که جان و تنش زان سخن رنجه بود
بدو گفت رو نزد دیو سپید چنان رو که بر چرخ گردنده شید
بگویش که آمد به مازندران بغارت از ایران سپاهی گران
جهانجوی کاووس شان پیش رو یکی لشگری جنگ سازان نو
کنون گر نباشی تو فریادرس نبینی بمازندران زنده کس
چو بشنید پیغام سنجه نهفت بر دیو پیغام شه بازگفت
چنین پاسخش داد دیو سپید که از روزگاران مشو ناامید
بیایم کنون با سپاهی گران ببرم پی او ز مازندران
شب آمد یکی ابر شد با سپاه جهان کرد چون روی زنگی سیاه
چو دریای قارست گفتی جهان همه روشناییش گشته نهان
یکی خیمه زد بر سر او دود و قیر سیه شد جهان چشمها خیره خیر
چو بگذشت شب روز نزدیک شد جهانجوی را چشم تاریک شد
ز لشکر دو بهره شده تیره چشم سر نامداران ازو پر ز خشم
از ایشان فراوان تبه کرد نیز نبود از بدبخت ماننده چیز
چو تاریک شد چشم کاووس شاه بد آمد ز کردار او بر سپاه
همه گنج تاراج و لشکر اسیر جوان دولت و بخت برگشت پیر
همه داستان یاد باید گرفت که خیره نماید شگفت از شگفت
سپهبد چنین گفت چون دید رنج که دستور بیدار بهتر ز گنج
به سختی چو یک هفته اندر کشید به دیده ز ایرانیان کس ندید
بهشتم بغرید دیو سپید که ای شاه بی بر به کردار بید
همی برتری را بیاراستی چراگاه مازندران خواستی
همی نیروی خویش چون پیل مست بدیدی و کس را ندادی تو دست
چو با تاج و با تخت نشکیفتی خرد را بدین گونه بفریفتی
کنون آنچ اندر خور کار تست دلت یافت آن آرزوها که جست
ازان نره دیوان خنجرگذار گزین کرد جنگی ده و دوهزار
بر ایرانیان بر نگهدار کرد سر سرکشان پر ز تیمار کرد
سران را همه بندها ساختند چو از بند و بستن بپرداختند
خورش دادشان اندکی جان سپوز بدان تا گذارند روزی به روز
ازان پس همه گنج شاه جهان چه از تاج یاقوت و گرز گران
سپرد آنچ دید از کران تا کران به ارژنگ سالار مازندران
بر شاه رو گفت و او را بگوی که ز آهرمن اکنون بهانه مجوی
همه پهلوانان ایران و شاه نه خورشید بینند روشن نه ماه
به کشتن نکردم برو بر نهیب بدان تا بداند فراز و نشیب
به زاری و سختی برآیدش هوش کسی نیز ننهد برین کار گوش
چو ارژنگ بشنید گفتار اوی سوی شاه مازندران کرد روی
همی رفت با لشکر و خواسته اسیران و اسپان آراسته
سپرد او به شاه و سبک بازگشت بدان برز کوه آمد از پهن دشت
ازان پس جهانجوی خسته جگر برون کرد مردی چو مرغی به پر
سوی زابلستان فرستاد زود به نزدیک دستان و رستم درود
کنون چشم شد تیره و تیره بخت به خاک اندر آمد سر تاج و تخت
جگر خسته در چنگ آهرمنم همی بگسلد زار جان از تنم
چو از پندهای تو یادآورم همی از جگر سرد باد آورم
نرفتم به گفتار تو هوشمند ز کم دانشی بر من آمد گزند
اگر تو نبندی بدین بد میان همه سود را مایه باشد زیان
چو پوینده نزدیک دستان رسید بگفت آنچ دانست و دید و شنید
هم آن گنج و هم لشکر نامدار بیاراسته چون گل اندر بهار
همه چرخ گردان به دیوان سپرد تو گویی که باد اندر آمد ببرد
چو بشنید بر تن بدرید پوست ز دشمن نهان داشت این هم ز دوست
به روشن دل از دور بدها بدید که زین بر زمانه چه خواهد رسید
به رستم چنین گفت دستان سام که شمشیر کوته شد اندر نیام
نشاید کزین پس چمیم و چریم وگر تخت را خویشتن پروریم
که شاه جهان در دم اژدهاست به ایرانیان بر چه مایه بلاست
کنون کرد باید ترا رخش زین بخواهی به تیغ جهان بخش کین
همانا که از بهر این روزگار ترا پرورانید پروردگار
نشاید بدین کار آهرمنی که آسایش آری و گر دم زنی
برت را به ببر بیان سخت کن سر از خواب و اندیشه پردخت کن
هران تن که چشمش سنان تو دید که گوید که او را روان آرمید
اگر جنگ دریا کنی خون شود از آوای تو کوه هامون شود
نباید که ارژنگ و دیو سپید به جان از تو دارند هرگز امید
کنون گردن شاه مازندران همه خرد بشکن بگرز گران
چنین پاسخش داد رستم که راه درازست و من چون شوم کینه خواه
ازین پادشاهی بدان گفت زال دو راهست و هر دو به رنج و وبال
یکی از دو راه آنک کاووس رفت دگر کوه و بالا و منزل دو هفت
پر از دیو و شیرست و پر تیرگی بماند بدو چشمت از خیرگی
تو کوتاه بگزین شگفتی ببین که یار تو باشد جهان آفرین
اگرچه به رنجست هم بگذرد پی رخش فرخ زمین بسپرد
شب تیره تا برکشد روز چاک نیایش کنم پیش یزدان پاک
مگر باز بینم بر و یال تو همان پهلوی چنگ و گوپال تو
و گر هوش تو نیز بر دست دیو برآید به فرمان گیهان خدیو
تواند کسی این سخن بازداشت چنان کاو گذارد بباید گذاشت
نخواهد همی ماند ایدر کسی بخوانند اگرچه بماند بسی
کسی کاو جهان را بنام بلند گذارد به رفتن نباشد نژند
چنین گفت رستم به فرخ پدر که من بسته دارم به فرمان کمر
ولیکن بدوزخ چمیدن به پای بزرگان پیشین ندیدند رای
همان از تن خویش نابوده سیر نیاید کسی پیش درنده شیر
کنون من کمربسته و رفته گیر نخواهم جز از دادگر دستگیر
تن و جان فدای سپهبد کنم طلسم دل جادوان بشکنم
هرانکس که زنده است ز ایرانیان بیارم ببندم کمر بر میان
نه ارژنگ مانم نه دیو سپید نه سنجه نه پولاد غندی نه بید
به نام جهان آفرین یک خدای که رستم نگرداند از رخش پای
مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ فگنده به گردنش در پالهنگ
سر و مغز پولاد را زیر پای پی رخش برده زمین را ز جای
بپوشید ببر و برآورد یال برو آفرین خواند بسیار زال
چو رستم برخش اندر آورد پای رخش رنگ بر جای و دل هم به جای
بیامد پر از آب رودابه روی همی زار بگریست دستان بروی
بدو گفت کای مادر نیکخوی نه بگزیدم این راه برآرزوی
مرا در غم خود گذاری همی به یزدان چه امیدداری همی
چنین آمدم بخشش روزگار تو جان و تن من به زنهار دار
به پدرود کردنش رفتند پیش که دانست کش باز بینند بیش
زمانه بدین سان همی بگذرد دمش مرد دانا همی بشمرد
هران روز بد کز تو اندر گذشت بر آنی کزو گیتی آباد گشت
برون رفت پس پهلو نیمروز ز پیش پدر گرد گیتی فروز
دو روزه بیک روزه بگذاشتی شب تیره را روز پنداشتی
بدین سان همی رخش ببرید راه بتابنده روز و شبان سیاه
تنش چون خورش جست و آمد به شور یکی دشت پیش آمدش پر ز گور
یکی رخش را تیز بنمود ران تگ گور شد از تگ او گران
کمند و پی رخش و رستم سوار نیابد ازو دام و دد زینهار
کمند کیانی بینداخت شیر به حلقه درآورد گور دلیر
کشید و بیفگند گور آن زمان بیامد برش چون هژبر دمان
ز پیکان تیرآتشی برفروخت بدو خاک و خاشاک و هیزم بسوخت
بران آتش تیز بریانش کرد ازان پس که بی پوست و بی جانش کرد
بخورد و بینداخت زو استخوان همین بود دیگ و همین بود خوان
لگام از سر رخش برداشت خوار چرا دید و بگذاشت در مرغزار
بر نیستان بستر خواب ساخت در بیم را جای ایمن شناخت
دران نیستان بیشهٔ شیر بود که پیلی نیارست ازو نی درود
چو یک پاس بگذشت درنده شیر به سوی کنام خود آمد دلیر
بر نی یکی پیل را خفته دید بر او یکی اسپ آشفته دید
نخست اسپ را گفت باید شکست چو خواهم سوارم خود آید به دست
سوی رخش رخشان برآمد دمان چو آتش بجوشید رخش آن زمان
دو دست اندر آورد و زد بر سرش همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زد بران خاک تا پاره کرد ددی را بران چاره بیچاره کرد
چو بیدار شد رستم تیزچنگ جهان دید بر شیر تاریک و تنگ
چنین گفت با رخش کای هوشیار که گفتت که با شیر کن کارزار
اگر تو شدی کشته در چنگ اوی من این گرز و این مغفر جنگجوی
چگونه کشیدی به مازندران کمند کیانی و گرز گران
چرا نامدی نزد من با خروش خروش توام چون رسیدی به گوش
سرم گر ز خواب خوش آگه شدی ترا جنگ با شیر کوته شدی
چو خورشید برزد سر از تیره کوه تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه
تن رخش بسترد و زین برنهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
یکی راه پیش آمدش ناگزیر همی رفت بایست بر خیره خیر
پی اسپ و گویا زبان سوار ز گرما و از تشنگی شد ز کار
پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست همی رفت پویان به کردار مست
همی جست بر چاره جستن رهی سوی آسمان کرد روی آنگهی
چنین گفت کای داور دادگر همه رنج و سختی تو آری به سر
گرایدونک خشنودی از رنج من بدان گیتی آگنده کن گنج من
بپویم همی تا مگر کردگار دهد شاه کاووس را زینهار
هم ایرانیان را ز چنگال دیو گشاید بی آزار گیهان خدیو
گنهکار و افگندگان تواند پرستنده و بندگان تواند
تن پیلوارش چنان تفته شد که از تشنگی سست و آشفته شد
بیفتاد رستم بر آن گرم خاک زبان گشته از تشنگی چاک چاک
همانگه یکی میش نیکوسرین بپیمود پیش تهمتن زمین
ازان رفتن میش اندیشه خاست بدل گفت کابشخور این کجاست
همانا که بخشایش کردگار فراز آمدست اندرین روزگار
بیفشارد شمشیر بر دست راست به زور جهاندار بر پای خاست
بشد بر پی میش و تیغش به چنگ گرفته به دست دگر پالهنگ
بره بر یکی چشمه آمد پدید چو میش سراور بدانجا رسید
تهمتن سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راستگوی
هرانکس که از دادگر یک خدای بپیچد نیارد خرد را به جای
برین چشمه آبشخور میش نیست همان غرم دشتی مرا خویش نیست
به جایی که تنگ اندر آید سخن پناهت بجز پاک یزدان مکن
بران غرم بر آفرین کرد چند که از چرخ گردان مبادت گزند
گیابر در و دشت تو سبز باد مباد از تو هرگز دل یوز شاد
ترا هرک یازد به تیر و کمان شکسته کمان باد و تیره گمان
که زنده شد از تو گو پیلتن وگرنه پراندیشه بود از کفن
که در سینهٔ اژدهای بزرگ نگنجد بماند به چنگال گرگ
شده پاره پاره کنان و کشان ز رستم به دشمن رسیده نشان
روانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تگاور جدا کرد زین
همه تن بشستش بران آب پاک به کردار خورشید شد تابناک
چو سیراب شد ساز نخچیر کرد کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
بیفگند گوری چو پیل ژیان جدا کرد ازو چرم پای و میان
چو خورشید تیز آتشی برفروخت برآورد ز آب اندر آتش بسوخت
بپردخت ز آتش بخوردن گرفت به خاک استخوانش سپردن گرفت
سوی چشمهٔ روشن آمد بر آب چو سیراب شد کرد آهنگ خواب
تهمتن به رخش سراینده گفت که با کس مکوش و مشو نیز جفت
اگر دشمن آید سوی من بپوی تو با دیو و شیران مشو جنگجوی
بخفت و بر آسود و نگشاد لب چمان و چران رخش تا نیم شب
ز دشت اندر آمد یکی اژدها کزو پیل گفتی نیابد رها
بدان جایگه بودش آرامگاه نکردی ز بیمش برو دیو راه
بیامد جهانجوی را خفته دید بر او یکی اسپ آشفته دید
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید که یارد بدین جایگاه آرمید
نیارست کردن کس آنجا گذر ز دیوان و پیلان و شیران نر
همان نیز کامد نیابد رها ز چنگ بداندیش نر اژدها
سوی رخش رخشنده بنهاد روی دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی
همی کوفت بر خاک رویینه سم چو تندر خروشید و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بیدار شد سر پر خرد پر ز پیکار شد
به گرد بیابان یکی بنگرید شد آن اژدهای دژم ناپدید
ابا رخش بر خیره پیکار کرد ازان کاو سرخفته بیدار کرد
دگر باره چون شد به خواب اندرون ز تاریکی آن اژدها شد برون
به بالین رستم تگ آورد رخش همی کند خاک و همی کرد پخش
دگرباره بیدار شد خفته مرد برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بیابان همه سر به سر بنگرید بجز تیرگی شب به دیده ندید
بدان مهربان رخش بیدار گفت که تاریکی شب بخواهی نهفت
سرم را همی باز داری ز خواب به بیداری من گرفتت شتاب
گر این بار سازی چنین رستخیز سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران کشم ببر و شمشمیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش ز ببر بیان داشت پوشش برش
بغرید باز اژدهای دژم همی آتش افروخت گفتی بدم
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم بود کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید چو باد دمان نزد رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش برآشفت با بارهٔ دستکش
چنان ساخت روشن جهان آفرین که پنهان نکرد اژدها را زمین
برآن تیرگی رستم او را بدید سبک تیغ تیز از میان برکشید
بغرید برسان ابر بهار زمین کرد پر آتش از کارزار
بدان اژدها گفت بر گوی نام کزین پس تو گیتی نبینی به کام
نباید که بی نام بر دست من روانت برآید ز تاریک تن
چنین گفت دژخیم نر اژدها که از چنگ من کس نیابد رها
صداندرصد از دشت جای منست بلند آسمانش هوای منست
نیارد گذشتن به سر بر عقاب ستاره نبیند زمینش به خواب
بدو اژدها گفت نام تو چیست که زاینده را بر تو باید گریست
چنین داد پاسخ که من رستمم ز دستان و از سام و از نیرمم
به تنها یکی کینه ور لشکرم به رخش دلاور زمین بسپرم
برآویخت با او به جنگ اژدها نیامد به فرجام هم زو رها
چو زور تن اژدها دید رخش کزان سان برآویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش بدندان چو شیر برو خیره شد پهلوان دلیر
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش فرو ریخت چون رود خون از برش
زمین شد به زیر تنش ناپدید یکی چشمه خون از برش بردمید
چو رستم برآن اژدهای دژم نگه کرد برزد یکی تیز دم
بیابان همه زیر او بود پاک روان خون گرم از بر تیره خاک
تهمتن ازو در شگفتی بماند همی پهلوی نام یزدان بخواند
به آب اندر آمد سر و تن بشست جهان جز به زور جهانبان نجست
به یزدان چنین گفت کای دادگر تو دادی مرا دانش و زور و فر
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل بیابان بی آب و دریای نیل
بداندیش بسیار و گر اندکیست چو خشم آورم پیش چشمم یکیست
چو از آفرین گشت پرداخته بیاورد گلرنگ را ساخته
نشست از بر زین و ره برگرفت خم منزل جادو اندر گرفت
همی رفت پویان به راه دراز چو خورشید تابان بگشت از فراز
درخت و گیا دید و آب روان چنان چون بود جای مرد جوان
چو چشم تذروان یکی چشمه دید یکی جام زرین برو پر نبید
یکی غرم بریان و نان از برش نمکدان و ریچال گرد اندرش
خور جادوان بد چو رستم رسید از آواز او دیو شد ناپدید
فرود آمد از باره زین برگرفت به غرم و بنان اندر آمد شگفت
نشست از بر چشمه فرخنده پی یکی جام زر دید پر کرده می
ابا می یکی نیز طنبور یافت بیابان چنان خانهٔ سور یافت
تهمتن مر آن را به بر در گرفت بزد رود و گفتارها برگرفت
که آواره و بد نشان رستم است که از روز شادیش بهره غم است
همه جای جنگست میدان اوی بیابان و کوهست بستان اوی
همه جنگ با شیر و نر اژدهاست کجا اژدها از کفش نا رهاست
می و جام و بویا گل و میگسار نکردست بخشش ورا کردگار
همیشه به جنگ نهنگ اندر است و گر با پلنگان به جنگ اندر است
به گوش زن جادو آمد سرود همان نالهٔ رستم و زخم رود
بیاراست رخ را بسان بهار وگر چند زیبا نبودش نگار
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی بپرسید و بنشست نزدیک اوی
تهمتن به یزدان نیایش گرفت ابر آفرینها فزایش گرفت
که در دشت مازندران یافت خوان می و جام، با میگسار جوان
ندانست کاو جادوی ریمنست نهفته به رنگ اندر اهریمنست
یکی طاس می بر کفش برنهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چو آواز داد از خداوند مهر دگرگونه تر گشت جادو به چهر
روانش گمان نیایش نداشت زبانش توان ستایش نداشت
سیه گشت چون نام یزدان شنید تهمتن سبک چون درو بنگرید
بینداخت از باد خم کمند سر جادو آورد ناگه ببند
بپرسید و گفتش چه چیزی بگوی بدان گونه کت هست بنمای روی
یکی گنده پیری شد اندر کمند پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند
میانش به خنجر به دو نیم کرد دل جادوان زو پر از بیم کرد
وزانجا سوی راه بنهاد روی چنان چون بود مردم راه جوی
همی رفت پویان به جایی رسید که اندر جهان روشنایی ندید
شب تیره چون روی زنگی سیاه ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه
تو خورشید گفتی به بند اندرست ستاره به خم کمند اندرست
عنان رخش را داد و بنهاد روی نه افراز دید از سیاهی نه جوی
وزانجا سوی روشنایی رسید زمین پرنیان دید و یکسر خوید
جهانی ز پیری شده نوجوان همه سبزه و آبهای روان
همه جامه بر برش چون آب بود نیازش به آسایش و خواب بود
برون کرد ببر بیان از برش به خوی اندرون غرقه بد مغفرش
بگسترد هر دو بر آفتاب به خواب و به آسایش آمد شتاب
لگام از سر رخش برداشت خوار رها کرد بر خوید در کشتزار
بپوشید چون خشک شد خود و ببر گیاکرد بستر بسان هژبر
بخفت و بیاسود از رنج تن هم از رخش غم بد هم از خویشتن
چو در سبزه دید اسپ را دشتوان گشاده زبان سوی او شد دوان
سوی رستم و رخش بنهاد روی یکی چوب زد گرم بر پای اوی
چو از خواب بیدار شد پیلتن بدو دشتوان گفت کای اهرمن
چرا اسپ بر خوید بگذاشتی بر رنج نابرده برداشتی
ز گفتار او تیز شد مرد هوش بجست و گرفتش یکایک دو گوش
بیفشرد و برکند هر دو ز بن نگفت از بد و نیک با او سخن
سبک دشتبان گوش را برگرفت غریوان و مانده ز رستم شگفت
بدان مرز اولاد بد پهلوان یکی نامجوی دلیر و جوان
بشد دشتبان پیش او با خروش پر از خون به دستش گرفته دو گوش
بدو گفت مردی چو دیو سیاه پلنگینه جوشن از آهن کلاه
همه دشت سرتاسر آهرمنست وگر اژدها خفته بر جوشنست
برفتم که اسپش برانم ز کشت مرا خود به اسپ و به کشته نهشت
مرا دید برجست و یافه نگفت دو گوشم بکند و همانجا بخفت
چو بشنید اولاد برگشت زود برون آمد از درد دل همچو دود
که تا بنگرد کاو چه مردست خود ابا او ز بهر چه کردست بد
همی گشت اولاد در مرغزار ابا نامداران ز بهر شکار
چو از دشتبان این شگفتی شنید به نخچیر گه بر پی شیر دید
عنان را بتابید با سرکشان بدان سو که بود از تهمتن نشان
چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی تهمتن سوی رخش بنهاد روی
نشست از بر رخش و رخشنده تیغ کشید و بیامد چو غرنده میغ
بدو گفت اولاد نام تو چیست چه مردی و شاه و پناه تو کیست
نبایست کردن برین ره گذر ره نره دیوان پرخاشخر
چنین گفت رستم که نام من ابر اگر ابر باشد به زور هژبر
همه نیزه و تیغ بار آورد سران را سر اندر کنار آورد
به گوش تو گر نام من بگذرد دم و جان و خون و دلت بفسرد
نیامد به گوشت به هر انجمن کمند و کمان گو پیلتن
هران مام کاو چون تو زاید پسر کفن دوز خوانیمش ار مویه گر
تو با این سپه پیش من رانده ای همی گو ز برگنبد افشانده ای
نهنگ بلا برکشید از نیام بیاویخت از پیش زین خم خام
چو شیر اندر آمد میان بره همه رزمگه شد ز کشته خره
به یک زخم دو دو سرافگند خوار همی یافت از تن به یک تن چهار
سران را ز زخمش به خاک آورید سر سرکشان زیر پی گسترید
در و دشت شد پر ز گرد سوار پراگنده گشتند بر کوه و غار
همی گشت رستم چو پیل دژم کمندی به بازو درون شصت خم
به اولاد چون رخش نزدیک شد به کردار شب روز تاریک شد
بیفگند رستم کمند دراز به خم اندر آمد سر سرفراز
از اسپ اندر آمد دو دستش ببست بپیش اندر افگند و خود برنشست
بدو گفت اگر راست گویی سخن ز کژی نه سر یابم از تو نه بن
نمایی مرا جای دیو سپید همان جای پولاد غندی و بید
به جایی که بستست کاووس کی کسی کاین بدیها فگندست پی
نمایی و پیدا کنی راستی نیاری به کار اندرون کاستی
من این تخت و این تاج و گرز گران بگردانم از شاه مازندران
تو باشی برین بوم و بر شهریار ار ایدونک کژی نیاری بکار
بدو گفت اولاد دل را ز خشم بپرداز و بگشای یکباره چشم
تن من مپرداز خیره ز جان بیابی ز من هرچ خواهی همان
ترا خانهٔ بید و دیو سپید نمایم من این را که دادی نوید
به جایی که بستست کاووس شاه بگویم ترا یک به یک شهر و راه
از ایدر به نزدیک کاووس کی صد افگنده بخشیده فرسنگ پی
وزانجا سوی دیو فرسنگ صد بیاید یکی راه دشوار و بد
میان دو صد چاهساری شگفت به پیمایش اندازه نتوان گرفت
میان دو کوهست این هول جای نپرید بر آسمان بر همای
ز دیوان جنگی ده و دو هزار به شب پاسبانند بر چاهسار
چو پولاد غندی سپهدار اوی چو بیدست و سنجه نگهدار اوی
یکی کوه یابی مر او را به تن بر و کتف و یالش بود ده رسن
ترا با چنین یال و دست و عنان گذارندهٔ گرز و تیغ و سنان
چنین برز و بالا و این کار کرد نه خوب است با دیو جستن نبرد
کزو بگذری سنگلاخست و دشت که آهو بران ره نیارد گذشت
چو زو بگذری رود آبست پیش که پهنای او بر دو فرسنگ بیش
کنارنگ دیوی نگهدار اوی همه نره دیوان به فرمان اوی
وزان روی بزگوش تا نرم پای چو فرسنگ سیصد کشیده سرای
ز بزگوش تا شاه مازندران رهی زشت و فرسنگهای گران
پراگنده در پادشاهی سوار همانا که هستند سیصدهزار
ز پیلان جنگی هزار و دویست کزیشان به شهر اندرون جای نیست
نتابی تو تنها و گر ز آهنی بسایدت سوهان آهرمنی
چنان لشکری با سلیح و درم نبینی ازیشان یکی را دژم
بخندید رستم ز گفتار اوی بدو گفت اگر با منی راه جوی
ببینی کزین یک تن پیلتن چه آید بران نامدار انجمن
به نیروی یزدان پیروزگر به بخت و به شمشیر تیز و هنر
چو بینند تاو بر و یال من به جنگ اندرون زخم گوپال من
به درد پی و پوستشان از نهیب عنان را ندانند باز از رکیب
ازان سو کجا هست کاووس کی مرا راه بنمای و بردار پی
نیاسود تیره شب و پاک روز همی راند تا پیش کوه اسپروز
بدانجا که کاووس لشکر کشید ز دیوان جادو بدو بد رسید
چو یک نیمه بگذشت از تیره شب خروش آمد از دشت و بانگ جلب
به مازندران آتش افروختند به هر جای شمعی همی سوختند
تهمتن به اولاد گفت آن کجاست که آتش برآمد همی چپ و راست
در شهر مازندران است گفت که از شب دو بهره نیارند خفت
بدان جایگه باشد ارژنگ دیو که هزمان برآید خروش و غریو
بخفت آن زمان رستم جنگجوی چو خورشید تابنده بنمود روی
بپیچید اولاد را بر درخت به خم کمندش درآویخت سخت
به زین اندر افگند گرز نیا همی رفت یکدل پر از کیمیا
یکی مغفری خسروی بر سرش خوی آلوده ببر بیان در برش
به ارژنگ سالار بنهاد روی چو آمد بر لشکر نامجوی
یکی نعره زد در میان گروه تو گفتی بدرید دریا و کوه
برون آمد از خیمه ارژنگ دیو چو آمد به گوش اندرش آن غریو
چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ بیامد بر وی چو آذر گشسپ
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر سر از تن بکندش به کردار شیر
پر از خون سر دیو کنده ز تن بینداخت ز آنسو که بود انجمن
چو دیوان بدیدند گوپال اوی بدریدشان دل ز چنگال اوی
نکردند یاد بر و بوم و رست پدر بر پسر بر همی راه جست
برآهیخت شمشیر کین پیلتن بپردخت یکباره زان انجمن
چو برگشت پیروز گیتی فروز بیامد دمان تا به کوه اسپروز
ز اولاد بگشاد خم کمند نشستند زیر درختی بلند
تهمتن ز اولاد پرسید راه به شهری کجا بود کاووس شاه
چو بشنید ازو تیز بنهاد روی پیاده دوان پیش او راهجوی
چو آمد به شهر اندرون تاجبخش خروشی برآورد چون رعد رخش
به ایرانیان گفت پس شهریار که بر ما سرآمد بد روزگار
خروشیدن رخشم آمد به گوش روان و دلم تازه شد زان خروش
به گاه قباد این خروشش نکرد کجا کرد با شاه ترکان نبرد
بیامد هم اندر زمان پیش اوی یل دانش افروز پرخاشجوی
به نزدیک کاووس شد پیلتن همه سرفرازان شدند انجمن
غریوید بسیار و بردش نماز بپرسیدش از رنجهای دراز
گرفتش به آغوش کاووس شاه ز زالش بپرسید و از رنج راه
بدو گفت پنهان ازین جادوان همی رخش را کرد باید روان
چو آید به دیو سپید آگهی کز ارژنگ شد روی گیتی تهی
که نزدیک کاووس شد پیلتن همه نره دیوان شوند انجمن
همه رنجهای تو بی بر شود ز دیوان جهان پر ز لشکر شود
تو اکنون ره خانهٔ دیو گیر به رنج اندرآور تن و تیغ و تیر
مگر یار باشدت یزدان پاک سر جادوان اندر آری به خاک
گذر کرد باید بر هفت کوه ز دیوان به هر جای کرده گروه
یکی غار پیش آیدت هولناک چنان چون شنیدم پر از بیم و باک
گذارت بران نره دیوان جنگ همه رزم را ساخته چون پلنگ
به غار اندرون گاه دیو سپید کزویند لشکر به بیم و امید
توانی مگر کردن او را تباه که اویست سالار و پشت سپاه
سپه را ز غم چشمها تیره شد مرا چشم در تیرگی خیره شد
پزشکان به درمانش کردند امید به خون دل و مغز دیو سپید
چنین گفت فرزانه مردی پزشک که چون خون او را بسان سرشک
چکانی سه قطره به چشم اندرون شود تیرگی پاک با خون برون
گو پیلتن جنگ را ساز کرد ازان جایگه رفتن آغاز کرد
به ایرانیان گفت بیدار بید که من کردم آهنگ دیو سپید
یکی پیل جنگی و چاره گرست فراوان به گرداندرش لشکرست
گر ایدونک پشت من آرد به خم شما دیر مانید خوار و دژم
وگر یار باشد خداوند هور دهد مر مرا اختر نیک زور
همان بوم و بر باز یابید و تخت به بار آید آن خسروانی درخت
وزان جایگه تنگ بسته کمر بیامد پر از کینه و جنگ سر
چو رخش اندر آمد بران هفت کوه بران نره دیوان گشته گروه
به نزدیکی غار بی بن رسید به گرد اندرون لشکر دیو دید
به اولاد گفت آنچ پرسیدمت همه بر ره راستی دیدمت
کنون چون گه رفتن آمد فراز مرا راه بنمای و بگشای راز
بدو گفت اولاد چون آفتاب شود گرم و دیو اندر آید به خواب
بریشان تو پیروز باشی به جنگ کنون یک زمان کرد باید درنگ
ز دیوان نبینی نشسته یکی جز از جادوان پاسبان اندکی
بدانگه تو پیروز باشی مگر اگر یار باشدت پیروزگر
نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب بدان تا برآمد بلند آفتاب
سراپای اولاد بر هم ببست به خم کمند آنگهی برنشست
برآهیخت جنگی نهنگ از نیام بغرید چون رعد و برگفت نام
میان سپاه اندر آمد چو گرد سران را سر از تن همی دور کرد
ناستاد کس پیش او در به جنگ نجستند با او یکی نام و ننگ
رهش باز دادند و بگریختند به آورد با او نیاویختند
وزان جایگه سوی دیو سپید بیامد به کردار تابنده شید
به کردار دوزخ یکی غار دید تن دیو از تیرگی ناپدید
زمانی همی بود در چنگ تیغ نبد جای دیدار و راه گریغ
ازان تیرگی جای دیده ندید زمانی بران جایگه آرمید
چو مژگان بمالید و دیده بشست دران جای تاریک لختی بجست
به تاریکی اندر یکی کوه دید سراسر شده غار ازو ناپدید
به رنگ شبه روی و چون شیر موی جهان پر ز پهنای و بالای اوی
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه از آهنش ساعد ز آهن کلاه
ازو شد دل پیلتن پرنهیب بترسید کامد به تنگی نشیب
برآشفت برسان پیل ژیان یکی تیغ تیزش بزد بر میان
ز نیروی رستم ز بالای اوی بینداخت یک ران و یک پای اوی
بریده برآویخت با او به هم چو پیل سرافراز و شیر دژم
همی پوست کند این از آن آن ازین همی گل شد از خون سراسر زمین
به دل گفت رستم گر امروز جان بماند به من زنده ام جاودان
همیدون به دل گفت دیو سپید که از جان شیرین شدم ناامید
گر ایدونک از چنگ این اژدها بریده پی و پوست یابم رها
نه کهتر نه برتر منش مهتران نبینند نیزم به مازندران
همی گفت ازین گونه دیو سپید همی داد دل را بدینسان نوید
تهمتن به نیروی جان آفرین بکوشید بسیار با درد و کین
بزد دست و برداشتش نره شیر به گردن برآورد و افگند زیر
فرو برد خنجر دلش بردرید جگرش از تن تیره بیرون کشید
همه غار یکسر پر از کشته بود جهان همچو دریای خون گشته بود
بیامد ز اولاد بگشاد بند به فتراک بربست پیچان کمند
به اولاد داد آن کشیده جگر سوی شاه کاووس بنهاد سر
بدو گفت اولاد کای نره شیر جهانی به تیغ آوریدی به زیر
نشانهای بند تو دارد تنم به زیر کمند تو بد گردنم
به چیزی که دادی دلم را امید همی باز خواهد امیدم نوید
به پیمان شکستن نه اندر خوری که شیر ژیانی و کی منظری
بدو گفت رستم که مازندران سپارم ترا از کران تا کران
ترا زین سپس بی نیازی دهم به مازندران سرفرازی دهم
یکی کار پیشست و رنج دراز که هم با نشیب است و هم با فراز
همی شاه مازندران را ز گاه بباید ربودن فگندن به چاه
سر دیو جادو هزاران هزار بیفگند باید به خنجر به زار
ازان پس اگر خاک را بسپرم وگرنه ز پیمان تو نگذرم
رسید آنگهی نزد کاووس کی یل پهلو افروز فرخنده پی
چنین گفت کای شاه دانش پذیر به مرگ بداندیش رامش پذیر
دریدم جگرگاه دیو سپید ندارد بدو شاه ازین پس امید
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر چه فرمان دهد شاه پیروزگر
برو آفرین کرد کاووس شاه که بی تو مبادا نگین و کلاه
بران مام کاو چون تو فرزند زاد نشاید جز از آفرین کرد یاد
مرا بخت ازین هر دو فرخترست که پیل هژبر افگنم کهترست
به رستم چنین گفت کاووس کی که ای گرد و فرزانهٔ نیک پی
به چشم من اندر چکان خون اوی مگر باز بینم ترا نیز روی
به چشمش چو اندر کشیدند خون شد آن دیدهٔ تیره خورشیدگون
نهادند زیراندرش تخت عاج بیاویختند از بر عاج تاج
نشست از بر تخت مازندران ابا رستم و نامور مهتران
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو چو رهام و گرگین و فرهاد نیو
برین گونه یک هفته با رود و می همی رامش آراست کاووس کی
به هشتم نشستند بر زین همه جهانجوی و گردنکشان و رمه
همه برکشیدند گرز گران پراگنده در شهر مازندران
برفتند یکسر به فرمان کی چو آتش که برخیزد از خشک نی
ز شمشیر تیز آتش افروختند همه شهر یکسر همی سوختند
به لشکر چنین گفت کاووس شاه که اکنون مکافات کرده گناه
چنان چون سزا بد بدیشان رسید ز کشتن کنون دست باید کشید
بباید یکی مرد با هوش و سنگ کجا باز داند شتاب از درنگ
شود نزد سالار مازندران کند دلش بیدار و مغزش گران
بران کار خشنود شد پور زال بزرگان که بودند با او همال
فرستاد نامه به نزدیک اوی برافروختن جای تاریک اوی
یکی نامه ای بر حریر سپید بدو اندرون چند بیم و امید
دبیری خرمند بنوشت خوب پدید آورید اندرو زشت و خوب
نخست آفرین کرد بر دادگر کزو دید پیدا به گیتی هنر
خرد داد و گردان سپهر آفرید درشتی و تندی و مهر آفرید
به نیک و به بد دادمان دستگاه خداوند گردنده خورشید و ماه
اگر دادگر باشی و پاک دین ز هر کس نیابی به جز آفرین
وگر بدنشان باشی و بدکنش ز چرخ بلند آیدت سرزنش
جهاندار اگر دادگر باشدی ز فرمان او کی گذر باشدی
سزای تو دیدی که یزدان چه کرد ز دیو و ز جادو برآورد گرد
کنون گر شوی آگه از روزگار روان و خرد بادت آموزگار
همانجا بمان تاج مازندران بدین بارگاه آی چون کهتران
که با چنگ رستم ندارید تاو بده زود بر کام ما باژ و ساو
وگر گاه مازندران بایدت مگر زین نشان راه بگشایدت
وگرنه چو ارژنگ و دیو سپید دلت کرد باید ز جان ناامید
بخواند آن زمان شاه فرهاد را گرایندهٔ تیغ پولاد را
گزین بزرگان آن شهر بود ز بی کاری و رنج بی بهر بود
بدو گفت کاین نامهٔ پندمند ببر سوی آن دیو جسته ز بند
چو از شاه بشنید فرهاد گرد زمین را ببوسید و نامه ببرد
به شهری کجا سست پایان بدند سواران پولادخایان بدند
هم آنکس که بودند پا از دوال لقبشان چنین بود بسیار سال
بدان شهر بد شاه مازندران هم آنجا دلیران و کندآوران
چو بشنید کز نزد کاووس شاه فرستاده ای باهش آمد ز راه
پذیره شدن را سپاه گران دلیران و شیران مازندران
ز لشکر یکایک همه برگزید ازیشان هنر خواست کاید پدید
چنین گفت کامروز فرزانگی جدا کرد نتوان ز دیوانگی
همه راه و رسم پلنگ آورید سر هوشمندان به چنگ آورید
پذیره شدندش پر از چین به روی سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی
یکی دست بگرفت و بفشاردش پی و استخوانها بیازاردش
نگشت ایچ فرهاد را روی زرد نیامد برو رنج بسیار و درد
ببردند فرهاد را نزد شاه ز کاووس پرسید و ز رنج راه
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر می و مشک انداخته پر حریر
چو آگه شد از رستم و کار دیو پر از خون شدش دیده دل پرغریو
به دل گفت پنهان شود آفتاب شب آید بود گاه آرام و خواب
ز رستم نخواهد جهان آرمید نخواهد شدن نام او ناپدید
غمی گشت از ارژنگ و دیو سپید که شد کشته پولاد غندی و بید
چو آن نامهٔ شاه یکسر بخواند دو دیده به خون دل اندر نشاند
چنین داد پاسخ به کاووس کی که گر آب دریا بود نیز می
مرا بارگه زان تو برترست هزاران هزارم فزون لشکرست
به هر سو که بنهند بر جنگ روی نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی
بیارم کنون لشکری شیرفش برآرم شما را سر از خواب خوش
ز پیلان جنگی هزار و دویست که در بارگاه تو یک پیل نیست
از ایران برآرم یکی تیره خاک بلندی ندانند باز از مغاک
چو بشنید فرهاد ازو داوری بلندی و تندی و کندآوری
بکوشید تا پاسخ نامه یافت عنان سوی سالار ایران شتافت
بیامد بگفت آنچ دید و شنید همه پردهٔ رازها بردرید
چنین گفت کاو ز آسمان برترست نه رای بلندش به زیر اندرست
ز گفتار من سر بپیچید نیز جهان پیش چشمش نیرزد به چیز
جهاندار مر پهلوان را بخواند همه گفت فرهاد با او براند
چنین گفت کاووس با پیلتن کزین ننگ بگذارم این انجمن
چو بشنید رستم چنین گفت باز به پیش شهنشاه کهتر نواز
مرا برد باید بر او پیام سخن برگشایم چو تیغ از نیام
یکی نامه باید چو برنده تیغ پیامی به کردار غرنده میغ
شوم چون فرستاده ای نزد اوی به گفتار خون اندر آرم به جوی
به پاسخ چنین گفت کاووس شاه که از تو فروزد نگین و کلاه
پیمبر تویی هم تو پیل دلیر به هر کینه گه بر سرافراز شیر
بفرمود تا رفت پیشش دبیر سر خامه را کرد پیکان تیر
چنین گفت کاین گفتن نابکار نه خوب آید از مردم هوشیار
اگر سرکنی زین فزونی تهی به فرمان گرایی بسان رهی
وگرنه به جنگ تو لشگر کشم ز دریا به دریا سپه برکشم
روان بداندیش دیو سپید دهد کرگسان را به مغزت نوید
چو نامه به مهر اندر آورد شاه جهانجوی رستم بپیموده راه
به زین اندر افگند گرز گران چو آمد به نزدیک مازندران
به شاه آگهی شد که کاووس کی فرستادن نامه افگند پی
فرستاده ای چون هژبر دژم کمندی به فتراک بر شست خم
به زیر اندرون باره ای گامزن یکی ژنده پیلست گویی به تن
چو بشنید سالار مازندران ز گردان گزین کرد چندی سران
بفرمودشان تا خبیره شدند هژبر ژیان را پذیره شدند
چو چشم تهمتن بدیشان رسید به ره بر درختی گشن شاخ دید
بکند و چو ژوپین به کف برگرفت بماندند لشکر همه در شگفت
بینداخت چون نزد ایشان رسید سواران بسی زیر شاخ آورید
یکی دست بگرفت و بفشاردش همی آزمون را بیازاردش
بخندید ازو رستم پیلتن شده خیره زو چشم آن انجمن
بدان خنده اندر بیفشارد چنگ ببردش رگ از دست وز روی رنگ
بشد هوش از آن مرد رزم آزمای ز بالای اسب اندر آمد به پای
یکی شد بر شاه مازندران بگفت آنچ دید از کران تا کران
سواری که نامش کلاهور بود که مازندران زو پر از شور بود
بسان پلنگ ژیان بد به خوی نکردی به جز جنگ چیز آرزوی
پذیره شدن را فرا پیش خواند به مردیش بر چرخ گردان نشاند
بدو گفت پیش فرستاده شو هنرها پدیدار کن نو به نو
چنان کن که گردد رخش پر ز شرم به چشم اندر آرد ز شرم آب گرم
بیامد کلاهور چون نره شیر به پیش جهاندار مرد دلیر
بپرسید پرسیدنی چون پلنگ دژم روی زانپس بدو داد چنگ
بیفشارد چنگ سرافراز پیل شد از درد دستش به کردار نیل
بپیچید و اندیشه زو دورداشت به مردی ز خورشید منشور داشت
بیفشارد چنگ کلاهور سخت فرو ریخت ناخن چو برگ از درخت
کلاهور با دست آویخته پی و پوست و ناخن فروریخته
بیاورد و بنمود و با شاه گفت که بر خویشتن درد نتوان نهفت
ترا آشتی بهتر آید ز جنگ فراخی مکن بر دل خویش تنگ
ترا با چنین پهلوان تاو نیست اگر رام گردد به از ساو نیست
پذیریم از شهر مازندران ببخشیم بر کهتر و مهتران
چنین رنج دشوار آسان کنیم به آید که جان را هراسان کنیم
تهمتن بیامد هم اندر زمان بر شاه برسان شیر ژیان
نگه کرد و بنشاند اندر خورش ز کاووس پرسید و از لشکرش
سخن راند از راه و رنج دراز که چون راندی اندر نشیب و فراز
ازان پس بدو گفت رستم توی که داری بر و بازوی پهلوی
چنین داد پاسخ که من چاکرم اگر چاکری را خود اندر خورم
کجا او بود من نیایم به کار که او پهلوانست و گرد و سوار
بدو داد پس نامور نامه را پیام جهانجوی خودکامه را
بگفت آنک شمشیر بار آورد سر سرکشان در کنار آورد
چو پیغام بشنید و نامه بخواند دژم گشت و اندر شگفتی بماند
به رستم چنین گفت کاین جست و جوی چه باید همی خیره این گفت وگوی
بگویش که سالار ایران تویی اگرچه دل و چنگ شیران تویی
منم شاه مازندران با سپاه بر اورنگ زرین و بر سر کلاه
مرا بیهده خواندن پیش خویش نه رسم کیان بد نه آیین پیش
براندیش و تخت بزرگان مجوی کزین برتری خواری آید بروی
سوی گاه ایران بگردان عنان وگرنه زمانت سرآرد سنان
اگر با سپه من بجنبم ز جای تو پیدا نبینی سرت را ز پای
تو افتاده ای بی گمان در گمان یکی راه برگیر و بفگن کمان
چو من تنگ روی اندر آرم بروی سرآید شما را همه گفت وگوی
نگه کرد رستم به روشن روان به شاه و سپاه و رد و پهلوان
نیامدش با مغز گفتار اوی سرش تیزتر شد به پیکار اوی
تهمتن چو برخاست کاید به راه بفرمود تا خلعت آرند شاه
نپذرفت ازو جامه و اسپ و زر که ننگ آمدش زان کلاه و کمر
بیامد دژم از بر گاه اوی همه تیره دید اختر و ماه اوی
برون آمد از شهر مازندران سرش گشته بد زان سخنها گران
چو آمد به نزدیک شاه اندرون دل کینه دارش پر از جوش خون
ز مازندران هرچ دید و شنید همه کرد بر شاه ایران پدید
وزان پس ورا گفت مندیش هیچ دلیری کن و رزم دیوان بسیچ
دلیران و گردان آن انجمن چنان دان که خوارند بر چشم من
چو رستم ز مازندران گشت باز شه اندر زمان رزم را کرد ساز
سراپرده از شهر بیرون کشید سپه را همه سوی هامون کشید
سپاهی که خورشید شد ناپدید چو گرد سیاه از میان بردمید
نه دریا پدید و نه هامون و کوه زمین آمد از پای اسپان ستوه
همی راند لشکر بران سان دمان نجست ایچ هنگام رفتن زمان
چو آگاهی آمد به کاووس شاه که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه
بفرمود تا رستم زال زر نخستین بران کینه بندد کمر
به طوس و به گودرز کشوادگان به گیو و به گرگین آزادگان
بفرمود تا لشکر آراستند سنان و سپرها بپیراستند
سراپردهٔ شهریار و سران کشیدند بر دشت مازندران
ابر میمنه طوس نوذر به پای دل کوه پر نالهٔ کر نای
چو گودرز کشواد بر میسره شده کوه آهن زمین یکسره
سپهدار کاووس در قلبگاه ز هر سو رده برکشیده سپاه
به پیش سپاه اندرون پیلتن که در جنگ هرگز ندیدی شکن
یکی نامداری ز مازندران به گردن برآورده گرز گران
که جویان بدش نام و جوینده بود گرایندهٔ گرز و گوینده بود
به دستوری شاه دیوان برفت به پیش سپهدار کاووس تفت
همی جوشن اندر تنش برفروخت همی تف تیغش زمین را بسوخت
بیامد به ایران سپه برگذشت بتوفید از آواز او کوه و دشت
همی گفت با من که جوید نبرد کسی کاو برانگیزد از آب گرد
نشد هیچکس پیش جویان برون نه رگشان بجنبید در تن نه خون
به آواز گفت آن زمان شهریار به گردان هشیار و مردان کار
که زین دیوتان سر چرا خیره شد از آواز او رویتان تیره شد
ندادند پاسخ دلیران به شاه ز جویان بپژمرد گفتی سپاه
یکی برگرایید رستم عنان بر شاه شد تاب داده سنان
که دستور باشد مرا شهریار شدن پیش این دیو ناسازگار
بدو گفت کاووس کاین کار تست از ایران نخواهد کس این جنگ جست
چو بشنید ازو این سخن پهلوان بیامد به کردار شیر ژیان
برانگیخت رخش دلاور ز جای به چنگ اندرون نیزهٔ سر گرای
به آورد گه رفت چون پیل مست یکی پیل زیر اژدهایی به دست
عنان را بپیچید و برخاست گرد ز بانگش بلرزید دشت نبرد
به جویان چنین گفت کای بد نشان بیفگنده نامت ز گردنکشان
کنون بر تو بر جای بخشایش است نه هنگام آورد و آرامش است
بگرید ترا آنک زاینده بود فزاینده بود ار گزاینده بود
بدو گفت جویان که ایمن مشو ز جویان و از خنجر سرد رو
که اکنون به درد جگر مادرت بگرید بدین جوشن و مغفرت
چو آواز جویان به رستم رسید خروشی چو شیر ژیان برکشید
پس پشت او اندر آمد چو گرد سنان بر کمربند او راست کرد
بزد نیزه بر بند درع و زره زره را نماند ایچ بند و گره
ز زینش جدا کرد و برداشتش چو بر بابزن مرغ برگاشتش
بینداخت از پشت اسپش به خاک دهان پر ز خون و زره چاک چاک
دلیران و گردان مازندران به خیره فرو ماندند اندران
سپه شد شکسته دل و زرد روی برآمد ز آورد گه گفت و گوی
بفرمود سالار مازندران به یکسر سپاه از کران تا کران
که یکسر بتازید و جنگ آورید همه رسم و راه پلنگ آورید
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس هوا نیلگون شد زمین آبنوس
چو برق درخشنده از تیره میغ همی آتش افروخت از گرز و تیغ
هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش ز بس نیزه و گونه گونه درفش
زمین شد به کردار دریای قیر همه موجش از خنجر و گرز و تیر
دوان باد پایان چو کشتی بر آب سوی غرق دارند گویی شتاب
همی گرز بارید بر خود و ترگ چو باد خزان بارد از بید برگ
به یک هفته دو لشکر نامجوی به روی اندر آورده بودند روی
به هشتم جهاندار کاووس شاه ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
به پیش جهاندار گیهان خدای بیامد همی بود گریان به پای
از آن پس بمالید بر خاک روی چنین گفت کای داور راستگوی
برین نره دیوان بی بیم و باک تویی آفرینندهٔ آب و خاک
مرا ده تو پیروزی و فرهی به من تازه کن تخت شاهنشهی
بپوشید ازان پس به مغفر سرش بیامد بر نامور لشکرش
خروش آمد و نالهٔ کرنای بجنبید چون کوه لشکر ز جای
سپهبد بفرمود تا گیو و طوس به پشت سپاه اندر آرند کوس
چو گودرز با زنگهٔ شاوران چو رهام و گرگین جنگ آوران
گرازه همی شد بسان گراز درفشی برافراخته هفت یاز
چو فرهاد و خراد و برزین و گیو برفتند با نامداران نیو
تهمتن به قلب اندر آمد نخست زمین را به خون دلیران بشست
چو گودرز کشواد بر میمنه سلیح و سپه برد و کوس و بنه
ازان میمنه تا بدان میسره بشد گیو چون گرگ پیش بره
ز شبگیر تا تیره شد آفتاب همی خون به جوی اندر آمد چو آب
ز چهره بشد شرم و آیین مهر همی گرز بارید گفتی سپهر
ز کشته به هر جای بر توده گشت گیاها به مغز سر آلوده گشت
چو رعد خروشنده شد بوق و کوس خور اندر پس پردهٔ آبنوس
ازان سو که بد شاه مازندران بشد پیلتن با سپاهی گران
زمانی نکرد او یله جای خویش بیفشارد بر کینه گه پای خویش
چو دیوان و پیلان پرخاشجوی بروی اندر آورده بودند روی
جهانجوی کرد از جهاندار یاد سنان دار نیزه به دارنده داد
برآهیخت گرز و برآورد جوش هوا گشت از آواز او پرخروش
برآورد آن گرد سالار کش نه با دیو جان و نه با پیل هش
فگنده همه دشت خرطوم پیل همه کشته دیدند بر چند میل
ازان پس تهمتن یکی نیزه خواست سوی شاه مازندران تاخت راست
چو بر نیزهٔ رستم افگند چشم نماند ایچ با او دلیری و خشم
یکی نیزه زد بر کمربند اوی ز گبر اندر آمد به پیوند اوی
شد از جادویی تنش یک لخت کوه از ایران بروبر نظاره گروه
تهمتن فرو ماند اندر شگفت سناندار نیزه به گردن گرفت
رسید اندر آن جای کاووس شاه ابا پیل و کوس و درفش و سپاه
به رستم چنین گفت کای سرفراز چه بودت که ایدر بماندی دراز
بدو گفت رستم که چون رزم سخت ببود و بیفروخت پیروز بخت
مرا دید چون شاه مازندران به گردن برآورده گرز گران
به رخش دلاور سپردم عنان زدم بر کمربند گبرش سنان
گمانم چنان بد که او شد نگون کنون آید از کوههٔ زین برون
بر این گونه شد سنگ در پیش من نبود آگه از رای کم بیش من
برین گونه خارا یکی کوه گشت ز جنگ و ز مردی بی اندوه گشت
به لشکر گهش برد باید کنون مگر کاید از سنگ خارا برون
ز لشکر هر آن کس که بد زورمند بسودند چنگ آزمودند بند
نه برخاست از جای سنگ گران میان اندرون شاه مازندران
گو پیلتن کرد چنگال باز بران آزمایش نبودش نیاز
بران گونه آن سنگ را برگرفت کزو ماند لشکر سراسر شگفت
ابر کردگار آفرین خواندند برو زر و گوهر برافشاندند
به پیش سراپردهٔ شاه برد بیفگند و ایرانیان را سپرد
بدو گفت ار ایدونک پیدا شوی به گردی ازین تنبل و جادوی
وگرنه به گرز و به تیغ و تبر ببرم همه سنگ را سر به سر
چو بشنید شد چون یکی پاره ابر به سر برش پولاد و بر تنش گبر
تهمتن گرفت آن زمان دست اوی بخندید و زی شاه بنهاد روی
چنین گفت کاوردم ان لخت کوه ز بیم تبر شد به چنگم ستوه
برویش نگه کرد کاووس شاه ندیدش سزاوار تخت و کلاه
وزان رنجهای کهن یاد کرد دلش خسته شد سر پر از باد کرد
به دژخیم فرمود تا تیغ تیز بگیرد کند تنش را ریز ریز
به لشکر گهش کس فرستاد زود بفرمود تا خواسته هرچ بود
ز گنج و ز تخت و ز در و گهر ز اسپ و سلیح و کلاه و کمر
نهادند هرجای چون کوه کوه برفتند لشکر همه هم گروه
سزاوار هرکس ببخشید گنج به ویژه کسی کش فزون بود رنج
ز دیوان هرآنکس که بد ناسپاس وز ایشان دل انجمن پرهراس
بفرمودشان تا بریدند سر فگندند جایی که بد رهگذر
وز آن پس بیامد به جای نماز همی گفت با داور پاک راز
به یک هفته بر پیش یزدان پاک همی با نیایش بپیمود خاک
بهشتم در گنجها کرد باز ببخشید بر هرکه بودش نیاز
همی گشت یک هفته زین گونه نیز ببخشید آن را که بایست چیز
سیم هفته چون کارها گشت راست می و جام یاقوت و میخواره خواست
به یک هفته با ویژگان می به چنگ به مازندران کرد زان پس درنگ
تهمتن چنین گفت با شهریار که هرگونه ای مردم آید به کار
مرا این هنرها ز اولاد خاست که بر هر سویی راه بنمود راست
به مازندران دارد اکنون امید چنین دادمش راستی را نوید
کنون خلعت شاه باید نخست یکی عهد و مهری بروبر درست
که تا زنده باشد به مازندران پرستش کنندش همه مهتران
چو بشنید گفتار خسرو پرست به بر زد جهاندار بیدار دست
سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی وزانجا سوی پارس بنهاد روی
چو کاووس در شهر ایران رسید ز گرد سپه شد هوا ناپدید
برآمد همی تا به خورشید جوش زن و مرد شد پیش او با خروش
همه شهر ایران بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند
جهان سر به سر نو شد از شاه نو ز ایران برآمد یکی ماه نو
چو بر تخت بنشست پیروز و شاد در گنجهای کهن برگشاد
ز هر جای روزی دهان را بخواند به دیوان دینار دادن نشاند
برآمد خروش از در پیلتن بزرگان لشکر شدند انجمن
همه شادمان نزد شاه آمدند بران نامور پیشگاه آمدند
تهمتن بیامد به سر بر کلاه نشست از بر تخت نزدیک شاه
سزاوار او شهریار زمین یکی خلعت آراست با آفرین
یکی تخت پیروزه و میش سار یکی خسروی تاج گوهر نگار
یکی دست زربفت شاهنشهی ابا یاره و طوق و با فرهی
صد از ماهرویان زرین کمر صد از مشک مویان با زیب و فر
صد از اسپ با زین و زرین ستام صد استر سیه موی و زرین لگام
همه بارشان دیبهٔ خسروی ز چینی و رومی و از پهلوی
ببردند صد بدره دینار نیز ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز
ز یاقوت جامی پر از مشک ناب ز پیروزه دیگر یکی پر گلاب
نوشته یکی نامه ای بر حریر ز مشک و ز عنبر ز عود و عبیر
سپرد این به سالار گیتی فروز به نوی همه کشور نیمروز
چنان کز پس عهد کاووس شاه نباشد بران تخت کس را کلاه
مگر نامور رستم زال را خداوند شمشیر و گوپال را
ازان پس برو آفرین کرد شاه که بی تو مبیناد کس پیشگاه
دل تاجداران به تو گرم باد روانت پر از شرم و آزرم باد
فرو برد رستم ببوسید تخت بسیچ گذر کرد و بربست رخت
خروش تبیره برآمد ز شهر ز شادی به هرکس رسانید بهر
بشد رستم زال و بنشست شاه جهان کرد روشن به آیین و راه
به شادی بر تخت زرین نشست همی جور و بیداد را در ببست
زمین را ببخشید بر مهتران چو باز آمد از شهر مازندران
به طوس آن زمان داد اسپهبدی بدو گفت از ایران بگردان بدی
پس آنگه سپاهان به گودرز داد ورا کام و فرمان آن مرز داد
وزان پس به شادی و می دست برد جهان را نموده بسی دستبرد
بزد گردن غم به شمشیر داد نیامد همی بر دل از مرگ یاد
زمین گشت پر سبزه و آب و نم بیاراست گیتی چو باغ ارم
توانگر شد از داد و از ایمنی ز بد بسته شد دست اهریمنی
به گیتی خبر شد که کاووس شاه ز مازندران بستد آن تاج و گاه
بماندند یکسر همه زین شگفت که کاووس شاه این بزرگی گرفت
همه پاک با هدیه و با نثار کشیدند صف بر در شهریار
جهان چون بهشتی شد آراسته پر از داد و آگنده از خواسته
سر آمد کنون رزم مازندران به پیش آورم جنگ هاماوران
ازان پس چنین کرد کاووس رای که در پادشاهی بجنبد ز جای
از ایران بشد تا به توران و چین گذر کرد ازان پس به مکران زمین
ز مکران شد آراسته تا زره میانها ندید ایچ رنج از گره
پذیرفت هر مهتری باژ و ساو نکرد آزمون گاو با شیر تاو
چنین هم گرازان به بربر شدند جهانجوی با تخت و افسر شدند
شه بربرستان بیاراست جنگ زمانه دگرگونه تر شد به رنگ
سپاهی بیامد ز بربر به رزم که برخاست از لشکر شاه بزم
هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت خور از گرد اسپان پراندیشه گشت
ز گرد سپه پیل شد ناپدید کس از خاک دست و عنان را ندید
به زخم اندر آمد همی فوج فوج بران سان که برخیزد از آب موج
چو گودرز گیتی بران گونه دید عمود گران از میان برکشید
بزد اسپ با نامداران هزار ابا نیزه و تیر جوشن گذار
برآویخت و بدرید قلب سپاه دمان از پس اندر همی رفت شاه
تو گفتی ز بربر سواری نماند به گرد اندرون نیزه داری نماند
به شهر اندرون هرکه بد سالخورد چو برگشته دیدند باد نبرد
همه پیش کاووس شاه آمدند جگرخسته و پرگناه آمدند
که ما شاه را چاکر و بنده ایم همه باژ را گردن افگنده ایم
به جای درم زر و گوهر دهیم سپاسی ز گنجور بر سر نهیم
ببخشود کاووس و بنواختشان یکی راه و آیین نو ساختشان
وزان جایگه بانگ سنج و درای برآمد ابا نالهٔ کره نای
چو آمد بر شهر مکران گذر سوی کوه قاف آمد و باختر
چو آگاهی آمد بریشان ز شاه نیایش کنان برگرفتند راه
پذیره شدندش همه مهتران به سر برنهادند باژ گران
چو فرمان گزیدند بگرفت راه بی آزار رفتند شاه و سپاه
سپه ره سوی زابلستان کشید به مهمانی پور دستان کشید
ببد شاه یک ماه در نیمروز گهی رود و می خواست گه باز و یوز
برین برنیامد بسی روزگار که بر گوشهٔ گلستان رست خار
کس از آزمایش نیابد جواز نشیب آیدش چون شود بر فراز
چو شد کار گیتی بران راستی پدید آمد از تازیان کاستی
یکی با گهر مرد با گنج و نام درفشی برافراخت از مصر و شام
ز کاووس کی روی برتافتند در کهتری خوار بگذاشتند
چو آمد به شاه جهان آگهی که انباز دارد به شاهنشهی
بزد کوس و برداشت از نیمروز سپه شاد دل شاه گیتی فروز
همه بر سپرها نبشتند نام بجوشید شمشیرها در نیام
سپه را ز هامون به دریا کشید بدان سو کجا دشمن آمد پدید
بی اندازه کشتی و زورق بساخت برآشفت و بر آب لشکر نشاخت
همانا که فرسنگ بودی هزار اگر پای با راه کردی شمار
همی راند تا در میان سه شهر ز گیتی برین گونه جویند بهر
به دست چپش مصر و بربر براست زره در میانه بر آن سو که خواست
به پیش اندرون شهر هاماوران به هر کشوری در سپاهی گران
خبر شد بدیشان که کاووس شاه برآمد ز آب زره با سپاه
هم آواز گشتند یک با دگر سپه را سوی بربر آمد گذر
یکی گشت چندان یل تیغ زن به بربرستان در شدند انجمن
سپاهی که دریا و صحرا و کوه شد از نعل اسپان ایشان ستوه
نبد شیر درنده را خوابگاه نه گور ژیان یافت بر دشت راه
پلنگ از بر سنگ و ماهی در آب هم اندر هوا ابر و پران عقاب
همی راه جستند و کی بود راه دد و دام را بر چنان رزمگاه
چو کاووس لشکر به خشکی کشید کس اندر جهان کوه و صحرا ندید
جهان گفتی از تیغ وز جوشن است ستاره ز نوک سنان روشن است
ز بس خود زرین و زرین سپر به گردن برآورده رخشان تبر
تو گفتی زمین شد سپهر روان همی بارد از تیغ هندی روان
ز مغفر هوا گشت چون سندروس زمین سر به سر تیره چون آبنوس
بدرید کوه از دم گاودم زمین آمد از سم اسپان به خم
ز بانگ تبیره به بربرستان تو گفتی زمین گشت لشکرستان
برآمد ز ایران سپه بوق و کوس برون رفت گرگین و فرهاد و طوس
وزان سوی گودرز کشواد بود چو گیو و چو شیدوش و میلاد بود
فگندند بر یال اسپان عنان به زهر آب دادند نوک سنان
چو بر کوههٔ زین نهادند سر خروش آمد و چاک چاک تبر
تو گفتی همی سنگ آهن کنند وگر آسمان بر زمین برزنند
بجنبید کاووس در قلب گاه سپاه اندرآمد به پیش سپاه
جهان گشت تاری سراسر ز گرد ببارید شنگرف بر لاژورد
تو گفتی هوا ژاله بارد همی به سنگ اندرون لاله کارد همی
ز چشم سنان آتش آمد برون زمین شد به کردار دریای خون
سه لشکر چنان شد ز ایرانیان که سر باز نشناختند از میان
نخستین سپهدار هاماوران بیفگند شمشیر و گرز گران
غمی گشت وز شاه زنهار خواست بدانست کان روزگار بلاست
به پیمان که از شهر هاماوران سپهبد دهد ساو و باژ گران
ز اسپ و سلیح و ز تخت و کلاه فرستد به نزدیک کاووس شاه
چو این داده باشد برو بگذرد سپاهش بروبوم او نسپرد
ز گوینده بشنید کاووس کی برین گفتها پاسخ افگند پی
که یکسر همه در پناه منید پرستندهٔ تاج و گاه منید
ازان پس به کاووس گوینده گفت که او دختری دارد اندر نهفت
که از سرو بالاش زیباترست ز مشک سیه بر سرش افسرست
به بالا بلند و به گیسو کمند زبانش چو خنجر لبانش چو قند
بهشتیست آراسته پرنگار چو خورشید تابان به خرم بهار
نشاید که باشد به جز جفت شاه چه نیکو بود شاه را جفت ماه
بجنبید کاووس را دل ز جای چنین داد پاسخ که اینست رای
گزین کرد شاه از میان گروه یکی مرد بیدار دانش پژوه
گرانمایه و گرد و مغزش گران بفرمود تا شد به هاماوران
چنین گفت رایش به من تازه کن بیارای مغزش به شیرین سخن
بگویش که پیوند ما در جهان بجویند کار آزموده مهان
که خورشید روشن ز تاج منست زمین پایهٔ تخت عاج منست
هرانکس که در سایهٔ من پناه نیابد ازو کم شود پایگاه
کنون با تو پیوند جویم همی رخ آشتی را بشویم همی
پس پردهٔ تو یکی دخترست شنیدم که گاه مرا درخورست
که پاکیزه تخم ست و پاکیزه تن ستوده به هر شهر و هر انجمن
چو داماد یابی چو پور قباد چنان دان که خورشید داد تو داد
بشد مرد بیدار روشن روان به نزدیک سالار هاماوران
زبان کرد گویا و دل کرد گرم بیاراست لب را به گفتار نرم
ز کاووس دادش فروان سلام ازان پس بگفت آنچ بود از پیام
چو بشنید ازو شاه هاماوران دلش گشت پر درد و سر شد گران
همی گفت هرچند کاو پادشاست جهاندار و پیروز و فرمان رواست
مرا در جهان این یکی دخترست که از جان شیرین گرامی ترست
فرستاده را گر کنم سرد و خوار ندارم پی و مایهٔ کارزار
همان به که این درد را نیز چشم بپوشم و بر دل بخوابیم خشم
چنین گفت با مرد شیرین سخن که سر نیست این آرزو را نه بن
همی خواهد از من گرامی دو چیز که آن را سه دیگر ندانیم نیز
مرا پشت گرمی بد از خواسته به فرزند بودم دل آراسته
به من زین سپس جان نماند همی وگر شاه ایران ستاند همی
سپارم کنون هرچ خواهد بدوی نتابم سر از رای و فرمان اوی
غمی گشت و سودابه را پیش خواند ز کاووس با او سخنها براند
بدو گفت کز مهتر سرفراز که هست از مهی و بهی بی نیاز
فرستاده ای چرپ گوی آمدست یکی نامه چون زند و استا به دست
همی خواهد از من که بی کام من ببرد دل و خواب و آرام من
چه گویی تو اکنون هوای تو چیست بدین کار بیدار رای تو چیست
بدو گفت سودابه زین چاره نیست ازو بهتر امروز غمخواره نیست
کسی کاو بود شهریار جهان بروبوم خواهد همی از مهان
ز پیوند با او چرایی دژم کسی نشمرد شادمانی به غم
بدانست سالار هاماوران که سودابه را آن نیامد گران
فرستاده شاه را پیش خواند وزان نامدارانش برتر نشاند
ببستند بندی بر آیین خویش بران سان که بود آن زمان دین خویش
به یک هفته سالار هاماوران همی ساخت آن کار با مهتران
بیاورد پس خسرو خسته دل پرستنده سیصد عماری چهل
هزار استر و اسپ و اشتر هزار ز دیبا و دینار کردند بار
عماری به ماه نو آراسته پس پشت و پیش اندرون خواسته
یکی لشکر آراسته چون بهشت تو گفتی که روی زمین لاله کشت
چو آمد به نزدیک کاووس شاه دل آرام با زیب و با فر و جاه
دو یاقوت خندان دو نرگس دژم ستون دو ابرو چو سیمین قلم
نگه کرد کاووس و خیره بماند به سودابه بر نام یزدان بخواند
یکی انجمن ساخت از بخردان ز بیداردل پیر سر موبدان
سزا دید سودابه را جفت خویش ببستند عهدی بر آیین و کیش
غمی بد دل شاه هاماوران ز هرگونه ای چاره جست اندران
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه فرستاده آمد به نزدیک شاه
که گر شاه بیند که مهمان خویش بیاید خرامان به ایوان خویش
شود شهر هاماوران ارجمند چو بینند رخشنده گاه بلند
بدین گونه با او همی چاره جست نهان بند او بود رایش درست
مگر شهر و دختر بماند بدوی نباشدش بر سر یکی باژجوی
بدانست سودابه رای پدر که با سور پرخاش دارد به سر
به کاووس کی گفت کاین رای نیست ترا خود به هاماوران جای نیست
ترا بی بهانه به چنگ آورند نباید که با سور جنگ آورند
ز بهر منست این همه گفت وگوی ترا زین شدن انده آید بروی
ز سودابه گفتار باور نکرد نیامدش زیشان کسی را بمرد
بشد با دلیران و کندآوران بمهمانی شاه هاماوران
یکی شهر بد شاه را شاهه نام همه از در جشن و سور و خرام
بدان شهر بودش سرای و نشست همه شهر سرتاسر آذین ببست
چو در شاهه شد شاه گردن فراز همه شهر بردند پیشش نماز
همه گوهر و زعفران ریختند به دینار و عنبر برآمیختند
به شهر اندر آوای رود و سرود به هم برکشیدند چون تار و پود
چو دیدش سپهدار هاماوران پیاده شدش پیش با مهتران
ز ایوان سالار تا پیش در همه در و یاقوت بارید و زر
به زرین طبقها فروریختند به سر مشک و عنبر همی بیختند
به کاخ اندرون تخت زرین نهاد نشست از بر تخت کاووس شاد
همی بود یک هفته با می به دست خوش و خرم آمدش جای نشست
شب و روز بر پیش چون کهتران میان بسته بد شاه هاماوران
ببسته همه لشکرش را میان پرستنده بر پیش ایرانیان
بدین گونه تا یکسر ایمن شدند ز چون و چرا و نهیب و گزند
همه گفته بودند و آراسته سگالیده از جای برخاسته
ز بربر برین گونه آگه شدند سگالش چنین بود همره شدند
شبی بانگ بوق آمد و تاختن کسی را نبد آرزو ساختن
ز بربرستان چون بیامد سپاه به هاماوران شاددل گشت شاه
گرفتند ناگاه کاووس را چو گودرز و چون گیو و چون طوس را
چو گوید درین مردم پیش بین چه دانی تو ای کاردان اندرین
چو پیوستهٔ خون نباشد کسی نباید برو بودن ایمن بسی
بود نیز پیوسته خونی که مهر ببرد ز تو تا بگرددت چهر
چو مهر کسی را بخواهی ستود بباید بسود و زیان آزمود
پسر گر به جاه از تو برتر شود هم از رشک مهر تو لاغر شود
چنین است گیهان ناپاک رای به هر باد خیره بجنبد ز جای
چو کاووس بر خیرگی بسته شد به هاماوران رای پیوسته شد
یکی کوه بودش سر اندر سحاب برآوردهٔ ایزد از قعر آب
یکی دژ برآورده از کوهسار تو گفتی سپهرستش اندر کنار
بدان دژ فرستاد کاووس را همان گیو و گودرز و هم طوس را
همان مهتران دگر را به بند ابا شاه کاووس در دژ فگند
ز گردان نگهبان دژ شد هزار همه نامداران خنجرگذار
سراپردهٔ او به تاراج داد به پرمایگان بدره و تاج داد
برفتند پوشیده رویان دو خیل عماری یکی درمیانش جلیل
که سودابه را باز جای آورند سراپرده را زیر پای آورند
چو سودابه پوشیدگان را بدید ز بر جامهٔ خسروی بردرید
به مشکین کمند اندرآویخت چنگ به فندق گلان را بخون داد رنگ
بدیشان چنین گفت کاین کارکرد ستوده ندارند مردان مرد
چرا روز جنگش نکردند بند که جامه اش زره بود و تختش سمند
سپهدار چون گیو و گودرز و طوس بدرید دلتان ز آوای کوس
همی تخت زرین کمینگه کنید ز پیوستگی دست کوته کنید
فرستادگان را سگان کرد نام همی ریخت خونابه بر گل مدام
جدایی نخواهم ز کاووس گفت وگر چه لحد باشد او را نهفت
چو کاووس را بند باید کشید مرا بی گنه سر بباید برید
بگفتند گفتار او با پدر پر از کین شدش سر پر از خون جگر
به حصنش فرستاد نزدیک شوی جگر خسته از غم به خون شسته روی
نشستن به یک خانه با شهریار پرستنده او بود و هم غمگسار
چو بسته شد آن شاه دیهیم جوی سپاهش به ایران نهادند روی
پراگنده شد در جهان آگهی که گم شد ز پالیز سرو سهی
چو بر تخت زرین ندیدند شاه بجستن گرفتند هر کس کلاه
ز ترکان و از دشت نیزه وران ز هر سو بیامد سپاهی گران
گران لشکری ساخت افراسیاب برآمد سر از خورد و آرام و خواب
از ایران برآمد ز هر سو خروش شد آرام گیتی پر از جنگ وجوش
برآشفت افراسیاب آن زمان برآویخت با لشکر تازیان
به جنگ اندرون بود لشکر سه ماه بدادند سرها ز بهر کلاه
چنین است رسم سرای سپنج گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
سرانجام نیک و بدش بگذرد شکارست مرگش همی بشکرد
شکست آمد از ترک بر تازیان ز بهر فزونی سرآمد زیان
سپاه اندر ایران پراگنده شد زن و مرد و کودک همه بنده شد
همه در گرفتند ز ایران پناه به ایرانیان گشت گیتی سیاه
دو بهره سوی زاولستان شدند به خواهش بر پور دستان شدند
که ما را ز بدها تو باشی پناه چو گم شد سر تاج کاووس شاه
دریغ ست ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بدی نشستنگه شهریاران بدی
کنون جای سختی و رنج و بلاست نشستنگه تیزچنگ اژدهاست
کسی کز پلنگان بخوردست شیر بدین رنج ما را بود دستگیر
کنون چاره ای باید انداختن دل خویش ازین رنج پرداختن
ببارید رستم ز چشم آب زرد دلش گشت پرخون و جان پر ز درد
چنین داد پاسخ که من با سپاه میان بسته ام جنگ را کینه خواه
چو یابم ز کاووس شاه آگهی کنم شهر ایران ز ترکان تهی
پس آگاهی آمد ز کاووس شاه ز بند کمین گاه و کار سپاه
سپه را یکایک ز کابل بخواند میان بسته بر جنگ و لشکر براند
یکی مرد بیدار جوینده راه فرستاد نزدیک کاووس شاه
به نزدیک سالار هاماوران بشد نامداری ز کندآوران
یکی نامه بنوشت با گیر و دار پر از گرز و شمشیر و پرکارزار
که بر شاه ایران کمین ساختی بپیوستن اندر بد انداختی
نه مردی بود چاره جستن به جنگ نرفتن به رسم دلاور پلنگ
که در جنگ هرگز نسازد کمین اگر چند باشد دلش پر ز کین
اگر شاه کاووس یابد رها تو رستی ز چنگ و دم اژدها
وگرنه بیارای جنگ مرا به گردن بپیمای هنگ مرا
فرستاده شد نزد هاماوران بدادش پیام یکایک سران
چو پیغام بشنید و نامه بخواند ز کردار خود در شگفتی بماند
چو برخواند نامه سرش خیره شد جهان پیش چشمش همه تیره شد
چنین داد پاسخ که کاووس کی به هامون دگر نسپرد نیز پی
تو هرگه که آیی به بربرستان نبینی مگر تیغ و گرز گران
همین بند و زندانت آراستست اگر رایت این آرزو خواستست
بیایم بجنگ تو من با سپاه برین گونه سازیم آیین و راه
چو بشنید پاسخ گو پیلتن دلیران لشکر شدند انجمن
سوی راه دریا بیامد به جنگ که بر خشک بر بود ره با درنگ
به کشتی و زورق سپاهی گران بشد تا سر مرز هاماوران
به تاراج و کشتن نهادند روی ز خون روی کشور شده جوی جوی
خبر شد به شاه هماور ازین که رستم نهادست بر رخش زین
ببایست تا گاهش آمد به جنگ نبد روزگار سکون و درنگ
چو بیرون شد از شهر خود با سپاه به روز درخشان شب آمد سیاه
چپ و راست لشکر بیاراستند به جنگ اندرون نامور خواستند
گو پیلتن گفت جنگی منم به آوردگه بر درنگی منم
برآورد گرز گران را به دوش برانگیخت رخش و برآمد خروش
چو دیدند لشکر بر و یال اوی به چنگ اندرون گرز و گوپال اوی
تو گفتی که دلشان برآمد ز تن ز هولش پراگنده شد انجمن
همان شاه با نامور سرکشان ز رستم چو دیدند یک یک نشان
گریزان بیامد به هاماوران ز پیش تهمتن سپاهی گران
چو بنشست سالار با رایزن دو مرد جوان خواست از انجمن
بدان تا فرستد هم اندر زمان به مصر و به بربر چو باد دمان
یکی نامه هر یک به چنگ اندرون نوشته به درد دل از آب خون
کزین پادشاهی بدان نیست دور بهم بود نیک و بد و جنگ و سور
گرایدونک باشید با من یکی ز رستم نترسم به جنگ اندکی
وگرنه بدان پادشاهی رسد درازست بر هر سویی دست بد
چو نامه به نزدیک ایشان رسید که رستم بدین دشت لشکر کشید
همه دل پر از بیم برخاستند سپاهی ز کشور بیاراستند
نهادند سر سوی هاماوران زمین کوه گشت از کران تا کران
سپه کوه تا کوه صف برکشید پی مور شد بر زمین ناپدید
چو رستم چنان دید نزدیک شاه نهانی برافگند مردی به راه
که شاه سه کشور برآراستند بر این گونه از جای برخاستند
اگر جنگ را من بجنبم ز جای ندانند سر را بدین کین ز پای
نباید کزین کین به تو بد رسد که کار بد از مردم بد رسد
مرا تخت بربر نیاید به کار اگر بد رسد بر تن شهریار
فرستاده بشنید و آمد دوان به نزدیک کاووس کی شد نهان
پیام تهمتن همه باز راند چو بشنید کاووس خیره بماند
چنین داد پاسخ که مندیش ازین نه گسترده از بهر من شد زمین
چنین بود تا بود گردان سپهر که با نوش زهرست با جنگ مهر
و دیگر که دارنده یار منست بزرگی و مهرش حصار منست
تو رخش درخشنده را ده عنان بیارای گوشش به نوک سنان
ازیشان یکی زنده اندر جهان ممان آشکارا نه اندر نهان
فرستاده پاسخ بیاورد زود بر رستم زال زر شد چو دود
تهمتن چو بشنید گفتار اوی بسیچید و زی جنگ بنهاد روی
دگر روز لشکر بیاراستند درفش از دو رویه بپیراستند
به هاماوران بود صد ژنده پیل یکی لشکری ساخته بر دو میل
از آوای گردان بتوفید کوه زمین آمد از نعل اسپان ستوه
تو گفتی جهان سر به سر آهن ست وگر کوه البرز در جوشن ست
پس پشت پیلان درفشان درفش بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش
بدرید چنگ و دل شیر نر عقاب دلاور بیفگند پر
همی ابر بگداخت اندر هوا برابر که دید ایستادن روا
سپهبد چو لشکر به هامون کشید سپاه سه شاه و سه کشور بدید
چنین گفت با لشکر سرفراز که از نیزهٔ مژگان مدارید باز
بش و یال بینید و اسپ و عنان دو دیده نهاده به نوک سنان
اگر صدهزارند و ما صدسوار فزونی لشکر نیاید به کار
برآمد درخشیدن تیر و خشت تو گفتی هوا بر زمین لاله کشت
ز خون دشت گفتی میستان شدست ز نیزه هوا چون نیستان شدست
بریده ز هر سو سر ترک دار پراگنده خفتان همه دشت و غار
تهمتن مران رخش را تیز کرد ز خون فرومایه پرهیز کرد
همی تاخت اندر پی شاه شام بینداخت از باد خمیده خام
میانش به حلقه درآورد گرد تو گفتی خم اندر میانش فسرد
ز زین برگرفتش به کردار گوی چو چوگان به زخم اندر آمد بدوی
بیفگند و فرهاد دستش ببست گرفتار شد نامبردار شست
ز خون خاک دریا شد و دشت کوه ز بس کشته افگنده از هر گروه
شه بربرستان بچنگ گراز گرفتار شد با چهل رزم ساز
ز کشته زمین گشت مانند کوه همان شاه هاماوران شد ستوه
به پیمان که کاووس را با سران بر رستم آرد ز هاماوران
سراپرده و گنج و تاج و گهر پرستنده و تخت و زرین کمر
برین بر نهادند و برخاستند سه کشور سراسر بیاراستند
چو از دژ رها کرد کاووس را همان گیو و گودرز و هم طوس را
سلیح سه کشور سه گنج سه شاه سراپرده و لشکر و تاج و گاه
سپهبد جزین خواسته هرچ دید بگنج سپهدار ایران کشید
بیاراست کاووس خورشید فر بدیبای رومی یکی مهد زر
ز پیروزه پیکر ز یاقوت گاه گهر بافته بر جلیل سیاه
یکی اسپ رهوار زیراندرش لگامی به زر آژده بر سرش
همه چوب بالاش از عود تر برو بافته چندگونه گهر
بسودابه فرمود کاندر نشین نشست و به خورشید کرد آفرین
به لشکرگه آورد لشکر ز شهر ز گیتی برین گونه جویند بهر
سپاهش فزون شد ز سیصدهزار زره دار و برگستوانور سوار
برو انجمن شد ز بربر سوار ز مصر و ز هاماوران صدهزار
بیامد گران لشکری بربری سواران جنگ آور لشکری
فرستاده شد نزد قیصر ز شاه سواری که اندر نوردید راه
بفرمود کز نامداران روم کسی کاو بنازد بران مرز و بوم
جهان دیده باید عنان دار کس سنان و سپر بایدش یار بس
چنین لشکری باید از مرز روم که آیند با من به آباد بوم
پس آگاهی آمد ز هاماوران بدشت سواران نیزه وران
که رستم به مصر و به بربر چه کرد بران شهریاران به روز نبرد
دلیری بجستند گرد و سوار عنان پیچ و مردافگن و نیزه دار
نوشتند نامه یکی مردوار سخنهای شایسته و آبدار
چو از گرگساران بیامد سپاه که جویند گاه سرافراز شاه
دل ما شد از کار ایشان بدرد که دلشان چنین برتری یاد کرد
همی تاج او خواست افراسیاب ز راه خرد سرش گشته شتاب
برفتیم با نیزه های دراز برو تلخ کردیم آرام و ناز
ازیشان و از ما بسی کشته شد زمانه به هر نیک و بد گشته شد
کنون کآمد از کار او آگهی که تازه شد آن تخت شاهنشهی
همه نامداران شمشیرزن برین کینه گه بر شدند انجمن
چو شه برگراید ز بربر عنان به گردن برآریم یکسر سنان
زمین کوه تا کوه پرخون کنیم ز دشمن بیابان چو جیحون کنیم
فرستاده تازی برافگند و رفت به بربرستان روی بنهاد و تفت
چو نامه بر شاه ایران رسید بران گونه گفتار بایسته دید
ازیشان پسند آمدش کارکرد به افراسیاب آن زمان نامه کرد
که ایران بپرداز و بیشی مجوی سر ما شد از تو پر از گفت وگوی
ترا شهر توران بسندست خود به خیره همی دست یازی ببد
فزونی مجوی ار شدی بی نیاز که درد آردت پیش رنج دراز
ترا کهتری کار بستن نکوست نگه داشتن بر تن خویش پوست
ندانی که ایران نشست من ست جهان سر به سر زیر دست من ست
پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر نیارد شدن پیش چنگال شیر
چو آگاهی آمد به افراسیاب سرش پر ز کین گشت و دل پرشتاب
فرستاد پاسخش کاین گفت وگوی نزیبد جز از مردم زشت خوی
ترا گر سزا بودی ایران بدان نیازت نبودی به مازندران
چنین گفت کایران دو رویه مراست بباید شنیدن سخنهای راست
که پور فریدون نیای من ست همه شهر ایران سرای من ست
و دیگر به بازوی شمشیرزن تهی کردم از تازیان انجمن
به شمشیر بستانم از کوه تیغ عقاب اندر آرم ز تاریک میغ
کنون آمدم جنگ را ساخته درفش درفشان برافراخته
فرستاده برگشت مانند باد سخنها به کاووس کی کرد یاد
چو بشنید کاووس گفتار اوی بیاراست لشکر به پیکار اوی
ز بربر بیامد سوی سوریان یکی لشکری بی کران و میان
به جنگش بیاراست افراسیاب به گردون همی خاک برزد ز آب
جهان کر شد از نالهٔ بوق و کوس زمین آهنین شد هوا آبنوس
ز زخم تبرزین و از بس ترنگ همی موج خون خاست از دشت جنگ
سر بخت گردان افراسیاب بران رزم گاه اندر آمد بخواب
دو بهره ز توران سپه کشته شد سرسرکشان پاک برگشته شد
سپهدار چون کار زان گونه دید بی آتش بجوشید همچون نبید
به آواز گفت ای دلیران من گزیده یلان نره شیران من
شما را ز بهر چنین روزگار همی پرورانیدم اندر کنار
بکوشید و هم پشت جنگ آورید جهان را به کاووس تنگ آورید
یلان را به ژوپین و خنجر زنید دلیرانشان سر به سر بفگنید
همان سگزی رستم شیردل که از شیر بستد به شمشیر دل
بود کز دلیری ببند آورید سرش را به دام گزند آورید
هرآنکس که او را به روز نبرد ز زین پلنگ اندر آرد به گرد
دهم دختر خویش و شاهی ورا برآرم سر از برج ماهی ورا
چو ترکان شنیدند گفتار اوی سراسر سوی رزم کردند روی
بشد تیز با لشکر سوریان بدان سود جستن سرآمد زیان
چو روشن زمانه بران گونه دید ازانجا سوی شهر توران کشید
دلش خسته و کشته لشکر دو بهر همی نوش جست از جهان یافت زهر
بیامد سوی پارس کاووس کی جهانی به شادی نوافگند پی
بیاراست تخت و بگسترد داد به شادی و خوردن دل اندر نهاد
فرستاد هر سو یکی پهلوان جهاندار و بیدار و روشن روان
به مرو و نشاپور و بلخ و هری فرستاد بر هر سویی لشکری
جهانی پر از داد شد یکسره همی روی برتافت گرگ از بره
ز بس گنج و زیبایی و فرهی پری و دد و دام گشتش رهی
مهان پیش کاووس کهتر شدند همه تاجدارنش لشکر شدند
جهان پهلوانی به رستم سپرد همه روزگار بهی زو شمرد
یکی خانه کرد اندر البرز کوه که دیو اندران رنج ها شد ستوه
بفرمود کز سنگ خارا کنند دو خانه برو هر یکی ده کمند
بیاراست آخر به سنگ اندرون ز پولاد میخ و ز خارا ستون
ببستند اسپان جنگی بدوی هم اشتر عماری کش و راه جوی
دو خانه دگر ز آبگینه بساخت زبرجد به هر جایش اندر نشاخت
چنان ساخت جای خرام و خورش که تن یابد از خوردنی پرورش
دو خانه ز بهر سلیح نبرد بفرمو کز نقرهٔ خام کرد
یکی کاخ زرین ز بهر نشست برآورد و بالاش داده دو شست
نبودی تموز ایچ پیدا ز دی هوا عنبرین بود و بارانش می
به ایوانش یاقوت برده بکار ز پیروزه کرده برو بر نگار
همه ساله روشن بهاران بدی گلان چون رخ غمگساران بدی
ز درد و غم و رنج دل دور بود بدی را تن دیو رنجور بود
به خواب اندر آمد بد روزگار ز خوبی و از داد آموزگار
به رنجش گرفتار دیوان بدند ز بادافرهٔ او غریوان بدند
چنان بد که ابلیس روزی پگاه یکی انجمن کرد پنهان ز شاه
به دیوان چنین گفت کامروز کار به رنج و به سختیست با شهریار
یکی دیو باید کنون نغزدست که داند ز هرگونه رای و نشست
شود جان کاووس بیره کند به دیوان برین رنج کوته کند
بگرداندش سر ز یزدان پاک فشاند بر آن فر زیباش خاک
شنیدند و بر دل گرفتند یاد کس از بیم کاووس پاسخ نداد
یکی دیو دژخیم بر پای خاست چنین گفت کاین چربدستی مراست
غلامی بیاراست از خویشتن سخن گوی و شایستهٔ انجمن
همی بود تا یک زمان شهریار ز پهلو برون شد ز بهر شکار
بیامد بر او زمین بوس داد یکی دستهٔ گل به کاووس داد
چنین گفت کاین فر زیبای تو همی چرخ گردان سزد جای تو
به کام تو شد روی گیتی همه شبانی و گردنکشان چون رمه
یکی کار ماندست کاندر جهان نشان تو هرگز نگردد نهان
چه دارد همی آفتاب از تو راز که چون گردد اندر نشیب و فراز
چگونست ماه و شب و روز چیست برین گردش چرخ سالار کیست
دل شاه ازان دیو بی راه شد روانش ز اندیشه کوتاه شد
گمانش چنان شد که گردان سپهر به گیتی مراو را نمودست چهر
ندانست کاین چرخ را مایه نیست ستاره فراوان و ایزد یکیست
همه زیر فرمانش بیچاره اند که با سوزش و جنگ و پتیاره اند
جهان آفرین بی نیازست ازین ز بهر تو باید سپهر و زمین
پراندیشه شد جان آن پادشا که تا چون شود بی پر اندر هوا
ز دانندگان بس بپرسید شاه کزین خاک چندست تا چرخ ماه
ستاره شمر گفت و خسرو شنید یکی کژ و ناخوب چاره گزید
بفرمود پس تا به هنگام خواب برفتند سوی نشیم عقاب
ازان بچه بسیار برداشتند به هر خانه ای بر دو بگذاشتند
همی پرورانیدشان سال و ماه به مرغ و به گوشت بره چندگاه
چو نیرو گرفتند هر یک چو شیر بدان سان که غرم آوریدند زیر
ز عود قماری یکی تخت کرد سر درزها را به زر سخت کرد
به پهلوش بر نیزهای دراز ببست و بران گونه بر کرد ساز
بیاویخت از نیزه ران بره ببست اندر اندیشه دل یکسره
ازن پس عقاب دلاور چهار بیاورد و بر تخت بست استوار
نشست از بر تخت کاووس شاه که اهریمنش برده بد دل ز راه
چو شد گرسنه تیز پران عقاب سوی گوشت کردند هر یک شتاب
ز روی زمین تخت برداشتند ز هامون به ابر اندر افراشتند
بدان حد که شان بود نیرو به جای سوی گوشت کردند آهنگ و رای
شنیدم که کاووس شد بر فلک همی رفت تا بر رسد بر ملک
دگر گفت ازان رفت بر آسمان که تا جنگ سازد به تیر و کمان
ز هر گونه ای هست آواز این نداند بجز پر خرد راز این
پریدند بسیار و ماندند باز چنین باشد آنکس که گیردش آز
چو با مرغ پرنده نیرو نماند غمی گشت پرهاب خوی درنشاند
نگونسار گشتند ز ابر سیاه کشان بر زمین از هوا تخت شاه
سوی بیشهٔ شیرچین آمدند به آمل بروی زمین آمدند
نکردش تباه از شگفتی جهان همی بودنی داشت اندر نهان
سیاووش زو خواست کاید پدید ببایست لختی چمید و چرید
به جای بزرگی و تخت نشست پشیمانی و درد بودش به دست
بمانده به بیشه درون زار و خوار نیایش همی کرد با کردگار
همی کرد پوزش ز بهر گناه مر او را همی جست هر سو سپاه
خبر یافت زو رستم و گیو و طوس برفتند با لشکری گشن و کوس
به رستم چنین گفت گودرز پیر که تا کرد مادر مرا سیر شیر
همی بینم اندر جهان تاج و تخت کیان و بزرگان بیدار بخت
چو کاووس نشنیدم اندر جهان ندیدم کس از کهتران و مهان
خرد نیست او را نه دانش نه رای نه هوشش بجایست و نه دل بجای
رسیدند پس پهلوانان بدوی نکوهش گر و تیز و پرخاشجوی
بدو گفت گودرز بیمارستان ترا جای زیباتر از شارستان
به دشمن دهی هر زمان جای خویش نگویی به کس بیهده رای خویش
سه بارت چنین رنج و سختی فتاد سرت ز آزمایش نگشت اوستاد
کشیدی سپه را به مازندران نگر تا چه سختی رسید اندران
دگرباره مهمان دشمن شدی صنم بودی اکنون برهمن شدی
به گیتی جز از پاک یزدان نماند که منشور تیغ ترا برنخواند
به جنگ زمین سر به سر تاختی کنون باسمان نیز پرداختی
پس از تو بدین داستانی کنند که شاهی برآمد به چرخ بلند
که تا ماه و خورشید را بنگرد ستاره یکایک همی بشمرد
همان کن که بیدار شاهان کنند ستاینده و نیک خواهان کنند
جز از بندگی پیش یزدان مجوی مزن دست در نیک و بد جز بدوی
چنین داد پاسخ که از راستی نیاید به کار اندرون کاستی
همی داد گفتی و بیداد نیست ز نام تو جان من آزاد نیست
فروماند کاووس و تشویر خورد ازان نامداران روز نبرد
بسیچید و اندر عماری نشست پشیمانی و درد بودش بدست
چو آمد بر تخت و گاه بلند دلش بود زان کار مانده نژند
چهل روز بر پیش یزدان به پای بپیمود خاک و بپرداخت جای
همی ریخت از دیدگان آب زرد همی از جهان آفرین یاد کرد
ز شرم از در کاخ بیرون نرفت همی پوست گفتی برو بر به کفت
همی ریخت از دیده پالوده خون همی خواست آمرزش رهنمون
ز شرم دلیران منش کرد پست خرام و در بار دادن ببست
پشیمان شد و درد بگزید و رنج نهاده ببخشید بسیار گنج
همی رخ بمالید بر تیره خاک نیایش کنان پیش یزدان پاک
چو بگذشت یک چند گریان چنین ببخشود بر وی جهان آفرین
یکی داد نو ساخت اندر جهان که تابنده شد بر کهان و مهان
جهان گفتی از داد دیبا شدست همان شاه بر گاه زیبا شدست
ز هر کشوری نامور مهتری که بر سر نهادی بلند افسری
به درگاه کاووس شاه آمدند وزان سرکشیدن به راه آمدند
زمانه چنان شد که بود از نخست به آب وفا روی خسرو بشست
همه مهتران کهتر او شدند پرستنده و چاکر او شدند
کجا پادشا دادگر بود و بس نیازش نیاید بفریادرس
بدین داستان گفتم آن کم شنود کنون رزم رستم بباید سرود
چه گفت آن سراینده مرد دلیر که ناگه برآویخت با نره شیر
که گر نام مردی بجویی همی رخ تیغ هندی بشویی همی
ز بدها نبایدت پرهیز کرد که پیش آیدت روز ننگ و نبرد
زمانه چو آمد بتنگی فراز هم از تو نگردد به پرهیز باز
چو همره کنی جنگ را با خرد دلیرت ز جنگ آوران نشمرد
خرد را و دین را رهی دیگرست سخنهای نیکو به بند اندرست
کنون از ره رستم جنگجوی یکی داستانست با رنگ و بوی
شنیدم که روزی گو پیلتن یکی سور کرد از در انجمن
به جایی کجا نام او بد نوند بدو اندرون کاخهای بلند
کجا آذر تیز برزین کنون بدانجا فروزد همی رهنمون
بزرگان ایران بدان بزمگاه شدند انجمن نامور یک سپاه
چو طوس و چو گودرز کشوادگان چو بهرام و چون گیو آزادگان
چو گرگین و چون زنگهٔ شاوران چو گستهم و خراد جنگ آوران
چو برزین گردنکش تیغ زن گرازه کجا بد سر انجمن
ابا هر یک از مهتران مرد چند یکی لشکری نامدار ارجمند
نیاسود لشکر زمانی ز کار ز چوگان و تیر و نبید و شکار
به مستی چنین گفت یک روز گیو به رستم که ای نامبردار نیو
گر ایدون که رای شکار آیدت چو یوز دونده به کار آیدت
به نخچیرگاه رد افراسیاب بپوشیم تابان رخ آفتاب
ز گرد سواران و از یوز و باز بگیریم آرام روز دراز
به گور تگاور کمند افگنیم به شمشیر بر شیر بند افگنیم
بدان دشت توران شکاری کنیم که اندر جهان یادگاری کنیم
بدو گفت رستم که بی کام تو مبادا گذر تا سرانجام تو
سحرگه بدان دشت توران شویم ز نخچیر و از تاختن نغنویم
ببودند یکسر برین هم سخن کسی رای دیگر نیفگند بن
سحرگه چو از خواب برخاستند بران آرزو رفتن آراستند
برفتند با باز و شاهین و مهد گرازنده و شاد تا رود شهد
به نخچیرگاه رد افراسیاب ز یک دست ریگ و ز یک دست آب
دگر سو سرخس و بیابانش پیش گله گشته بر دشت آهو و میش
همه دشت پر خرگه و خیمه گشت از انبوه آهو سراسیمه گشت
ز درنده شیران زمین شد تهی به پرنده مرغان رسید آگهی
تلی هر سویی مرغ و نخجیر بود اگر کشته گر خستهٔ تیر بود
ز خنده نیاسود لب یک زمان ببودند روشن دل و شادمان
به یک هفته زین گونه با می بدست گهی تاختن گه نشاط نشست
بهشتم تهمتن بیامد پگاه یکی رای شایسته زد با سپاه
چنین گفت رستم بدان سرکشان بدان گرزداران مردم کشان
که از ما به افراسیاب این زمان همانا رسید آگهی بی گمان
یکی چاره سازد بیاید بجنگ کند دشت نخچیر بر یوز تنگ
بباید طلایه به ره بر یکی که چون آگهی یابد او اندکی
بیاید دهد آگهی از سپاه نباید که گیرد بداندیش راه
گرازه به زه بر نهاده کمان بیامد بران کار بسته میان
سپه را که چون او نگهدار بود همه چارهٔ دشمنان خوار بود
به نخچیر و خوردن نهادند روی نکردند کس یاد پرخاشجوی
پس آگاهی آمد به افراسیاب ازیشان شب تیره هنگام خواب
ز لشکر جهان دیدگان را بخواند ز رستم بسی داستانها براند
وزان هفت گرد سوار دلیر که بودند هر یک به کردار شیر
که ما را بباید کنون ساختن بناگاه بردن یکی تاختن
گراین هفت یل را بچنگ آوریم جهان پیش کاووس تنگ آوریم
بکردار نخچیر باید شدن بناگاه لشکر برایشان زدن
گزین کرد شمشیر زن سی هزار همه رزمجو از در کارزار
چنین گفت با نامداران جنگ که ما را کنون نیست جای درنگ
به راه بیابان برون تاختند همه جنگ را گردن افراختند
ز هر سو فرستاد بی مر سپاه بدان سرکشان تا بگیرند راه
گرازه چو گرد سپه را بدید بیامد سپه را همه بنگرید
بدید آنک شد روی گیتی سیاه درفش سپهدار توران سپاه
ازانجا چو باد دمان گشت باز تو گفتی به زخم اندر آمد گراز
بیامد دمان تا به نخچیرگاه تهمتن همی خورد می با سپاه
چنین گفت با رستم شیرمرد که برخیز و از خرمی بازگرد
که چندان سپاهست کاندازه نیست ز لشکر بلندی و پستی یکیست
درفش جفاپیشه افراسیاب همی تابد از گرد چون آفتاب
چو بشنید رستم بخندید سخت بدو گفت با ماست پیروز بخت
تو از شاه ترکان چه ترسی چنین ز گرد سواران توران زمین
سپاهش فزون نیست از صدهزار عنان پیچ و بر گستوان ور سوار
بدین دشت کین بر گر از ما یکی ست همی جنگ ترکان بچشم اندکی ست
شده هفت گرد سوار انجمن چنین نامبردار و شمشیرزن
یکی باشد از ما وزیشان هزار سپه چند باید ز ترکان شمار
برین دشت اگر ویژه تنها منم که بر پشت گلرنگ در جوشنم
چنو کینه خواهی بیاید مرا از ایران سپاهی نباید مرا
تو ای می گسار از می بابلی بپیمای تا سر یکی بلبلی
بپیمود می ساقی و داد زود تهمتن شد از دادنش شاد زود
به کف بر نهاد آن درخشنده جام نخستین ز کاووس کی برد نام
که شاه زمانه مرا یاد باد همیشه بروبومش آباد باد
ازان پس تهمتن زمین داد بوس چنین گفت کاین باده بر یاد طوس
سران جهاندار برخاستند ابا پهلوان خواهش آراستند
که ما را بدین جام می جای نیست به می با تو ابلیس را پای نیست
می و گرز یک زخم و میدان جنگ جز از تو کسی را نیامد به چنگ
می بابلی سرخ در جام زرد تهمتن بروی زواره بخورد
زواره چو بلبل به کف برنهاد هم از شاه کاووس کی کرد یاد
بخورد و ببوسید روی زمین تهمتن برو برگرفت آفرین
که جام برادر برادر خورد هژبر آنک او جام می بشکرد
چنین گفت پس گیو با پهلوان که ای نازش شهریار و گوان
شوم ره بگیرم به افراسیاب نمانم که آید بدین روی آب
سر پل بگیرم بدان بدگمان بدارمش ازان سوی پل یک زمان
بدان تا بپوشند گردان سلیح که بر ما سرآمد نشاط و مزیح
بشد تازیان تا سر پل دمان به زه بر نهاده دو زاغ کمان
چنین تا به نزدیکی پل رسید چو آمد درفش جفا پیشه دید
که بگذشته بود او ازین روی آب به پیش سپاه اندر افراسیاب
تهمتن بپوشید ببر بیان نشست از بر ژنده پیل ژیان
چو در جوشن افراسیابش بدید تو گفتی که هوش از دلش بر پرید
ز چنگ و بر و بازو و یال او به گردن برآوردهٔ گوپال او
چو طوس و چو گودرز نیزه گذار چو گرگین و چون گیو گرد و سوار
چو بهرام و چون زنگهٔ شادروان چو فرهاد و برزین جنگ آوران
چنین لشکری سرفرازان جنگ همه نیزه و تیغ هندی به چنگ
همه یکسر از جای برخاستند بسان پلنگان بیاراستند
بدان گونه شد گیو در کارزار چو شیری که گم کرده باشد شکار
پس و پیش هر سو همی کوفت گرز دو تا کرد بسیار بالای برز
رمیدند ازو رزمسازان چین بشد خیره سالار توران زمین
ز رستم بترسید افراسیاب نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب
پس لشکر اندر همی راند گرم گوان را ز لشکر همی خواند نرم
ز توران فراوان سران کشته شد سر بخت گردنکشان گشته شد
ز پیران بپرسید افراسیاب که این دشت رزم ست گر جای خواب
که در رزم جستن دلیران بدیم سگالش گرفتیم و شیران بدیم
کنون دشت روباه بینم همی ز رزم آز کوتاه بینم همی
ز مردان توران خنیده تویی جهان جوی و هم رزمدیده تویی
سنان را به تندی یکی برگرای برو زود زیشان بپرداز جای
چو پیروزگر باشی ایران تراست تن پیل و چنگال شیران تراست
چو پیران ز افراسیاب این شنید چو از باد آتش دلش بردمید
بسیچید با نامور ده هزار ز ترکان دلیران خنجرگذار
چو آتش بیامد بر پیلتن کزو بود نیروی جنگ و شکن
تهمتن به لبها برآورده کف تو گفتی که بستد ز خورشید تف
برانگیخت اسپ و برآمد خروش بران سان که دریا برآید بجوش
سپر بر سر و تیغ هندی به مشت ازان نامداران دو بهره بکشت
نگه کرد افراسیاب از کران چنین گفت با نامور مهتران
که گر تا شب این جنگ هم زین نشان میان دلیران و گردنکشان
بماند نماند سواری به جای نبایست کردن بدین رزم رای
بپرسید کالکوس جنگی کجاست که چندین همی رزم شیران بخواست
به مستی همی گیو را خواستی همه جنگ با رستم آراستی
همیشه از ایران بدی یاد اوی کجا شد چنان آتش و باد اوی
به الکوس رفت آگهی زین سخن که سالار توران چه افگند بن
برانگیخت الکوس شبرنگ را به خون شسته بد بی گمان چنگ را
برون رفت با او ز لشکر سوار ز مردان جنگی فزون از هزار
همه با سنان سرافشان شدند ابا جوشن و گرز و خفتان شدند
زواره پدیدار بد جنگجوی بدو تیز الکوس بنهاد روی
گمانی چنان برد کو رستم ست بدانست کز تخمهٔ نیرم ست
زواره برآویخت با او به هم چو پیل سرافراز و شیر دژم
سناندار نیزه به دو نیم کرد دل شیر چنگی پر از بیم کرد
بزد دست و تیغ از میان برکشید ز گرد سران شد زمین ناپدید
ز کین آوران تیغ بر هم شکست سوی گرز بردند چون باد دست
بینداخت الکوس گرزی چو کوه که از بیم او شد زواره ستوه
به زین اندر از زخم بی توش گشت ز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت
فرود آمد الکوس تنگ از برش همی خواست از تن بریدن سرش
چو رستم برادر بران گونه دید به کردار آتش سوی او دوید
به الکوس بر زد یکی بانگ تند کجا دست شد سست و شمشیر کند
چو الکوس آوای رستم شنید دلش گفتی از پوست آمد پدید
به زین اندر آمد به کردار باد ز مردی بدل در نیامدش یاد
بدو گفت رستم که چنگال شیر نپیموده ای زان شدستی دلیر
زواره به درد از بر زین نشست پر از خون تن و تیغ مانده به دست
برآویخت الکوس با پیلتن بپوشید بر زین توزی کفن
یکی نیزه زد بر کمربند اوی ز دامن نشد دور پیوند اوی
تهمتن یکی نیزه زد بر برش به خون جگر غرقه شد مغفرش
به نیزه همیدون ز زین برگرفت دو لشکر بمانده بدو در شگفت
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه پر از بیم شد جان توران گروه
برین همنشان هفت گرد دلیر کشیدند شمشیر برسان شیر
پس پشت ایشان دلاور سران نهادند بر کتف گرز گران
چنان برگرفتند لشکر ز جای که پیدا نیامد همی سر ز پای
بکشتند چندان ز جنگ آوران که شد خاک لعل از کران تا کران
فگنده چو پیلان به هر جای بر چه با تن چه بی تن جدا کرده سر
به آوردگه جای گشتن نماند سپه را ره برگذشتن نماند
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب پس پشت جنگ آور افراسیاب
چنین گفت با رخش کای نیک یار مکن سستی اندر گه کارزار
که من شاه را بر تو بی جان کنم به خون سنگ را رنگ مرجان کنم
چنان گرم شد رخش آتش گهر که گفتی برآمد ز پهلوش پر
ز فتراک بگشاد رستم کمند همی خواست آورد او را ببند
به ترک اندر افتاد خم دوال سپهدار ترکان بدزدید یال
و دیگر که زیر اندرش بادپای به کردار آتش برآمد ز جای
بجست از کمند گو پیلتن دهن خشک وز رنج پر آب تن
ز لشکر هرانکس که بد جنگ ساز دو بهره نیامد به خرگاه باز
اگر کشته بودند اگر خسته تن گرفتار در دست آن انجمن
ز پرمایه اسپان زرین ستام ز ترگ و ز شمشیر زرین نیام
جزین هرچه پرمایه تر بود نیز به ایرانیان ماند بسیار چیز
میان بازنگشاد کس کشته را نجستند مردان برگشته را
بدان دشت نخچیر باز آمدند ز هر نیکویی بی نیاز آمدند
نوشتند نامه به کاووس شاه ز ترکان وز دشت نخچیرگاه
وزان کز دلیران نشد کشته کس زواره ز اسپ اندر افتاد و بس
بران دشت فرخنده بر پهلوان دو هفته همی بود روشن روان
سیم را به درگاه شاه آمدند به دیدار فرخ کلاه آمدند
چنین است رسم سرای سپنج یکی زو تن آسان و دیگر به رنج
برین و بران روز هم بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد
سخنهای این داستان شد به بن ز سهراب و رستم سرایم سخن
اگر تندبادی براید ز کنج بخاک افگند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر هنرمند دانیمش ار بی هنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازین راز جان تو آگاه نیست بدین پرده اندر ترا راه نیست
همه تا در آز رفته فراز به کس بر نشد این در راز باز
برفتن مگر بهتر آیدش جای چو آرام یابد به دیگر سرای
دم مرگ چون آتش هولناک ندارد ز برنا و فرتوت باک
درین جای رفتن نه جای درنگ بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ
چنان دان که دادست و بیداد نیست چو داد آمدش جای فریاد نیست
جوانی و پیری به نزدیک مرگ یکی دان چو اندر بدن نیست برگ
دل از نور ایمان گر آگنده ای ترا خامشی به که تو بنده ای
برین کار یزدان ترا راز نیست اگر جانت با دیو انباز نیست
به گیتی دران کوش چون بگذری سرانجام نیکی بر خود بری
کنون رزم سهراب رانم نخست ازان کین که او با پدر چون بجست
ز گفتار دهقان یکی داستان بپیوندم از گفتهٔ باستان
ز موبد برین گونه برداشت یاد که رستم یکی روز از بامداد
غمی بد دلش ساز نخچیر کرد کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
سوی مرز توران چو بنهاد روی جو شیر دژاگاه نخچیر جوی
چو نزدیکی مرز توران رسید بیابان سراسر پر از گور دید
برافروخت چون گل رخ تاج بخش بخندید وز جای برکند رخش
به تیر و کمان و به گرز و کمند بیفگند بر دشت نخچیر چند
ز خاشاک وز خار و شاخ درخت یکی آتشی برفروزید سخت
چو آتش پراگنده شد پیلتن درختی بجست از در بابزن
یکی نره گوری بزد بر درخت که در چنگ او پر مرغی نسخت
چو بریان شد از هم بکند و بخورد ز مغز استخوانش برآورد گرد
بخفت و برآسود از روزگار چمان و چران رخش در مرغزار
سواران ترکان تنی هفت و هشت بران دشت نخچیر گه برگذشت
یکی اسپ دیدند در مرغزار بگشتند گرد لب جویبار
چو بر دشت مر رخش را یافتند سوی بند کردنش بشتافتند
گرفتند و بردند پویان به شهر همی هر یک از رخش جستند بهر
چو بیدار شد رستم از خواب خوش به کار امدش بارهٔ دستکش
بدان مرغزار اندرون بنگرید ز هر سو همی بارگی را ندید
غمی گشت چون بارگی را نیافت سراسیمه سوی سمنگان شتافت
همی گفت کاکنون پیاده دوان کجا پویم از ننگ تیره روان
چه گویند گردان که اسپش که برد تهمتن بدین سان بخفت و بمرد
کنون رفت باید به بیچارگی سپردن به غم دل بیکبارگی
کنون بست باید سلیح و کمر به جایی نشانش بیابم مگر
همی رفت زین سان پر اندوه و رنج تن اندر عنا و دل اندر شکنج
چو نزدیک شهر سمنگان رسید خبر زو بشاه و بزرگان رسید
که آمد پیاده گو تاج بخش به نخچیرگه زو رمیدست رخش
پذیره شدندش بزرگان و شاه کسی کاو بسر بر نهادی کلاه
بدو گفت شاه سمنگان چه بود که یارست با تو نبرد آزمود
درین شهر ما نیکخواه توایم ستاده بفرمان و راه توایم
تن و خواسته زیر فرمان تست سر ارجمندان و جان آن تست
چو رستم به گفتار او بنگرید ز بدها گمانیش کوتاه دید
بدو گفت رخشم بدین مرغزار ز من دور شد بی لگام و فسار
کنون تا سمنگان نشان پی است وز آنجا کجا جویبار و نی است
ترا باشد ار بازجویی سپاس بباشم بپاداش نیکی شناس
گر ایدون که ماند ز من ناپدید سران را بسی سر بباید برید
بدو گفت شاه ای سزاوار مرد نیارد کسی با تو این کار کرد
تو مهمان من باش و تندی مکن به کام تو گردد سراسر سخن
یک امشب به می شاد داریم دل وز اندیشه آزاد داریم دل
نماند پی رخش فرخ نهان چنان بارهٔ نامدار جهان
تهمتن به گفتار او شاد شد روانش ز اندیشه آزاد شد
سزا دید رفتن سوی خان او شد از مژده دلشاد مهمان او
سپهبد بدو داد در کاخ جای همی بود در پیش او بر به پای
ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند سزاوار با او به شادی نشاند
گسارندهٔ باده آورد ساز سیه چشم و گلرخ بتان طراز
نشستند با رودسازان به هم بدان تا تهمتن نباشد دژم
چو شد مست و هنگام خواب آمدش همی از نشستن شتاب آمدش
سزاوار او جای آرام و خواب بیاراست و بنهاد مشک و گلاب
چو یک بهره از تیره شب در گذشت شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفتن آمد نهفته به راز در خوابگه نرم کردند باز
یکی بنده شمعی معنبر به دست خرامان بیامد به بالین مست
پس پرده اندر یکی ماه روی چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند به بالا به کردار سرو بلند
روانش خرد بود تن جان پاک تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
از او رستم شیردل خیره ماند برو بر جهان آفرین را بخواند
بپرسید زو گفت نام تو چیست چه جویی شب تیره کام تو چیست
چنین داد پاسخ که تهمینه ام تو گویی که از غم به دو نیمه ام
یکی دخت شاه سمنگان منم ز پشت هژبر و پلنگان منم
به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست چو من زیر چرخ کبود اندکی ست
کس از پرده بیرون ندیدی مرا نه هرگز کس آوا شنیدی مرا
به کردار افسانه از هر کسی شنیدم همی داستانت بسی
که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ نترسی و هستی چنین تیزچنگ
شب تیره تنها به توران شوی بگردی بران مرز و هم نغنوی
به تنها یکی گور بریان کنی هوا را به شمشیر گریان کنی
هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ بدرد دل شیر و چنگ پلنگ
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب نیارد به نخچیر کردن شتاب
نشان کمند تو دارد هژبر ز بیم سنان تو خون بارد ابر
چو این داستانها شنیدم ز تو بسی لب به دندان گزیدم ز تو
بجستم همی کفت و یال و برت بدین شهر کرد ایزد آبشخورت
تراام کنون گر بخواهی مرا نبیند جزین مرغ و ماهی مرا
یکی آنک بر تو چنین گشته ام خرد را ز بهر هوا کشته ام
ودیگر که از تو مگر کردگار نشاند یکی پورم اندر کنار
مگر چون تو باشد به مردی و زور سپهرش دهد بهره کیوان و هور
سه دیگر که اسپت به جای آورم سمنگان همه زیر پای آورم
چو رستم برانسان پری چهره دید ز هر دانشی نزد او بهره دید
و دیگر که از رخش داد آگهی ندید ایچ فرجام جز فرهی
بفرمود تا موبدی پرهنر بیاید بخواهد ورا از پدر
چو بشنید شاه این سخن شاد شد بسان یکی سرو آزاد شد
بدان پهلوان داد آن دخت خویش بدان سان که بودست آیین و کیش
به خشنودی و رای و فرمان اوی به خوبی بیاراست پیمان اوی
چو بسپرد دختر بدان پهلوان همه شاد گشتند پیر و جوان
ز شادی بسی زر برافشاندند ابر پهلوان آفرین خواندند
که این ماه نو بر تو فرخنده باد سر بدسگالان تو کنده باد
چو انباز او گشت با او براز ببود آن شب تیره دیر و دراز
چو خورشید تابان ز چرخ بلند همی خواست افگند رخشان کمند
به بازوی رستم یکی مهره بود که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتش که این را بدار اگر دختر آرد ترا روزگار
بگیر و بگیسوی او بر بدوز به نیک اختر و فال گیتی فروز
ور ایدونک آید ز اختر پسر ببندش ببازو نشان پدر
به بالای سام نریمان بود به مردی و خوی کریمان بود
فرود آرد از ابر پران عقاب نتابد به تندی بر او آفتاب
همی بود آن شب بر ماه روی همی گفت از هر سخن پیش اوی
چو خورشید رخشنده شد بر سپهر بیاراست روی زمین را به مهر
به پدرود کردن گرفتش به بر بسی بوسه دادش به چشم و به سر
پری چهره گریان ازو بازگشت ابا انده و درد انباز گشت
بر رستم آمد گرانمایه شاه بپرسیدش از خواب و آرامگاه
چو این گفته شد مژده دادش به رخش برو شادمان شد دل تاج بخش
بیامد بمالید وزین برنهاد شد از رخش رخشان و از شاه شاد
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه یکی پورش آمد چو تابنده ماه
تو گفتی گو پیلتن رستم ست وگر سام شیرست و گر نیرم ست
چو خندان شد و چهره شاداب کرد ورا نام تهمینه سهراب کرد
چو یک ماه شد همچو یک سال بود برش چون بر رستم زال بود
چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت به پنجم دل تیر و پیکان گرفت
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود که یارست یا او نبرد آزمود
بر مادر آمد بپرسید زوی بدو گفت گستاخ بامن بگوی
که من چون ز همشیرگان برترم همی به آسمان اندر آید سرم
ز تخم کیم وز کدامین گهر چه گویم چو پرسد کسی از پدر
گر این پرسش از من بماند نهان نمانم ترا زنده اندر جهان
بدو گفت مادر که بشنو سخن بدین شادمان باش و تندی مکن
تو پور گو پیلتن رستمی ز دستان سامی و از نیرمی
ازیرا سرت ز آسمان برترست که تخم تو زان نامور گوهرست
جهان آفرین تا جهان آفرید سواری چو رستم نیامد پدید
چو سام نریمان به گیتی نبود سرش را نیارست گردون بسود
یکی نامه از رستم جنگ جوی بیاورد وبنمود پنهان بدوی
سه یاقوت رخشان به سه مهره زر از ایران فرستاده بودش پدر
بدو گفت افراسیاب این سخن نبایدکه داند ز سر تا به بن
پدر گر شناسد که تو زین نشان شدستی سرافراز گردنگشان
چو داند بخواندت نزدیک خویش دل مادرت گردد از درد ریش
چنین گفت سهراب کاندر جهان کسی این سخن را ندارد نهان
بزرگان جنگ آور از باستان ز رستم زنند این زمان داستان
نبرده نژادی که چونین بود نهان کردن از من چه آیین بود
کنون من ز ترکان جنگ آوران فراز آورم لشکری بی کران
برانگیزم از گاه کاووس را از ایران ببرم پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه نشانمش بر گاه کاووس شاه
از ایران به توران شوم جنگ جوی ابا شاه روی اندر آرم بروی
بگیرم سر تخت افراسیاب سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر نباید به گیتی کسی تاجور
چو روشن بود روی خورشید و ماه ستاره چرا برفرازد کلاه
ز هر سو سپه شد برو انجمن که هم باگهر بود هم تیغ زن
خبر شد به نزدیک افراسیاب که افگند سهراب کشتی بر آب
هنوز از دهن بوی شیر آیدش همی رای شمشیر و تیر آیدش
زمین را به خنجر بشوید همی کنون رزم کاووس جوید همی
سپاه انجمن شد برو بر بسی نیاید همی یادش از هر کسی
سخن زین درازی چه باید کشید هنر برتر از گوهر آمد پدید
چو افراسیاب آن سخنها شنود خوش آمدش خندید و شادی نمود
ز لشکر گزید از دلاور سران کسی کاو گراید به گرز گران
ده و دو هزار از دلیران گرد چو هومان و مر بارمان را سپرد
به گردان لشکر سپهدار گفت که این راز باید که ماند نهفت
چو روی اندر آرند هر دو بروی تهمتن بود بی گمان چاره جوی
پدر را نباید که داند پسر که بندد دل و جان به مهر پدر
مگر کان دلاور گو سالخورد شود کشته بر دست این شیرمرد
ازان پس بسازید سهراب را ببندید یک شب برو خواب را
برفتند بیدار دو پهلوان به نزدیک سهراب روشن روان
به پیش اندرون هدیهٔ شهریار ده اسپ و ده استر به زین و به بار
ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج سر تاج زر پایهٔ تخت عاج
یکی نامه با لابه و دلپسند نبشته به نزدیک آن ارجمند
که گر تخت ایران به چنگ آوری زمانه برآساید از داوری
ازین مرز تا آن بسی راه نیست سمنگان و ایران و توران یکی ست
فرستمت هرچند باید سپاه تو بر تخت بنشین و برنه کلاه
به توران چو هومان و چون بارمان دلیر و سپهبد نبد بی گمان
فرستادم اینک به فرمان تو که باشند یک چند مهمان تو
اگر جنگ جویی تو جنگ آورند جهان بر بداندیش تنگ آورند
چنین نامه و خلعت شهریار ببردند با ساز چندان سوار
به سهراب آگاهی آمد ز راه ز هومان و از بارمان و سپاه
پذیره بشد بانیا همچو باد سپه دید چندان دلش گشت شاد
چو هومان ورا دید با یال و کفت فروماند هومان ازو در شگفت
بدو داد پس نامهٔ شهریار ابا هدیه و اسپ و استر به بار
جهانجوی چون نامهٔ شاه خواند ازان جایگه تیز لشکر براند
کسی را نبد پای با او بجنگ اگر شیر پیش آمدی گر پلنگ
دژی بود کش خواندندی سپید بران دژ بد ایرانیان را امید
نگهبان دژ رزم دیده هجیر که با زور و دل بود و با دار و گیر
هنوز آن زمان گستهم خرد بود به خردی گراینده و گرد بود
یکی خواهرش بود گرد و سوار بداندیش و گردنکش و نامدار
چو سهراب نزدیکی دژ رسید هجیر دلارو سپه را بدید
نشست از بر بادپای چو گرد ز دژ رفت پویان به دشت نبرد
چو سهراب جنگ آور او را بدید برآشفت و شمشیر کین برکشید
ز لشکر برون تاخت برسان شیر به پیش هجیر اندر آمد دلیر
چنین گفت با رزم دیده هجیر که تنها به جنگ آمدی خیره خیر
چه مردی و نام و نژاد تو چیست که زاینده را بر تو باید گریست
هجیرش چنین داد پاسخ که بس به ترکی نباید مرا یار کس
هجیر دلیر و سپهبد منم سرت را هم اکنون ز تن برکنم
فرستم به نزدیک شاه جهان تنت را کنم زیر گل در نهان
بخندید سهراب کاین گفت وگوی به گوش آمدش تیز بنهاد روی
چنان نیزه بر نیزه برساختند که از یکدگر بازنشناختند
یکی نیزه زد بر میانش هجیر نیامد سنان اندرو جایگیر
سنان باز پس کرد سهراب شیر بن نیزه زد بر میان دلیر
ز زین برگرفتش به کردار باد نیامد همی زو بدلش ایچ یاد
ز اسپ اندر آمد نشست از برش همی خواست از تن بریدن سرش
بپیچید و برگشت بر دست راست غمی شد ز سهراب و زنهار خواست
رها کرد ازو چنگ و زنهار داد چو خشنود شد پند بسیار داد
ببستش ببند آنگهی رزمجوی به نزدیک هومان فرستاد اوی
به دژ در چو آگه شدند از هجیر که او را گرفتند و بردند اسیر
خروش آمد و نالهٔ مرد و زن که کم شد هجیر اندر آن انجمن
چو آگاه شد دختر گژدهم که سالار آن انجمن گشت کم
زنی بود برسان گردی سوار همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید زمانه ز مادر چنین ناورید
چنان ننگش آمد ز کار هجیر که شد لاله رنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر کمر بر میان بادپایی به زیر
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد چو رعد خروشان یکی ویله کرد
که گردان کدامند و جنگ آوران دلیران و کارآزموده سران
چو سهراب شیراوژن او را بدید بخندید و لب را به دندان گزید
چنین گفت کامد دگر باره گور به دام خداوند شمشیر و زور
بپوشید خفتان و بر سر نهاد یکی ترگ چینی به کردار باد
بیامد دمان پیش گرد آفرید چو دخت کمندافگن او را بدید
کمان را به زه کرد و بگشاد بر نبد مرغ را پیش تیرش گذر
به سهراب بر تیر باران گرفت چپ و راست جنگ سواران گرفت
نگه کرد سهراب و آمدش ننگ برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ
سپر بر سرآورد و بنهاد روی ز پیگار خون اندر آمد به جوی
چو سهراب را دید گردآفرید که برسان آتش همی بردمید
کمان به زه را به بازو فگند سمندش برآمد به ابر بلند
سر نیزه را سوی سهراب کرد عنان و سنان را پر از تاب کرد
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ
عنان برگرایید و برگاشت اسپ بیامد به کردار آذرگشسپ
زدوده سنان آنگهی در ربود درآمد بدو هم به کردار دود
بزد بر کمربند گردآفرید ز ره بر برش یک به یک بردرید
ز زین برگرفتش به کردار گوی چو چوگان به زخم اندر آید بدوی
چو بر زین بپیچید گرد آفرید یکی تیغ تیز از میان برکشید
بزد نیزهٔ او به دو نیم کرد نشست از بر اسپ و برخاست گرد
به آورد با او بسنده نبود بپیچید ازو روی و برگاشت زود
سپهبد عنان اژدها را سپرد به خشم از جهان روشنایی ببرد
چو آمد خروشان به تنگ اندرش بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کاو دخترست سر و موی او ازدر افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی به روز نبرد همانا به ابر اندر آرند گرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند بینداخت و آمد میانش ببند
بدو گفت کز من رهایی مجوی چرا جنگ جویی تو ای ماه روی
نیامد بدامم بسان تو گور ز چنگم رهایی نیابی مشور
بدانست کاویخت گردآفرید مر آن را جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر میان دلیران به کردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
کنون من گشایم چنین روی و موی سپاه تو گردد پر از گفت وگوی
که با دختری او به دشت نبرد بدین سان به ابر اندر آورد گرد
نهانی بسازیم بهتر بود خرد داشتن کار مهتر بود
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه میان دو صف برکشیده سپاه
کنون لشکر و دژ به فرمان تست نباید برین آشتی جنگ جست
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست چو آیی بدان ساز کت دل هواست
چو رخساره بنمود سهراب را ز خوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت به بالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان تو گفتی همی بشکفد هر زمان
بدو گفت کاکنون ازین برمگرد که دیدی مرا روزگار نبرد
برین بارهٔ دژ دل اندر مبند که این نیست برتر ز ابر بلند
بپای آورد زخم کوپال من نراندکسی نیزه بر یال من
عنان را بپیچید گرد آفرید سمند سرافراز بر دژ کشید
همی رفت و سهراب با او به هم بیامد به درگاه دژ گژدهم
درباره بگشاد گرد آفرید تن خسته و بسته بر دژ کشید
در دژ ببستند و غمگین شدند پر از غم دل و دیده خونین شدند
ز آزار گردآفرید و هجیر پر از درد بودند برنا و پیر
بگفتند کای نیکدل شیرزن پر از غم بد از تو دل انجمن
که هم رزم جستی هم افسون و رنگ نیامد ز کار تو بر دوده ننگ
بخندید بسیار گرد آفرید به باره برآمد سپه بنگرید
چو سهراب را دید بر پشت زین چنین گفت کای شاه ترکان چین
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من بدین درد غمگین مکن خویشتن
همانا که تو خود ز ترکان نه ای که جز به آفرین بزرگان نه ای
بدان زور و بازوی و آن کتف و یال نداری کس از پهلوانان همال
ولیکن چو آگاهی آید به شاه که آورد گردی ز توران سپاه
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای شما با تهمتن ندارید پای
نماند یکی زنده از لشکرت ندانم چه آید ز بد بر سرت
دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت همی از پلنگان بباید نهفت
ترا بهتر آید که فرمان کنی رخ نامور سوی توران کنی
نباشی بس ایمن به بازوی خویش خورد گاو نادان ز پهلوی خویش
چو بشنید سهراب ننگ آمدش که آسان همی دژ به چنگ آمدش
به زیر دژ اندر یکی جای بود کجا دژ بدان جای بر پای بود
به تاراج داد آن همه بوم و رست به یکبارگی دست بد را بشست
چنین گفت کامروز بیگاه گشت ز پیگارمان دست کوتاه گشت
برآرم به شبگیر ازین باره گرد ببینند آسیب روز نبرد
چو برگشت سهراب گژدهم پیر بیاورد و بنشاند مردی دبیر
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه برافگند پوینده مردی به راه
نخست آفرین کرد بر کردگار نمود آنگهی گردش روزگار
که آمد بر ما سپاهی گران همه رزم جویان کندآوران
یکی پهلوانی به پیش اندرون که سالش ده و دو نباشد فزون
به بالا ز سرو سهی برترست چو خورشید تابان به دو پیکرست
برش چون بر پیل و بالاش برز ندیدم کسی را چنان دست و گرز
چو شمشیر هندی به چنگ آیدش ز دریا و از کوه تنگ آیدش
چو آواز او رعد غرنده نیست چو بازوی او تیغ برنده نیست
هجیر دلاور میان را ببست یکی بارهٔ تیزتگ برنشست
بشد پیش سهراب رزم آزمای بر اسپش ندیدم فزون زان به پای
که بر هم زند مژه را جنگ جوی گراید ز بینی سوی مغز بوی
که سهرابش از پشت زین برگرفت برش ماند زان بازو اندر شگفت
درست ست و اکنون به زنهار اوست پراندیشه جان از پی کار اوست
سواران ترکان بسی دیده ام عنان پیچ زین گونه نشنیده ام
مبادا که او در میان دو صف یکی مرد جنگ آور آرد بکف
بران کوه بخشایش آرد زمین که او اسپ تازد برو روز کین
عنان دار چون او ندیدست کس تو گفتی که سام سوارست و بس
بلندیش بر آسمان رفته گیر سر بخت گردان همه خفته گیر
اگر خود شکیبیم یک چند نیز نکوشیم و دیگر نگوییم چیز
اگر دم زند شهریار زمین نراند سپاه و نسازد کمین
دژ و باره گیرد که خود زور هست نگیرد کسی دست او را به دست
که این باره را نیست پایاب اوی درنگی شود شیر زاشتاب اوی
چو نامه به مهر اندر آمد به شب فرستاده را جست و بگشاد لب
بگفتش چنان رو که فردا پگاه نبیند ترا هیچکس زان سپاه
فرستاد نامه سوی راه راست پس نامه آنگاه بر پای خاست
بنه برنهاد و سراندر کشید بران راه بی راه شد ناپدید
سوی شهر ایران نهادند روی سپردند آن بارهٔ دژ بدوی
چو خورشید بر زد سر از تیره کوه میان را ببستند ترکان گروه
سپهدار سهراب نیزه بدست یکی بارکش باره ای برنشست
سوی باره آمد یکی بنگرید به باره درون بس کسی را ندید
بیامد در دژ گشادند باز ندیدند در دژ یکی رزمساز
به فرمان همه پیش او آمدند به جان هرکسی چاره جو آمدند
چو نامه به نزدیک خسرو رسید غمی شد دلش کان سخنها شنید
گرانمایگان را ز لشکر بخواند وزین داستان چندگونه براند
نشستند با شاه ایران به هم بزرگان لشکر همه بیش و کم
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو
سپهدار نامه بر ایشان بخواند بپرسید بسیار و خیره بماند
چنین گفت با پهلوانان براز که این کار گردد به ما بر دراز
برین سان که گژدهم گوید همی از اندیشه دل را بشوید همی
چه سازیم و درمان این کار چیست از ایران هم آورد این مرد کیست
بر آن برنهادند یکسر که گیو به زابل شود نزد سالار نیو
به رستم رساند از این آگهی که با بیم شد تخت شاهنشهی
گو پیلتن را بدین رزمگاه بخواند که اویست پشت سپاه
نشست آنگهی رای زد با دبیر که کاری گزاینده بد ناگزیر
یکی نامه فرمود پس شهریار نوشتن بر رستم نامدار
نخست آفرین کرد بر کردگار جهاندار و پروردهٔ روزگار
دگر آفرین کرد بر پهلوان که بیدار دل باش و روشن روان
دل و پشت گردان ایران تویی به چنگال و نیروی شیران تویی
گشایندهٔ بند هاماوران ستانندهٔ مرز مازندران
ز گرز تو خورشید گریان شود ز تیغ تو ناهید بریان شود
چو گرد پی رخش تو نیل نیست هم آورد تو در جهان پیل نیست
کمند تو بر شیر بندافگند سنان تو کوهی ز بن برکند
تویی از همه بد به ایران پناه ز تو برفرازند گردان کلاه
گزاینده کاری بد آمد به پیش کز اندیشهٔ آن دلم گشت ریش
نشستند گردان به پیشم به هم چو خواندیم آن نامهٔ گژدهم
چنان باد کاندر جهان جز تو کس نباشد به هر کار فریادرس
بدان گونه دیدند گردان نیو که پیش تو آید گرانمایه گیو
چو نامه بخوانی به روز و به شب مکن داستان را گشاده دو لب
مگر با سواران بسیارهوش ز زابل برانی برآری خروش
بر اینسان که گژدهم زو یاد کرد نباید جز از تو ورا هم نبرد
به گیو آنگهی گفت برسان دود عنان تگاور بباید بسود
بباید که نزدیک رستم شوی به زابل نمانی و گر نغنوی
اگر شب رسی روز را بازگرد بگویش که تنگ اندرآمد نبرد
وگرنه فرازست این مرد گرد بداندیش را خوار نتوان شمرد
ازو نامه بستد به کردار آب برفت و نجست ایچ آرام و خواب
چو نزدیکی زابلستان رسید خروش طلایه به دستان رسید
تهمتن پذیره شدش با سپاه نهادند بر سر بزرگان کلاه
پیاده شدش گیو و گردان بهم هر آنکس که بودند از بیش و کم
ز اسپ اندرآمد گو نامدار از ایران بپرسید وز شهریار
ز ره سوی ایوان رستم شدند ببودند یکبار و دم برزدند
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد ز سهراب چندی سخن کرد یاد
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند بخندید و زان کار خیره بماند
که مانندهٔ سام گرد از مهان سواری پدید آمد اندر جهان
از آزادگان این نباشد شگفت ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت
من از دخت شاه سمنگان یکی پسر دارم و باشد او کودکی
هنوز آن گرامی نداند که جنگ توان کرد باید گه نام و ننگ
فرستادمش زر و گوهر بسی بر مادر او به دست کسی
چنین پاسخ آمد که آن ارجمند بسی برنیاید که گردد بلند
همی می خورد با لب شیربوی شود بی گمان زود پرخاشجوی
بباشیم یک روز و دم برزنیم یکی بر لب خشک نم برزنیم
ازان پس گراییم نزدیک شاه به گردان ایران نماییم راه
مگر بخت رخشنده بیدار نیست وگرنه چنین کار دشوار نیست
چو دریا به موج اندرآید ز جای ندارد دم آتش تیزپای
درفش مرا چون ببیند ز دور دلش ماتم آرد به هنگام سور
بدین تیزی اندر نیاید به جنگ نباید گرفتن چنین کار تنگ
به می دست بردند و مستان شدند ز یاد سپهبد به دستان شدند
دگر روز شبگیر هم پرخمار بیامد تهمتن برآراست کار
ز مستی هم آن روز باز ایستاد دوم روز رفتن نیامدش یاد
سه دیگر سحرگه بیاورد می نیامد ورا یاد کاووس کی
به روز چهارم برآراست گیو چنین گفت با گرد سالار نیو
که کاووس تندست و هشیار نیست هم این داستان بر دلش خوار نیست
غمی بود ازین کار و دل پرشتاب شده دور ازو خورد و آرام و خواب
به زابلستان گر درنگ آوریم ز می باز پیگار و جنگ آوریم
شود شاه ایران به ما خشمگین ز ناپاک رایی درآید بکین
بدو گفت رستم که مندیش ازین که با ما نشورد کس اندر زمین
بفرمود تا رخش را زین کنند دم اندر دم نای رویین کنند
سواران زابل شنیدند نای برفتند با ترگ و جوشن ز جای
گرازان بدرگاه شاه آمدند گشاده دل و نیک خواه آمدند
چو رفتند و بردند پیشش نماز برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز
یکی بانگ بر زد به گیو از نخست پس آنگاه شرم از دو دیده بشست
که رستم که باشد فرمان من کند پست و پیچد ز پیمان من
بگیر و ببر زنده بردارکن وزو نیز با من مگردان سخن
ز گفتار او گیو را دل بخست که بردی برستم بران گونه دست
برآشفت با گیو و با پیلتن فرو ماند خیره همه انجمن
بفرمود پس طوس را شهریار که رو هردو را زنده برکن به دار
خود از جای برخاست کاووس کی برافروخت برسان آتش ز نی
بشد طوس و دست تهمتن گرفت بدو مانده پرخاش جویان شگفت
که از پیش کاووس بیرون برد مگر کاندر آن تیزی افسون برد
تهمتن برآشفت با شهریار که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بدترست ترا شهریاری نه اندرخورست
تو سهراب را زنده بر دار کن پرآشوب و بدخواه را خوار کن
بزد تند یک دست بر دست طوس تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس
ز بالا نگون اندرآمد به سر برو کرد رستم به تندی گذر
به در شد به خشم اندرآمد به رخش منم گفت شیراوژن و تاج بخش
چو خشم آورم شاه کاووس کیست چرا دست یازد به من طوس کیست
زمین بنده و رخش گاه من ست نگین گرز و مغفر کلاه من ست
شب تیره از تیغ رخشان کنم به آورد گه بر سرافشان کنم
سر نیزه و تیغ یار من اند دو بازو و دل شهریار من اند
چه آزاردم او نه من بنده ام یکی بندهٔ آفریننده ام
به ایران ار ایدون که سهراب گرد بیاید نماند بزرگ و نه خرد
شما هر کسی چارهٔ جان کنید خرد را بدین کار پیچان کنید
به ایران نبینید ازین پس مرا شما را زمین پر کرگس مرا
غمی شد دل نامداران همه که رستم شبان بود و ایشان رمه
به گودرز گفتند کاین کار تست شکسته بدست تو گردد درست
سپهبد جز از تو سخن نشنود همی بخت تو زین سخن نغنود
به نزدیک این شاه دیوانه رو وزین در سخن یاد کن نو به نو
سخنهای چرب و دراز آوری مگر بخت گم بوده بازآوری
سپهدار گودرز کشواد رفت به نزدیک خسرو خرامید تفت
به کاووس کی گفت رستم چه کرد کز ایران برآوردی امروز گرد
فراموش کردی ز هاماوران وزان کار دیوان مازندران
که گویی ورا زنده بر دار کن ز شاهان نباید گزافه سخن
چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ یکی پهلوانی به کردار گرگ
که داری که با او به دشت نبرد شود برفشاند برو تیره گرد
یلان ترا سر به سر گژدهم شنیدست و دیدست از بیش و کم
همی گوید آن روز هرگز مباد که با او سواری کند رزم یاد
کسی را که جنگی چو رستم بود بیازارد او را خرد کم بود
چو بشنید گفتار گودرز شاه بدانست کاو دارد آیین و راه
پشیمان بشد زان کجا گفته بود بیهودگی مغزش آشفته بود
به گودرز گفت این سخن درخورست لب پیر با پند نیکوترست
خردمند باید دل پادشا که تیزی و تندی نیارد بها
شما را بباید بر او شدن به خوبی بسی داستانها زدن
سرش کردن از تیزی من تهی نمودن بدو روزگار بهی
چو گودرز برخاست از پیش اوی پس پهلوان تیز بنهاد روی
برفتند با او سران سپاه پس رستم اندر گرفتند راه
چو دیدند گرد گو پیلتن همه نامداران شدند انجمن
ستایش گرفتند بر پهلوان که جاوید بادی و روشن روان
جهان سر به سر زیر پای تو باد همیشه سر تخت جای تو باد
تو دانی که کاووس را مغز نیست به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد همانگه پشیمان شود به خوبی ز سر باز پیمان شود
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه هم ایرانیان را نباشد گناه
هم او زان سخنها پشیمان شدست ز تندی بخاید همی پشت دست
تهمتن چنین پاسخ آورد باز که هستم ز کاووس کی بی نیاز
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
چرا دارم از خشم کاووس باک چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
سرم گشت سیر و دلم کرد بس جز از پاک یزدان نترسم ز کس
ز گفتار چون سیر گشت انجمن چنین گفت گودرز با پیلتن
که شهر و دلیران و لشکر گمان به دیگر سخنها برند این زمان
کزین ترک ترسنده شد سرفراز همی رفت زین گونه چندی به راز
که چونان که گژدهم داد آگهی همه بوم و بر کرد باید تهی
چو رستم همی زو بترسد به جنگ مرا و ترا نیست جای درنگ
از آشفتن شاه و پیگار اوی بدیدم بدرگاه بر گفت وگوی
ز سهراب یل رفت یکسر سخن چنین پشت بر شاه ایران مکن
چنین بر شده نامت اندر جهان بدین بازگشتن مگردان نهان
و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه مکن تیره بر خیره این تاج و گاه
به رستم بر این داستانها بخواند تهمتن چو بشنید خیره بماند
بدو گفت اگر بیم دارد دلم نخواهم که باشد ز تن بگسلم
ازین ننگ برگشت و آمد به راه گرازان و پویان به نزدیک شاه
چو در شد ز در شاه بر پای خاست بسی پوزش اندر گذشته بخواست
که تندی مرا گوهرست و سرشت چنان زیست باید که یزدان بکشت
وزین ناسگالیده بدخواه نو دلم گشت باریک چون ماه نو
بدین چاره جستن ترا خواستم چو دیر آمدی تندی آراستم
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن پشیمان شدم خاکم اندر دهن
بدو گفت رستم که گیهان تراست همه کهترانیم و فرمان تراست
کنون آمدم تا چه فرمان دهی روانت ز دانش مبادا تهی
بدو گفت کاووس کامروز بزم گزینیم و فردا بسازیم رزم
بیاراست رامشگهی شاهوار شد ایوان به کردار باغ بهار
ز آواز ابریشم و بانگ نای سمن عارضان پیش خسرو به پای
همی باده خوردند تا نیم شب ز خنیاگران برگشاده دولب
دگر روز فرمود تا گیو و طوس ببستند شبگیر بر پیل کوس
در گنج بگشاد و روزی بداد سپه برنشاند و بنه برنهاد
سپردار و جوشنوران صد هزار شمرده به لشکر گه آمد سوار
یکی لشکر آمد ز پهلو به دشت که از گرد ایشان هوا تیره گشت
سراپرده و خیمه زد بر دو میل بپوشید گیتی به نعل و به پیل
هوا نیلگون گشت و کوه آبنوس بجوشید دریا ز آواز کوس
همی رفت منزل به منزل جهان شده چون شب و روز گشته نهان
درخشیدن خشت و ژوپین ز گرد چو آتش پس پردهٔ لاجورد
ز بس گونه گونه سنان و درفش سپرهای زرین و زرینه کفش
تو گفتی که ابری به رنگ آبنوس برآمد ببارید زو سندروس
جهان را شب و روز پیدا نبود تو گفتی سپهر و ثریا نبود
ازینسان بشد تا در دژ رسید بشد خاک و سنگ از جهان ناپدید
خروشی بلند آمد از دیدگاه به سهراب گفتند کامد سپاه
چو سهراب زان دیده آوا شنید به باره بیامد سپه بنگرید
به انگشت لشکر به هومان نمود سپاهی که آن را کرانه نبود
چو هومان ز دور آن سپه را بدید دلش گشت پربیم و دم درکشید
به هومان چنین گفت سهراب گرد که اندیشه از دل بباید سترد
نبینی تو زین لشکر بیکران یکی مرد جنگی و گرزی گران
که پیش من آید به آوردگاه گر ایدون که یاری دهد هور و ماه
سلیح ست بسیار و مردم بسی سرافراز نامی ندانم کسی
کنون من به بخت رد افراسیاب کنم دشت را همچو دریای آب
به تنگی نداد ایچ سهراب دل فرود آمد از باره شاداب دل
یکی جام می خواست از می گسار نکرد ایچ رنجه دل از کارزار
وزانسو سراپردهٔ شهریار کشیدند بر دشت پیش حصار
ز بس خیمه و مرد و پرده سرای نماند ایچ بر دشت و بر کوه جای
چو خورشید گشت از جهان ناپدید شب تیره بر دشت لشکر کشید
تهمتن بیامد به نزدیک شاه میان بستهٔ جنگ و دل کینه خواه
که دستور باشد مرا تاجور از ایدر شوم بی کلاه و کمر
ببینم که این نو جهاندار کیست بزرگان کدامند و سالار کیست
بدو گفت کاووس کین کار تست که بیدار دل بادی و تن درست
تهمتن یکی جامهٔ ترکوار بپوشید و آمد دوان تا حصار
بیامد چو نزدیکی دژ رسید خروشیدن نوش ترکان شنید
بران دژ درون رفت مرد دلیر چنان چون سوی آهوان نره شیر
چو سهراب را دید بر تخت بزم نشسته به یک دست او ژنده رزم
به دیگر چو هومان سوار دلیر دگر بارمان نام بردار شیر
تو گفتی همه تخت سهراب بود بسان یکی سرو شاداب بود
دو بازو به کردار ران هیون برش چون بر پیل و چهره چو خون
ز ترکان بگرد اندرش صد دلیر جوان و سرافراز چون نره شیر
پرستار پنجاه با دست بند به پیش دل افروز تخت بلند
همی یک به یک خواندند آفرین بران برز و بالا و تیغ و نگین
همی دید رستم مر او را ز دور نشست و نگه کرد مردان سور
به شایسته کاری برون رفت ژند گوی دید برسان سرو بلند
بدان لشکر اندر چنو کس نبود بر رستم آمد بپرسید زود
چه مردی بدو گفت با من بگوی سوی روشنی آی و بنمای روی
تهمتن یکی مشت بر گردنش بزد تیز و برشد روان از تنش
بدان جایگه خشک شد ژنده رزم نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم
زمانی همی بود سهراب دیر نیامد به نزدیک او ژند شیر
بپرسید سهراب تا ژنده رزم کجا شد که جایش تهی شد ز بزم
برفتند و دیدنش افگنده خوار برآسوده از بزم و از کارزار
خروشان ازان درد بازآمدند شگفتی فرو مانده از کار ژند
به سهراب گفتند شد ژنده رزم سرآمد برو روز پیگار و بزم
چو بشنید سهراب برجست زود بیامد بر ژنده برسان دود
ابا چاکر و شمع و خیناگران بیامد ورا دید مرده چنان
شگفت آمدش سخت و خیره بماند دلیران و گردنکشان را بخواند
چنین گفت کامشب نباید غنود همه شب همی نیزه باید بسود
که گرگ اندر آمد میان رمه سگ و مرد را آزمودش همه
اگر یار باشد جهان آفرین چو نعل سمندم بساید زمین
ز فتراک زین برگشایم کمند بخواهم از ایرانیان کین ژند
بیامد نشست از بر گاه خویش گرانمایگان را همه خواند پیش
که گر کم شد از تخت من ژنده رزم نیامد همی سیر جانم ز بزم
چو برگشت رستم بر شهریار از ایران سپه گیو بد پاسدار
به ره بر گو پیلتن را بدید بزد دست و گرز از میان برکشید
یکی بر خروشید چون پیل مست سپر بر سر آورد و بنمود دست
بدانست رستم کز ایران سپاه به شب گیو باشد طلایه به راه
بخندید و زان پس فغان برکشید طلایه چو آواز رستم شنید
بیامد پیاده به نزدیک اوی چنین گفت کای مهتر جنگجوی
پیاده کجا بوده ای تیره شب تهمتن به گفتار بگشاد لب
بگفتش به گیو آن کجا کرده بود چنان شیرمردی که آزرده بود
وزان جایگه رفت نزدیک شاه ز ترکان سخن گفت وز بزم گاه
ز سهراب و از برز و بالای اوی ز بازوی و کتف دلارای اوی
که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست بکردار سروست بالاش راست
به توران و ایران نماند به کس تو گویی که سام سوارست و بس
وزان مشت بر گردن ژنده رزم کزان پس نیامد به رزم و به بزم
بگفتند و پس رود و می خواستند همه شب همی لشکر آراستند
چو افگند خور سوی بالا کمند زبانه برآمد ز چرخ بلند
بپوشید سهراب خفتان جنگ نشست از بر چرمهٔ سنگ رنگ
یکی تیغ هندی به چنگ اندرش یکی مغفر خسروی بر سرش
کمندی به فتراک بر شست خم خم اندر خم و روی کرده دژم
بیامد یکی برز بالا گزید به جایی که ایرانیان را بدید
بفرمود تا رفت پیشش هجیر بدو گفت کژی نیاید ز تیر
نشانه نباید که خم آورد چو پیچان شود زخم کم آورد
به هر کار در پیشه کن راستی چو خواهی که نگزایدت کاستی
سخن هرچه پرسم همه راست گوی متاب از ره راستی هیچ روی
چو خواهی که یابی رهایی ز من سرافراز باشی به هر انجمن
از ایران هر آنچت بپرسم بگوی متاب از ره راستی هیچ روی
سپارم به تو گنج آراسته بیابی بسی خلعت و خواسته
ور ایدون که کژی بود رای تو همان بند و زندان بود جای تو
هجیرش چنین داد پاسخ که شاه سخن هرچه پرسد ز ایران سپاه
بگویم همه آنچ دانم بدوی به کژی چرا بایدم گفت وگوی
بدو گفت کز تو بپرسم همه ز گردنکشان و ز شاه و رمه
همه نامداران آن مرز را چو طوس و چو کاووس و گودرز را
ز بهرام و از رستم نامدار ز هر کت بپرسم به من برشمار
بگو کان سراپردهٔ هفت رنگ بدو اندرون خیمه های پلنگ
به پیش اندرون بسته صد ژنده پیل یکی مهد پیروزه برسان نیل
یکی برز خورشید پیکر درفش سرش ماه زرین غلافش بنفش
به قلب سپاه اندرون جای کیست ز گردان ایران ورا نام چیست
بدو گفت کان شاه ایران بود بدرگاه او پیل و شیران بود
وزان پس بدو گفت بر میمنه سواران بسیار و پیل و بنه
سراپرده ای بر کشیده سیاه زده گردش اندر ز هر سو سپاه
به گرد اندرش خیمه ز اندازه بیش پس پشت پیلان و بالاش پیش
زده پیش او پیل پیکر درفش به در بر سواران زرینه کفش
چنین گفت کان طوس نوذر بود درفشش کجاپیل پیکر بود
دگر گفت کان سرخ پرده سرای سواران بسی گردش اندر به پای
یکی شیر پیکر درفشی به زر درفشان یکی در میانش گهر
چنین گفت کان فر آزادگان جهانگیر گودرز کشوادگان
بپرسید کان سبز پرده سرای یکی لشکری گشن پیشش به پای
یکی تخت پرمایه اندر میان زده پیش او اختر کاویان
برو بر نشسته یکی پهلوان ابا فر و با سفت و یال گوان
ز هر کس که بر پای پیشش براست نشسته به یک رش سرش برتر است
یکی باره پیشش به بالای اوی کمندی فرو هشته تا پای اوی
برو هر زمان برخروشد همی تو گویی که در زین بجوشد همی
بسی پیل برگستوان دار پیش همی جوشد آن مرد بر جای خویش
نه مردست از ایران به بالای اوی نه بینم همی اسپ همتای اوی
درفشی بدید اژدها پیکرست بران نیزه بر شیر زرین سرست
چنین گفت کز چین یکی نامدار بنوی بیامد بر شهریار
بپرسید نامش ز فرخ هجیر بدو گفت نامش ندارم بویر
بدین دژ بدم من بدان روزگار کجا او بیامد بر شهریار
غمی گشت سهراب را دل ازان که جایی ز رستم نیامد نشان
نشان داده بود از پدر مادرش همی دید و دیده نبد باورش
همی نام جست از زبان هجیر مگر کان سخنها شود دلپذیر
نبشته به سر بر دگرگونه بود ز فرمان نکاهد نخواهد فزود
ازان پس بپرسید زان مهتران کشیده سراپرده بد برکران
سواران بسیار و پیلان به پای برآید همی نالهٔ کرنای
یکی گرگ پیکر درفش از برش برآورده از پرده زرین سرش
بدو گفت کان پور گودرز گیو که خوانند گردان وراگیو نیو
ز گودرزیان مهتر و بهترست به ایرانیان بر دو بهره سرست
بدو گفت زان سوی تابنده شید برآید یکی پرده بینم سپید
ز دیبای رومی به پیشش سوار رده برکشیده فزون از هزار
پیاده سپردار و نیزه وران شده انجمن لشکری بی کران
نشسته سپهدار بر تخت عاج نهاده بران عاج کرسی ساج
ز هودج فرو هشته دیبا جلیل غلام ایستاده رده خیل خیل
بر خیمه نزدیک پرده سرای به دهلیز چندی پیاده به پای
بدو گفت کاو را فریبرز خوان که فرزند شاهست و تاج گوان
بپرسید کان سرخ پرده سرای به دهلیز چندی پیاده به پای
به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش ز هرگونه ای برکشیده درفش
درفشی پس پشت پیکرگراز سرش ماه زرین و بالا دراز
چنین گفت کاو را گرازست نام که در چنگ شیران ندارد لگام
هشیوار و ز تخمهٔ گیوگان که بر دردر و سختی نگردد ژگان
نشان پدر جست و با او نگفت همی داشت آن راستی در نهفت
تو گیتی چه سازی که خود ساخت ست جهاندار ازین کار پرداخت ست
زمانه نبشته دگرگونه داشت چنان کاو گذارد بباید گذاشت
دگر باره پرسید ازان سرفراز ازان کش به دیدار او بد نیاز
ازان پردهٔ سبز و مرد بلند وزان اسپ و آن تاب داده کمند
ازان پس هجیر سپهبدش گفت که از تو سخن را چه باید نهفت
گر از نام چینی بمانم همی ازان است کاو را ندانم همی
بدو گفت سهراب کاین نیست داد ز رستم نکردی سخن هیچ یاد
کسی کاو بود پهلوان جهان میان سپه در نماند نهان
تو گفتی که بر لشکر او مهترست نگهبان هر مرز و هر کشورست
چنین داد پاسخ مر او را هجیر که شاید بدن کان گو شیرگیر
کنون رفته باشد به زابلستان که هنگام بزمست در گلستان
بدو گفت سهراب کاین خود مگوی که دارد سپهبد سوی جنگ روی
به رامش نشیند جهان پهلوان برو بر بخندند پیر و جوان
مرا با تو امروز پیمان یکیست بگوییم و گفتار ما اندکیست
اگر پهلوان را نمایی به من سرافراز باشی به هر انجمن
ترا بی نیازی دهم در جهان گشاده کنم گنجهای نهان
ور ایدون که این راز داری ز من گشاده بپوشی به من بر سخن
سرت را نخواهد همی تن به جای نگر تا کدامین به آیدت رای
نبینی که موبد به خسرو چه گفت بدانگه که بگشاد راز از نهفت
سخن گفت ناگفته چون گوهرست کجا نابسوده به سنگ اندرست
چو از بند و پیوند یابد رها درخشنده مهری بود بی بها
چنین داد پاسخ هجیرش که شاه چو سیر آید از مهر وز تاج و گاه
نبرد کسی جویداندر جهان که او ژنده پیل اندر آرد ز جان
کسی را که رستم بود هم نبرد سرش ز آسمان اندر آید به گرد
تنش زور دارد به صد زورمند سرش برترست از درخت بلند
چنو خشم گیرد به روز نبرد چه هم رزم او ژنده پیل و چه مرد
هم آورد او بر زمین پیل نیست چو گرد پی رخش او نیل نیست
بدو گفت سهراب از آزادگان سیه بخت گودرز کشوادگان
چرا چون ترا خواند باید پسر بدین زور و این دانش و این هنر
تو مردان جنگی کجا دیده ای که بانگ پی اسپ نشنیده ای
که چندین ز رستم سخن بایدت زبان بر ستودنش بگشایدت
از آتش ترا بیم چندان بود که دریا به آرام خندان بود
چو دریای سبز اندر آید ز جای ندارد دم آتش تیزپای
سر تیرگی اندر آید به خواب چو تیغ از میان برکشد آفتاب
به دل گفت پس کاردیده هجیر که گر من نشان گو شیرگیر
بگویم بدین ترک با زور دست چنین یال و این خسروانی نشست
ز لشکر کند جنگ او ز انجمن برانگیزد این بارهٔ پیلتن
برین زور و این کتف و این یال اوی شود کشته رستم به چنگال اوی
از ایران نیاید کسی کینه خواه بگیرد سر تخت کاووس شاه
چنین گفت موبد که مردن به نام به از زنده دشمن بدو شادکام
اگر من شوم کشته بر دست اوی نگردد سیه روز چون آب جوی
چو گودرز و هفتاد پور گزین همه پهلوانان با آفرین
نباشد به ایران تن من مباد چنین دارم از موبد پاک یاد
که چون برکشد از چمن بیخ سرو سزد گر گیا را نبوید تذرو
به سهراب گفت این چه آشفتنست همه با من از رستمت گفتنست
نباید ترا جست با او نبرد برآرد به آوردگاه از تو گرد
همی پیلتن را نخواهی شکست همانا که آسان نیاید به دست
چو بشنید این گفتهای درشت نهان کرد ازو روی و بنمود پشت
ز بالا زدش تند یک پشت دست بیفگند و آمد به جای نشست
بپوشید خفتان و بر سر نهاد یکی خود چینی به کردار باد
ز تندی به جوش آمدش خون برگ نشست از بر بارهٔ تیزتگ
خروشید و بگرفت نیزه به دست به آوردگه رفت چون پیل مست
کس از نامداران ایران سپاه نیارست کردن بدو در نگاه
ز پای و رکیب و ز دست و عنان ز بازوی وز آب داده سنان
ازان پس دلیران شدند انجمن بگفتند کاینت گو پیلتن
نشاید نگه کردن اسان بدوی که یارد شدن پیش او جنگجوی
ازان پس خروشید سهراب گرد همی شاه کاووس را بر شمرد
چنین گفت با شاه آزاد مرد که چون است کارت به دشت نبرد
چرا کرده ای نام کاووس کی که در جنگ نه تاو داری نه پی
تنت را برین نیزه بریان کنم ستاره بدین کار گریان کنم
یکی سخت سوگند خوردم به بزم بدان شب کجا کشته شد ژنده رزم
کز ایران نمانم یکی نیزه دار کنم زنده کاووس کی را به دار
که داری از ایرانیان تیز چنگ که پیش من آید به هنگام جنگ
همی گفت و می بود جوشان بسی از ایران ندادند پاسخ کسی
خروشان بیامد به پرده سرای به نیزه درآورد بالا ز جای
خم آورد زان پس سنان کرد سیخ بزد نیزه برکند هفتاد میخ
سراپرده یک بهره آمد ز پای ز هر سو برآمد دم کرنای
رمید آن دلاور سپاه دلیر به کردار گوران ز چنگال شیر
غمی گشت کاووس و آواز داد کزین نامداران فرخ نژاد
یکی نزد رستم برید آگهی کزین ترک شد مغز گردان تهی
ندارم سواری ورا هم نبرد از ایران نیارد کس این کار کرد
بشد طوس و پیغام کاووس برد شنیده سخن پیش او برشمرد
بدو گفت رستم که هر شهریار که کردی مرا ناگهان خواستار
گهی گنج بودی گهی ساز بزم ندیدم ز کاووس جز رنج رزم
بفرمود تا رخش را زین کنند سواران بروها پر از چین کنند
ز خیمه نگه کرد رستم بدشت ز ره گیو را دید کاندر گذشت
نهاد از بر رخش رخشنده زین همی گفت گرگین که بشتاب هین
همی بست بر باره رهام تنگ به برگستوان بر زده طوس چنگ
همی این بدان آن بدین گفت زود تهمتن چو از خیمه آوا شنود
به دل گفت کین کار آهرمنست نه این رستخیز از پی یک تنست
بزد دست و پوشید ببر بیان ببست آن کیانی کمر بر میان
نشست از بر رخش و بگرفت راه زواره نگهبان گاه و سپاه
درفشش ببردند با او بهم همی رفت پرخاشجوی و دژم
چو سهراب را دید با یال و شاخ برش چون بر سام جنگی فراخ
بدو گفت از ایدر به یکسو شویم به آوردگه هر دو همرو شویم
بمالید سهراب کف را به کف به آوردگه رفت از پیش صف
به رستم چنین گفت کاندر گذشت ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت
از ایران نخواهی دگر یار کس چو من با تو باشم بورد بس
به آوردگه بر ترا جای نیست ترا خود به یک مشت من پای نیست
به بالا بلندی و با کتف و یال ستم یافت بالت ز بسیار سال
نگه کرد رستم بدان سرافراز بدان چنگ و یال و رکیب دراز
بدو گفت نرم ای جوان مرد گرم زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم
به پیری بسی دیدم آوردگاه بسی بر زمین پست کردم سپاه
تپه شد بسی دیو در جنگ من ندیدم بدان سو که بودم شکن
نگه کن مرا گر ببینی به جنگ اگر زنده مانی مترس از نهنگ
مرا دید در جنگ دریا و کوه که با نامداران توران گروه
چه کردم ستاره گوای منست به مردی جهان زیر پای منست
بدو گفت کز تو بپرسم سخن همه راستی باید افگند بن
من ایدون گمانم که تو رستمی گر از تخمهٔ نامور نیرمی
چنین داد پاسخ که رستم نیم هم از تخمهٔ سام نیرم نیم
که او پهلوانست و من کهترم نه با تخت و گاهم نه با افسرم
از امید سهراب شد ناامید برو تیره شد روی روز سپید
به آوردگه رفت نیزه بکفت همی ماند از گفت مادر شگفت
یکی تنگ میدان فرو ساختند به کوتاه نیزه همی بافتند
نماند ایچ بر نیزه بند و سنان به چپ باز بردند هر دو عنان
به شمشیر هندی برآویختند همی ز آهن آتش فرو ریختند
به زخم اندرون تیغ شد ریز ریز چه زخمی که پیدا کند رستخیز
گرفتند زان پس عمود گران غمی گشت بازوی کندآوران
ز نیرو عمود اندر آورد خم دمان باد پایان و گردان دژم
ز اسپان فرو ریخت بر گستوان زره پاره شد بر میان گوان
فرو ماند اسپ و دلاور ز کار یکی را نبد چنگ و بازو به کار
تن از خوی پر آب و همه کام خاک زبان گشته از تشنگی چاک چاک
یک از یکدگر ایستادند دور پر از درد باب و پر از رنج پور
جهانا شگفتی ز کردار تست هم از تو شکسته هم از تو درست
ازین دو یکی را نجنبید مهر خرد دور بد مهر ننمود چهر
همی بچه را باز داند ستور چه ماهی به دریا چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنج و آز یکی دشمنی را ز فرزند باز
همی گفت رستم که هرگز نهنگ ندیدم که آید بدین سان به جنگ
مرا خوار شد جنگ دیو سپید ز مردی شد امروز دل ناامید
جوانی چنین ناسپرده جهان نه گردی نه نام آوری از مهان
به سیری رسانیدم از روزگار دو لشکر نظاره بدین کارزار
چو آسوده شد بارهٔ هر دو مرد ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد
به زه بر نهادند هر دو کمان جوانه همان سالخورده همان
زره بود و خفتان و ببر بیان ز کلک و ز پیکانش نامد زیان
غمی شد دل هر دو از یکدگر گرفتند هر دو دوال کمر
تهمتن که گر دست بردی به سنگ بکندی ز کوه سیه روز جنگ
کمربند سهراب را چاره کرد که بر زین بجنباند اندر نبرد
میان جوان را نبود آگهی بماند از هنر دست رستم تهی
دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند همه خسته و گشته دیر آمدند
دگر باره سهراب گرز گران ز زین برکشید و بیفشارد ران
بزد گرز و آورد کتفش به درد بپیچید و درد از دلیری بخورد
بخندید سهراب و گفت ای سوار به زخم دلیران نه ای پایدار
به رزم اندرون رخش گویی خرست دو دست سوار از همه بترست
اگرچه گوی سرو بالا بود جوانی کند پیر کانا بود
به سستی رسید این ازان آن ازین چنان تنگ شد بر دلیران زمین
که از یکدگر روی برگاشتند دل و جان به اندوه بگذاشتند
تهمتن به توران سپه شد به جنگ بدانسان که نخچیر بیند پلنگ
میان سپاه اندر آمد چو گرگ پراگنده گشت آن سپاه بزرگ
عنان را بپچید سهراب گرد به ایرانیان بر یکی حمله برد
بزد خویشتن را به ایران سپاه ز گرزش بسی نامور شد تباه
دل رستم اندیشه ای کرد بد که کاووس را بی گمان بد رسد
ازین پرهنر ترک نوخاسته بخفتان بر و بازو آراسته
به لشکرگه خویش تازید زود که اندیشهٔ دل بدان گونه بود
میان سپه دید سهراب را چو می لعل کرده به خون آب را
غمی گشت رستم چو او را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد از ایران سپه جنگ با تو که کرد
چرا دست یازی به سوی همه چو گرگ آمدی در میان رمه
بدو گفت سهراب توران سپاه ازین رزم بودند بر بی گناه
تو آهنگ کردی بدیشان نخست کسی با تو پیگار و کینه نجست
بدو گفت رستم که شد تیره روز چه پیدا کند تیغ گیتی فروز
برین دشت هم دار و هم منبرست که روشن جهان زیر تیغ اندرست
گر ایدون که شمشیر با بوی شیر چنین آشنا شد تو هرگز ممیر
بگردیم شبگیر با تیغ کین برو تا چه خواهد جهان آفرین
برفتند و روی هوا تیره گشت ز سهراب گردون همی خیره گشت
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان نیارامد از تاختن یک زمان
وگر باره زیر اندرش آهنست شگفتی روانست و رویین تنست
شب تیره آمد سوی لشکرش میان سوده از جنگ و از خنجرش
به هومان چنین گفت کامروز هور برآمد جهان کرد پر چنگ و شور
شما را چه کرد آن سوار دلیر که یال یلان داشت و آهنگ شیر
بدو گفت هومان که فرمان شاه چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه
همه کار ماسخت ناساز بود بورد گشتن چه آغاز بود
بیامی یکی مرد پرخاشجوی برین لشکر گشن بنهاد روی
تو گفتی ز مستی کنون خاستست وگر جنگ بایک تن آراستست
چنین گفت سهراب کاو زین سپاه نکرد از دلیران کسی را تباه
از ایرانیان من بسی کشته ام زمین را به خون و گل آغشته ام
کنون خوان همی باید آراستن بباید به می غم ز دل کاستن
وزان روی رستم سپه را بدید سخن راند با گیو و گفت و شنید
که امروز سهراب رزم آزمای چگونه به جنگ اندر آورد پای
چنین گفت با رستم گرد گیو کزین گونه هرگز ندیدیم نیو
بیامد دمان تا به قلب سپاه ز لشکر بر طوس شد کینه خواه
که او بود بر زین و نیزه بدست چو گرگین فرود آمد او برنشست
بیامد چو با نیزه او را بدید به کردار شیر ژیان بردمید
عمودی خمیده بزد بر برش ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش
نتابید با او بتابید روی شدند از دلیران بسی جنگ جوی
ز گردان کسی مایهٔ او نداشت جز از پیلتن پایهٔ او نداشت
هم آیین پیشین نگه داشتیم سپاهی برو ساده بگماشتیم
سواری نشد پیش او یکتنه همی تاخت از قلب تا میمنه
غمی گشت رستم ز گفتار اوی بر شاه کاووس بنهاد روی
چو کاووس کی پهلوان را بدید بر خویش نزدیک جایش گزید
ز سهراب رستم زبان برگشاد ز بالا و برزش همی کرد یاد
که کس در جهان کودک نارسید بدین شیرمردی و گردی ندید
به بالا ستاره بساید همی تنش را زمین برگراید همی
دو بازو و رانش ز ران هیون همانا که دارد ستبری فزون
به گرز و به تیغ و به تیر و کمند ز هرگونه ای آزمودیم بند
سرانجام گفتم که من پیش ازین بسی گرد را برگرفتم ز زین
گرفتم دوال کمربند اوی بیفشاردم سخت پیوند اوی
همی خواستم کش ز زین برکنم چو دیگر کسانش به خاک افگنم
گر از باد جنبان شود کوه خار نجنبید بر زین بر آن نامدار
چو فردا بیاید به دشت نبرد به کشتی همی بایدم چاره کرد
بکوشم ندانم که پیروز کیست ببینیم تا رای یزدان به چیست
کزویست پیروزی و فر و زور هم او آفرینندهٔ ماه و هور
بدو گفت کاووس یزدان پاک دل بدسگالت کند چاک چاک
من امشب به پیش جهان آفرین بمالم فراوان دو رخ بر زمین
کزویست پیروزی و دستگاه به فرمان او تابد از چرخ ماه
کند تازه این بار کام ترا برآرد به خورشید نام ترا
بدو گفت رستم که با فر شاه برآید همه کامهٔ نیک خواه
به لشکر گه خویش بنهاد روی پراندیشه جان و سرش کینه جوی
زواره بیامد خلیده روان که چون بود امروز بر پهلوان
ازو خوردنی خواست رستم نخست پس آنگه ز اندیشگان دل بشست
چنین راند پیش برادر سخن که بیدار دل باش و تندی مکن
به شبگیر چون من به آوردگاه روم پیش آن ترک آوردخواه
بیاور سپاه و درفش مرا همان تخت و زرینه کفش مرا
همی باش بر پیش پرده سرای چو خورشید تابان برآید ز جای
گر ایدون که پیروز باشم به جنگ به آوردگه بر نسازم درنگ
و گر خود دگرگونه گردد سخن تو زاری میاغاز و تندی مکن
مباشید یک تن برین رزمگاه مسازید جستن سوی رزم راه
یکایک سوی زابلستان شوید از ایدر به نزدیک دستان شوید
تو خرسند گردان دل مادرم چنین کرد یزدان قضا بر سرم
بگویش که تو دل به من در مبند که سودی ندارت بودن نژند
کس اندر جهان جاودانه نماند ز گردون مرا خود بهانه نماند
بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ تبه شد به چنگم به هنگام جنگ
بسی باره و دژ که کردیم پست نیاورد کس دست من زیر دست
در مرگ را آن بکوبد که پای باسپ اندر آرد بجنبد ز جای
اگر سال گشتی فزون ازهزار همین بود خواهد سرانجام کار
چو خرسند گردد به دستان بگوی که از شاه گیتی مبرتاب روی
اگر جنگ سازد تو سستی مکن چنان رو که او راند از بن سخن
همه مرگ راییم پیر و جوان به گیتی نماند کسی جاودان
ز شب نیمه ای گفت سهراب بود دگر نیمه آرامش و خواب بود
چو خورشید تابان برآورد پر سیه زاغ پران فرو برد سر
تهمتن بپوشید ببر بیان نشست از بر ژنده پیل ژیان
کمندی به فتراک بر بست شست یکی تیغ هندی گرفته بدست
بیامد بران دشت آوردگاه نهاده به سر بر ز آهن کلاه
همه تلخی از بهر بیشی بود مبادا که با آز خویشی بود
وزان روی سهراب با انجمن همی می گسارید با رود زن
به هومان چنین گفت کاین شیر مرد که با من همی گردد اندر نبرد
ز بالای من نیست بالاش کم برزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و یالش همانند من تو گویی که داننده بر زد رسن
نشانهای مادر بیابم همی بدان نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستمست که چون او بگیتی نبرده کمست
نباید که من با پدر جنگ جوی شوم خیره روی اندر آرم بروی
بدو گفت هومان که در کارزار رسیدست رستم به من اند بار
شنیدم که در جنگ مازندران چه کرد آن دلاور به گرز گران
بدین رخش ماند همی رخش اوی ولیکن ندارد پی و پخش اوی
به شبگیر چون بردمید آفتاب سر جنگ جویان برآمد ز خواب
بپوشید سهراب خفتان رزم سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
بیامد خروشان بران دشت جنگ به چنگ اندرون گرزهٔ گاورنگ
ز رستم بپرسید خندان دو لب تو گفتی که با او به هم بود شب
که شب چون بدت روز چون خاستی ز پیگار بر دل چه آراستی
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نشنیم هر دو پیاده به هم به می تازه داریم روی دژم
به پیش جهاندار پیمان کنیم دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید به رزم تو با من بساز و بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد کنی پیش من گوهر خویش یاد
بدو گفت رستم که ای نامجوی نبودیم هرگز بدین گفت وگوی
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان به کشتی کمر بسته ام بر میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود که فرمان و رای جهانبان بود
بسی گشته ام در فراز و نشیب نیم مرد گفتار و بند و فریب
بدو گفت سهراب کز مرد پیر نباشد سخن زین نشان دلپذیر
مرا آرزو بد که در بسترست برآید به هنگام هوش از برت
کسی کز تو ماند ستودان کند بپرد روان تن به زندان کند
اگر هوش تو زیر دست منست به فرمان یزدان بساییم دست
از اسپان جنگی فرود آمدند هشیوار با گبر و خود آمدند
ببستند بر سنگ اسپ نبرد برفتند هر دو روان پر ز گرد
بکشتی گرفتن برآویختند ز تن خون و خوی را فرو ریختند
بزد دست سهراب چون پیل مست برآوردش از جای و بنهاد پست
به کردار شیری که بر گور نر زند چنگ و گور اندر آید به سر
نشست از بر سینهٔ پیلتن پر از خاک چنگال و روی و دهن
یکی خنجری آبگون برکشید همی خواست از تن سرش را برید
به سهراب گفت ای یل شیرگیر کمندافگن و گرد و شمشیرگیر
دگرگونه تر باشد آیین ما جزین باشد آرایش دین ما
کسی کاو بکشتی نبرد آورد سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین نبرد سرش گرچه باشد به کین
گرش بار دیگر به زیر آورد ز افگندنش نام شیر آورد
بدان چاره از چنگ آن اژدها همی خواست کاید ز کشتن رها
دلیر جوان سر به گفتار پیر بداد و ببود این سخن دلپذیر
یکی از دلی و دوم از زمان سوم از جوانمردیش بی گمان
رها کرد زو دست و آمد به دشت چو شیری که بر پیش آهو گذشت
همی کرد نخچیر و یادش نبود ازان کس که با او نبرد آزمود
همی دیر شد تا که هومان چو گرد بیامد بپرسیدش از هم نبرد
به هومان بگفت آن کجا رفته بود سخن هرچه رستم بدو گفته بود
بدو گفت هومان گرد ای جوان به سیری رسیدی همانا ز جان
دریغ این بر و بازو و یال تو میان یلی چنگ و گوپال تو
هژبری که آورده بودی بدام رها کردی از دام و شد کار خام
نگه کن کزین بیهده کارکرد چه آرد به پیشت به دیگر نبرد
بگفت و دل از جان او برگرفت پرانده همی ماند ازو در شگفت
به لشکرگه خویش بنهاد روی به خشم و دل از غم پر از کار اوی
یکی داستان زد برین شهریار که دشمن مدار ارچه خردست خوار
چو رستم ز دست وی آزاد شد بسان یکی تیغ پولاد شد
خرامان بشد سوی آب روان چنان چون شده باز یابد روان
بخورد آب و روی و سر و تن بشست به پیش جهان آفرین شد نخست
همی خواست پیروزی و دستگاه نبود آگه از بخشش هور و ماه
که چون رفت خواهد سپهر از برش بخواهد ربودن کلاه از سرش
وزان آبخور شد به جای نبرد پراندیشه بودش دل و روی زرد
همی تاخت سهراب چون پیل مست کمندی به بازو کمانی به دست
گرازان و بر گور نعره زنان سمندش جهان و جهان راکنان
همی ماند رستم ازو در شگفت ز پیگارش اندازه ها برگرفت
چو سهراب شیراوژن او را بدید ز باد جوانی دلش بردمید
چنین گفت کای رسته از چنگ شیر جدا مانده از زخم شیر دلیر
دگر باره اسپان ببستند سخت به سر بر همی گشت بدخواه بخت
به کشتی گرفتن نهادند سر گرفتند هر دو دوال کمر
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم کند سنگ خارا به کردار موم
سرافراز سهراب با زور دست تو گفتی سپهر بلندش ببست
غمی بود رستم ببازید چنگ گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر بدانست کاو هم نماند به زیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید بر شیر بیدار دل بردرید
بپیچید زانپس یکی آه کرد ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
بدو گفت کاین بر من از من رسید زمانه به دست تو دادم کلید
تو زین بیگناهی که این کوژپشت مرابرکشید و به زودی بکشت
به بازی بکویند همسال من به خاک اندر آمد چنین یال من
نشان داد مادر مرا از پدر ز مهر اندر آمد روانم بسر
هرآنگه که تشنه شدستی به خون بیالودی آن خنجر آبگون
زمانه به خون تو تشنه شود براندام تو موی دشنه شود
کنون گر تو در آب ماهی شوی و گر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من چو بیند که خاکست بالین من
ازین نامداران گردنکشان کسی هم برد سوی رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار ترا خواست کردن همی خواستار
چو بشنید رستم سرش خیره گشت جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید زان پس که آمد به هوش بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی بکشتی مرا خیره از بدخویی
ز هر گونه ای بودمت رهنمای نجنبید یک ذره مهرت ز جای
چو برخاست آواز کوس از درم بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کاین از پدر یادگار بدار و ببین تا کی آید به کار
کنون کارگر شد که بیکار گشت پسر پیش چشم پدر خوار گشت
همان نیز مادر به روشن روان فرستاد با من یکی پهلوان
بدان تا پدر را نماید به من سخن برگشاید به هر انجمن
چو آن نامور پهلوان کشته شد مرا نیز هم روز برگشته شد
کنون بند بگشای از جوشنم برهنه نگه کن تن روشنم
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید همه جامه بر خویشتن بردرید
همی گفت کای کشته بر دست من دلیر و ستوده به هر انجمن
همی ریخت خون و همی کند موی سرش پر ز خاک و پر از آب روی
بدو گفت سهراب کین بدتریست به آب دو دیده نباید گریست
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود چنین رفت و این بودنی کار بود
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت تهمتن نیامد به لشکر ز دشت
ز لشکر بیامد هشیوار بیست که تا اندر آوردگه کار چیست
دو اسپ اندر آن دشت برپای بود پر از گرد رستم دگر جای بود
گو پیلتن را چو بر پشت زین ندیدند گردان بران دشت کین
گمانشان چنان بد که او کشته شد سرنامداران همه گشته شد
به کاووس کی تاختند آگهی که تخت مهی شد ز رستم تهی
ز لشکر برآمد سراسر خروش زمانه یکایک برآمد به جوش
بفرمود کاووس تا بوق و کوس دمیدند و آمد سپهدار طوس
ازان پس بدو گفت کاووس شاه کز ایدر هیونی سوی رزمگاه
بتازید تا کار سهراب چیست که بر شهر ایران بباید گریست
اگر کشته شد رستم جنگجوی از ایران که یارد شدن پیش اوی
به انبوه زخمی بباید زدن برین رزمگه بر نشاید بدن
چو آشوب برخاست از انجمن چنین گفت سهراب با پیلتن
که اکنون که روز من اندر گذشت همه کار ترکان دگرگونه گشت
همه مهربانی بران کن که شاه سوی جنگ ترکان نراند سپاه
که ایشان ز بهر مرا جنگجوی سوی مرز ایران نهادند روی
بسی روز را داده بودم نوید بسی کرده بودم ز هر در امید
نباید که بینند رنجی به راه مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه
نشست از بر رخش رستم چو گرد پر از خون رخ و لب پر از باد سرد
بیامد به پیش سپه با خروش دل از کردهٔ خویش با درد و جوش
چو دیدند ایرانیان روی اوی همه برنهادند بر خاک روی
ستایش گرفتند بر کردگار که او زنده باز آمد از کارزار
چو زان گونه دیدند بر خاک سر دریده برو جامه و خسته بر
به پرسش گرفتند کاین کار چیست ترادل برین گونه از بهر کیست
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود گرامی تر خود بیازرده بود
همه برگرفتند با او خروش زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
چنین گفت با سرفرازان که من نه دل دارم امروز گویی نه تن
شما جنگ ترکان مجویید کس همین بد که من کردم امروز بس
چو برگشت ازان جایگه پهلوان بیامد بر پور خسته روان
بزرگان برفتند با او بهم چو طوس و چو گودرز و چون گستهم
همه لشکر از بهر آن ارجمند زبان برگشادند یکسر ز بند
که درمان این کار یزدان کند مگر کاین سخن بر تو آسان کند
یکی دشنه بگرفت رستم به دست که از تن ببرد سر خویش پست
بزرگان بدو اندر آویختند ز مژگان همی خون فرو ریختند
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود که از روی گیتی برآری تو دود
تو بر خویشتن گر کنی صدگزند چه آسانی آید بدان ارجمند
اگر ماند او را به گیتی زمان بماند تو بی رنج با او بمان
وگر زین جهان این جوان رفتنیست به گیتی نگه کن که جاوید کیست
شکاریم یکسر همه پیش مرگ سری زیر تاج و سری زیر ترگ
به گودرز گفت آن زمان پهلوان کز ایدر برو زود روشن روان
پیامی ز من پیش کاووس بر بگویش که مارا چه آمد به سر
به دشنه جگرگاه پور دلیر دریدم که رستم مماناد دیر
گرت هیچ یادست کردار من یکی رنجه کن دل به تیمار من
ازان نوشدارو که در گنج تست کجا خستگان را کند تن درست
به نزدیک من با یکی جام می سزد گر فرستی هم اکنون به پی
مگر کاو ببخت تو بهتر شود چو من پیش تخت تو کهتر شود
بیامد سپهبد بکردار باد به کاووس یکسر پیامش بداد
بدو گفت کاووس کز انجمن اگر زنده ماند چنان پیلتن
شود پشت رستم به نیرو ترا هلاک آورد بی گمانی مرا
اگر یک زمان زو به من بد رسد نسازیم پاداش او جز به بد
کجا گنجد او در جهان فراخ بدان فر و آن برز و آن یال و شاخ
شنیدی که او گفت کاووس کیست گر او شهریارست پس طوس کیست
کجا باشد او پیش تختم به پای کجا راند او زیر فر همای
چو بشنید گودرز برگشت زود بر رستم آمد به کردار دود
بدو گفت خوی بد شهریار درختیست خنگی همیشه به بار
ترا رفت باید به نزدیک او درفشان کنی جان تاریک او
بفرمود رستم که تا پیشکار یکی جامه افگند بر جویبار
جوان را بران جامه آن جایگاه بخوابید و آمد به نزدیک شاه
گو پیلتن سر سوی راه کرد کس آمد پسش زود و آگاه کرد
که سهراب شد زین جهان فراخ همی از تو تابوت خواهد نه کاخ
پدر جست و برزد یکی سرد باد بنالید و مژگان به هم بر نهاد
همی گفت زار ای نبرده جوان سرافراز و از تخمه پهلوان
نبیند چو تو نیز خورشید و ماه نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه
کرا آمد این پیش کامد مرا بکشتم جوانی به پیران سرا
نبیره جهاندار سام سوار سوی مادر از تخمهٔ نامدار
بریدن دو دستم سزاوار هست جز از خاک تیره مبادم نشست
کدامین پدر هرگز این کار کرد سزاوارم اکنون به گفتار سرد
به گیتی که کشتست فرزند را دلیر و جوان و خردمند را
نکوهش فراوان کند زال زر همان نیز رودابهٔ پرهنر
بدین کار پوزش چه پیش آورم که دل شان به گفتار خویش آورم
چه گویند گردان و گردنکشان چو زین سان شود نزد ایشان نشان
چه گویم چو آگه شود مادرش چه گونه فرستم کسی را برش
چه گویم چرا کشتمش بی گناه چرا روز کردم برو بر سیاه
پدرش آن گرانمایهٔ پهلوان چه گوید بدان پاک دخت جوان
برین تخمهٔ سام نفرین کنند همه نام من نیز بی دین کنند
که دانست کاین کودک ارجمند بدین سال گردد چو سرو بلند
به جنگ آیدش رای و سازد سپاه به من برکند روز روشن سیاه
بفرمود تا دیبهٔ خسروان کشیدند بر روی پور جوان
همی آرزوگاه و شهر آمدش یکی تنگ تابوت بهر آمدش
ازان دشت بردند تابوت اوی سوی خیمهٔ خویش بنهاد روی
به پرده سرای آتش اندر زدند همه لشکرش خاک بر سر زدند
همان خیمه و دیبهٔ هفت رنگ همه تخت پرمایه زرین پلنگ
برآتش نهادند و برخاست غو همی گفت زار ای جهاندار نو
دریغ آن رخ و برز و بالای تو دریغ آن همه مردی و رای تو
دریغ این غم و حسرت جان گسل ز مادر جدا وز پدر داغدل
همی ریخت خون و همی کند خاک همه جامهٔ خسروی کرد چاک
همه پهلوانان کاووس شاه نشستند بر خاک با او به راه
زبان بزرگان پر از پند بود تهمتن به درد از جگربند بود
چنینست کردار چرخ بلند به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه بخم کمندش رباید ز گاه
چرا مهر باید همی بر جهان چو باید خرامید با همرهان
چو اندیشهٔ گنج گردد دراز همی گشت باید سوی خاک باز
اگر چرخ را هست ازین آگهی همانا که گشتست مغزش تهی
چنان دان کزین گردش آگاه نیست که چون و چرا سوی او راه نیست
بدین رفتن اکنون نباید گریست ندانم که کارش به فرجام چیست
به رستم چنین گفت کاووس کی که از کوه البرز تا برگ نی
همی برد خواهد به گردش سپهر نباید فگندن بدین خاک مهر
یکی زود سازد یکی دیرتر سرانجام بر مرگ باشد گذر
تو دل را بدین رفته خرسند کن همه گوش سوی خردمند کن
اگر آسمان بر زمین بر زنی وگر آتش اندر جهان در زنی
نیابی همان رفته را باز جای روانش کهن شد به دیگر سرای
من از دور دیدم بر و یال اوی چنان برز و بالا و گوپال اوی
زمانه برانگیختش با سپاه که ایدر به دست تو گردد تباه
چه سازی و درمان این کار چیست برین رفته تا چند خواهی گریست
بدو گفت رستم که او خود گذشت نشستست هومان درین پهن دشت
ز توران سرانند و چندی ز چین ازیشان بدل در مدار ایچ کین
زواره سپه را گذارد به راه به نیروی یزدان و فرمان شاه
بدو گفت شاه ای گو نامجوی ازین رزم اندوهت آید به روی
گر ایشان به من چند بد کرده اند و گر دود از ایران برآورده اند
دل من ز درد تو شد پر ز درد نخواهم از ایشان همی یاد کرد
وزان جایگه شاه لشکر براند به ایران خرامید و رستم بماند
بدان تا زواره بیاید ز راه بدو آگهی آورد زان سپاه
چو آمد زواره سپیده دمان سپه راند رستم هم اندر زمان
پس آنگه سوی زابلستان کشید چو آگاهی از وی به دستان رسید
همه سیستان پیش باز آمدند به رنج و به درد و گداز آمدند
چو تابوت را دید دستان سام فرود آمد از اسپ زرین ستام
تهمتن پیاده همی رفت پیش دریده همه جامه دل کرده ریش
گشادند گردان سراسر کمر همه پیش تابوت بر خاک سر
همی گفت زال اینت کاری شگفت که سهراب گرز گران برگرفت
نشانی شد اندر میان مهان نزاید چنو مادر اندر جهان
همی گفت و مژگان پر از آب کرد زبان پر ز گفتار سهراب کرد
چو آمد تهمتن به ایوان خویش خروشید و تابوت بنهاد پیش
ازو میخ برکند و بگشاد سر کفن زو جدا کرد پیش پدر
تنش را بدان نامداران نمود تو گفتی که از چرخ برخاست دود
مهان جهان جامه کردند چاک به ابر اندر آمد سر گرد و خاک
همه کاخ تابوت بد سر به سر غنوده بصندوق در شیر نر
تو گفتی که سام است با یال و سفت غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت
بپوشید بازش به دیبای زرد سر تنگ تابوت را سخت کرد
همی گفت اگر دخمه زرین کنم ز مشک سیه گردش آگین کنم
چو من رفته باشم نماند بجای وگرنه مرا خود جزین نیست رای
یکی دخمه کردش ز سم ستور جهانی ز زاری همی گشت کور
چنین گفت بهرام نیکو سخن که با مردگان آشنایی مکن
نه ایدر همی ماند خواهی دراز بسیچیده باش و درنگی مساز
به تو داد یک روز نوبت پدر سزد گر ترا نوبت آید بسر
چنین است و رازش نیامد پدید نیابی به خیره چه جویی کلید
در بسته را کس نداند گشاد بدین رنج عمر تو گردد بباد
یکی داستانست پر آب چشم دل نازک از رستم آید بخشم
برین داستان من سخن ساختم به کار سیاووش پرداختم
کنون ای سخن گوی بیدار مغز یکی داستانی بیرای نغز
سخن چون برابر شود با خرد روان سراینده رامش برد
کسی را که اندیشه ناخوش بود بدان ناخوشی رای اوگش بود
همی خویشتن را چلیپا کند به پیش خردمند رسوا کند
ولیکن نبیند کس آهوی خویش ترا روشن آید همه خوی خویش
اگر داد باید که ماند بجای بیرای ازین پس بدانا نمای
چو دانا پسندد پسندیده گشت به جوی تو در آب چون دیده گشت
زگفتار دهقان کنون داستان تو برخوان و برگوی با راستان
کهن گشته این داستانها ز من همی نو شود بر سر انجمن
اگر زندگانی بود دیریاز برین وین خرم بمانم دراز
یکی میوه داری بماند ز من که نازد همی بار او بر چمن
ازان پس که بنمود پنچاه و هشت بسر بر فراوان شگفتی گذشت
همی آز کمتر نگردد بسال همی روز جوید بتقویم و فال
چه گفتست آن موبد پیش رو که هرگز نگردد کهن گشته نو
تو چندان که گویی سخن گوی باش خردمند باش و جهانجوی باش
چو رفتی سر و کار با ایزدست اگر نیک باشدت جای ار بدست
نگر تا چه کاری همان بدروی سخن هرچه گویی همان بشنوی
درشتی ز کس نشنود نرم گوی به جز نیکویی در زمانه مجوی
به گفتار دهقان کنون بازگرد نگر تا چه گوید سراینده مرد
چنین گفت موبد که یک روز طوس بدانگه که برخاست بانگ خروس
خود و گیو گودرز و چندی سوار برفتند شاد از در شهریار
به نخچیر گوران به دشت دغوی ابا باز و یوزان نخچیر جوی
فراوان گرفتند و انداختند علوفه چهل روزه را ساختند
بدان جایگه ترک نزدیک بود زمینش ز خرگاه تاریک بود
یکی بیشه پیش اندر آمد ز دور به نزدیک مرز سواران تور
همی راند در پیش با طوس گیو پس اندر پرستنده ای چند نیو
بران بیشه رفتند هر دو سوار بگشتند بر گرد آن مرغزار
به بیشه یکی خوب رخ یافتند پر از خنده لب هر دو بشتافتند
به دیدار او در زمانه نبود برو بر ز خوبی بهانه نبود
بدو گفت گیوای فریبنده ماه ترا سوی این بیشه چون بود راه
چنین داد پاسخ که ما را پدر بزد دوش بگذاشتم بوم و بر
شب تیره مست آمد از دشت سور همان چون مرا دید جوشان ز دور
یکی خنجری آبگون برکشید همان خواست از تن سرم را برید
بپرسید زو پهلوان از نژاد برو سروبن یک به یک کرد یاد
بدو گفت من خویش گرسیوزم به شاه آفریدون کشد پروزم
پیاده بدو گفت چون آمدی که بی باره و رهنمون آمدی
چنین داد پاسخ که اسپم بماند ز سستی مرا بر زمین برنشاند
بی اندازه زر و گهر داشتم به سر بر یکی تاج زر داشتم
بران روی بالا ز من بستدند نیام یکی تیغ بر من زدند
چو هشیار گردد پدر بی گمان سواری فرستد پس من دمان
بیید همی تازیان مادرم نخواهد کزین بوم و بر بگذرم
دل پهلوانان بدو نرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت
شه نوذری گفت من یافتم از ایرا چنین تیز بشتافتم
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه نه با من برابر بدی بی سپاه
همان طوس نوذر بدان بستهید کجا پیش اسپ من اینجا رسید
بدو گیو گفت این سخن خودمگوی که من تاختم پیش نخچیرجوی
ز بهر پرستنده ای گرمگوی نگردد جوانمرد پرخاشجوی
سخن شان به تندی بجایی رسید که این ماه را سر بباید برید
میانشان چو آن داوری شد دراز میانجی برآمد یکی سرفراز
که این را بر شاه ایران برید بدان کاو دهد هر دو فرمان برید
نگشتند هر دو ز گفتار اوی بر شاه ایران نهادند روی
چو کاووس روی کنیزک بدید بخندید و لب را به دندان گزید
بهر دو سپهبد چنین گفت شاه که کوتاه شد بر شما رنج راه
برین داستان بگذارنیم روز که خورشید گیرند گردان بیوز
گوزنست اگر آهوی دلبرست شکاری چنین از در مهترست
بدو گفت خسرو نژاد تو چیست که چهرت همانند چهر پریست
ورا گفت از مام خاتونیم ز سوی پدر بر فریدونیم
نیایم سپهدار گرسیوزست بران مرز خرگاه او مرکزست
بدو گفت کاین روی و موی و نژاد همی خواستی داد هر سه به باد
به مشکوی زرین کنم شایدت سر ماه رویان کنم بایدت
چنین داد پاسخ که دیدم ترا ز گردنکشان برگزیدم ترا
بت اندر شبستان فرستاد شاه بفرمود تا برنشیند به گاه
بیراستندش به دیبای زرد به یاقوت و پیروزه و لاجورد
دگر ایزدی هر چه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود
بسی برنیمد برین روزگار که رنگ اندر آمد به خرم بهار
جدا گشت زو کودکی چون پری به چهره بسان بت آزری
بگفتند با شاه کاووس کی که برخوردی از ماه فرخنده پی
یکی بچهٔ فرخ آمد پدید کنون تخت بر ابر باید کشید
جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی کزان گونه نشنید کس موی و روی
جهاندار نامش سیاوخش کرد برو چرخ گردنده را بخش کرد
ازان کاو شمارد سپهر بلند بدانست نیک و بد و چون و چند
ستاره بران بچه آشفته دید غمی گشت چون بخت او خفته دید
بدید از بد و نیک آزار او به یزدان پناهید از کار او
چنین تا برآمد برین روزگار تهمتن بیامد بر شهریار
چنین گفت کاین کودک شیرفش مرا پرورانید باید به کش
چو دارندگان ترا مایه نیست مر او را بگیتی چو من دایه نیست
بسی مهتر اندیشه کرد اندر آن نیمد همی بر دلش برگران
به رستم سپردش دل و دیده را جهانجوی گرد پسندیده را
تهمتن ببردش به زابلستان نشستن گهش ساخت در گلستان
سواری و تیر و کمان و کمند عنان و رکیب و چه و چون و چند
نشستن گه مجلس و میگسار همان باز و شاهین و کار شکار
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه سخن گفتن ززم و راندن سپاه
هنرها بیاموختش سر به سر بسی رنج برداشت و آمد به بر
سیاوش چنان شد که اندر جهان به مانند او کس نبود از مهان
چو یک چند بگذشت و او شد بلند سوی گردن شیر شد با کمند
چنین گفت با رستم سرفراز که آمد به دیدار شاهم نیاز
بسی رنج بردی و دل سوختی هنرهای شاهانم آموختی
پدر باید اکنون که بیند ز من هنرهای آموزش پیلتن
گو شیردل کار او را بساخت فرستادگان را ز هر سو بتاخت
ز اسپ و پرستنده و سیم و زر ز مهر و ز تخت و کلاه و کمر
ز پوشیدنی هم ز گستردنی ز هر سو بیورد آوردنی
ازین هر چه در گنج رستم نبود ز گیتی فرستاد و آورد زود
گسی کرد ازان گونه او را به راه که شد بر سیاوش نظاره سپاه
همی رفت با او تهمتن به هم بدان تا نباشد سپهبد دژم
جهانی به آیین بیراستند چو خشنودی نامور خواستند
همه زر به عنبر برآمیختند ز گنبد به سر بر همی ریختند
جهان گشته پر شادی و خواسته در و بام هر برزن آراسته
به زیر پی تازی اسپان درم به ایران نبودند یک تن دژم
همه یال اسپ از کران تا کران براندوه مشک و می و زعفران
چو آمد به کاووس شاه آگهی که آمد سیاووش با فرهی
بفرمود تا با سپه گیو و طوس برفتند با نای رویین و کوس
همه نامداران شدند انجمن چو گرگین و خراد لشکرشکن
پذیره برفتند یکسر ز جای به نزد سیاووش فرخنده رای
چو دیدند گردان گو پور شاه خروش آمد و برگشادند راه
پرستار با مجمر و بوی خوش نظاره برو دست کرده به کش
بهر کنج در سیصد استاده بود میان در سیاووش آزاده بود
بسی زر و گوهر برافشاندند سراسر همه آفرین خواندند
چو کاووس را دید بر تخت عاج ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
نخست آفرین کرد و بردش نماز زمانی همی گفت با خاک راز
وزان پس بیمد بر شهریار سپهبد گرفتش سر اندر کنار
شگفتی ز دیدار او خیره ماند بروبر همی نام یزدان بخواند
بدان اندکی سال و چندان خرد که گفتی روانش خرد پرورد
بسی آفرین بر جهان آفرین بخواند و بمالید رخ بر زمین
همی گفت کای کردگار سپهر خداوند هوش و خداوند مهر
همه نیکویها به گیتی ز تست نیایش ز فرزند گیرم نخست
ز رستم بپرسید و بنواختش بران تخت پیروزه بنشاختش
بزرگان ایران همه با نثار برفتند شادان بر شهریار
ز فر سیاوش فرو ماندند بدادار برآفرین خواندند
بفرمود تا پیشش ایرانیان ببستند گردان لشکر میان
به کاخ و به باغ و به میدان اوی جهانی به شادی نهادند روی
به هر جای جشنی بیراستند می و رود و رامشگران خواستند
یکی سور فرمود کاندر جهان کسی پیش از وی نکرد از مهان
به یک هفته زان گونه بودند شاد به هشتم در گنجها برگشاد
ز هر چیز گنجی بفرمود شاه ز مهر و ز تیع و ز تخت و کلاه
از اسپان تازی به زین پلنگ ز بر گستوان و ز خفتان جنگ
ز دینار و از بدره های درم ز دیبای و از گوهر بیش و کم
جز افسر که هنگام افسر نبود بدان کودکی تاج در خور نبود
سیاووش را داد و کردش نوید ز خوبی بدادش فراوان امید
چنین هفت سالش همی آزمود به هر کار جز پاک زاده نبود
بهشتم بفرمود تا تاج زر ز گوهر درافشان کلاه و کمر
نبشتند منشور بر پرنیان به رسم بزرگان و فر کیان
زمین کهستان ورا داد شاه که بود او سزای بزرگی و گاه
چنین خواندندش همی پیشتر که خوانی ورا ماوراء النهر بر
برآمد برین نیز یک روزگار چنان بد که سودابهٔ پرنگار
ز ناگاه روی سیاوش بدید پراندیشه گشت و دلش بردمید
چنان شد که گفتی طراز نخ است وگر پیش آتش نهاده یخ است
کسی را فرستاد نزدیک اوی که پنهان سیاووش را این بگوی
که اندر شبستان شاه جهان نباشد شگفت ار شوی ناگهان
فرستاده رفت و بدادش پیام برآشفت زان کار او نیکنام
بدو گفت مرد شبستان نیم مجویم که بابند و دستان نیم
دگر روز شبگیر سودابه رفت بر شاه ایران خرامید تفت
بدو گفت کای شهریار سپاه که چون تو ندیدست خورشید و ماه
نه اندر زمین کس چو فرزند تو جهان شاد بادا به پیوند تو
فرستش به سوی شبستان خویش بر خواهران و فغستان خویش
همه روی پوشیدگان را ز مهر پر ازخون دلست و پر از آب چهر
نمازش برند و نثار آورند درخت پرستش به بار آورند
بدو گفت شاه این سخن در خورست برو بر ترا مهر صد مادرست
سپهبد سیاووش را خواند و گفت که خون و رگ و مهر نتوان نهفت
پس پردهٔ من ترا خواهرست چو سودابه خود مهربان مادرست
ترا پاک یزدان چنان آفرید که مهر آورد بر تو هرکت بدید
به ویژه که پیوستهٔ خون بود چو از دور بیند ترا چون بود
پس پرده پوشیدگان را ببین زمانی بمان تا کنند آفرین
سیاوش چو بشنید گفتار شاه همی کرد خیره بدو در نگاه
زمانی همی با دل اندیشه کرد بکوشید تا دل بشوید ز گرد
گمانی چنان برد کاو را پدر پژوهد همی تا چه دارد به سر
که بسیاردان است و چیره زبان هشیوار و بینادل و بدگمان
بپیچید و بر خویشتن راز کرد از انجام آهنگ آغاز کرد
که گر من شوم در شبستان اوی ز سودابه یابم بسی گفت و گوی
سیاوش چنین داد پاسخ که شاه مرا داد فرمان و تخت و کلاه
کز آنجایگه کآفتاب بلند برآید کند خاک را ارجمند
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه به خوبی و دانش به آیین و راه
مرا موبدان ساز با بخردان بزرگان و کارآزموده ردان
دگر نیزه و گرز و تیر و کمان که چون پیچم اندر صف بدگمان
دگرگاه شاهان و آیین بار دگر بزم و رزم و می و میگسار
چه آموزم اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نمایند راه
گر ایدونک فرمان شاه این بود ورا پیش من رفتن آیین بود
بدو گفت شاه ای پسر شاد باش همیشه خرد را تو بنیاد باش
سخن کم شنیدم بدین نیکوی فزاید همی مغز کاین بشنوی
مدار ایچ اندیشهٔ بد به دل همه شادی آرای و غم برگسل
ببین پردگی کودکان را یکی مگر شادمانه شوند اندکی
پس پرده اندر ترا خواهرست پر از مهر و سودابه چون مادرست
سیاوش چنین گفت کز بامداد بییم کنم هر چه او کرد یاد
یکی مرد بد نام او هیربد زدوده دل و مغز و رایش ز بد
که بتخانه را هیچ نگذاشتی کلید در پرده او داشتی
سپهدار ایران به فرزانه گفت که چون برکشد تیغ هور از نهفت
به پیش سیاوش همی رو بهوش نگر تا چه فرماید آن دار گوش
به سودابه فرمود تا پیش اوی نثار آورد گوهر و مشک و بوی
پرستندگان نیز با خواهران زبرجد فشانند بر زعفران
چو خورشید برزد سر از کوهسار سیاوش برآمد بر شهریار
برو آفرین کرد و بردش نماز سخن گفت با او سپهد به راز
چو پردخته شد هیربد را بخواند سخنهای شایسته چندی براند
سیاووش را گفت با او برو بیرای دل را به دیدار نو
برفتند هر دو به یک جا به هم روان شادمان و تهی دل ز غم
چو برداشت پرده ز در هیربد سیاوش همی بود ترسان ز بد
شبستان همه پیشباز آمدند پر از شادی و بزم ساز آمدند
همه جام بود از کران تا کران پر از مشک و دینار و پر زعفران
درم زیر پایش همی ریختند عقیق و زبرجد برآمیختند
زمین بود در زیر دیبای چین پر از در خوشاب روی زمین
می و رود و آوای رامشگران همه بر سران افسران گران
شبستان بهشتی شد آراسته پر از خوبرویان و پرخواسته
سیاوش چو نزدیک ایوان رسید یکی تخت زرین درفشنده دید
برو بر ز پیروزه کرده نگار به دیبا بیراسته شاهوار
بران تخت سودابه ماه روی بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
نشسته چو تابان سهیل یمن سر جعد زلفش سراسر شکن
یکی تاج بر سر نهاده بلند فرو هشته تا پای مشکین کمند
پرستار نعلین زرین بدست به پای ایستاده سرافگنده پست
سیاوش چو از پیش پرده برفت فرود آمد از تخت سودابه تفت
بیمد خرامان و بردش نماز به بر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر نیمد ز دیدار آن شاه سیر
همی گفت صد ره ز یزدان سپاس نیایش کنم روز و شب بر سه پاس
که کس را بسان تو فرزند نیست همان شاه را نیز پیوند نیست
سیاوش بدانست کان مهر چیست چنان دوستی نز ره ایزدیست
به نزدیک خواهر خرامید زود که آن جایگه کار ناساز بود
برو خواهران آفرین خواندند به کرسی زرینش بنشاندند
بر خواهران بد زمانی دراز خرامان بیمد سوی تخت باز
شبستان همه شد پر از گفت وگوی که اینت سر و تاج فرهنگ جوی
تو گویی به مردم نماند همی روانش خرد برفشاند همی
سیاوش به پیش پدر شد بگفت که دیدم به پرده سرای نهفت
همه نیکویی در جهان بهر تست ز یزدان بهانه نبایدت جست
ز جم و فریدون و هوشنگ شاه فزونی به گنج و به شمشیر و گاه
ز گفتار او شاد شد شهریار بیراست ایوان چو خرم بهار
می و بربط و نای برساختند دل از بودنیها بپرداختند
چو شب گذشت پیدا و شد روز تار شد اندر شبستان شه نامدار
پژوهنده سودابه را شاه گفت که این رازت از من نباید نهفت
ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی ز بالا و دیدار و گفتار اوی
پسند تو آمد خردمند هست از آواز به گر ز دیدن بهست
بدو گفت سودابه همتای شاه ندیدست بر گاه خورشید و ماه
چو فرزند تو کیست اندر جهان چرا گفت باید سخن در نهان
بدو گفت شاه ار به مردی رسد نباید که بیند ورا چشم بد
بدو گفت سودابه گر گفت من پذیره شود رای را جفت من
هم از تخم خویشش یکی زن دهم نه از نامداران برزن دهم
که فرزند آرد ورا در جهان به دیدار او در میان مهان
مرا دخترانند مانند تو ز تخم تو و پاک پیوند تو
گر از تخم کی آرش و کی پشین بخواهد به شادی کند آفرین
بدو گفت این خود بکام منست بزرگی به فرجام نام منست
سیاوش به شبگیر شد نزد شاه همی آفرین خواند بر تاج و گاه
پدر با پسر راز گفتن گرفت ز بیگانه مردم نهفتن گرفت
همی گفت کز کردگار جهان یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند ز تو نام من یادگار ز تخم تو آید یکی شهریار
چنان کز تو من گشته ام تازه روی تو دل برگشایی به دیدار اوی
چنین یافتم اخترت را نشان ز گفت ستاره شمر موبدان
که از پشت تو شهریاری بود که اندر جهان یادگاری بود
کنون از بزرگان یکی برگزین نگه کن پس پردهٔ کی پشین
به خان کی آرش همان نیز هست ز هر سو بیرای و بپساو دست
بدو گفت من شاه را بنده ام به فرمان و رایش سرافگنده ام
هرآن کس که او برگزیند رواست جهاندار بربندگان پادشاست
نباید که سودابه این بشنود دگرگونه گوید بدین نگرود
به سودابه زین گونه گفتار نیست مرا در شبستان او کار نیست
ز گفت سیاوش بخندید شاه نه آگاه بد ز آب در زیرکاه
گزین تو باید بدو گفت زن ازو هیچ مندیش وز انجمن
که گفتار او مهربانی بود به جان تو بر پاسبانی بود
سیاوش ز گفتار او شاد شد نهانش ز اندیشه آزاد شد
به شاه جهان بر ستایش گرفت نوان پیش تختش نیایش گرفت
نهانی ز سودابهٔ چاره گر همی بود پیچان و خسته جگر
بدانست کان نیز گفتار اوست همی زو بدرید بر تنش پوست
بدین داستان نیز شب برگذشت سپهر از بر کوه تیره بگشت
نشست از بر تخت سودابه شاد ز یاقوت و زر افسری برنهاد
همه دختران را بر خویش خواند بیراست و بر تخت زرین نشاند
چنین گفت با هیربد ماه روی کز ایدر برو با سیاوش بگوی
که باید که رنجه کنی پای خویش نمایی مرا سرو بالای خویش
بشد هیربد با سیاووش گفت برآورد پوشیده راز از نهفت
خرامان بیمد سیاوش برش بدید آن نشست و سر و افسرش
به پیشش بتان نوآیین به پای تو گفتی بهشت ست کاخ و سرای
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی به گوهر بیاراسته روی و موی
سیاوش بر تخت زرین نشست ز پیشش بکش کرده سودابه دست
بتان را به شاه نوآیین نمود که بودند چون گوهر نابسود
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه پرستنده چندین بزرین کلاه
همه نارسیده بتان طراز که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
کسی کت خوش آید ازیشان بگوی نگه کن بدیدار و بالای اوی
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت ازیشان یکی چشم ازو برنداشت
همه یک به دیگر بگفتند ماه نیارد بدین شاه کردن نگاه
برفتند هر یک سوی تخت خویش ژکان و شمارنده بر بخت خویش
چو ایشان برفتند سودابه گفت که چندین چه داری سخن در نهفت
نگویی مرا تا مراد تو چیست که بر چهر تو فر چهر پریست
هر آن کس که از دور بیند ترا شود بیهش و برگزیند ترا
ازین خوب رویان بچشم خرد نگه کن که با تو که اندر خورد
سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد چنین آمدش بر دل پاک یاد
که من بر دل پاک شیون کنم به آید که از دشمنان زن کنم
شنیدستم از نامور مهتران همه داستانهای هاماوران
که از پیش با شاه ایران چه کرد ز گردان ایران برآورد گرد
پر از بند سودابه کاو دخت اوست نخواهد همی دوده را مغز و پوست
به پاسخ سیاوش چو بگشاد لب پری چهره برداشت از رخ قصب
بدو گفت خورشید با ماه نو گر ایدون که بینند بر گاه نو
نباشد شگفت ار شود ماه خوار تو خورشید داری خود اندر کنار
کسی کاو چو من دید بر تخت عاج ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
نباشد شگفت ار به مه ننگرد کسی را به خوبی به کس نشمرد
اگر با من اکنون تو پیمان کنی نپیچی و اندیشه آسان کنی
یکی دختری نارسیده بجای کنم چون پرستار پیشت به پای
به سوگند پیمان کن اکنون یکی ز گفتار من سر مپیچ اندکی
چو بیرون شود زین جهان شهریار تو خواهی بدن زو مرا یادگار
نمانی که آید به من بر گزند بداری مرا همچو او ارجمند
من اینک به پیش تو استاده ام تن و جان شیرین ترا داده ام
ز من هرچ خواهی همه کام تو برآرم نپیچم سر از دام تو
سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک بداد و نبود آگه از شرم و باک
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل که از کار دیو مرا دور داراد گیهان خدیو
نه من با پدر بیوفایی کنم نه با اهرمن آشنایی کنم
وگر سرد گویم بدین شوخ چشم بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
یکی جادوی سازد اندر نهان بدو بگرود شهریار جهان
همان به که با او به آواز نرم سخن گویم و دارمش چرب و گرم
سیاوش ازان پس به سودابه گفت که اندر جهان خود تراکیست جفت
نمانی مگر نیمهٔ ماه را نشایی به گیتی بجز شاه را
کنون دخترت بس که باشد مرا نشاید بجز او که باشد مرا
برین باش و با شاه ایران بگوی نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی
بخواهم من او را و پیمان کنم زبان را به نزدت گروگان کنم
که تا او نگردد به بالای من نیید به دیگر کسی رای من
و دیگر که پرسیدی از چهر من بیمیخت با جان تو مهر من
مرا آفریننده از فر خویش چنان آفرید ای نگارین ز پیش
تو این راز مگشای و با کس مگوی مرا جز نهفتن همان نیست روی
سر بانوانی و هم مهتری من ایدون گمانم که تو مادری
بگفت این و غمگین برون شد به در ز گفتار او بود آسیمه سر
چو کاووس کی در شبستان رسید نگه کرد سودابه او را بدید
بر شاه شد زان سخن مژده داد ز کار سیاوش بسی کرد یاد
که آمد نگه کرد ایوان همه بتان سیه چشم کردم رمه
چنان بود ایوان ز بس خوب چهر که گفتی همی بارد از ماه مهر
جز از دختر من پسندش نبود ز خوبان کسی ارجمندش نبود
چنان شاد شد زان سخن شهریار که ماه آمدش گفتی اندر کنار
در گنج بگشاد و چندان گهر ز دیبای زربفت و زرین کمر
همان یاره و تاج و انگشتری همان طوق و هم تخت کنداوری
ز هر چیز گنجی بد آراسته جهانی سراسر پر از خواسته
نگه کرد سودابه خیره بماند به اندیشه افسون فراوان بخواند
که گر او نیاید به فرمان من روا دارم ار بگسلد جان من
بد و نیک و هر چاره کاندر جهان کنند آشکارا و اندر نهان
بسازم گر او سربپیچد ز من کنم زو فغان بر سر انجمن
نشست از بر تخت باگوشوار به سر بر نهاد افسری پرنگار
سیاوخش را در بر خویش خواند ز هر گونه با او سخنها براند
بدو گفت گنجی بیاراست شاه کزان سان ندیدست کس تاج و گاه
ز هر چیز چندان که اندازه نیست اگر بر نهی پیل باید دویست
به تو داد خواهد همی دخترم نگه کن بروی و سر و افسرم
بهانه چه داری تو از مهر من بپیچی ز بالا و از چهر من
که تا من ترا دیده ام برده ام خروشان و جوشان و آزرده ام
همی روز روشن نبینم ز درد برآنم که خورشید شد لاجورد
کنون هفت سال ست تا مهر من همی خون چکاند بدین چهر من
یکی شاد کن در نهانی مرا ببخشای روز جوانی مرا
فزون زان که دادت جهاندار شاه بیارایمت یاره و تاج و گاه
و گر سر بپیچی ز فرمان من نیاید دلت سوی پیمان من
کنم بر تو بر پادشاهی تباه شود تیره بر روی تو چشم شاه
سیاوش بدو گفت هرگز مباد که از بهر دل سر دهم من به باد
چنین با پدر بی وفایی کنم ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه سزد کز تو ناید بدینسان گناه
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو بگفتم نهان از بداندیش تو
مرا خیره خواهی که رسوا کنی به پیش خردمند رعنا کنی
بزد دست و جامه بدرید پاک به ناخن دو رخ را همی کرد چاک
برآمد خروش از شبستان اوی فغانش ز ایوان برآمد به کوی
یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست که گفتی شب رستخیزست راست
به گوش سپهبد رسید آگهی فرود آمد از تخت شاهنشهی
پراندیشه از تخت زرین برفت به سوی شبستان خرامید تفت
بیامد چو سودابه را دید روی خراشیده و کاخ پر گفت و گوی
ز هر کس بپرسید و شد تنگ دل ندانست کردار آن سنگ دل
خروشید سودابه در پیش اوی همی ریخت آب و همی کند موی
چنین گفت کامد سیاوش به تخت برآراست چنگ و برآویخت سخت
که جز تو نخواهم کسی را ز بن جز اینت همی راند باید سخن
که از تست جان و دلم پر ز مهر چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر
بینداخت افسر ز مشکین سرم چنین چاک شد جامه اندر برم
پراندیشه شد زان سخن شهریار سخن کرد هرگونه را خواستار
به دل گفت ار این راست گوید همی وزین گونه زشتی نجوید همی
سیاووش را سر بباید برید بدینسان بودبند بد را کلید
خردمند مردم چه گوید کنون خوی شرم ازین داستان گشت خون
کسی را که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند
گسی کرد و بر گاه تنها بماند سیاووش و سودابه را پیش خواند
به هوش و خرد با سیاووش گفت که این راز بر من نشاید نهفت
نکردی تو این بد که من کرده ام ز گفتار بیهوده آزرده ام
چرا خواندم در شبستان ترا کنون غم مرا بود و دستان ترا
کنون راستی جوی و با من بگوی سخن بر چه سانست بنمای روی
سیاووش گفت آن کجا رفته بود وزان در که سودابه آشفته بود
چنین گفت سودابه کاین نیست راست که او از بتان جز تن من نخواست
بگفتم همه هرچ شاه جهان بدو داد خواست آشکار و نهان
ز فرزند و ز تاج وز خواسته ز دینار وز گنج آراسته
بگفتم که چندین برین بر نهم همه نیکویها به دختر دهم
مرا گفت با خواسته کار نیست به دختر مرا راه دیدار نیست
ترا بایدم زین میان گفت بس نه گنجم به کارست بی تو نه کس
مرا خواست کارد به کاری به چنگ دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ
نکردمش فرمان همی موی من بکند و خراشیده شد روی من
یکی کودکی دارم اندر نهان ز پشت تو ای شهریار جهان
ز بس رنج کشتنش نزدیک بود جهان پیش من تنگ و تاریک بود
چنین گفت با خویشتن شهریار که گفتار هر دو نیاید به کار
برین کار بر نیست جای شتاب که تنگی دل آرد خرد را به خواب
نگه کرد باید بدین در نخست گواهی دهد دل چو گردد درست
ببینم کزین دو گنهکار کیست ببادافرهٔ بد سزاوار کیست
بدان بازجستن همی چاره جست ببویید دست سیاوش نخست
بر و بازو و سرو بالای او سراسر ببویید هرجای او
ز سودابه بوی می و مشک ناب همی یافت کاووس بوی گلاب
ندید از سیاوش بدان گونه بوی نشان بسودن نبود اندروی
غمی گشت و سودابه را خوار کرد دل خویشتن را پرآزار کرد
به دل گفت کاین را به شمشیر تیز بباید کنون کردنش ریز ریز
ز هاماوران زان پس اندیشه کرد که آشوب خیزد پرآواز و درد
و دیگر بدانگه که در بند بود بر او نه خویش و نه پیوند بود
پرستار سودابه بد روز و شب که پیچید ازان درد و نگشاد لب
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت ببایست زو هر بد اندر گذاشت
چهارم کزو کودکان داشت خرد غم خرد را خوار نتوان شمرد
سیاوش ازان کار بد بی گناه خردمندی وی بدانست شاه
بدو گفت ازین خود میندیش هیچ هشیواری و رای و دانش بسیچ
مکن یاد این هیچ و با کس مگوی نباید که گیرد سخن رنگ و بوی
چو دانست سودابه کاو گشت خوار همان سرد شد بر دل شهریار
یکی چاره جست اندر آن کار زشت ز کینه درختی بنوی بکشت
زنی بود با او سپرده درون پر از جادوی بود و رنگ و فسون
گران بود اندر شکم بچه داشت همی از گرانی به سختی گذاشت
بدو راز بگشاد و زو چاره جست کز آغاز پیمانت خواهم نخست
چو پیمان ستد چیز بسیار داد سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد
یکی دارویی ساز کاین بفگنی تهی مانی و راز من نشکنی
مگر کاین همه بند و چندین دروغ بدین بچگان تو باشد فروغ
به کاووس گویم که این از منند چنین کشته بر دست اهریمنند
مگر کین شود بر سیاوش درست کنون چارهٔ این ببایدت جست
گرین نشنوی آب من نزد شاه شود تیره و دور مانم ز گاه
بدو گفت زن من ترا بنده ام بفرمان و رایت سرافگنده ام
چو شب تیره شد داوری خورد زن که بفتاد زو بچهٔ اهرمن
دو بچه چنان چون بود دیوزاد چه گونه بود بچه جادو نژاد
نهان کرد زن را و او خود بخفت فغانش برآمد ز کاخ نهفت
در ایوان پرستار چندانک بود به نزدیک سودابه رفتند زود
یکی طشت زرین بیارید پیش بگفت آن سخن با پرستار خویش
نهاد اندران بچهٔ اهرمن خروشید و بفگند بر جامه تن
دو کودک بدیدند مرده به طشت از ایوان به کیوان فغان برگذشت
چو بشنید کاووس از ایوان خروش بلرزید در خواب و بگشاد گوش
بپرسید و گفتند با شهریار که چون گشت بر ماه رخ روزگار
غمی گشت آن شب نزد هیچ دم به شبگیر برخاست و آمد دژم
برانگونه سودابه را خفته دید سراسر شبستان برآشفته دید
دو کودک بران گونه بر طشت زر فگنده به خواری و خسته جگر
ببارید سودابه از دیده آب بدو گفت روشن ببین آفتاب
همی گفت بنگر چه کرد از بدی به گفتار او خیره ایمن شدی
دل شاه کاووس شد بدگمان برفت و در اندیشه شد یک زمان
همی گفت کاین را چه درمان کنم نشاید که این بر دل آسان کنم
ازان پس نگه کرد کاووس شاه کسی را که کردی به اختر نگاه
بجست و ز ایشان بر خویش خواند بپرسید و بر تخت زرین نشاند
ز سودابه و رزم هاماوران سخن گفت هرگونه با مهتران
بدان تا شوند آگه از کار اوی بدانش بدانند کردار اوی
وزان کودکان نیز بسیار گفت همی داشت پوشیده اندر نهفت
همه زیج و صرلاب برداشتند بران کار یک هفته بگذاشتند
سرانجام گفتند کاین کی بود به جامی که زهر افگنی می بود
دو کودک ز پشت کسی دیگرند نه از پشت شاه و نه زین مادرند
گر از گوهر شهریاران بدی ازین زیجها جستن آسان بدی
نه پیداست رازش درین آسمان نه اندر زمین این شگفتی بدان
نشان بداندیش ناپاک زن بگفتند با شاه در انجمن
نهان داشت کاووس و باکس نگفت همی داشت پوشیده اندر نهفت
برین کار بگذشت یک هفته نیز ز جادو جهان را برآمد قفیز
بنالید سودابه و داد خواست ز شاه جهاندار فریاد خواست
همی گفت همداستانم ز شاه به زخم و به افگندن از تخت و گاه
ز فرزند کشته بپیچد دلم زمان تا زمان سر ز تن بگسلم
بدو گفت ای زن تو آرام گیر چه گویی سخنهای نادلپذیر
همه روزبانان درگاه شاه بفرمود تا برگرفتند راه
همه شهر و برزن به پای آورند زن بدکنش را بجای آورند
به نزدیکی اندر نشان یافتند جهان دیدگان نیز بشتافتند
کشیدند بدبخت زن را ز راه به خواری ببردند نزدیک شاه
به خوبی بپرسید و کردش امید بسی روز را داد نیزش نوید
وزان پس به خواری و زخم و به بند به پردخت از او شهریار بلند
نبد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان
بفرمود کز پیش بیرون برند بسی چاره جویند و افسون برند
چو خستو نیاید میانش به ار ببرید و این دانم آیین و فر
ببردند زن را ز درگاه شاه ز شمشیر گفتند وز دار و چاه
چنین گفت جادو که من بی گناه چه گویم بدین نامور پیشگاه
بگفتند باشاه کاین زن چه گفت جهان آفرین داند اندر نهفت
به سودابه فرمود تا رفت پیش ستاره شمر گفت گفتار خویش
که این هر دو کودک ز جادو زنند پدیدند کز پشت اهریمنند
چنین پاسخ آورد سودابه باز که نزدیک ایشان جز اینست راز
فزونستشان زین سخن در نهفت ز بهر سیاوش نیارند گفت
ز بیم سپهبد گو پیلتن بلرزد همی شیر در انجمن
کجا زور دارد به هشتاد پیل ببندد چو خواهد ره آب نیل
همان لشکر نامور صدهزار گریزند ازو در صف کارزار
مرا نیز پایاب او چون بود مگر دیده همواره پرخون بود
جزان کاو بفرماید اخترشناس چه گوید سخن وز که دارد سپاس
تراگر غم خرد فرزند نیست مرا هم فزون از تو پیوند نیست
سخن گر گرفتی چنین سرسری بدان گیتی افگندم این داوری
ز دیده فزون زان ببارید آب که بردارد از رود نیل آفتاب
سپهبد ز گفتار او شد دژم همی زار بگریست با او بهم
گسی کرد سودابه را خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل
چنین گفت کاندر نهان این سخن پژوهیم تا خود چه آید به بن
ز پهلو همه موبدان را بخواند ز سودابه چندی سخنها براند
چنین گفت موبد به شاه جهان که درد سپهبد نماند نهان
چو خواهی که پیدا کنی گفت وگوی بباید زدن سنگ را بر سبوی
که هر چند فرزند هست ارجمند دل شاه از اندیشه یابد گزند
وزین دختر شاه هاماوران پر اندیشه گشتی به دیگر کران
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت بر آتش یکی را بباید گذشت
چنین است سوگند چرخ بلند که بر بیگناهان نیاید گزند
جهاندار سودابه را پیش خواند همی با سیاوش بگفتن نشاند
سرانجام گفت ایمن از هر دوان نگردد مرا دل نه روشن روان
مگر کاتش تیز پیدا کند گنه کرده را زود رسوا کند
چنین پاسخ آورد سودابه پیش که من راست گویم به گفتار خویش
فگنده دو کودک نمودم بشاه ازین بیشتر کس نبیند گناه
سیاووش را کرد باید درست که این بد بکرد و تباهی بجست
به پور جوان گفت شاه زمین که رایت چه بیند کنون اندرین
سیاوش چنین گفت کای شهریار که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار
اگر کوه آتش بود بسپرم ازین تنگ خوارست اگر بگذرم
پراندیشه شد جان کاووس کی ز فرزند و سودابهٔ نیک پی
کزین دو یکی گر شود نابکار ازان پس که خواند مرا شهریار
چو فرزند و زن باشدم خون و مغز کرا بیش بیرون شود کار نغز
همان به کزین زشت کردار دل بشویم کنم چارهٔ دلگسل
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن که با بددلی شهریاری مکن
به دستور فرمود تا ساروان هیون آرد از دشت صد کاروان
هیونان به هیزم کشیدن شدند همه شهر ایران به دیدن شدند
به صد کاروان اشتر سرخ موی همی هیزم آورد پرخاشجوی
نهادند هیزم دو کوه بلند شمارش گذر کرد بر چون و چند
ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید چنین جست و جوی بلا را کلید
همی خواست دیدن در راستی ز کار زن آید همه کاستی
چو این داستان سر به سر بشنوی به آید ترا گر بدین بگروی
نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده هم گروه
گذر بود چندان که گویی سوار میانه برفتی به تنگی چهار
بدانگاه سوگند پرمایه شاه چنین بود آیین و این بود راه
وزان پس به موبد بفرمود شاه که بر چوب ریزند نفط سیاه
بیمد دو صد مرد آتش فروز دمیدند گفتی شب آمد به روز
نخستین دمیدن سیه شد ز دود زبانه برآمد پس از دود زود
زمین گشت روشنتر از آسمان جهانی خروشان و آتش دمان
سراسر همه دشت بریان شدند بران چهر خندانش گریان شدند
سیاوش بیامد به پیش پدر یکی خود زرین نهاده به سر
هشیوار و با جامهای سپید لبی پر ز خنده دلی پرامید
یکی تازیی بر نشسته سیاه همی خاک نعلش برآمد به ماه
پراگنده کافور بر خویشتن چنان چون بود رسم و ساز کفن
بدانگه که شد پیش کاووس باز فرود آمد از باره بردش نماز
رخ شاه کاووس پر شرم دید سخن گفتنش با پسر نرم دید
سیاوش بدو گفت انده مدار کزین سان بود گردش روزگار
سر پر ز شرم و بهایی مراست اگر بیگناهم رهایی مراست
ور ایدونک زین کار هستم گناه جهان آفرینم ندارد نگاه
به نیروی یزدان نیکی دهش کزین کوه آتش نیابم تپش
خروشی برآمد ز دشت و ز شهر غم آمد جهان را ازان کار بهر
چو از دشت سودابه آوا شنید برآمد به ایوان و آتش بدید
همی خواست کاو را بد آید بروی همی بود جوشان پر از گفت و گوی
جهانی نهاده به کاووس چشم زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
سیاوش سیه را به تندی بتاخت نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی برکشید کسی خود و اسپ سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون
چو او را بدیدند برخاست غو که آمد ز آتش برون شاه نو
اگر آب بودی مگر تر شدی ز تری همه جامه بی بر شدی
چنان آمد اسپ و قبای سوار که گفتی سمن داشت اندر کنار
چو بخشایش پاک یزدان بود دم آتش و آب یکسان بود
چو از کوه آتش به هامون گذشت خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
سواران لشکر برانگیختند همه دشت پیشش درم ریختند
یکی شادمانی بد اندر جهان میان کهان و میان مهان
همی داد مژده یکی را دگر که بخشود بر بیگنه دادگر
همی کند سودابه از خشم موی همی ریخت آب و همی خست روی
چو پیش پدر شد سیاووش پاک نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
فرود آمد از اسپ کاووس شاه پیاده سپهبد پیاده سپاه
سیاووش را تنگ در برگرفت ز کردار بد پوزش اندر گرفت
سیاوش به پیش جهاندار پاک بیامد بمالید رخ را به خاک
که از تف آن کوه آتش برست همه کامهٔ دشمنان گشت پست
بدو گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان
چنانی که از مادر پارسا بزاید شود در جهان پادشا
به ایوان خرامید و بنشست شاد کلاه کیانی به سر برنهاد
می آورد و رامشگران را بخواند همه کامها با سیاوش براند
سه روز اندر آن سور می در کشید نبد بر در گنج بند و کلید
چهارم به تخت کیی برنشست یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست
برآشفت و سودابه را پیش خواند گذشت سخنها برو بر براند
که بی شرمی و بد بسی کرده ای فراوان دل من بیازرده ای
یکی بد نمودی به فرجام کار که بر جان فرزند من زینهار
بخوردی و در آتش انداختی برین گونه بر جادویی ساختی
نیاید ترا پوزش اکنون به کار بپرداز جای و برآرای کار
نشاید که باشی تو اندر زمین جز آویختن نیست پاداش این
بدو گفت سودابه کای شهریار تو آتش بدین تارک من ببار
مرا گر همی سر بباید برید مکافات این بد که بر من رسید
بفرمای و من دل نهادم برین نبود آتش تیز با او به کین
سیاوش سخن راست گوید همی دل شاه از غم بشوید همی
همه جادوی زال کرد اندرین نخواهم که داری دل از من بکین
بدو گفت نیرنگ داری هنوز نگردد همی پشت شوخیت کوز
به ایرانیان گفت شاه جهان کزین بد که این ساخت اندر نهان
چه سازم چه باشد مکافات این همه شاه را خواندند آفرین
که پاداش این آنکه بیجان شود ز بد کردن خویش پیچان شود
به دژخیم فرمود کاین را به کوی ز دار اندر آویز و برتاب روی
چو سودابه را روی برگاشتند شبستان همه بانگ برداشتند
دل شاه کاووس پردرد شد نهان داشت رنگ رخش زرد شد
سیاوش چنین گفت با شهریار که دل را بدین کار رنجه مدار
به من بخش سودابه را زین گناه پذیرد مگر پند و آید به راه
همی گفت با دل که بر دست شاه گر ایدون که سودابه گردد تباه
به فرجام کار او پشیمان شود ز من بیند او غم چو پیچان شود
بهانه همی جست زان کار شاه بدان تا ببخشد گذشته گناه
سیاووش را گفت بخشیدمش ازان پس که خون ریختن دیدمش
سیاوش ببوسید تخت پدر وزان تخت برخاست و آمد بدر
شبستان همه پیش سودابه باز دویدند و بردند او را نماز
برین گونه بگذشت یک روزگار برو گرمتر شد دل شهریار
چنان شد دلش باز از مهر اوی که دیده نه برداشت از چهر اوی
دگر باره با شهریار جهان همی جادوی ساخت اندر نهان
بدان تا شود با سیاووش بد بدانسان که از گوهر او سزد
ز گفتار او شاه شد در گمان نکرد ایچ بر کس پدید از مهان
بجایی که کاری چنین اوفتاد خرد باید و دانش و دین و داد
چنان چون بود مردم ترسکار برآید به کام دل مرد کار
بجایی که زهر آگند روزگار ازو نوش خیره مکن خواستار
تو با آفرینش بسنده نه ای مشو تیز گر پرورنده نه ای
چنین ست کردار گردان سپهر نخواهد گشادن همی بر تو چهر
برین داستان زد یکی رهنمون که مهری فزون نیست از مهر خون
چو فرزند شایسته آمد پدید ز مهر زنان دل بباید برید
به مهر اندرون بود شاه جهان که بشنید گفتار کارآگهان
که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار
سوی شهر ایران نهادست روی وزو گشت کشور پر از گفت و گوی
دل شاه کاووس ازان تنگ شد که از بزم رایش سوی جنگ شد
یکی انجمن کرد از ایرانیان کسی را که بد نیکخواه کیان
بدیشان چنین گفت کافراسیاب ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب
همانا که ایزد نکردش سرشت مگر خود سپهرش دگرگونه کشت
که چندین به سوگند پیمان کند زبان را به خوبی گروگان کند
چو گردآورد مردم کینه جوی بتابد ز پیمان و سوگند روی
جز از من نشاید ورا کینه خواه کنم روز روشن بدو بر سیاه
مگر گم کنم نام او در جهان وگر نه چو تیر از کمان ناگهان
سپه سازد و رزم ایران کند بسی زین بر و بوم ویران کند
بدو گفت موبد چه باید سپاه چو خود رفت باید به آوردگاه
چرا خواسته داد باید بباد در گنج چندین چه باید گشاد
دو بار این سر نامور گاه خویش سپردی به تیزی به بدخواه خویش
کنون پهلوانی نگه کن گزین سزاوار جنگ و سزاوار کین
چنین داد پاسخ بدیشان که من نبینم کسی را بدین انجمن
که دارد پی و تاب افراسیاب مرا رفت باید چو کشتی بر آب
شما بازگردید تا من کنون بپیچم یکی دل برین رهنمون
سیاوش ازان دل پراندیشه کرد روان را از اندیشه چون بیشه کرد
به دل گفت من سازم این رزمگاه به خوبی بگویم بخواهم ز شاه
مگر کم رهایی دهد دادگر ز سودابه و گفت و گوی پدر
دگر گر ازین کار نام آورم چنین لشکری را به دام آورم
بشد با کمر پیش کاووس شاه بدو گفت من دارم این پایگاه
که با شاه توران بجویم نبرد سر سروران اندر آرم به گرد
چنین بود رای جهان آفرین که او جان سپارد به توران زمین
به رای و به اندیشهٔ نابکار کجا بازگردد بد روزگار
بدین کار همداستان شد پدر که بندد برین کین سیاوش کمر
ازو شادمان گشت و بنواختش به نوی یکی پایگه ساختش
بدو گفت گنج و گهر پیش تست تو گویی سپه سر به سر خویش تست
ز گفتار و کردار و از آفرین که خوانند بر تو به ایران زمین
گو پیلتن را بر خویش خواند بسی داستانهای نیکو براند
بدو گفت همزور تو پیل نیست چو گرد پی رخش تو نیل نیست
ز گیتی هنرمند و خامش توی که پروردگار سیاوش توی
چو آهن ببندد به کان در گهر گشاده شود چون تو بستی کمر
سیاوش بیامد کمر بر میان سخن گفت با من چو شیر ژیان
همی خواهد او جنگ افراسیاب تو با او برو روی ازو برمتاب
چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرام یابی شتاب آیدم
جهان ایمن از تیر و شمشیر تست سر ماه با چرخ در زیر تست
تهمتن بدو گفت من بنده ام سخن هرچ گویی نیوشنده ام
سیاوش پناه و روان منست سر تاج او آسمان منست
چو بشنید ازو آفرین کرد و گفت که با جان پاکت خرد باد جفت
وزان پس خروشیدن نای و کوس برآمد بیامد سپهدار طوس
به درگاه بر انجمن شد سپاه در گنج دینار بگشاد شاه
ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر همان خود و درع و سنان و سپر
به گنجی که بد جامهٔ نابرید فرستاد نزد سیاوش کلید
که بر جان و بر خواسته کدخدای توی ساز کن تا چه آیدت رای
گزین کرد ازان نامداران سوار دلیران جنگی ده و دو هزار
هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ ز گیلان جنگی و دشت سروچ
سپرور پیاده ده و دو هزار گزین کرد شاه از در کارزار
از ایران هرآنکس که گوزاده بود دلیر و خردمند و آزاده بود
به بالا و سال سیاوش بدند خردمند و بیدار و خامش بدند
ز گردان جنگی و نام آوران چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
همان پنج موبد از ایرانیان برافراختند اختر کاویان
بفرمود تا جمله بیرون شدند ز پهلو سوی دشت و هامون شدند
تو گفتی که اندر زمین جای نیست که بر خاک او نعل را پای نیست
سراندر سپهر اختر کاویان چو ماه درخشنده اندر میان
ز پهلو برون رفت کاووس شاه یکی تیز برگشت گرد سپاه
یکی آفرین کرد پرمایه کی که ای نامداران فرخنده پی
مبادا جز از بخت همراهتان شده تیره دیدار بدخواهتان
به نیک اختر و تندرستی شدن به پیروزی و شاد باز آمدن
وزان جایگه کوس بر پیل بست به گردان بفرمود و خود برنشست
دو دیده پر از آب کاووس شاه همی بود یک روز با او به راه
سرانجام مر یکدگر را کنار گرفتند هر دو چو ابر بهار
ز دیده همی خون فرو ریختند به زاری خروشی برانگیختند
گواهی همی داد دل در شدن که دیدار ازان پس نخواهد بدن
چنین است کردار گردنده دهر گهی نوش بار آورد گاه زهر
سوی گاه بنهاد کاووس روی سیاوش ابا لشکر جنگ جوی
سپه را سوی زابلستان کشید ابا پیلتن سوی دستان کشید
همی بود یکچند با رود و می به نزدیک دستان فرخنده پی
گهی با تهمتن بدی می بدست گهی با زواره گزیدی نشست
گهی شاد بر تخت دستان بدی گهی در شکار و شبستان بدی
چو یک ماه بگذشت لشکر براند گوپیلتن رفت و دستان بماند
سپاهی برفتند با پهلوان ز زابل هم از کابل و هندوان
ز هر سو که بد نامور لشکری بخواند و بیامد به شهر هری
ازیشان فراوان پیاده ببرد بنه زنگهٔ شاوران را سپرد
سوی طالقان آمد و مرورود سپهرش همی داد گفتی درود
ازانپس بیامد به نزدیک بلخ نیازرد کس را به گفتار تلخ
وزان روی گرسیوز و بارمان کشیدند لشکر چو باد دمان
سپهرم بد و بارمان پیش رو خبر شد بدیشان ز سالار نو
که آمد سپاهی و شاهی جوان از ایران گو پیلتن پهلوان
هیونی به نزدیک افراسیاب برافگند برسان کشتی برآب
که آمد ز ایران سپاهی گران سپهبد سیاووش و با او سران
سپه کش چو رستم گو پیلتن به یک دست خنجر به دیگر کفن
تو لشکر بیاری و چندین مپای که از باد کشتی بجنبد ز جای
برانگیخت برسان آتش هیون کزین سان سخن راند با رهنمون
سیاووش زین سو به پاسخ نماند سوی بلخ چون باد لشکر براند
چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه نشایست کردن به پاسخ نگاه
نگه کرد گرسیوز جنگ جوی جز از جنگ جستن ندید ایچ روی
چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ به دروازهٔ بلخ برخاست جنگ
دو جنگ گران کرده شد در سه روز بیامد سیاووش لشکر فروز
پیاده فرستاد بر هر دری به بلخ اندر آمد گران لشکری
گریزان سپهرم بدان روی آب بشدبا سپه نزد افراسیاب
سیاوش در بلخ شد با سپاه یکی نامه فرمود نزدیک شاه
نوشتن به مشک و گلاب و عبیر چانچون سزاوار بد بر حریر
نخست آفرین کرد بر کردگار کزو گشت پیروز و به روزگار
خداوند خورشید و گردنده ماه فرازندهٔ تاج و تخت و کلاه
کسی را که خواهد برآرد بلند یکی را کند سوگوار و نژند
چرا نه به فرمانش اندر نه چون خرد کرد باید بدین رهنمون
ازان دادگر کاو جهان آفرید ابا آشکارا نهان آفرید
همی آفرین باد بر شهریار همه نیکوی باد فرجام کار
به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت به فر جهاندار باتاج و تخت
سه روز اندرین جنگ شد روزگار چهارم ببخشود پروردگار
سپهرم به ترمذ شد و بارمان به کردار ناوک بجست از کمان
کنون تا به جیحون سپاه منست جهان زیر فر کلاه منست
به سغد است با لشکر افراسیاب سپاه و سپهبد بدان روی آب
گر ایدونک فرمان دهد شهریار سپه بگذرانم کنم کارزار
چو نامه بر شاه ایران رسید سر تاج و تختش به کیوان رسید
به یزدان پناهید و زو جست بخت بدان تا ببار آید آن نو درخت
به شادی یکی نامه پاسخ نوشت چو تازه بهاری در اردیبهشت
که از آفرینندهٔ هور و ماه جهاندار و بخشندهٔ تاج و گاه
ترا جاودان شادمان باد دل ز درد و بلا گشته آزاد دل
همیشه به پیروزی و فرهی کلاه بزرگی و تاج مهی
سپه بردی و جنگ را خواستی که بخت و هنر داری و راستی
همی از لبت شیر بوید هنوز که زد بر کمان تو از جنگ توز
همیشه هنرمند بادا تنت رسیده به کام دل روشنت
ازان پس که پیروز گشتی به جنگ به کار اندرون کرد باید درنگ
نباید پراگنده کردن سپاه بپیمای روز و برآرای گاه
که آن ترک بدپیشه و ریمنست که هم بدنژادست و هم بدتنست
همان با کلاهست و با دستگاه همی سر برآرد ز تابنده ماه
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب به جنگ تو آید خود افراسیاب
گر ایدونک زین روی جیحون کشد همی دامن خویش در خون کشد
نهاد از بر نامه بر مهر خویش همانگه فرستاده را خواند پیش
بدو داد و فرمود تا گشت باز همی تاخت اندر نشیب و فراز
فرستاده نزد سیاوش رسید چو آن نامهٔ شاه ایران بدید
زمین را ببوسید و دل شاد کرد ز هر غم دل پاک آزاد کرد
ازان نامهٔ شاه چون گشت شاد بخندید و نامه بسر بر نهاد
نگه داشت بیدار فرمان اوی نپیچید دل را ز پیمان اوی
وزان سو چو گرسیوز شوخ مرد بیامد بر شاه ترکان چو گرد
بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ که آمد سپهبد سیاوش به بلخ
سپه کش چو رستم سپاهی گران بسی نامداران و جنگ آوران
ز هر یک ز ما بود پنجاه بیش سرافراز با گرزهٔ گاومیش
پیاده به کردار آتش بدند سپردار با تیر و ترکش بدند
نپرد به کردار ایشان عقاب یکی را سر اندر نیاید بخواب
سه روز و سه شب بود هم زین نشان غمی شد سر و اسپ گردنکشان
ازیشان کسی را که خواب آمدی ز جنگش بدانگه شتاب آمدی
بخفتی و آسوده برخاستی به نوی یکی جنگ آراستی
برآشفت چون آتش افراسیاب که چندش چه گویی ز آرام و خواب
به گرسیوز اندر چنان بنگرید که گفتی میانش بخواهد برید
یکی بانگ برزد براندش ز پیش کجا خواست راندن برو خشم خویش
بفرمود کز نامداران هزار بخوانید وز بزم سازید کار
سراسر همه دشت پرچین نهید به سغد اندر آرایش چین نهید
بدین سان به شادی گذر کرد روز چو از چشم شد دور گیتی فروز
به خواب و به آرامش آمد شتاب بغلتید بر جامه افراسیاب
چو یک پاس بگذشت از تیره شب چنان چون کسی راز گوید به تب
خروشی برآمد ز افراسیاب بلرزید بر جای آرام و خواب
پرستندگان تیز برخاستند خروشیدن و غلغل آراستند
چو آمد به گرسیوز آن آگهی که شد تیره دیهیم شاهنشهی
به تیزی بیامد به نزدیک شاه ورا دید بر خاک خفته به راه
به بر در گرفتش بپرسید زوی که این داستان با برادر بگوی
چنین داد پاسخ که پرسش مکن مگو این زمان ایچ با من سخن
بمان تا خرد بازیابم یکی به بر گیر و سختم بدار اندکی
زمانی برآمد چو آمد به هوش جهان دیده با ناله و با خروش
نهادند شمع و برآمد به تخت همی بود لرزان بسان درخت
بپرسید گرسیوز نامجوی که بگشای لب زین شگفتی بگوی
چنین گفت پرمایه افراسیاب که هرگز کسی این نبیند به خواب
کجا چون شب تیره من دیده ام ز پیر و جوان نیز نشنیده ام
بیابان پر از مار دیدم به خواب جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب
زمین خشک شخی که گفتی سپهر بدو تا جهان بود ننمود چهر
سراپردهٔ من زده بر کران به گردش سپاهی ز کندآوران
یکی باد برخاستی پر ز گرد درفش مرا سر نگونسار کرد
برفتی ز هر سو یکی جوی خون سراپرده و خیمه گشتی نگون
وزان لشکر من فزون از هزار بریده سران و تن افگنده خوار
سپاهی ز ایران چو باد دمان چه نیزه به دست و چه تیر و کمان
همه نیزهاشان سر آورده بار وزان هر سواری سری در کنار
بر تخت من تاختندی سوار سیه پوش و نیزه وران صد هزار
برانگیختندی ز جای نشست مرا تاختندی همی بسته دست
نگه کردمی نیک هر سو بسی ز پیوسته پیشم نبودی کسی
مرا پیش کاووس بردی دوان یکی بادسر نامور پهلوان
یکی تخت بودی چو تابنده ماه نشسته برو پور کاووس شاه
دو هفته نبودی ورا سال بیش چو دیدی مرا بسته در پیش خویش
دمیدی به کردار غرنده میغ میانم بدو نیم کردی به تیغ
خروشیدمی من فراوان ز درد مرا ناله و درد بیدار کرد
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه نباشد جز از کامهٔ نیک خواه
همه کام دل باشد و تاج و تخت نگون گشته بر بدسگال تو بخت
گزارندهٔ خواب باید کسی که از دانش اندازه دارد بسی
بخوانیم بیدار دل موبدان از اخترشناسان و از بخردان
هر آنکس کزین دانش آگه بود پراگنده گر بر در شه بود
شدند انجمن بر در شهریار بدان تا چرا کردشان خواستار
بخواند و سزاوار بنشاند پیش سخن راند با هر یک از کم و بیش
چنین گفت با نامور موبدان که ای پاک دل نیک پی بخردان
گر این خواب و گفتار من در جهان ز کس بشنوم آشکار و نهان
یکی را نمانم سر و تن به هم اگر زین سخن بر لب آرند دم
ببخشیدشان بیکران زر و سیم بدان تا نباشد کسی زو ببیم
ازان پس بگفت آنچ در خواب دید چو موبد ز شاه آن سخنها شنید
بترسید و ز شاه زنهار خواست که این خواب را کی توان گفت راست
مگر شاه با بنده پیمان کند زبان را به پاسخ گروگان کند
کزین در سخن هرچ داریم یاد گشاییم بر شاه و یابیم داد
به زنهار دادن زبان داد شاه کزان بد ازیشان نبیند گناه
زبان آوری بود بسیار مغز کجا برگشادی سخنهای نغز
چنین گفت کز خواب شاه جهان به بیدرای آمد سپاهی گران
یکی شاهزاده به پیش اندرون جهان دیده با وی بسی رهنمون
بران طالع او را گسی کرد شاه که این بوم گردد بما بر تباه
اگر با سیاوش کند شاه جنگ چو دیبه شود روی گیتی به رنگ
ز ترکان نماند کسی پارسا غمی گردد از جنگ او پادشا
وگر او شود کشته بر دست شاه به توران نماند سر و تاج و گاه
سراسر پر آشوب گردد زمین ز بهر سیاوش بجنگ و به کین
بدانگاه یاد آیدت راستی که ویران شود کشور از کاستی
جهاندار گر مرغ گردد بپر برین چرخ گردان نیابد گذر
برین سان گذر کرد خواهد سپهر گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر
غمی شد چو بشنید افراسیاب نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
به گرسیوز آن رازها برگشاد نهفته سخنها بسی کرد یاد
که گر من به جنگ سیاوش سپاه نرانم نیاید کسی کینه خواه
نه او کشته آید به جنگ و نه من برآساید از گفت و گوی انجمن
نه کاووس خواهد ز من نیز کین نه آشوب گیرد سراسر زمین
بجای جهان جستن و کارزار مبادم بجز آشتی هیچ کار
فرستم به نزدیک او سیم و زر همان تاج و تخت و فراوان گهر
مگر کاین بلاها ز من بگذرد که ترسم روانم فرو پژمرد
چو چشم زمانه بدوزم به گنج سزد گر سپهرم نخواهد به رنج
نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت چنان زیست باید که یزدان سرشت
چو بگذشت نیمی ز گردان سپهر درخشنده خورشید بنمود چهر
بزرگان بدرگاه شاه آمدند پرستنده و با کلاه آمدند
یکی انجمن ساخت با بخردان هشیوار و کارآزموده ردان
بدیشان چنین گفت کز روزگار نبینم همی بهره جز کارزار
بسا نامداران که بر دست من تبه شد به جنگ اندرین انجمن
بسی شارستان گشت بیمارستان بسی بوستان نیز شد خارستان
بسا باغ کان رزمگاه منست به هر سو نشان سپاه منست
ز بیدادی شهریار جهان همه نیکوی باشد اندر نهان
نزاید به هنگام در دشت گور شود بچهٔ باز را دیده کور
نپرد ز پستان نخچیر شیر شود آب در چشمهٔ خویش قیر
شود در جهان چشمهٔ آب خشک نگیرد به نافه درون بوی مشک
ز کژی گریزان شود راستی پدید آید از هر سوی کاستی
کنون دانش و داد یاد آوریم بجای غم و رنج داد آوریم
برآساید از ما زمانی جهان نباید که مرگ آید از ناگهان
دو بهر از جهان زیر پای منست به ایران و توران سرای منست
نگه کن که چندین ز کندآوران بیارند هر سال باژ گران
گر ایدونک باشید همداستان به رستم فرستم یکی داستان
در آشتی با سیاووش نیز بجویم فرستم بی اندازه چیز
سران یک به یک پاسخ آراستند همی خوبی و راستی خواستند
که تو شهریاری و ما چون رهی بران دل نهاده که فرمان دهی
همه بازگشتند سر پر ز داد نیامد کسی را غم و رنج یاد
به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه که ببسیج کار و بیپمای راه
به زودی بساز و سخن را مه ایست ز لشگر گزین کن سواری دویست
به نزد سیاووش برخواسته ز هر چیز گنجی بیاراسته
از اسپان تازی به زرین ستام ز شمشیر هندی به زرین نیام
یکی تاج پرگوهر شاهوار ز گستردنی صد شتروار بار
غلام و کنیزک به بر هم دویست بگویش که با تو مرا جنگ نیست
بپرسش فراوان و او را بگوی که ما سوی ایران نکردیم روی
زمین تا لب رود جیحون مراست به سغدیم و این پادشاهی جداست
همانست کز تور و سلم دلیر زبر شد جهان آن کجا بود زیر
از ایرج که بر بیگنه کشته شد ز مغز بزرگان خرد گشته شد
ز توران به ایران جدایی نبود که باکین و جنگ آشنایی نبود
ز یزدان بران گونه دارم امید که آید درود و خرام و نوید
برانگیخت از شهر ایران ترا که بر مهر دید از دلیران ترا
به بخت تو آرام گیرد جهان شود جنگ و ناخوبی اندر نهان
چو گرسیوز آید به نزدیک تو به بار آید آن رای تاریک تو
چنان چون به گاه فریدون گرد که گیتی ببخشش به گردان سپرد
ببخشیم و آن رای بازآوریم ز جنگ و ز کین پای بازآوریم
تو شاهی و با شاه ایران بگوی مگر نرم گردد سر جنگجوی
سخنها همی گوی با پیلتن به چربی بسی داستانها بزن
برین هم نشان نزد رستم پیام پرستنده و اسپ و زرین ستام
به نزدیک او هم چنین خواسته ببر تا شود کار پیراسته
جز از تخت زرین که او شاه نیست تن پهلوان از در گاه نیست
بیاورد گرسیوز آن خواسته که روی زمین زو شد آراسته
دمان تا لب رود جیحون رسید ز گردان فرستاده ای برگزید
بدان تا رساند به شاه آگهی که گرسیوز آمد بدان فرهی
به کشتی به یکروز بگذاشت آب بیامد سوی بلخ دل پر شتاب
فرستاده آمد به درگاه شاه بگفتند گرسیوز آمد به راه
سیاوش گو پیلتن را بخواند وزین داستان چند گونه براند
چو گوسیوز آمد به درگاه شاه بفرمود تا برگشادند راه
سیاووش ورا دید بر پای خاست بخندید و بسیار پوزش بخواست
ببوسید گرسیوز از دور خاک رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک
سیاووش بنشاندش زیر تخت از افراسیابش بپرسید سخت
چو بنشست گرسیوز از گاه نو بدید آن سر وافسر شاه نو
به رستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندر شتاب
یکی یادگاری به نزدیک شاه فرستاد با من کنون در به راه
بفرمود تا پرده برداشتند به چشم سیاووش بگذاشتند
ز دروازهٔ شهر تا بارگاه درم بود و اسپ و غلام و کلاه
کس اندازه نشاخت آنراکه چند ز دینار و ز تاج و تخت بلند
غلامان همه با کلاه و کمر پرستنده با یاره و طوق زر
پسند آمدش سخت بگشاد روی نگه کرد و بشنید پیغام اوی
تهمتن بدو گفت یک هفته شاد همی باش تا پاسخ آریم یاد
بدین خواهش اندیشه باید بسی همان نیز پرسیدن از هر کسی
چو بشنید گرسیوز پیش بین زمین را ببوسید و کرد آفرین
یکی خانه او را بیاراستند به دیبا و خوالیگران خواستند
نشستند بیدار هر دو به هم سگالش گرفتند بر بیش و کم
ازان کار شد پیلتن بدگمان کزان گونه گرسیوز آمد دمان
طلایه ز هر سو برون تاختند چنان چون ببایست برساختند
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت که این راز بیرون کنید از نهفت
که این آشتی جستن از بهر چیست نگه کن که تریاک این زهر چیست
ز پیوستهٔ خون به نزدیک اوی ببین تا کدامند صد نامجوی
گروگان فرستد به نزدیک ما کند روشن این رای تاریک ما
نباید که از ما غمی شد ز بیم همی طبل سازد به زیر گلیم
چو این کرده باشیم نزدیک شاه فرستاده باید یکی نیک خواه
برد زین سخن نزد او آگهی مگر مغز گرداند از کین تهی
چنین گفت رستم که اینست رای جزین روی پیمان نیاید بجای
به شبگیر گرسیوز آمد بدر چنان چون بود با کلاه و کمر
بیامد به پیش سیاوش زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین
سیاوش بدو گفت کز کار تو پراندیشه بودم ز گفتار تو
کنون رای یکسر بران شد درست که از کینه دل را بخواهیم شست
تو پاسخ فرستی به افراسیاب که از کین اگر شد سرت پر شتاب
کسی کاو ببیند سرانجام بد ز کردار بد بازگشتش سزد
دلی کز خرد گردد آراسته یکی گنج گردد پر از خواسته
اگر زیر نوش اندرون زهر نیست دلت را ز رنج و زیان بهر نیست
چو پیمان همی کرد خواهی درست که آزار و کینه نخواهیم جست
ز گردان که رستم بداند همی کجا نامشان بر تو خواند همی
بر من فرستی به رسم نوا که باشد به گفتار تو بر گوا
و دیگر ز ایران زمین هرچ هست که آن شهرها را تو داری به دست
بپردازی و خود به توران شوی زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی
نباشد جز از راستی در میان به کینه نبندم کمر بر میان
فرستم یکی نامه نزدیک شاه مگر بشتی باز خواند سپاه
برافگند گرسیوز اندر زمان فرستاده ای چون هژبر دمان
بدو گفت خیره منه سر به خواب برو تازیان نزد افراسیاب
بگویش که من تیز بشتافتم همی هرچ جستم همه یافتم
گروگان همی خواهد از شهریار چو خواهی که برگردد از کارزار
فرستاده آمد بدادش پیام ز شاه و ز گرسیوز نیک نام
چو گفت فرستاده بشنید شاه فراوان بپیچید و گم کرد راه
همی گفت صد تن ز خویشان من گر ایدونک کم گردد از انجمن
شکست اندر آید بدین بارگاه نماند بر من کسی نیک خواه
وگر گویم از من گروگان مجوی دروغ آیدش سر به سر گفت و گوی
فرستاد باید بر او نوا اگر بی گروگان ندارد روا
بران سان که رستم همی نام برد ز خویشان نزدیک صد بر شمرد
بر شاه ایران فرستادشان بسی خلعت و نیکوی دادشان
بفرمود تا کوس با کره نای زدند و فروهشت پرده سرای
به خارا و سغد و سمرقند و چاچ سپیجاب و آن کشور و تخت عاج
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ بهانه نجست و فریب و درنگ
چو از رفتنش رستم آگاه شد روانش ز اندیشه کوتاه شد
به نزد سیاوش بیامد چو گرد شنیده سخنها همه یاد کرد
بدو گفت چون کارها گشت راست چو گرسیوز ار بازگردد رواست
بفرمود تا خلعت آراستند سلیح و کلاه و کمر خواستند
یکی اسپ تازی به زرین ستام یکی تیغ هندی به زرین نیام
چو گرسیوز آن خلعت شاه دید تو گفتی مگر بر زمین ماه دید
بشد با زبانی پر از آفرین تو گفتی مگر بر نوردد زمین
سیاوش نشست از بر تخت عاج بیاویخته بر سر عاج تاج
همی رای زد با یکی چرب گوی کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی
ز لشکر همی جست گردی سوار که با او بسازد دم شهریار
چنین گفت با او گو پیلتن کزین در که یارد گشادن سخن
همانست کاووس کز پیش بود ز تندی نکاهد نخواهد فزود
مگر من شوم نزد شاه جهان کنم آشکارا برو بر نهان
ببرم زمین گر تو فرمان دهی ز رفتن نبینم همی جز بهی
سیاوش ز گفتار او شاد شد حدیث فرستادگان باد شد
سپهدار بنشست و رستم به هم سخن راند هرگونه از بیش و کم
بفرمود تا رفت پیشش دبیر نوشتن یکی نامه ای بر حریر
نخست آفرین کرد بر دادگر کزو دید نیروی و فر و هنر
خداوند هوش و زمان و مکان خرد پروراند همی با روان
گذر نیست کس را ز فرمان او کسی کاو بگردد ز پیمان او
ز گیتی نبیند مگر کاستی بدو باشد افزونی و راستی
ازو باد بر شهریار آفرین جهاندار وز نامداران گزین
رسیده به هر نیک و بد رای او ستودن خرد گشته بالای او
رسیدم به بلخ و به خرم بهار همه شادمان بودم از روزگار
ز من چون خبر یافت افراسیاب سیه شد به چشم اندرش آفتاب
بدانست کش کار دشوار گشت جهان تیره شد بخت او خوار گشت
بیامد برادرش با خواسته بسی خوبرویان آراسته
که زنهار خواهد ز شاه جهان سپارد بدو تاج و تخت مهان
بسنده کند زین جهان مرز خویش بداند همی پایه و ارز خویش
از ایران زمین بسپرد تیره خاک بشوید دل از کینه و جنگ پاک
ز خویشان فرستاد صد نزد من بدین خواهش آمد گو پیلتن
گر او را ببخشد ز مهرش سزاست که بر مهر او چهر او بر گواست
چو بنوشت نامه یل جنگجوی سوی شاه کاووس بنهاد روی
وزان روی گرسیوز نیک خواه بیامد بر شاه توران سپاه
همه داستان سیاوش بگفت که او را ز شاهان کسی نیست جفت
ز خوبی دیدار و کردار او ز هوش و دل و شرم و گفتار او
دلیر و سخن گوی و گرد و سوار تو گویی خرد دارد اندر کنار
بخندید و با او چنین گفت شاه که چاره به از جنگ ای نیک خواه
و دیگر کزان خوابم آمد نهیب ز بالا بدیدم نشان نشیب
پر از درد گشتم سوی چاره باز بدان تا نبینم نشیب و فراز
به گنج و درم چاره آراستم کنون شد بران سان که من خواستم
وزان روی چون رستم شیرمرد بیامد بر شاه ایران چو گرد
به پیش اندر آمد بکش کرده دست برآمده سپهبد ز جای نشست
بپرسید و بگرفتش اندر کنار ز فرزند و از گردش روزگار
ز گردان و از رزم و کار سپاه وزان تا چرا بازگشت او ز راه
نخست از سیاوش زبان برگشاد ستودش فراوان و نامه بداد
چو نامه برو خواند فرخ دبیر رخ شهریار جهان شد قیر
به رستم چنین گفت گیرم که اوی جوانست و بد نارسیده بروی
چو تو نیست اندر جهان سر به سر به جنگ از تو جویند شیران هنر
ندیدی بدیهای افراسیاب که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب
مرا رفت بایست کردم درنگ مرا بود با او سری پر ز جنگ
نرفتم که گفتند ز ایدر مرو بمان تا بسیچد جهاندار نو
چو بادافرهٔ ایزدی خواست بود مکافات بدها بدی خواست بود
شما را بدان مردری خواسته بدان گونه بر شد دل آراسته
کجا بستد از هر کسی بی گناه بدان تا بپیچیدتان دل ز راه
به صد ترک بیچاره و بدنژاد که نام پدرشان ندارید یاد
کنون از گروگان کی اندیشد او همان پیش چشمش همان خاک کو
شما گر خرد را بسیچید کار نه من سیرم از جنگ و از کارزار
به نزد سیاوش فرستم کنون یکی مرد پردانش و پرفسون
بفرمایمش کآتشی کن بلند ببند گران پای ترکان ببند
برآتش بنه خواسته هرچ هست نگر تا نیازی به یک چیز دست
پس آن بستگان را بر من فرست که من سر بخواهم ز تن شان گسست
تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ برو تا به درگاه او بی درنگ
همه دست بگشای تا یکسره چو گرگ اندر آید به پیش بره
چو تو سازگیری بد آموختن سپاهت کند غارت و سوختن
بیاید بجنگ تو افراسیاب چو گردد برو ناخوش آرام و خواب
تهمتن بدو گفت کای شهریار دلت را بدین کار غمگین مدار
سخن بشنو از من تو ای شه نخست پس آنگه جهان زیر فرمان تست
تو گفتی که بر جنگ افراسیاب مران تیز لشکر بران روی آب
بمانید تا او بیاید به جنگ که او خود شتاب آورد بی درنگ
ببودیم یک چند در جنگ سست در آشتی او گشاد از نخست
کسی کاشتی جوید و سور و بزم نه نیکو بود پیش رفتن برزم
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه نباشد پسندیدهٔ نیک خواه
سیاوش چو پیروز بودی بجنگ برفتی بسان دلاور پلنگ
چه جستی جز از تخت و تاج و نگین تن آسانی و گنج ایران زمین
همه یافتی جنگ خیره مجوی دل روشنت به آب تیره مشوی
گر افراسیاب این سخنها که گفت به پیمان شکستن بخواهد نهفت
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر بجایست شمشیر و چنگال شیر
ز فرزند پیمان شکستن مخواه مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه
نهانی چرا گفت باید سخن سیاوش ز پیمان نگردد ز بن
وزین کار کاندیشه کردست شاه بر آشوبد این نامور پیشگاه
چو کاووس بشنید شد پر ز خشم برآشفت زان کار و بگشاد چشم
به رستم چنین گفت شاه جهان که ایدون نماند سخن در نهان
که این در سر او تو افگنده ای چنین بیخ کین از دلش کنده ای
تن آسانی خویش جستی برین نه افروزش تاج و تخت و نگین
تو ایدر بمان تا سپهدار طوس ببندد برین کار بر پیل کوس
من اکنون هیونی فرستم به بلخ یکی نامهٔ با سخنهای تلخ
سیاوش اگر سر ز پیمان من بپیچد نیاید به فرمان من
بطوس سپهبد سپارد سپاه خود و ویژگان باز گردد به راه
ببیند ز من هرچ اندر خورست گر او را چنین داوری در سرست
غمی گشت رستم به آواز گفت که گردون سر من بیارد نهفت
اگر طوس جنگی تر از رستم است چنان دان که رستم ز گیتی کم است
بگفت این و بیرون شد از پیش اوی پر از خشم چشم و پر آژنگ روی
هم اندر زمان طوس را خواند شاه بفرمود لشکر کشیدن به راه
چو بیرون شد از پیش کاووس طوس بفرمود تا لشکر و بوق و کوس
بسازند و آرایش ره کنند وزان رزمگه راه کوته کنند
هیونی بیاراست کاووس شاه بفرمود تا بازگردد به راه
نویسندهٔ نامه را پیش خواند به کرسی زر پیکرش برنشاند
یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ زبان تیز و رخساره چون بادرنگ
نخست آفرین کرد بر کردگار خداوند آرامش و کارزار
خداوند بهرام و کیوان و ماه خداوند نیک و بد و فر و جاه
بفرمان اویست گردان سپهر ازو بازگسترده هرجای مهر
ترا ای جوان تندرستی و بخت همیشه بماناد با تاج و تخت
اگر بر دلت رای من تیره گشت ز خواب جوانی سرت خیره گشت
شنیدی که دشمن به ایران چه کرد چو پیروز شد روزگار نبرد
کنون خیره آزرم دشمن مجوی برین بارگه بر مبر آبروی
منه با جوانی سر اندر فریب گر از چرخ گردان نخواهی نهیب
که من زان فریبنده گفتار او بسی بازگشتم ز پیکار او
ترا گر فریبد نباشد شگفت مرا از خود اندازه باید گرفت
نرفت ایچ با من سخن ز آشتی ز فرمان من روی برگاشتی
همان رستم از گنج آراسته نخواهد شدن سیر از خواسته
ازان مردری تاج شاهنشهی ترا شد سر از جنگ جستن تهی
در بی نیازی به شمشیر جوی به کشور بود شاه را آبروی
چو طوس سپهبد رسد پیش تو بسازد چو باید کم و بیش تو
گروگان که داری به بند گران هم اندر زمان بارکن بر خران
پرستار وز خواسته هرچ هست به زودی مر آن را به درگه فرست
تو شوکین و آویختن را بساز ازین در سخن ها مگردان دراز
چو تو ساز جنگ شبیخون کنی ز خاک سیه رود جیحون کنی
سپهبد سراندر نیارد به خواب بیاید به جنگ تو افراسیاب
و گر مهر داری بران اهرمن نخواهی که خواندت پیمان شکن
سپه طوس رد را ده و بازگرد نه ای مرد پرخاش روز نبرد
تو با خوبرویان برآمیختی به بزم اندر از رزم بگریختی
نهادند بر نامه بر مهر شاه هیون پر برآورد و ببرید راه
چو نامه به نزد سیاووش رسید بران گونه گفتار ناخوب دید
فرستاده را خواند و پرسید چست ازو کرد یکسر سخنها درست
بگفت آنک با پیلتن رفته بود ز طوس و ز کاووس کاشفته بود
سیاوش چو بشنید گفتار اوی ز رستم غمی گشت و برتافت روی
ز کار پدر دل پراندیشه کرد ز ترکان و از روزگار نبرد
همی گفت صد مرد ترک و سوار ز خویشان شاهی چنین نامدار
همه نیک خواه و همه بی گناه اگرشان فرستم به نزدیک شاه
نپرسد نه اندیشد از کارشان همانگه کند زنده بر دارشان
به نزدیک یزدان چه پوزش برم بد آید ز کار پدر بر سرم
ور ایدونک جنگ آورم بی گناه چنان خیره با شاه توران سپاه
جهاندار نپسندد این بد ز من گشایند بر من زبان انجمن
وگر بازگردم به نزدیک شاه به طوس سپهبد سپارم سپاه
ازو نیز هم بر تنم بد رسد چپ و راست بد بینم و پیش بد
نیاید ز سودابه خود جز بدی ندانم چه خواهد رسید ایزدی
دو تن را ز لشکر ز کندآوران چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
بران رازشان خواند نزدیک خویش بپرداخت ایوان و بنشاند پیش
که رازش به هم بود با هر دو تن ازان پس که رستم شد از انجمن
بدیشان چنین گفت کز بخت بد فراوان همی بر تنم بد رسد
بدان مهربانی دل شهریار بسان درختی پر از برگ و بار
چو سودابه او را فریبنده گشت تو گفتی که زهر گزاینده گشت
شبستان او گشت زندان من غمی شد دل و بخت خندان من
چنین رفت بر سر مرا روزگار که با مهر او آتش آورد بار
گزیدم بدان شوربختیم جنگ مگر دور مانم ز چنگ نهنگ
به بلخ اندرون بود چندان سپاه سپهبد چو گرسیوز کینه خواه
نشسته به سغد اندرون شهریار پر از کینه با تیغ زن صدهزار
برفتیم بر سان باد دمان نجستیم در جنگ ایشان زمان
چو کشور سراسر بپرداختند گروگان و آن هدیه ها ساختند
همه موبدان آن نمودند راه که ما بازگردیم زین رزم گاه
پسندش نیامد همی کار من بکوشد به رنج و به آزار من
به خیره همی جنگ فرمایدم بترسم که سوگند بگزایدم
وراگر ز بهر فزونیست جنگ چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ
چه باید همی خیره خون ریختن چنین دل به کین اندر آویختن
همی سر ز یزدان نباید کشید فراوان نکوهش بباید شنید
دو گیتی همی برد خواهد ز من بمانم به کام دل اهرمن
نزادی مرا کاشکی مادرم وگر زاد مرگ آمدی بر سرم
که چندین بلاها بباید کشید ز گیتی همی زهر باید چشید
بدین گونه پیمان که من کرده ام به یزدان و سوگندها خورده ام
اگر سر بگردانم از راستی فراز آید از هر سوی کاستی
پراگنده شد در جهان این سخن که با شاه ترکان فگندیم بن
زبان برگشایند هر کس به بد به هرجای بر من چنان چون سزد
به کین بازگشتن بریدن ز دین کشیدن سر از آسمان و زمین
چنین کی پسندد ز من کردگار کجا بر دهد گردش روزگار
شوم کشوری جویم اندر جهان که نامم ز کاووس ماند نهان
که روشن زمانه بران سان بود که فرمان دادار گیهان بود
سری کش نباشد ز مغز آگهی نه از بتری باز داند بهی
قباد آمد و رفت و گیتی سپرد ورا نیز هم رفته باید شمرد
تو ای نامور زنگه شاوران بیارای تن را به رنج گران
برو تا به درگاه افرسیاب درنگی مباش و منه سر به خواب
گروگان و این خواسته هرچ هست ز دینار و ز تاج و تخت نشست
ببر همچنین جمله تا پیش اوی بگویش که ما را چه آمد به روی
بفرمود بهرام گودرز را که این نامور لشکر و مرز را
سپردم ترا گنج و پیلان کوس بمان تا بیاید سپهدار طوس
بدو ده تو این لشکر و خواسته همه کارها یکسر آراسته
یکایک برو بر شمر هرچ هست ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست
چو بهرام بشنید گفتار اوی دلش گشت پیچان به تیمار اوی
ببارید خون زنگهٔ شاوران بنفرید بر بوم هاماوران
پر از غم نشستند هر دو به هم روانشان ز گفتار او شد دژم
بدو باز گفتند کاین رای نیست ترا بی پدر در جهان جای نیست
یکی نامه بنویس نزدیک شاه دگر باره زو پیلتن را بخواه
اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز مکن خیره اندیشهٔ دل دراز
مگردان به ما بر دژم روزگار چو آمد درخت بزرگی به بار
نپذرفت زان دو خردمند پند دگرگونه بد راز چرخ بلند
چنین داد پاسخ که فرمان شاه برانم که برتر ز خورشید و ماه
ولیکن به فرمان یزدان دلیر نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر
کسی کاو ز فرمان یزدان بتافت سراسیمه شد خویشتن را نیافت
همی دست یازید باید به خون به کین دو کشور بدن رهنمون
وزان پس که داند کزین کارزار کرا برکشد گردش روزگار
ز بهر نوا هم بیازارد او سخنهای گم کرده بازآرد او
همان خشم و پیگار بار آورد سرشک غم اندر کنار آورد
اگر تیره تان شد دل از کار من بپیچید سرتان ز گفتار من
فرستاده خود باشم و رهنمای بمانم برین دشت پرده سرای
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز بپژمرد جان دو گردن فراز
ز بیم جداییش گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند
همی دید چشم بد روزگار که اندر نهان چیست با شهریار
نخواهد بدن نیز دیدار او ازان چشم گریان شد از کار او
چنین گفت زنگه که ما بنده ایم به مهر سپهبد دل آگنده ایم
فدای تو بادا تن و جان ما چنین باد تا مرگ پیمان ما
چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه چنین گفت با زنگه بیدار شاه
که رو شاه توران سپه را بگوی که زین کار ما را چه آمد بروی
ازین آشتی جنگ بهر منست همه نوش تو درد و زهر منست
ز پیمان تو سر نگردد تهی وگر دور مانم ز تخت مهی
جهاندار یزدان پناه منست زمین تخت و گردون کلاه منست
و دیگر که بر خیره ناکرده کار نشایست رفتن بر شهریار
یکی راه بگشای تا بگذرم بجایی که کرد ایزد آبشخورم
یکی کشوری جویم اندر جهان که نامم ز کاووس ماند نهان
ز خوی بد او سخن نشنوم ز پیگار او یک زمان بغنوم
بشد زنگه با نامور صد سوار گروگان ببرد از در شهریار
چو در شهر سالار ترکان رسید خروش آمد و دیده بانش بدید
پذیره شدش نامداری بزرگ کجا نام او بود جنگی طورگ
چو زنگه بیامد به نزدیک شاه سپهدار برخاست از پیشگاه
گرفتش به بر تنگ و بنواختش گرامی بر خویش بنشاختش
چو بنشست با شاه پیغام داد سراسر سخنها بدو کرد یاد
چو بشنید پیچان شد افراسیاب دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب
بفرمود تا جایگه ساختند ورا چون سزا بود بنواختند
چو پیران بیامد تهی کرد جای سخن رفت با نامور کدخدای
ز کاووس وز خام گفتار او ز خوی بد و رای و پیگار او
همی گفت و رخساره کرده دژم ز کار سیاووش دل پر ز غم
فرستادن زنگهٔ شاوران همه یاد کرد از کران تا کران
بپرسید کاین را چه درمان کنیم وزین چاره جستن چه پیمان کنیم
بدو گفت پیران که ای شهریار انوشه بدی تا بود روزگار
تو از ما به هر کار داناتری ببایستها بر تواناتری
گمان و دل و دانش و رای من چنینست اندیشه بر جای من
که هر کس که بر نیکوی در جهان توانا بود آشکار و نهان
ازین شاهزاده نگیرند باز زگنج و ز رنج آنچ آید فراز
من ایدون شنیدم که اندر جهان کسی نیست مانند او از مهان
به بالا و دیدار و آهستگی به فرهنگ و رای و به شایستگی
هنر با خرد نیز بیش از نژاد ز مادر چنو شاهزاده نزاد
بدیدن کنون از شنیدن بهست گرانمایه و شاهزاد و مهست
وگر خود جز اینش نبودی هنر که از خون صد نامور با پدر
برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه همی از تو جوید بدین گونه راه
نه نیکو نماید ز راه خرد کزین کشور آن نامور بگذرد
ترا سرزنش باشد از مهتران سر او همان از تو گردد گران
و دیگر که کاووس شد پیرسر ز تخت آمدش روزگار گذر
سیاوش جوانست و با فرهی بدو ماند آیین و تخت مهی
اگر شاه بیند به رای بلند نویسد یکی نامهٔ سودمند
چنان چون نوازنده فرزند را نوازد جوان خردمند را
یکی جای سازد بدین کشورش بدارد سزاوار اندر خورش
بر آیین دهد دخترش را بدوی بداردش با ناز و با آبروی
مگر کاو بماند به نزدیک شاه کند کشور و بومت آرامگاه
و گر باز گردد سوی شهریار ترا بهتری باشد از روزگار
سپاسی بود نزد شاه زمین بزرگان گیتی کنند آفرین
برآساید از کین دو کشور مگر اگر آردش نزد ما دادگر
ز داد جهان آفرین این سزاست که گردد زمانه بدین جنگ راست
چو سالار گفتار پیران شنید چنان هم همه بودنیها بدید
پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان همی داشت بر نیک و بد بر گمان
چنین داد پاسخ به پیران پیر که هست اینک گفتی همه دلپذیر
ولیکن شنیدم یکی داستان که باشد بدین رای همداستان
که چون بچهٔ شیر نر پروری چو دندان کند تیز کیفر بری
چو با زور و با چنگ برخیزد او به پروردگار اندر آویزد او
بدو گفت پیران کاندر خرد یکی شاه کندآوران بنگرد
کسی کز پدر کژی و خوی بد نگیرد ازو بدخویی کی سزد
نبینی که کاووس دیرینه گشت چو دیرینه گشت او بباید گذشت
سیاوش بگیرد جهان فراخ بسی گنج بی رنج و ایوان و کاخ
دو کشور ترا باشد و تاج و تخت چنین خود که یابد مگر نیک بخت
چو بشنید افراسیاب این سخن یکی رای با دانش افگند بن
دبیر جهان دیده را پیش خواند زبان برگشاد و سخن برفشاند
نخستین که بر خامه بنهاد دست به عنبر سر خامه را کرد مست
جهان آفرین را ستایش گرفت بزرگی و دانش نمایش گرفت
کجا برترست از مکان و زمان بدو کی رسد بندگی را گمان
خداوند جانست و آن خرد خردمند را داد او پرورد
ازو باد بر شاهزاده درود خداوند گوپال و شمشیر و خود
خداوند شرم و خداوند باک ز بیداد و کژی دل و دست پاک
شنیدم پیام از کران تا کران ز بیدار دل زنگهٔ شاوران
غمی شد دلم زانک شاه جهان چنین تیز شد با تو اندر نهان
ولیکن به گیتی بجز تاج و تخت چه جوید خردمند بیدار بخت
ترا این همه ایدر آراستست اگر شهریاری و گر خواستست
همه شهر توران برندت نماز مرا خود به مهر تو باشد نیاز
تو فرزند باشی و من چون پدر پدر پیش فرزند بسته کمر
چنان دان که کاووس بر تو به مهر بران گونه یک روز نگشاد چهر
کجا من گشایم در گنج بست سپارم به تو تاج و تخت نشست
بدارمت بی رنج فرزندوار به گیتی تو مانی زمن یادگار
چو از کشورم بگذری در جهان نکوهش کنندم کهان و مهان
وزین روی دشوار یابی گذر مگر ایزدی باشد آیین و فر
بدین راه پیدا نبینی زمین گذر کرد باید به دریای چین
ازین کرد یزدان ترا بی نیاز هم ایدر بباش و به خوبی بناز
سپاه و در گنج و شهر آن تست به رفتن بهانه نبایدت جست
چو رای آیدت آشتی با پدر سپارم ترا تاج و زرین کمر
که ز ایدر به ایران شوی با سپاه ببندم به دلسوزگی با تو راه
نماند ترا با پدر جنگ دیر کهن شد سرش گردد از جنگ سیر
گر آتش ببیند پی شصت و پنج رسد آتش از باد پیری به رنج
ترا باشد ایران و گنج و سپاه ز کشور به کشور رساند کلاه
پذیرفتم از پاک یزدان که من بکوشم به خوبی به جان و به تن
نفرمایم و خود نسازم به بد به اندیشه دل را نیازم به بد
چو نامه به مهر اندر آورد شاه بفرمود تا زنگهٔ نیک خواه
به زودی به رفتن ببندد کمر یکی خلعت آراست با سیم و زر
یکی اسپ بر سر ستام گران بیامد دمان زنگهٔ شاوران
چو نزدیک تخت سیاوش رسید بگفت آنچ پرسید و بشنید و دید
سیاوش به یک روی زان شاد شد به دیگر پر از درد و فریاد شد
که دشمن همی دوست بایست کرد ز آتش کجا بردمد باد سرد
یکی نامه بنوشت نزد پدر همه یاد کرد آنچ بد در به در
که من با جوانی خرد یافتم بهر نیک و بد نیز بشتافتم
از آن زن یکی مغز شاه جهان دل من برافروخت اندر نهان
شبستان او درد من شد نخست ز خون دلم رخ ببایست شست
ببایست بر کوه آتش گذشت مرا زار بگریست آهو به دشت
ازان ننگ و خواری به جنگ آمدم خرامان به چنگ نهنگ آمدم
دو کشور بدین آشتی شاد گشت دل شاه چون تیغ پولاد گشت
نیاید همی هیچ کارش پسند گشادن همان و همان بود بند
چو چشمش ز دیدار من گشت سیر بر سیر دیده نباشند دیر
ز شادی مبادا دل او رها شدم من ز غم در دم اژدها
ندانم کزین کار بر من سپهر چه دارد به راز اندر از کین و مهر
ازان پس بفرمود بهرام را که اندر جهان تازه کن کام را
سپردم ترا تاج و پرده سرای همان گنج آگنده و تخت و جای
درفش و سواران و پیلان کوس چو ایدر بیاید سپهدار طوس
چنین هم پذیرفته او را سپار تو بیدار دل باش و به روزگار
ز دیده ببارید خوناب زرد لب رادمردان پر از باد سرد
ز لشکر گزین کرد سیصد سوار همه گرد و شایستهٔ کارزار
صد اسپ گزیده به زرین ستام پرستار و زرین کمر صد غلام
بفرمود تا پیش او آورند سلیح و ستام و کمر بشمرند
درم نیز چندان که بودش به کار ز دینار وز گوهر شاهوار
ازان پس گرانمایگان را بخواند سخنهای بایسته چندی براند
چنین گفت کز نزد افراسیاب گذشتست پیران بدین روی آب
یکی راز پیغام دارد به من که ایمن به دویست از انجمن
همی سازم اکنون پذیره شدن شما را هم ایدر بباید بدن
همه سوی بهرام دارید روی مپیچد دل را ز گفتار اوی
همی بوسه دادند گردان زمین بران خوب سالار باآفرین
چو خورشید تابنده بنمود پشت هوا شد سیاه و زمین شد درشت
سیاووش لشکر به جیحون کشید به مژگان همی از جگر خون کشید
چو آمد به ترمذ درون بام و کوی بسان بهاران پر از رنگ و بوی
چنان بد همه شهرها تا به چاچ تو گفتی عروسیست باطوق و تاج
به هر منزلی ساخته خوردنی خورشهای زیبا و گستردنی
چنین تا به قچقار باشی براند فرود آمد آنجا و چندی بماند
چو آگاهی آمد پذیره شدند همه سرکشان با تبیره شدند
ز خویشان گزین کرد پیران هزار پذیره شدن را برآراست کار
بیاراسته چار پیل سپید سپه را همه داد یکسر نوید
یکی برنهاده ز پیروزه تخت درفشنده مهدی بسان درخت
سرش ماه زرین و بومش بنفش به زر بافته پرنیایی درفش
ابا تخت زرین سه پیل دگر صد از ماه رویان زرین کمر
سپاهی بران سان که گفتی سپهر بیاراست روی زمین را به مهر
صد اسپ گرانمایه با زین زر به دیبا بیاراسته سر به سر
سیاووش بشنید کامد سپاه پذیره شدن را بیاراست شاه
درفش سپهدار پیران بدید خروشیدن پیل و اسپان شنید
بشد تیز و بگرفتش اندر کنار بپرسیدش از نامور شهریار
بدو گفت کای پهلوان سپاه چرا رنجه کردی روان را به راه
همه بردل اندیشه این بد نخست که بیند دو چشمم ترا تندرست
ببوسید پیران سر و پای او همان خوب چهر دلارای او
چنین گفت کای شهریار جوان مراگر بخواب این نمودی روان
ستایش کنم پیش یزدان نخست چو دیدم ترا روشن و تندرست
ترا چون پدر باشد افراسیاب همه بنده باشیم زین روی آب
ز پیوستگان هست بیش از هزار پرستندگانند با گوشوار
تو بی کام دل هیچ دم بر مزن ترا بنده باشد همی مرد و زن
مراگر پذیری تو با پیر سر ز بهر پرستش ببندم کمر
برفتند هر دو به شادی به هم سخن یاد کردند بر بیش و کم
همه ره ز آوای چنگ و رباب همی خفته را سر برآمد ز خواب
همی خاک مشکین شد از مشک و زر همی اسپ تازی برآورد پر
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
که یاد آمدش بوم زابلستان بیاراسته تا به کابلستان
همان شهر ایرانش آمد به یاد همی برکشید از جگر سرد باد
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت
ز پیران بپیچید و پوشید روی سپهبد بدید آن غم و درد اوی
بدانست کاو را چه آمد بیاد غمی گشت و دندان به لب بر نهاد
به قچقار باشی فرود آمدند نشستند و یکبار دم بر زدند
نگه کرد پیران به دیدار او نشست و بر و یال و گفتار او
بدو در دو چشمش همی خیره ماند همی هر زمان نام یزدان بخواند
بدو گفت کای نامور شهریار ز شاهان گیتی توی یادگار
سه چیزست بر تو که اندر جهان کسی را نباشد ز تخم مهان
یکی آنک از تخمهٔ کیقباد همی از تو گیرند گویی نژاد
و دیگر زبانی بدین راستی به گفتار نیکو بیاراستی
سه دیگر که گویی که از چهر تو ببارد همی بر زمین مهر تو
چنین داد پاسخ سیاووش بدوی که ای پیر پاکیزه و راست گوی
خنیده به گیتی به مهر و وفا ز آهرمنی دور و دور از جفا
گر ایدونک با من تو پیمان کنی شناسم که پیان من مشکنی
گر از بودن ایدر مرا نیکویست برین کردهٔ خود نباید گریست
و گر نیست فرمای تا بگذرم نمایی ره کشوری دیگرم
بدو گفت پیران که مندیش زین چو اندر گذشتی ز ایران زمین
مگردان دل از مهر افراسیاب مکن هیچ گونه برفتن شتاب
پراگنده نامش به گیتی بدیست ولیکن جز اینست مرد ایزدیست
خرد دارد و رای و هوش بلند به خیره نیاید به راه گزند
مرا نیز خویشیست با او به خون همش پهلوانم همش رهنمون
همانا برین بوم و بر صد هزار به فرمان من بیش باشد سوار
همم بوم و بر هست و هم گوسفند هم اسپ و سلیح و کمان و کمند
مرا بی نیازیست از هر کسی نهفته جزین نیز هستم بسی
فدای تو بادا همه هرچ هست گر ایدونک سازی به شادی نشست
پذیرفتم از پاک یزدان ترا به رای و دل هوشمندان ترا
که بر تو نیاید ز بدها گزند نداند کسی راز چرخ بلند
مگر کز تو آشوب خیزد به شهر بیامیزی از دور تریاک و زهر
سیاووش بدان گفتها رام شد برافروخت و اندر خور جام شد
بخوردن نشستند یک با دگر سیاوش پسر گشت و پیران پدر
برفتند با خنده و شادمان به ره بر نجستند جایی زمان
چنین تا رسیدند در شهر گنگ کزان بود خرم سرای درنگ
پیاده به کوی آمد افراسیاب از ایوان میان بسته و پر شتاب
سیاوش چو او را پیاده بدید فرود آمد از اسپ و پیشش دوید
گرفتند مر یکدگر را به بر بسی بوس دادند بر چشم و سر
ازان پس چنین گفت افراسیاب که گردان جهان اندر آمد به خواب
ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ به آبشخور آیند میش و پلنگ
برآشفت گیتی ز تور دلیر کنون روی گیتی شد از جنگ سیر
دو کشور سراسر پر از شور بود جهان را دل از آشتی کور بود
به تو رام گردد زمانه کنون برآساید از جنگ وز جوش خون
کنون شهر توران ترا بنده اند همه دل به مهر تو آگنده اند
مرا چیز با جان همی پیش تست سپهبد به جان و به تن خویش تست
سیاوش برو آفرین کرد سخت که از گوهر تو مگر داد بخت
سپاس از خدای جهان آفرین کزویست آرام و پرخاش و کین
سپهدار دست سیاوش به دست بیامد به تخت مهی بر نشست
به روی سیاوش نگه کرد و گفت که این را به گیتی کسی نیست جفت
نه زین گونه مردم بود در جهان چنین روی و بالا و فر و مهان
ازان پس به پیران چنین گفت رد که کاووس تندست و اندک خرد
که بشکیبد از روی چونین پسر چنین برز بالا و چندین هنر
مرا دیده از خوب دیدار او بماندست دل خیره از کار او
که فرزند باشد کسی را چنین دو دیده بگرداند اندر زمین
از ایوانها پس یکی برگزید همه کاخ زربفتها گسترید
یکی تخت زرین نهادند پیش همه پایها چون سر گاومیش
به دیبای چینی بیاراستند فراوان پرستندگان خواستند
بفرمود پس تا رود سوی کاخ بباشد به کام و نشیند فراخ
سیاوش چو در پیش ایوان رسید سر طاق ایوان به کیوان رسید
بیامد بران تخت زر بر نشست هشیوار جان اندر اندیشه بست
چو خوان سپهبد بیاراستند کس آمد سیاووش را خواستند
ز هر گونه ای رفت بر خوان سخن همه شادمانی فگندند بن
چو از خوان سالار برخاستند نشستنگه می بیاراستند
برفتند با رود و رامشگران بباده نشستند یکسر سران
بدو داد جان و دل افراسیاب همی بی سیاوش نیامدش خواب
همی خورد می تا جهان تیره شد سرمیگساران ز می خیره شد
سیاوش به ایوان خرامید شاد به مستی ز ایران نیامدش یاد
بدان شب هم اندر بفرمود شاه بدان کس که بودند بر بزمگاه
چنین گفت با شیده افراسیاب که چون سر برآرد سیاوش ز خواب
تو با پهلوانان و خویشان من کسی کاو بود مهتر انجمن
به شبگیر با هدیه و با غلام گرانمایه اسپان زرین ستام
ز لشکر همی هر کسی با نثار ز دینار وز گوهر شاهوار
ازین گونه پیش سیاوش روند هشیوار و بیدار و خامش روند
فراوان سپهبد فرستاد چیز بدین گونه یک هفته بگذشت نیز
شبی با سیاوش چنین گفت شاه که فردا بسازیم هر دو پگاه
که با گوی و چوگان به میدان شویم زمانی بتازیم و خندان شویم
ز هر کس شنیدم که چوگان تو نبینند گردان به میدان تو
تو فرزند مایی و زیبای گاه تو تاج کیانی و پشت سپاه
بدو گفت شاها انوشه بدی روان را به دیدار توشه بدی
همی از تو جویند شاهان هنر که یابد به هرکار بر تو گذر
مرا روز روشن به دیدار تست همی از تو خواهم بد و نیک جست
به شبگیر گردان به میدان شدند گرازان و تازان و خندان شدند
چنین گفت پس شاه توران بدوی که یاران گزینیم در زخم گوی
تو باشی بدان روی و زین روی من بدو نیم هم زین نشان انجمن
سیاوش بدو گفت کای شهریار کجا باشدم دست و چوگان به کار
برابر نیارم زدن با تو گوی به میدان هم آورد دیگر بجوی
چو هستم سزاوار یار توام برین پهن میدان سوار توام
سپهبد ز گفتار او شاد شد سخن گفتن هر کسی باد شد
به جان و سر شاه کاووس گفت که با من تو باشی هم آورد و جفت
هنر کن به پیش سواران پدید بدان تا نگویند کاو بد گزید
کنند آفرین بر تو مردان من شگفته شود روی خندان من
سیاوش بدو گفت فرمان تراست سواران و میدان و چوگان تراست
سپهبد گزین کرد کلباد را چو گرسیوز و جهن و پولاد را
چو پیران و نستیهن جنگجوی چو هومان که بردارد از آب گوی
به نزد سیاووش فرستاد یار چو رویین و چون شیدهٔ نامدار
دگر اندریمان سوار دلیر چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر
سیاوش چنین گفت کای نامجوی ازیشان که یارد شدن پیش گوی
همه یار شاهند و تنها منم نگهبان چوگان یکتا منم
گر ایدونک فرمان دهد شهریار بیارم به میدان ز ایران سوار
مرا یار باشند بر زخم گوی بران سان که آیین بود بر دو روی
سپهبد چو بشنید زو داستان بران داستان گشت هم داستان
سیاوش از ایرانیان هفت مرد گزین کرد شایستهٔ کارکرد
خروش تبیره ز میدان بخاست همی خاک با آسمان گشت راست
از آوای سنج و دم کره نای تو گفتی بجنبید میدان ز جای
سیاووش برانگیخت اسپ نبرد چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد
بزد هم چنان چون به میدان رسید بران سان که از چشم شد ناپدید
بفرمود پس شهریار بلند که گویی به نزد سیاوش برند
سیاوش بران گوی بر داد بوس برآمد خروشیدن نای و کوس
سیاوش به اسپی دگر برنشست بیانداخت آن گوی خسرو به دست
ازان پس به چوگان برو کار کرد چنان شد که با ماه دیدار کرد
ز چوگان او گوی شد ناپدید تو گفتی سپهرش همی برکشید
ازان گوی خندان شد افراسیاب سر نامداران برآمد ز خواب
به آواز گفتند هرگز سوار ندیدیم بر زین چنین نامدار
ز میدان به یکسو نهادند گاه بیامد نشست از برگاه شاه
سیاووش بنشست با او به تخت به دیدار او شاد شد شاه سخت
به لشگر چنین گفت پس نامجوی که میدان شما را و چوگان و گوی
همی ساختند آن دو لشکر نبرد برآمد همی تا به خورشید گرد
چو ترکان به تندی بیاراستند همی بردن گوی را خواستند
ربودند ایرانیان گوی پیش بماندند ترکان ز کردار خویش
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان سخن گفت بر پهلوانی زبان
که میدان بازیست گر کارزار برین گردش و بخشش روزگار
چو میدان سرآید بتابید روی بدیشان سپارید یک بار گوی
سواران عنانها کشیدند نرم نکردند زان پس کسی اسپ گرم
یکی گوی ترکان بینداختند به کردار آتش همی تاختند
سپهبد چو آواز ترکان شنود بدانست کان پهلوانی چه بود
چنین گفت پس شاه توران سپاه که گفتست با من یکی نیک خواه
که او را ز گیتی کسی نیست جفت به تیر و کمان چون گشاید دو سفت
سیاوش چو گفتار مهتر شنید ز قربان کمان کی برکشید
سپهبد کمان خواست تا بنگرد یکی برگراید که فرمان برد
کمان را نگه کرد و خیره بماند بسی آفرین کیانی بخواند
به گرسیوز تیغ زن داد مه که خانه بمال و در آور به زه
بکوشید تا بر زه آرد کمان نیامد برو خیره شد بدگمان
ازو شاه بستد به زانو نشست بمالید خانه کمان را به دست
به زه کرد و خندان چنین گفت شاه که اینت کمانی چو باید به راه
مرا نیز گاه جوانی کمان چنین بود و اکنون دگر شد زمان
به توران و ایران کس این را به چنگ نیارد گرفتن به هنگام جنگ
بر و یال و کتف سیاوش جزین نخواهد کمان نیز بر دشت کین
نشانی نهادند بر اسپریس سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس
نشست از بر بادپایی چو دیو برافشارد ران و برآمد غریو
یکی تیر زد بر میان نشان نهاده بدو چشم گردنکشان
خدنگی دگر باره با چارپر بینداخت از باد و بگشاد پر
نشانه دوباره به یک تاختن مغربل بکرد اندر انداختن
عنان را بپیچید بر دست راست بزد بار دیگر بران سو که خواست
کمان را به زه بر بباز و فگند بیامد بر شهریار بلند
فرود آمد و شاه برپای خاست برو آفرین ز آفریننده خواست
وزان جایگه سوی کاخ بلند برفتند شادان دل و ارجمند
نشستند خوان و می آراستند کسی کاو سزا بود بنشاستند
میی چند خوردند و گشتند شاد به نام سیاووش کردند یاد
بخوان بر یکی خلعت آراست شاه از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه
همان دست زر جامهٔ نابرید که اندر جهان پیش ازان کس ندید
ز دینار وز بدرهای درم ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم
پرستار بسیار و چندی غلام یکی پر ز یاقوت رخشنده جام
بفرمود تا خواسته بشمرند همه سوی کاخ سیاوش برند
ز هر کش به توران زمین خویش بود ورا مهربانی برو بیش بود
به خویشان چنین گفت کاو را همه شما خیل باشید هم چون رمه
بدان شاهزاده چنین گفت شاه که یک روز با من به نخچیرگاه
گر آیی که دل شاد و خرم کنیم روان را به نخچیر بی غم کنیم
بدو گفت هرگه که رای آیدت بران سو که دل رهنمای آیدت
برفتند روزی به نخچیرگاه همی رفت با یوز و با باز شاه
سپاهی ز هرگونه با او برفت از ایران و توران بنخچیر تفت
سیاوش به دشت اندرون گور دید چو باد از میان سپه بردمید
سبک شد عنان و گران شد رکیب همی تاخت اندر فراز و نشیب
یکی را به شمشیر زد بدو نیم دو دستش ترازو بد و گور سیم
به یک جو ز دیگر گرانتر نبود نظاره شد آن لشکر شاه زود
بگفتند یکسر همه انجمن که اینت سرافراز و شمشیرزن
به آواز گفتند یک با دگر که ما را بد آمد ز ایران به سر
سر سروران اندر آمد به تنگ سزد گر بسازیم با شاه جنگ
سیاوش هیمدون به نخچیر بور همی تاخت و افگند در دشت گور
به غار و به کوه و به هامون بتاخت بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت
به هر جایگه بر یکی توده کرد سپه را ز نخچیر آسوده کرد
وزان جایگه سوی ایوان شاه همه شاد دل برگرفتند راه
سپهبد چه شادان چه بودی دژم بجز با سیاوش نبودی به هم
ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود به کس راز نگشاد و شادان نبود
مگر با سیاوش بدی روز و شب ازو برگشادی به خنده دو لب
برین گونه یک سال بگذاشتند غم و شادمانی بهم داشتند
سیاوش یکی روز و پیران بهم نشستند و گفتند هر بیش و کم
بدو گفت پیران کزین بوم و بر چنانی که باشد کسی برگذر
بدین مهربانی که بر تست شاه به نام تو خسپد به آرامگاه
چنان دان که خرم بهارش توی نگارش تویی غمگسارش تویی
بزرگی و فرزند کاووس شاه سر از بس هنرها رسیده به ماه
پدر پیر سر شد تو برنا دلی نگر سر ز تاج کیی نگسلی
به ایران و توران توی شهریار ز شاهان یکی پرهنر یادگار
بنه دل برین بوم و جایی بساز چنان چون بود درخور کام و ناز
نبینمت پیوستهٔ خون کسی کجا داردی مهر بر تو بسی
برادر نداری نه خواهر نه زن چو شاخ گلی بر کنار چمن
یکی زن نگه کن سزاوار خویش از ایران منه درد و تیمار پیش
پس از مرگ کاووس ایران تراست همان تاج و تخت دلیران تراست
پس پردهٔ شهریار جهان سه ماهست با زیور اندر نهان
اگر ماه را دیده بودی سیاه از ایشان نه برداشتی چشم ماه
سه اندر شبستان گرسیوزاند که از مام وز باب با پروزاند
نبیره فریدون و فرزند شاه که هم جاه دارند و هم تاج و گاه
ولیکن ترا آن سزاوارتر که از دامن شاه جویی گهر
پس پردهٔ من چهارند خرد چو باید ترا بنده باید شمرد
ازیشان جریرست مهتر بسال که از خوبرویان ندارد همال
یکی دختری هستی آراسته چو ماه درخشنده با خواسته
نخواهد کسی را که آن رای نیست بجز چهر شاهش دلارای نیست
ز خوبان جریرست انباز تو بود روز رخشنده دمساز تو
اگر رای باشد ترا بنده ایست به پیش تو اندر پرستنده ایست
سیاوش بدو گفت دارم سپاس مرا خود ز فرزند برتر شناس
گر او باشدم نازش جان و تن نخواهم جزو کس ازین انجمن
سپاسی نهی زین همی بر سرم که تا زنده ام حق آن نسپرم
پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی سوی خانهٔ خویش بنهاد روی
چو پیران ز پیش سیاوش برفت به نزدیک گلشهر تازید تفت
بدو گفت کار جریره بساز به فر سیاووش خسرو به ناز
چگونه نباشیم امروز شاد که داماد باشد نبیره قباد
بیورد گلشهر دخترش را نهاد از بر تارک افسرش را
به دیبا و دینار و در و درم به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم
بیاراست او را چو خرم بهار فرستاد در شب بر شهریار
مراو را بپیوست با شاه نو نشاند از بر گاه چون ماه نو
ندانست کس گنج او را شمار ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار
سیاوش چو روی جریره بدید خوش آمدش خندید و شادی گزید
همی بود با او شب و روز شاد نیامد ز کاووس و دستانش یاد
برین نیز چندی بگردید چرخ سیاووش را بد ز نیکیش به رخ
ورا هر زمان پیش افراسیاب فرونتر بدی حشمت و جاه و آب
یکی روز پیران به به روزگار سیاووش را گفت کای نامدار
تو دانی که سالار توران سپاه ز اوج فلک برفرازد کلاه
شب و روز روشن روانش توی دل و هوش و توش و توانش توی
چو با او تو پیوستهٔ خون شوی ازین پایه هر دم به افزون شوی
بباشد امیدش به تو استوار که خواهی بدن پیش او پایدار
اگر چند فرزند من خویش تست مرا غم ز بهر کم و بیش تست
فرنگیس مهتر ز خوبان اوی نبینی به گیتی چنان موی و روی
به بالا ز سرو سهی برترست ز مشک سیه بر سرش افسرست
هنرها و دانش ز اندازه بیش خرد را پرستار دارد به پیش
از افراسیاب ار بخواهی رواست چنو بت به کشمیر و کابل کجاست
شود شاه پرمایه پیوند تو درفشان شود فر و اورند تو
چو فرمان دهی من بگویم بدوی بجویم بدین نزد او آبروی
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت که فرمان یزدان نشاید نهفت
اگر آسمانی چنین است رای مرا با سپهر روان نیست پای
اگر من به ایران نخواهم رسید نخواهم همی روی کاووس دید
چو دستان که پروردگار منست تهمتن که روشن بهار منست
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران جزین نامدران کنداوران
چو از روی ایشان بباید برید به توران همی جای باید گزید
پدر باش و این کدخدایی بساز مگو این سخن با زمین جز به راز
اگر بخت باشد مرا نیکخواه همانا دهد ره به پیوند شاه
همی گفت و مژگان پر از آب کرد همی برزد اندر میان باد سرد
بدو گفت پیران که با روزگار نسازد خرد یافته کارزار
نیابی گذر تو ز گردان سپهر کزویست آرام و پرخاش و مهر
به ایران اگر دوستان داشتی به یزدان سپردی و بگذاشتی
نشست و نشانت کنون ایدرست سر تخت ایران به دست اندرست
بگفت این و برخاست از پیش او چو آگاه گشت از کم و بیش او
به شادی بشد تا بدرگاه شاه فرود آمد و برگشادند راه
همی بود بر پیش او یک زمان بدو گفت سالار نیکوگمان
که چندین چه باشی به پیشم به پای چه خواهی به گیتی چه آیدت رای
سپاه و در گنج من پیش تست مرا سودمندی کم و بیش تست
کسی کاو به زندان و بند منست گشادنش درد و گزند منست
ز خشم و ز بند من آزاد گشت ز بهر تو پیگار من باد گشت
ز بسیار و اندک چه باید بخواه ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه
خردمند پاسخ چنین داد باز که از تو مبادا جهان بی نیاز
مرا خواسته هست و گنج و سپاه به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه
ز بهر سیاوش پیامی دراز رسانم به گوش سپهبد به راز
مرا گفت با شاه ترکان بگوی که من شاد دل گشتم و نامجوی
بپروردیم چون پدر در کنار همه شادی آورد بخت تو بار
کنون همچنین کدخدایی بساز به نیک و بد از تو نیم بی نیاز
پس پردهٔ تو یکی دخترست که ایوان و تخت مرا درخورست
فرنگیس خواند همی مادرش شود شاد اگر باشم اندر خورش
پراندیشه شد جان افراسیاب چنین گفت با دیده کرده پرآب
که من گفته ام پیش ازین داستان نبودی بران گفته همداستان
چنین گفت با من یکی هوشمند که رایش خرد بود و دانش بلند
که ای دایهٔ بچهٔ شیرنر چه رنجی که جان هم نیاری به بر
و دیگر که از پیش کندآوران ز کار ستاره شمر بخردان
شمار ستاره به پیش پدر همی راندندی همه دربدر
کزین دو نژاده یکی شهریار بیاید بگیرد جهان در کنار
به توران نماند برو بوم و رست کلاه من اندازد از کین نخست
کنون باورم شد که او این بگفت که گردون گردان چه دارد نهفت
چرا کشت باید درختی به دست که بارش بود زهر و برگش کبست
ز کاووس وز تخم افراسیاب چو آتش بود تیز یا موج آب
ندانم به توران گراید به مهر وگر سوی ایران کند پاک چهر
چرا بر گمان زهر باید چشید دم مار خیره نباید گزید
بدو گفت پیران که ای شهریار دلت را بدین کار غمگین مدار
کسی کز نژاد سیاوش بود خردمند و بیدار و خامش بود
بگفت ستاره شمر مگرو ایچ خردگیر و کار سیاوش بسیچ
کزین دو نژاده یکی نامور برآرد به خورشید تابنده سر
بایران و توران بود شهریار دو کشور برآساید از کارزار
وگر زین نشان راز دارد سپهر بیفزایدش هم باندیشه مهر
بخواهد بدن بی گمان بودنی نکاهد به پرهیز افزودنی
نگه کن که این کار فرخ بود ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود
ز تخم فریدون وز کیقباد فروزنده تر زین نباشد نژاد
به پیران چنین گفت پس شهریار که رای تو بر بد نیاید به کار
به فرمان و رای تو کردم سخن برو هرچ باید به خوبی بکن
دو تا گشت پیران و بردش نماز بسی آفرین کرد و برگشت باز
به نزد سیاوش خرامید زود برو بر شمرد آن کجا رفته بود
نشستند شادان دل آن شب بهم به باده بشستند جان را ز غم
چو خورشید از چرخ گردنده سر برآورد برسان زرین سپر
سپهدار پیران میان را ببست یکی بارهٔ تیزرو برنشست
به کاخ سیاووش بنهاد روی بسی آفرین خواند بر فر اوی
بدو گفت کامروز برساز کار به مهمانی دختر شهریار
چو فرمان دهی من سزاوار او میان را ببندم پی کار او
سیاووش را دل پر آزرم بود ز پیران رخانش پر از شرم بود
بدو گفت رو هرچ باید بساز تو دانی که از تو مرا نیست راز
چو بشنید پیران سوی خانه رفت دل و جان ببست اندر آن کار تفت
در خانهٔ جامهٔ نابرید به گلشهر بسپرد پیران کلید
کجا بود کدبانوی پهلوان ستوده زنی بود روشن روان
به گنج اندرون آنچ بد نامدار گزیده ز زربفت چینی هزار
زبرجد طبقها و پیروزه جام پر از نافهٔ مشک و پر عود خام
دو افسر پر از گوهر شاهوار دو یاره یکی طوق و دو گوشوار
ز گستردنیها شتروار شست ز زربفت پوشیدینها سه دست
همه پیکرش سرخ کرده به زر برو بافته چند گونه گهر
ز سیمین و زرین شتربار سی طبقها و از جامهٔ پارسی
یکی تخت زرین و کرسی چهار سه نعلین زرین زبرجد نگار
پرستنده سیصد به زرین کلاه ز خویشان نزدیک صد نیک خواه
پرستار با جام زرین دو شست گرفته ازان جام هر یک به دست
همان صد طبق مشک و صد زعفران سپردند یکسر به فرمانبران
به زرین عماری و دیبا و جلیل برفتند با خواسته خیل خیل
بیورد بانو ز بهر نثار ز دینار با خویشتن سی هزار
به نزد فرنگیس بردند چیز روانشان پر از آفرین بود نیز
وزان روی پیران و افراسیاب ز بهر سیاوش همه پرشتاب
به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت نیمد سر یک تن اندر نهفت
زمین باغ گشت از کران تا کران ز شادی و آوای رامشگران
به پیوستگی بر گوا ساختند چو زین عهد و پیمان بپرداختند
پیامی فرستاد پیران چو دود به گلشهر گفتا فرنگیس زود
هم امشب به کاخ سیاوش رود خردمند و بیدار و خامش رود
چو بانوی بشنید پیغام اوی به سوی فرنگیس بنهاد روی
زمین را ببوسید گلشهر و گفت که خورشید را گشت ناهید جفت
هم امشب بباید شدن نزد شاه بیاراستن گاه او را به ماه
بیامد فرنگیس چون ماه نو به نزدیک آن تاجور شاه نو
بدین کار بگذشت یک هفته نیز سپهبد بیاراست بسیار چیز
از اسپان تازی و از گوسفند همان جوشن و خود و تیغ و کمند
ز دینار و از بدرهای درم ز پوشیدنیها و از بیش و کم
وزین مرز تا پیش دریای چین همی نام بردند شهر و زمین
به فرسنگ صد بود بالای او نشایست پیمود پهنای او
نوشتند منشور بر پرنیان همه پادشاهی به رسم کیان
به خان سیاوش فرستاد شاه یکی تخت زرین و زرین کلاه
ازان پس بیاراست میدان سور هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور
می و خوان و خوالیگران یافتی بخوردی و هرچند برتافتی
ببردی و رفتی سوی خان خویش بدی شاد یک هفته مهمان خویش
در بسته زندانها برگشاد ازو شادمان بخت و او نیز شاد
به هشتم سیاووش بیامد به گاه اباگرد پیران به نزدیک شاه
گرفتند هر دو برو آفرین که ای مهتر و شهریار زمین
همیشه ترا جاودان باد روز به شادی و بدخواه را پشت کوز
وزان جایگه بازگشتند شاد بسی از جهاندار کردند یاد
چنین نیز یک سال گردان سپهر همی گشت بیدار بر داد و مهر
فرستاده آمد ز نزدیک شاه به نزد سیاوش یکی نیک خواه
که پرسد همی شاه را شهریار همی گوید ای مهتر نامدار
بود کت ز من دل بگیرد همی وزین برنشستن گزیرد همی
از ایدر ترا داده ام تا به چین یکی گرد برگرد و بنگر زمین
به شهری که آرام و رای آیدت همان آرزوها بجای آیدت
به شادی بباش و به نیکی بمان ز خوبی مپرداز دل یک زمان
سیاوش ز گفتار او گشت شاد بزد نای و کوس و بنه برنهاد
سلیح و سپاه و نگین و کلاه ببردند زین گونه با او به راه
فراوان عماری بیاراستند پس پرده خوبان بپیراستند
فرنگیس را در عماری نشاند بنه برنهاد و سپه را براند
ازو بازنگسست پیران گرد بنه برنهاد و سپه را ببرد
به شادی برفتند سوی ختن همه نامداران شدند انجمن
که سالار پیران ازان شهر بود که از بدگمانیش بی بهر بود
همی بود یکماه مهمان او بران سر چنین بود پیمان او
ز خوردن نیاسود یک روز شاه گهی رود و می گاه نخچیرگاه
سر ماه برخاست آوای کوس برانگه که خیزد خروش خروس
بیامد سوی پادشاهی خویش سپاه از پس پشت و پیران ز پیش
بران مرز و بوم اندر آگه شدند بزرگان به راه شهنشه شدند
به شادی دل از جای برخاستند جهانی به آیین بیاراستند
ازان پادشاهی خروشی بخاست تو گفتی زمین گشت با چرخ راست
ز بس رامش و نالهٔ کرنای تو گفتی بجنبد همی دل ز جای
بجایی رسیدند کاباد بود یکی خوب فرخنده بنیاد بود
به یک روی دریا و یک روی کوه برو بر ز نخچیر گشته گروه
درختان بسیار و آب روان همی شد دل سالخورده جوان
سیاوش به پیران سخن برگشاد که اینت بر و بوم فرخ نهاد
بسازم من ایدر یکی خوب جای که باشد به شادی مرا رهنمای
برآرم یکی شارستان فراخ فراوان کنم اندرو باغ و کاخ
نشستن گهی برفرازم به ماه چنان چون بود در خور تاج و گاه
بدو گفت پیران که ای خوب رای بران رو که اندیشه آرد بجای
چو فرمان دهد من بران سان که خواست برآرم یکی جای تا ماه راست
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج زمان و زمین از تو دارم سپنج
یکی شارستان سازم ایدر فراخ فراوان بدو اندر ایوان و کاخ
سیاوش بدو گفت کای بختیار درخت بزرگی تو آری به بار
مرا گنج و خوبی همه زان تست به هر جای رنج تو بینم نخست
یکی شهر سازم بدین جای من که خیره بماند دل انجمن
ازان بوم خرم چو گشتند باز سیاوش همی بود با دل به راز
از اخترشناسان بپرسید شاه که گر سازم ایدر یکی جایگاه
ازو فر و بختم به سامان بود وگرکار با جنگ سازان بود
بگفتند یکسر به شاه گزین که بس نیست فرخنده بنیاد این
از اخترشناسان برآورد خشم دلش گشت پردرد و پرآب چشم
کجا گفته بودند با او ز پیش که چون بگذرد چرخ بر کار خویش
سرانجام چون گرددت روزگار به زشتی شود بخت آموزگار
عنان تگاور همی داشت نرم همی ریخت از دیدگان آب گرم
بدو گفت پیران که ای شهریار چه بودت که گشتی چنین سوگوار
چنین داد پاسخ که چرخ بلند دلم کرد پردرد و جانم نژند
که هر چند گرد آورم خواسته هم از گنج و هم تاج آراسته
به فرجام یکسر به دشمن رسد بدی بد بود مرگ بر تن رسد
کجا آن حکیمان و دانندگان همان رنج بردار خوانندگان
کجا آن سر تاج شاهنشهان کجا آن دلاور گرامی مهان
کجا آن بتان پر از ناز و شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم
کجا آنک بر کوه بودش کنام رمیده ز آرام وز کام و نام
چو گیتی تهی ماند از راستان تو ایدر ببودن مزن داستان
ز خاکیم و باید شدن زیر خاک همه جای ترسست و تیمار و باک
تو رفتی و گیتی بماند دراز کسی آشکارا نداند ز راز
جهان سر به سر عبرت و حکمت ست چرا زو همه بهر من غفلت ست
چو شد سال برشست و شش چاره جوی ز بیشی و از رنج برتاب روی
تو چنگ فزونی زدی بر جهان گذشتند بر تو بسی همرهان
چو زان نامداران جهان شد تهی تو تاج فزونی چرا برنهی
نباشی بدین گفته همداستان یکی شو بخوان نامهٔ باستان
کزیشان جهان یکسر آباد بود بدانگه که اندر جهان داد بود
ز من بشنو از گنگ دژ داستان بدین داستان باش همداستان
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست بدان سان زمینی دلارای نیست
که آن را سیاوش برآورده بود بسی اندرو رنجها برده بود
به یک ماه زان روی دریای چین که بی نام بود آن زمان و زمین
بیابان بیاید چو دریا گذشت ببینی یکی پهن بی آب دشت
کزین بگذری بینی آباد شهر کزان شهرها بر توان داشت بهر
ازان پس یکی کوه بینی بلند که بالای او برتر از چون و چند
مرین کوه را گنگ دژ در میان بدان کت ز دانش نیاید زیان
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه ز بالای او چشم گردد ستوه
ز هر سو که پویی بدو راه نیست همه گرد بر گرد او در یکیست
بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ ازین روی و زان روی دیوار سنگ
بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد بباشد به راه از پی کارکرد
نیابد بریشان گذر صد هزار زره دار و بر گستوان ور سوار
چو زین بگذری شهر بینی فراخ همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی به هر برزنی آتش و رنگ و بوی
همه کوه نخچیر و آهو به دشت چو این شهر بینی نشاید گذشت
تذروان و طاووس و کبک دری بیابی چو از کوهها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی بدان شهر بیمار کس یکی بوستان بهشتست و بس
همه آبها روشن و خوشگوار همیشه بر و بوم او چون بهار
درازی و پهناش سی بار سی بود گر بپیمایدش پارسی
یک و نیم فرسنگ بالای کوه که از رفتنش مرد گردد ستوه
وزان روی هامونی آید پدید کزان خوبتر جایها کس ندید
همه گلشن و باغ و ایوان بود کش ایوانها سر به کیوان بود
بشد پور کاووس و آنجای دید مر آن را ز ایران همی برگزید
تن خویش را نامبردار کرد فزونی یکی نیز دیوار کرد
ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام وزان جوهری کش ندانیم نام
دو صد رش فزونست بالای اوی همان سی و پنچ ست پهنای اوی
که آن را کسی تا نبیند به چشم تو گویی ز گوینده گیرند خشم
نیاید برو منجنیق و نه تیر بباید ترا دیدن آن ناگزیر
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک همه گرد بر گرد خاکش مغاک
نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه هم از بر شدن مرد گردد ستوه
بدان آفرین کان چنان آفرید ابا آشکارا نهان آفرید
نبایست یار و نه آموزگار برو بر همه کار دشوار خوار
جز او را مخوان کردگار جهان جز او را مدان آشکار و نهان
به پیغمبرش بر کنیم آفرین بیارانش بر هر یکی همچنین
مرا فر نیکی دهش یار بود خردمندی و بخت بیدار بود
برین سان یکی شارستان ساختند سرش را به پروین پرداختند
کنون اندرین هم به کار آوریم بدو در فراوان نگار آوریم
چه بندی دل اندر سرای سپنج چه یازی به رنج و چه نازی به گنج
که از رنج دیگر کسی برخورد جهانجوی دشمن چرا پرورد
چو خرم شود جای آراسته پدید آید از هر سوی خواسته
نباشد مرا بودن ایدر بسی نشیند برین جای دیگر کسی
نه من شاد باشم نه فرزند من نه پرمایه گردی ز پیوند من
نباشد مرا زندگانی دراز ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز
شود تخت من گاه افراسیاب کند بی گنه مرگ بر من شتاب
چنین است رای سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند
بدو گفت پیران کای سرفراز مکن خیره اندیشهٔ دل دراز
که افراسیاب از بلا پشت تست به شاهی نگین اندر انگشت تست
مرا نیز تا جان بود در تنم بکوشم که پیمان تو نشکنم
نمانم که بادی به تو بگذرد وگر موی بر تو هوا بشمرد
سیاوش بدو گفت کای نیکنام نبینم جز از نیکنامیت کام
تو پپمان چنین داری و رای راست ولیکن فلک را جز اینست خواست
همه راز من آشکارا به تست که بیدار دل بادی و تندرست
من آگاهی از فر یزدان دهم هم از راز چرخ بلند آگهم
بگویم ترا بودنیها درست ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست
بدان تا نگویی چو بینی جهان که این بر سیاوش چرا شد نهان
تو ای گرد پیران بسیار هوش بدین گفتها پهن بگشای گوش
فراوان بدین نگذرد روزگار که بر دست بیداردل شهریار
شوم زار من کشته بر بی گناه کسی دیگر آراید این تاج و گاه
ز گفتار بدخواه و ز بخت بد چنین بی گنه بر سرم بد رسد
ز کشته شود زندگانی دژم برآشوبد ایران و توران بهم
پر از رنج گردد سراسر زمین دو کشور شود پر ز شمشیر و کین
بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش از ایران و توران ببینی درفش
بسی غارت و بردن خواسته پراگندن گنج آراسته
بسا کشورا کان به پای ستور بکوبند و گردد به جوی آب شور
از ایران و توران برآید خروش جهانی ز خون من آید به جوش
جهاندار بر چرخ چونین نوشت به فرمان او بردهد هرچ کشت
سپهدار ترکان ز کردار خویش پشیمان شود هم ز گفتار خویش
پشیمانی آنگه نداردش سود که برخیزد از بوم آباد دود
بیا تا به شادی خوریم و دهیم چو گاه گذشتن بود بگذریم
چو بشنید پیران و اندیشه کرد ز گفتار او شد دلش پر ز درد
چنین گفت کز من بد آمد به من گر او راست گوید همی این سخن
ورا من کشیده به توران زمین پراگندم اندر جهان تخم کین
شمردم همه باد گفتار شاه چنین هم همی گفت با من پگاه
وزان پس چنین گفت با دل به مهر که از جنبش و راز گردان سپهر
چه داند بدو رازها کی گشاد همانا ز ایرانش آمد بیاد
ز کاووس و ز تخت شاهنشهی بیاد آمدش روزگار بهی
دل خویش زان گفته خرسند کرد نه آهنگ رای خردمند کرد
همه راه زین گونه بد گفت و گوی دل از بودنیها پر از جست و جوی
چو از پشت اسپان فرود آمدند ز گفتار یکباره دم برزدند
یکی خوان زرین بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند
ببودند یک هفته زین گونه شاد ز شاهان گیتی گرفتند یاد
به هشتم یکی نامه آمد ز شاه به نزدیک سالار توران سپاه
کزانجا برو تا به دریای چین ازان پس گذر کن به مکران زمین
همی رو چنین تا سر مرز هند وزانجا گذر کن به دریای سند
همه باژ کشور سراسر بخواه بگستر به مرز خزر در سپاه
برآمد خروش از در پهلوان ز بانگ تبیره زمین شد نوان
ز هر سو سپاه انجمن شد به روی یکی لشکری گشت پرخاش جوی
به نزد سیاوش بسی خواسته ز دینار و اسپان آراسته
به هنگام پدرود کردن بماند به فرمان برفت و سپه را براند
هیونی ز نزدیک افراسیاب چو آتش بیامد به هنگام خواب
یکی نامه سوی سیاوش به مهر نوشته به کردار گردان سپهر
که تا تو برفتی نیم شادمان از اندیشه بی غم نیم یک زمان
ولیکن من اندر خور رای تو به توران بجستم همی جای تو
گر آنجا که هستی خوش و خرم است چنان چون بباید دلت بی غم است
به شادی بباش و به نیکی بمان تو شادان بداندیش تو با غمان
بدان پادشاهی همی بازگرد سر بدسگال اندرآور به گرد
سیاوش سپه برگرفت و برفت بدان سو که فرمود سالار تفت
صد اشتر ز گنج و درم بار کرد چهل را همه بار دینار کرد
هزار اشتر بختی سرخ موی بنه بر نهادند با رنگ و بوی
از ایران و توران گزیده سوار برفتند شمشیرزن ده هزار
به پیش سپاه اندرون خواسته عماری و خوبان آراسته
ز یاقوت و ز گوهر شاهوار چه از طوق و ز تاج وزگوشوار
چه مشک و چه کافور و عود و عبیر چه دیبا و چه تختهای حریر
ز مصری و چینی و از پارسی همی رفت با او شتر بار سی
چو آمد بران شارستان دست آخت دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت
از ایوان و میدان و کاخ بلند ز پالیز وز گلشن ارجمند
بیاراست شهری بسان بهشت به هامون گل و سنبل و لاله کشت
بر ایوان نگارید چندی نگار ز شاهان وز بزم وز کارزار
نگار سر و تاج و کاووس شاه نگارید با یاره و گرز و گاه
بر تخت او رستم پیلتن همان زال و گودرز و آن انجمن
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه چو پیران و گرسیوز کینه خواه
بهر گوشه ای گنبدی ساخته سرش را به ابراندر افراخته
نشسته سراینده رامشگران سر اندر ستاره سران سران
سیاووش گردش نهادند نام همه شهر زان شارستان شادکام
چو پیران بیامد ز هند و ز چین سخن رفت زان شهر با آفرین
خنیده به توران سیاووش گرد کز اختر بنش کرده شد روز ارد
از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ ز کوه و در و رود وز دشت راغ
شتاب آمدش تا ببیند که شاه چه کرد اندران نامور جایگاه
هرآنکس که او از در کار بود بدان مرز با او سزاوار بود
هزار از هنرمند گردان گرد چو هنگامهٔ رفتن آمد ببرد
چو آمد به نزدیک آن جایگاه سیاوش پذیره شدش با سپاه
چو پیران به نزد سیاوش رسید پیاده شد از دور کاو را بدید
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ مر او را گرفت اندر آغوش تنگ
بگشتند هر دو بدان شارستان ز هر در زدند از هنر داستان
سراسر همه باغ و میدان و کاخ همی دید هرسو بنای فراخ
سپهدار پیران ز هر سو براند بسی آفرین بر سیاوش بخواند
بدو گفت گر فر و برز کیان نبودیت با دانش اندر جهان
کی آغاز کردی بدین گونه جای کجا آمدی جای زین سان به پای
بماناد تا رستخیز این نشان میان دلیران و گردنکشان
پسر بر پسر همچنین شاد باد جهاندار و پیروز و فرخ نژاد
چو یک بهره از شهر خرم بدید به ایوان و باغ سیاوش رسید
به کاخ فرنگیس بنهاد روی چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی
پذیره شدش دختر شهریار به پرسید و دینار کردش نثار
چو بر تخت بنشست و آن جای دید بران سان بهشتی دلارای دید
بدان نیز چندی ستایش گرفت جهان آفرین را نیایش گرفت
ازان پس بخوردن گرفتند کار می و خوان و رامشگر و میگسار
ببودند یک هفته با می به دست گهی خرم و شاددل گاه مست
به هشتم ره آورد پیش آورید همان هدیهٔ شارستان چون سزید
ز یاقوت و زگوهر شاهوار ز دینار وز تاج گوهرنگار
ز دیبا و اسپان به زین پلنگ به زرین ستام و جناغ خدنگ
فرنگیس را افسر و گوشوار همان یاره و طوق گوهرنگار
بداد و بیامد بسوی ختن همی رای زد شاد با انجمن
چو آمد به شادی به ایوان خویش همانگاه شد در شبستان خویش
به گلشهر گفت آنک خرم بهشت ندید و نداند که رضوان چه کشت
چو خورشید بر گاه فرخ سروش نشسته به آیین و با فر و هوش
به رامش بپیمای لختی زمین برو شارستان سیاوش ببین
خداوند ازان شهر نیکوترست تو گویی فروزندهٔ خاورست
وزان جایگه نزد افراسیاب همی رفت برسان کشتی بر آب
بیامد بگفت آن کجا کرده بود همان باژ کشور که آورده بود
بیاورد پیشش همه سربسر بدادش ز کشور سراسر خبر
که از داد شه گشت آباد بوم ز دریای چین تا به دریای روم
وزانجا به کار سیاوش رسید سراسر همه یاد کرد آنچ دید
ز کار سیاوش بپرسید شاه وزان شهر و آن کشور و جایگاه
بدو گفت پیران که خرم بهشت کسی کاو نبیند به اردیبهشت
سروش آوریدش همانا خبر که چونان نگاریدش آن بوم و بر
همانا ندانند ازان شهر باز نه خورشید ازان مهتر سرافراز
یکی شهر دیدم که اندر زمین نبیند دگر کس به توران و چین
ز بس باغ و ایوان و آب روان برآمیخت گفتی خرد با روان
چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور چو گنج گهر بد به میدان سور
بدان زیب و آیین که داماد تست ز خوبی به کام دل شاد تست
گله کرد باید به گیتی یله ترا چون نباشد ز گیتی گله
گر ایدونک آید ز مینو سروش نباشد بدان فر و اورنگ و هوش
و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش برآسود چون مهتر آمد به هوش
بماناد بر ما چنین جاودان دل هوشمندان و رای ردان
زگفتار او شاد شد شهریار که دخت برومندش آمد به بار
به گرسیوز این داستان برگشاد سخنهای پیران همه کرد یاد
پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت نهفته همه برگشاد از نهفت
بدو گفت رو تا سیاووش گرد ببین تا چه جایست بر گرد گرد
سیاوش به توران زمین دل نهاد از ایران نگیرد دگر هیچ یاد
مگر کرد پدرود تخت و کلاه چو گودرز و بهرام و کاووس شاه
بران خرمی بر یکی خارستان همی بوم و بر سازد و شارستان
فرنگیس را کاخهای بلند برآورد و دارد همی ارجمند
چو بینی به خوبی فراوان بگوی به چشم بزرگی نگه کن به روی
چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه نشینند پیشت ز ایران گروه
بدانگه که یاد من آید به دست چو خوردی به شادی بباید نشست
یکی هدیه آرای بسیار مر ز دینار وز اسب و زرین کمر
همان گوهر و تخت و دیبای چین همان یاره و گرز و تیغ و نگین
ز گستردنیها و از بوی و رنگ ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ
فرنگیس را هدیه بر همچنین برو با زبانی پر از آفرین
اگر آب دارد ترا میزبان بران شهر خرم دو هفته بمان
نگه کرد گرسیوز نامدار سواران ترکان گزیده هزار
خنیده سپاه اندرآورد گرد بشد شادمان تا سیاووش گرد
سیاوش چو بشنید بسپرد راه پذیره شدش تازیان با سپاه
گرفتند مر یکدگر را کنار سیاوش بپرسید از شهریار
به ایوان کشیدند زان جایگاه سیاوش بیاراست جای سپاه
دگر روز گرسیوز آمد پگاه بیاورد خلعت ز نزدیک شاه
سیاوش بدان خلعت شهریار نگه کرد و شد چون گل اندر بهار
نشست از بر بارهٔ گام زن سواران ایران شدند انجمن
همه شهر و برزن یکایک بدوی نمود و سوی کاخ بنهاد روی
هم آنگه به نزد سیاوش چو باد سواری بیامد ورا مژده داد
که از دختر پهلوان سپاه یکی کودک آمد به مانند شاه
ورا نام کردند فرخ فرود به تیره شب آمد چو پیران شنود
به زودی مرا با سواری دگر بگفت اینک شو شاه را مژده بر
همان مادر کودک ارجمند جریره سر بانوان بلند
بفرمود یکسر به فرمانبران زدن دست آن خرد بر زعفران
نهادند بر پشت این نامه بر که پیش سیاووش خودکامه بر
بگویش که هر چند من سالخورد بدم پاک یزدان مرا شاد کرد
سیاوش بدو گفت گاه مهی ازین تخمه هرگز مبادا تهی
فرستاده را داد چندان درم که آرنده گشت از کشیدن دژم
به کاخ فرنگیس رفتند شاد بدید آن بزرگی فرخ نژاد
پرستار چندی به زرین کلاه فرنگیس با تاج در پیش گاه
فرود آمد از تخت و بردش نثار بپرسیدش از شهر و ز شهریار
دل و مغز گرسیوز آمد به جوش دگرگونه تر شد به آیین و هوش
به دل گفت سالی چنین بگذرد سیاوش کسی را به کس نشمرد
همش پادشاهیست و هم تاج و گاه همش گنج و هم دانش و هم سپاه
نهان دل خویش پیدا نکرد همی بود پیچان و رخساره زرد
بدو گفت برخوردی از رنج خویش همه سال شادان دل از گنج خویش
نهادند در کاخ زرین دو تخت نشستند شادان دل و نیک بخت
نوازندهٔ رود با میگسار بیامد بر تخت گوهرنگار
ز نالیدن چنگ و رود و سرود به شادی همی داد دل را درود
چو خورشید تابنده بگشاد راز به هرجای بنمود چهر از فراز
سیاوش ز ایوان به میدان گذشت به بازی همی گرد میدان بگشت
چو گرسیوز آمد بینداخت گوی سپهبد پس گوی بنهاد روی
چو او گوی در زخم چوگان گرفت هم آورد او خاک میدان گرفت
ز چوگان او گوی شد ناپدید تو گفتی سپهرش همی برکشید
بفرمود تا تخت زرین نهند به میدان پرخاش ژوپین نهند
دو مهتر نشستند بر تخت زر بدان تا کرا برفروزد هنر
بدو گفت گرسیوز ای شهریار هنرمند وز خسروان یادگار
هنر بر گهر نیز کرده گذر سزد گر نمایی به ترکان هنر
به نوک سنان و به تیر و کمان زمین آورد تیرگی یک زمان
به بر زد سیاوش بدان کار دست به زین اندر آمد ز تخت نشست
زره را به هم بر ببستند پنج که از یک زره تن رسیدی به رنج
نهادند بر خط آوردگاه نظاره برو بر ز هر سو سپاه
سیاوش یکی نیزهٔ شاهوار کجا داشتی از پدر یادگار
که در جنگ مازندران داشتی به نخچیر بر شیر بگذاشتی
به آوردگه رفت نیزه بدست عنان را بپیچید چون پیل مست
بزد نیزه و برگرفت آن زره زره را نماند ایچ بند و گره
از آورد نیزه برآورد راست زره را بینداخت زان سو که خواست
سواران گرسیوز دام ساز برفتند با نیزهای دراز
فراوان بگشتند گرد زره ز میدان نه بر شد زره یک گره
سیاوش سپر خواست گیلی چهار دو چوبین و دو ز آهن آبدار
کمان خواست با تیرهای خدنگ شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ
یکی در کمان راند و بفشارد ران نظاره به گردش سپاهی گران
بران چار چوبین و ز آهن سپر گذر کرد پیکان آن نامور
بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر برو آفرین کرد برنا و پیر
ازان ده یکی بی گذاره نماند برو هر کسی نام یزدان بخواند
بدو گفت گرسیوز ای شهریار به ایران و توران ترا نیست یار
بیا تا من و تو به آوردگاه بتازیم هر دو به پیش سپاه
بگیریم هردو دوال کمر به کردار جنگی دو پرخاشخر
ز ترکان مرا نیست همتاکسی چو اسپم نبینی ز اسپان بسی
بمیدان کسی نیست همتای تو هم آورد تو گر ببالای تو
گر ایدونک بردارم از پشت زین ترا ناگهان برزنم بر زمین
چنان دان که از تو دلاورترم باسپ و بمردی ز تو برترم
و گر تو مرا برنهی بر زمین نگردم بجایی که جویند کین
سیاوش بدو گفت کین خود مگوی که تو مهتری شیر و پرخاشجوی
همان اسپ تو شاه اسپ منست کلاه تو آذر گشسپ منست
جز از خود ز ترکان یکی برگزین که با من بگردد نه بر راه کین
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی ز بازی نشانی نیاید بروی
سیاوش بدو گفت کین رای نیست نبرد برادر کنی جای نیست
نبرد دو تن جنگ و میدان بود پر از خشم دل چهره خندان بود
ز گیتی برادر توی شاه را همی زیر نعل آوری ماه را
کنم هرچ گویی به فرمان تو برین نشکنم رای و پیمان تو
ز یاران یکی شیر جنگی بخوان برین تیزتگ بارگی برنشان
گر ایدونک رایت نبرد منست سر سرکشان زیر گرد منست
بخندید گرسیوز نامجوی همانا خوش آمدش گفتار اوی
به یاران چنین گفت کای سرکشان که خواهد که گردد به گیتی نشان
یکی با سیاوش نبرد آورد سر سرکشان زیر گرد آورد
نیوشنده بودند لب با گره به پاسخ بیامد گروی زره
منم گفت شایستهٔ کارکرد اگر نیست او را کسی هم نبرد
سیاوش ز گفت گروی زره برو کرد پرچین رخان پرگره
بدو گفت گرسیوز ای نامدار ز ترکان لشکر ورا نیست یار
سیاوش بدو گفت کز تو گذشت نبرد دلیران مرا خوار گشت
ازیشان دو یل باید آراسته به میدان نبرد مرا خواسته
یکی نامور بود نامش دمور که همتا نبودش به ترکان به زور
بیامد بران کار بسته میان به نزد جهانجوی شاه کیان
سیاوش بورد بنهاد روی برفتند پیچان دمور و گروی
ببند میان گروی زره فرو برد چنگال و برزد گره
ز زین برگرفتش به میدان فگند نیازش نیامد به گرز و کمند
وزان پس بپیچید سوی دمور گرفت آن بر و گردن او به زور
چنان خوارش از پشت زین برگرفت که لشکر بدو ماند اندر شگفت
چنان پیش گرسیوز آورد خوش که گفتی ندارد کسی زیرکش
فرود آمد از باره بگشاد دست پر از خنده بر تخت زرین نشست
برآشفت گرسیوز از کار اوی پر از غم شدش دل پر از رنگ روی
وزان تخت زرین به ایوان شدند تو گفتی که بر اوج کیوان شدند
نشستند یک هفته با نای و رود می و ناز و رامشگران و سرود
به هشتم به رفتن گرفتند ساز بزرگان و گرسیوز سرفراز
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه پر از لابه و پرسش و نیکخواه
ازان پس مراو را بسی هدیه داد برفتند زان شهر آباد شاد
به رهشان سخن رفت یک با دگر ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر
چنین گفت گرسیوز کینه جوی که مارا ز ایران بد آمد بروی
یکی مرد را شاه ز ایران بخواند که از ننگ ما را به خوی در نشاند
دو شیر ژیان چون دمور و گروی که بودند گردان پرخاشجوی
چنین زار و بیکار گشتند و خوار به چنگال ناپاک تن یک سوار
سرانجام ازین بگذراند سخن نه سر بینم این کار او را نه بن
چنین تا به درگاه افراسیاب نرفت اندران جوی جز تیره آب
چو نزدیک سالار توران سپاه رسیدند و هرگونه پرسید شاه
فراوان سخن گفت و نامه بداد بخواند و بخندید و زو گشت شاد
نگه کرد گرسیوز کینه دار بدان تازه رخسارهٔ شهریار
همی رفت یکدل پر از کین و درد بدانگه که خورشید شد لاژورد
همه شب بپیچید تا روز پاک چو شب جامهٔ قیرگون کرد چاک
سر مرد کین اندرآمد ز خواب بیامد به نزدیک افراسیاب
ز بیگانه پردخته کردند جای نشستند و جستند هرگونه رای
بدو گفت گرسیوز ای شهریار سیاوش جزان دارد آیین و کار
فرستاده آمد ز کاووس شاه نهانی بنزدیک او چند گاه
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام همی یاد کاووس گیرد به جام
برو انجمن شد فراوان سپاه بپیچید ازو یک زمان جان شاه
اگر تور را دل نگشتی دژم ز گیتی به ایرج نکردی ستم
دو کشور یکی آتش و دیگر آب بدل یک ز دیگر گرفته شتاب
تو خواهی کشان خیره جفت آوری همی باد را در نهفت آوری
اگر کردمی بر تو این بد نهان مرا زشت نامی بدی در جهان
دل شاه زان کار شد دردمند پر از غم شد از روزگار گزند
بدو گفت بر من ترا مهر خون بجنبید و شد مر ترا رهنمون
سه روز اندرین کار رای آوریم سخنهای بهتر بجای آوریم
چو این رای گردد خرد را درست بگویم که دران چه بایدت جست
چهارم چو گرسیوز آمد بدر کله بر سر و تنگ بسته کمر
سپهدار ترکان ورا پیش خواند ز کار سیاوش فراوان براند
بدو گفت کای یادگار پشنگ چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ
همه رازها بر تو باید گشاد به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد
ازان خواب بد چون دلم شد غمی به مغز اندر آورد لختی کمی
نبستم به جنگ سیاوش میان ازو نیز ما را نیامد زیان
چو او تخت پرمایه پدرود کرد خرد تار کرد و مرا پود کرد
ز فرمان من یک زمان سر نتافت چو از من چنان نیکویها بیافت
سپردم بدو کشور و گنج خویش نکردیم یاد از غم و رنج خویش
به خون نیز پیوستگی ساختم دل از کین ایران بپرداختم
بپیچیدم از جنگ و فرزند روی گرامی دو دیده سپردم بدوی
پس از نیکویها و هرگونه رنج فدی کردن کشور و تاج و گنج
گر ایدونک من بدسگالم بدوی ز گیتی برآید یکی گفت و گوی
بدو بر بهانه ندارم ببد گر از من بدو اندکی بد رسد
زبان برگشایند بر من مهان درفشی شوم در میان جهان
نباشد پسند جهان آفرین نه نیز از بزرگان روی زمین
ز دد تیزدندان تر از شیر نیست که اندر دلش بیم شمشیر نیست
اگر بچه ای از پدر دردمند کند مرغزارش پناه از گزند
سزد گر بد آید بدو از پناه؟ پسندد چنین داور هور و ماه؟
ندانم جز آنکش بخوانم به در وز ایدر فرستمش نزد پدر
اگر گاه جوید گر انگشتری ازین بوم و بر بگسلد داوری
بدو گفت گرسیوز ای شهریار مگیر اینچنین کار پرمایه خوار
از ایدر گر او سوی ایران شود بر و بوم ما پاک ویران شود
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو بدانست راز کم و بیش تو
چو جویی دگر زو تو بیگانگی کند رهنمونی به دیوانگی
یکی دشمنی باشد اندوخته نمک را پراگنده بر سوخته
بدین داستان زد یکی رهنمون که بادی که از خانه آید برون
ندانی تو بستن برو رهگذار و گر بگذری نگذرد روزگار
سیاووش داند همه کار تو هم از کار تو هم ز گفتار تو
نبینی تو زو جز همه درد و رنج پراگندن دوده و نام و گنج
ندانی که پروردگار پلنگ نبیند ز پرورده جز درد و چنگ
چو افراسیاب این سخن باز جست همه گفت گرسیوز آمد درست
پشیمان شد از رای و کردار خویش همی کژ دانست بازار خویش
چنین داد پاسخ که من زین سخن نه سر نیک بینم بلا را نه بن
بباشیم تا رای گردان سپهر چگونه گشاید بدین کار چهر
به هر کار بهتر درنگ از شتاب بمان تا برآید بلند آفتاب
ببینم که رای جهاندار چیست رخ شمع چرخ روان سوی کیست
وگر سوی درگاه خوانمش باز بجویم سخن تا چه دارد به راز
نگهبان او من بسم بی گمان همی بنگرم تا چه گردد زمان
چو زو کژیی آشکارا شود که با چاره دل بی مدارا شود
ازان پس نکوهش نباید به کس مکافات بد جز بدی نیست بس
چنین گفت گرسیوز کینه جوی که ای شاه بینادل و راست گوی
سیاوش بران آلت و فر و برز بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز
بیاید به درگاه تو با سپاه شود بر تو بر تیره خورشید و ماه
سیاوش نه آنست کش دیده شاه همی ز آسمان برگذارد کلاه
فرنگیس را هم ندانی تو باز تو گویی شدست از جهان بی نیاز
سپاهت بدو بازگردد همه تو باشی رمه گر نیاری دمه
سپاهی که شاهی ببیند چنوی بدان بخشش و رای و آن ماه روی
تو خوانی که ایدر مرا بنده باش به خواری به مهر من آگنده باش
ندیدست کس جفت با پیل شیر نه آتش دمان از بر و آب زیر
اگر بچهٔ شیر ناخورده شیر بپوشد کسی در میان حریر
به گوهر شود باز چون شد سترگ نترسد ز آهنگ پیل بزرگ
پس افراسیاب اندر آن بسته شد غمی گشت و اندیشه پیوسته شد
همی از شتابش به آمد درنگ که پیروز باشد خداوند سنگ
ستوده نباشد سر بادسار بدین داستان زد یکی هوشیار
که گر باد خیره بجستی ز جای نماندی بر و بیشه و پر و پای
سبکسار مردم نه والا بود و گرچه به تن سروبالا بود
برفتند پیچان و لب پر سخن پر از کین دل از روزگار کهن
بر شاه رفتی زمان تا زمان بداندیشه گرسیوز بدگمان
ز هرگونه رنگ اندرآمیختی دل شاه ترکان برانگیختی
چنین تا برآمد برین روزگار پر از درد و کین شد دل شهریار
سپهبد چنین دید یک روز رای که پردخت ماند ز بیگانه جای
به گرسیوز این داستان برگشاد ز کار سیاوش بسی کرد یاد
ترا گفت ز ایدر بباید شدن بر او فراوان نباید بدن
بپرسی و گویی کزان جشن گاه نخواهی همی کرد کس را نگاه
به مهرت همی دل بجنبد ز جای یکی با فرنگیس خیز ایدر آی
نیازست ما را به دیدار تو بدان پرهنر جان بیدار تو
برین کوه ما نیز نخچیر هست ز جام زبرجد می و شیر هست
گذاریم یک چند و باشیم شاد چو آیدت از شهر آباد یاد
به رامش بباش و به شادی خرام می و جام با من چرا شد حرام
برآراست گرسیوز دام ساز دلی پر ز کین و سری پر ز راز
چو نزدیک شهر سیاوش رسید ز لشکر زبان آوری برگزید
بدو گفت رو با سیاوش بگوی که ای پاک زاده کی نام جوی
به جان و سر شاه توران سپاه به فر و به دیهیم کاووس شاه
که از بهر من برنخیزی ز گاه نه پیش من آیی پذیره به راه
که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت به فر و نژاد و به تاج و به تخت
که هر باد را بست باید میان تهی کردن آن جایگاه کیان
فرستاده نزد سیاوش رسید زمین را ببوسید کاو را بدید
چو پیغام گرسیوز او را بگفت سیاوش غمی گشت و اندر نهفت
پراندیشه بنشست بیدار دیر همی گفت رازیست این را به زیر
ندانم که گرسیوز نیکخواه چه گفتست از من بدان بارگاه
چو گرسیوز آمد بران شهر نو پذیره بیامد ز ایوان به کو
بپرسیدش از راه وز کار شاه ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه
پیام سپهدار توران بداد سیاوش ز پیغام او گشت شاد
چنین داد پاسخ که با یاد اوی نگردانم از تیغ پولاد روی
من اینک به رفتن کمر بسته ام عنان با عنان تو پیوسته ام
سه روز اندرین گلشن زرنگار بباشیم و ز باده سازیم کار
که گیتی سپنج است پر درد و رنج بد آن را که با غم بود در سپنج
چو بشنید گفت خردمند شاه بپیچید گرسیوز کینه خواه
به دل گفت ار ایدونک با من به راه سیاوش بیاید به نزدیک شاه
بدین شیرمردی و چندین خرد کمان مرا زیر پی بسپرد
سخن گفتن من شود بی فروغ شود پیش او چارهٔ من دروغ
یکی چاره باید کنون ساختن دلش را به راه بد انداختن
زمانی همی بود و خامش بماند دو چشمش بروی سیاوش بماند
فرو ریخت از دیدگان آب زرد به آب دو دیده همی چاره کرد
سیاوش ورا دید پرآب چهر بسان کسی کاو بپیچد به مهر
بدو گفت نرم ای برادر چه بود غمی هست کان را بشاید شنود
گر از شاه ترکان شدستی دژم به دیده درآوردی از درد نم
من اینک همی با تو آیم به راه کنم جنگ با شاه توران سپاه
بدان تا ز بهر چه آزاردت چرا کهتر از خویشتن داردت
و گر دشمنی آمدستت پدید که تیمار و رنجش بباید کشید
من اینک به هر کار یار توام چو جنگ آوری مایه دار توام
ور ایدونک نزدیک افراسیاب ترا تیره گشتست بر خیره آب
به گفتار مرد دروغ آزمای کسی برتر از تو گرفتست جای
بدو گفت گرسیوز نامدار مرا این سخن نیست با شهریار
نه از دشمنی آمدستم به رنج نه از چاره دورم به مردی و گنج
ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست که یاد آمدم زان سخنهای راست
نخستین ز تور ایدر آمد بدی که برخاست زو فرهٔ ایزدی
شنیدی که با ایرج کم سخن به آغاز کینه چه افگند بن
وزان جایگه تا به افراسیاب شدست آتش ایران و توران چو آب
به یک جای هرگز نیامیختند ز پند و خرد هر دو بگریختند
سپهدار ترکان ازان بترست کنون گاو پیسه به چرم اندرست
ندانی تو خوی بدش بی گمان بمان تا بیاید بدی را زمان
نخستین ز اغریرث اندازه گیر که بر دست او کشته شد خیره خیر
برادر بد از کالبد هم ز پشت چنان پرخرد بیگنه را بکشت
ازان پس بسی نامور بی گناه شدستند بر دست او بر تباه
مرا زین سخن ویژه اندوه تست که بیدار دل بادی و تن درست
تو تا آمدستی بدین بوم و بر کسی را نیامد بد از تو به سر
همه مردمی جستی و راستی جهانی به دانش بیاراستی
کنون خیره آهرمن دل گسل ورا از تو کردست آزرده دل
دلی دارد از تو پر از درد و کین ندانم چه خواهد جهان آفرین
تو دانی که من دوستدار توام به هر نیک و بد ویژه یار توام
نباید که فردا گمانی بری که من بودم آگاه زین داوری
سیاووش بدو گفت مندیش زین که یارست با من جهان آفرین
سپهبد جزین کرد ما را امید که بر من شب آرد به روز سپید
گر آزار بودیش در دل ز من سرم برنیفراختی ز انجمن
ندادی به من کشور و تاج و گاه بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه
کنون با تو آیم به درگاه او درخشان کنم تیره گون ماه او
هرانجا که روشن بود راستی فروغ دروغ آورد کاستی
نمایم دلم را بر افراسیاب درخشان تر از بر سپهر آفتاب
تو دل را بجز شادمانه مدار روان را به بد در گمانه مدار
کسی کاو دم اژدها بسپرد ز رای جهان آفرین نگذرد
بدو گفت گرسیوز ای مهربان تو او را بدان سان که دیدی مدان
و دیگر بجایی که گردان سپهر شود تند و چین اندرآرد به چهر
خردمند دانا نداند فسون که از چنبر او سر آرد برون
بدین دانش و این دل هوشمند بدین سرو بالا و رای بلند
ندانی همی چاره از مهر باز بباید که بخت بد آید فراز
همی مر ترا بند و تنبل فروخت به اورند چشم خرد را بدوخت
نخست آنک داماد کردت به دام بخیره شدی زان سخن شادکام
و دیگر کت از خویشتن دور کرد به روی بزرگان یکی سور کرد
بدان تا تو گستاخ باشی بدوی فروماند اندر جهان گفت وگوی
ترا هم ز اغریرث ارجمند فزون نیست خویشی و پیوند و بند
میانش به خنجر بدو نیم کرد سپه را به کردار او بیم کرد
نهانش ببین آشکارا کنون چنین دان و ایمن مشو زو به خون
مرا هرچ اندر دل اندیشه بود خرد بود وز هر دری پیشه بود
همان آزمایش بد از روزگار ازین کینه ور تیزدل شهریار
همه پیش تو یک به یک راندم چو خورشد تابنده برخواندم
به ایران پدر را بینداختی به توران همی شارستان ساختی
چنین دل بدادی به گفتار او بگشتی همی گرد تیمار او
درختی بد این برنشانده به دست کجا بار او زهر و بیخش کبست
همی گفت و مژگان پر از آب زرد پر افسون دل و لب پر از باد سرد
سیاوش نگه کرد خیره بدوی ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی
چو یاد آمدش روزگار گزند کزو بگسلد مهر چرخ بلند
نماند برو بر بسی روزگار به روز جوانی سرآیدش کار
دلش گشت پردرد و رخساره زرد پر از غم دل و لب پر از باد سرد
بدو گفت هرچونک می بنگرم به بادافرهٔ بد نه اندرخورم
ز گفتار و کردار بر پیش و پس ز من هیچ ناخوب نشنید کس
چو گستاخ شد دست با گنج او بپیچید همانا تن از رنج او
اگرچه بد آید همی بر سرم هم از رای و فرمان او نگذرم
بیابم برش هم کنون بی سپاه ببینم که از چیست آزار شاه
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی ترا آمدن پیش او نیست روی
به پا اندر آتش نشاید شدن نه بر موج دریا بر ایمن بدن
همی خیره بر بد شتاب آوری سر بخت خندان به خواب آوری
ترا من همانا بسم پایمرد بر آتش یکی برزنم آب سرد
یکی پاسخ نامه باید نوشت پدیدار کردن همه خوب و زشت
ز کین گر ببینم سر او تهی درخشان شود روزگار بهی
سواری فرستم به نزدیک تو درفشان کنم رای تاریک تو
امیدستم از کردگار جهان شناسندهٔ آشکار و نهان
که او بازگردد سوی راستی شود دور ازو کژی و کاستی
وگر بینم اندر سرش هیچ تاب هیونی فرستم هم اندر شتاب
تو زان سان که باید به زودی بساز مکن کار بر خویشتن بر دراز
برون ران از ایدر به هر کشوری بهر نامداری و هر مهتری
صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین همان سیصد و سی به ایران زمین
ازین سو همه دوستدار تواند پرستنده و غمگسار تواند
وزان سو پدر آرزومند تست جهان بندهٔ خویش و پیوند تست
بهر کس یکی نامه ای کن دراز بسیچیده باش و درنگی مساز
سیاوش به گفتار او بگروید چنان جان بیدار او بغنوید
بدو گفت ازان در که رانی سخن ز پیمان و رایت نگردم ز بن
تو خواهشگری کن مرا زو بخواه همی راستی جوی و بنمای راه
دبیر پژوهنده را پیش خواند سخنهای آگنده را برفشاند
نخست آفریننده را یاد کرد ز وام خرد جانش آزاد کرد
ازان پس خرد را ستایش گرفت ابر شاه ترکان نیایش گرفت
که ای شاه پیروز و به روزگار زمانه مبادا ز تو یادگار
مرا خواستی شاد گشتم بدان که بادا نشست تو با موبدان
و دیگر فرنگیس را خواستی به مهر و وفا دل بیاراستی
فرنگیس نالنده بود این زمان به لب ناچران و به تن ناچمان
بخفت و مرا پیش بالین ببست میان دو گیتیش بینم نشست
مرا دل پر از رای و دیدار تست دو کشور پر از رنج و آزار تست
ز نالندگی چون سبکتر شود فدای تن شاه کشور شود
بهانه مرا نیز آزار اوست نهانم پر از درد و تیمار اوست
چو نامه به مهر اندر آمد به داد به زودی به گرسیوز بدنژاد
دلاور سه اسپ تگاور بخواست همی تاخت یکسر شب و روز راست
چهارم بیامد به درگاه شاه پر از بد روان و زبان پرگناه
فراوان بپرسیدش افراسیاب چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب
چرا باشتاب آمدی گفت شاه چگونه سپردی چنین تند راه
بدو گفت چون تیره شد روی کار نشاید شمردن به بد روزگار
سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه پذیره نیامد مرا خود به راه
سخن نیز نشنید و نامه نخواند مرا پیش تختش به زانو نشاند
ز ایران بدو نامه پیوسته شد به مادر همی مهر او بسته شد
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین همی هر زمان برخروشد زمین
تو در کار او گر درنگ آوری مگر باد زان پس به چنگ آوری
و گر دیر گیری تو جنگ آورد دو کشور به مردی به چنگ آورد
و گر سوی ایران براند سپاه که یارد شدن پیش او کینه خواه
ترا کردم آگه ز دیدار خویش ازین پس بپیچی ز کردار خویش
چو بشنید افراسیاب این سخن برو تازه شد روزگار کهن
به گرسیوز از خشم پاسخ نداد دلش گشت پرآتش و سر چو باد
بفرمود تا برکشیدند نای همان سنج و شیپور و هندی درای
به سوی سیاووش بنهاد روی ابا نامداران پرخاشجوی
بدانگه که گرسیوز بدفریب گران کرد بر زین دوال رکیب
سیاوش به پرده درآمد به درد به تن لرز لرزان و رخساره زرد
فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ چه بودت که دیگر شدستی به رنگ
چنین داد پاسخ که ای خوبروی به توران زمین شد مرا آب روی
بدین سان که گفتار گرسیوزست ز پرگار بهره مرا مرکزست
فرنگیس بگرفت گیسو به دست گل ارغوان را به فندق بخست
پر از خون شد آن بسد مشک بوی پر از آب چشم و پر از گرد روی
همی اشک بارید بر کوه سیم دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم
همی کند موی و همی ریخت آب ز گفتار و کردار افراسیاب
بدو گفت کای شاه گردن فراز چه سازی کنون زود بگشای راز
پدر خود دلی دارد از تو به درد از ایران نیاری سخن یاد کرد
سوی روم ره با درنگ آیدت نپویی سوی چین که تنگ آیدت
ز گیتی کراگیری اکنون پناه پناهت خداوند خورشید و ماه
ستم باد بر جان او ماه و سال کجا بر تن تو شود بدسگال
همی گفت گرسیوز اکنون ز راه بیاید همانا ز نزدیک شاه
چهارم شب اندر بر ماهروی بخوان اندرون بود با رنگ و بوی
بلرزید وز خواب خیره بجست خروشی برآورد چون پیل مست
همی داشت اندر برش خوب چهر بدو گفت شاها چبودت ز مهر
خروشید و شمعی برافروختند برش عود و عنبر همی سوختند
بپرسید زو دخت افراسیاب که فرزانه شاها چه دیدی به خواب
سیاوش بدو گفت کز خواب من لبت هیچ مگشای بر انجمن
چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب که بودی یکی بی کران رود آب
یکی کوه آتش به دیگر کران گرفته لب آب نیزه وران
ز یک سو شدی آتش تیزگرد برافروختی از سیاووش گرد
ز یک دست آتش ز یک دست آب به پیش اندرون پیل و افراسیاب
بدیدی مرا روی کرده دژم دمیدی بران آتش تیزدم
چو گرسیوز آن آتش افروختی از افروختن مر مرا سوختی
فرنگیس گفت این بجز نیکوی نباشد نگر یک زمان بغنوی
به گرسیوز آید همی بخت شوم شود کشته بر دست سالار روم
سیاوش سپه را سراسر بخواند به درگاه ایوان زمانی بماند
بسیچید و بنشست خنجر به چنگ طلایه فرستاد بر سوی گنگ
دو بهره چو از تیره شب در گذشت طلایه هم آنگه بیامد ز دشت
که افراسیاب و فراوان سپاه پدید آمد از دور تازان به راه
ز نزدیک گرسیوز آمد نوند که بر چارهٔ جان میان را ببند
نیامد ز گفتار من هیچ سود از آتش ندیدم جز از تیره دود
نگر تا چه باید کنون ساختن سپه را کجا باید انداختن
سیاوش ندانست زان کار او همی راست آمدش گفتار او
فرنگیس گفت ای خردمند شاه مکن هیچ گونه به ما در نگاه
یکی بارهٔ گام زن برنشین مباش ایچ ایمن به توران زمین
ترا زنده خواهم که مانی بجای سر خویش گیر و کسی را مپای
سیاوش بدو گفت کان خواب من بجا آمد و تیره شد آب من
مرا زندگانی سرآید همی غم و درد و انده درآید همی
چنین است کار سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند
گر ایوان من سر به کیوان کشید همان زهر گیتی بباید چشید
اگر سال گردد هزار و دویست بجز خاک تیره مرا جای نیست
ز شب روشنایی نجوید کسی کجا بهره دارد ز دانش بسی
ترا پنج ماهست ز آبستنی ازین نامور گر بود رستنی
درخت تو گر نر به بار آورد یکی نامور شهریار آورد
سرافراز کیخسروش نام کن به غم خوردن او دل آرام کن
چنین گردد این گنبد تیزرو سرای کهن را نخوانند نو
ازین پس به فرمان افراسیاب مرا تیره بخت اندرآید به خواب
ببرند بر بیگنه بر سرم ز خون جگر برنهند افسرم
نه تابوت یابم نه گور و کفن نه بر من بگرید کسی ز انجمن
نهالی مرا خاک توران بود سرای کهن کام شیران بود
برین گونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با من به مهر
ز خورشید تابنده تا تیره خاک گذر نیست از داد یزدان پاک
به خواری ترا روزبانان شاه سر و تن برهنه برندت به راه
بیاید سپهدار پیران به در بخواهش بخواهد ترا از پدر
به جان بی گنه خواهدت زینهار به ایوان خویشش برد زار و خوار
وز ایران بیاید یکی چاره گر به فرمان دادار بسته کمر
از ایدر ترا با پسر ناگهان سوی رود جیحون برد در نهان
نشانند بر تخت شاهی ورا به فرمان بود مرغ و ماهی ورا
ز گیتی برآرد سراسر خروش زمانه ز کیخسرو آید به جوش
ز ایران یکی لشکر آرد به کین پرآشوب گردد سراسر زمین
پی رخش فرخ زمین بسپرد به توران کسی را به کس نشمرد
به کین من امروز تا رستخیز نبینی جز از گرز و شمشیر تیز
برین گفتها بر تو دل سخت کن تن از ناز و آرام پردخت کن
سیاوش چو با جفت غمها بگفت خروشان بدو اندر آویخت جفت
رخش پر ز خون دل و دیده گشت سوی آخر تازی اسپان گذشت
بیاورد شبرنگ بهزاد را که دریافتی روز کین باد را
خروشان سرش را به بر در گرفت لگام و فسارش ز سر برگرفت
به گوش اندرش گفت رازی دراز که بیدار دل باش و با کس مساز
چو کیخسرو آید به کین خواستن عنانش ترا باید آراستن
ورا بارگی باش و گیتی بکوب چنان چون سر مار افعی به چوب
از آخر ببر دل به یکبارگی که او را تو باشی به کین بارگی
دگر مرکبان را همه کرد پی برافروخت برسان آتش ز نی
خود و سرکشان سوی ایران کشید رخ از خون دیده شده ناپدید
چو یک نیم فرسنگ ببرید راه رسید اندرو شاه توران سپاه
سپه دید با خود و تیغ و زره سیاوش زده بر زره بر گره
به دل گفت گرسیوز این راست گفت سخن زین نشانی که بود در نهفت
سیاوش بترسید از بیم جان مگر گفت بدخواه گردد نهان
همی بنگرید این بدان آن بدین که کینه نبدشان به دل پیش ازین
ز بیم سیاوش سواران جنگ گرفتند آرام و هوش و درنگ
چه گفت آن خردمند بسیار هوش که با اختر بد به مردی مکوش
چنین گفت زان پس به افراسیاب که ای پرهنر شاه با جاه و آب
چرا جنگ جوی آمدی با سپاه چرا کشت خواهی مرا بی گناه
سپاه دو کشور پر از کین کنی زمان و زمین پر ز نفرین کنی
چنین گفت گرسیوز کم خرد کزین در سخن خود کی اندر خورد
گر ایدر چنین بی گناه آمدی چرا با زره نزد شاه آمدی
پذیره شدن زین نشان راه نیست سنان و سپر هدیهٔ شاه نیست
سیاوش بدانست کان کار اوست برآشفتن شه ز بازار اوست
چو گفتار گرسیوز افراسیاب شنید و برآمد بلند آفتاب
به ترکان بفرمود کاندر دهید درین دشت کشتی به خون برنهید
از ایران سپه بود مردی هزار همه نامدار از در کارزار
رده بر کشیدند ایرانیان ببستند خون ریختن را میان
همه با سیاوش گرفتند جنگ ندیدند جای فسون و درنگ
کنون خیره گفتند ما را کشند بباید که تنها به خون در کشند
بمان تا ز ایرانیان دست برد ببینند و مشمر چنین کار خرد
سیاوش چنین گفت کین رای نیست همان جنگ را مایه و پای نیست
مرا چرخ گردان اگر بی گناه به دست بدان کرد خواهد تباه
به مردی کنون زور و آهنگ نیست که با کردگار جهان جنگ نیست
سرآمد بریشان بر آن روزگار همه کشته گشتند و برگشته کار
ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه نگون اندر آمد ز پشت سپاه
همی گشت بر خاک و نیزه به دست گروی زره دست او را ببست
نهادند بر گردنش پالهنگ دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دوان خون بران چهرهٔ ارغوان چنان روز نادیده چشم جوان
برفتند سوی سیاووش گرد پس پشت و پیش سپه بود گرد
چنین گفت سالار توران سپاه که ایدر کشیدش به یکسو ز راه
کنیدش به خنجر سر از تن جدا به شخی که هرگز نروید گیا
بریزید خونش بران گرم خاک ممانید دیر و مدارید باک
چنین گفت با شاه یکسر سپاه کزو شهریارا چه دیدی گناه
چرا کشت خواهی کسی را که تاج بگرید برو زار با تخت عاج
سری را کجا تاج باشد کلاه نشاید برید ای خردمند شاه
به هنگام شادی درختی مکار که زهر آورد بار او روزگار
همی بود گرسیوز بدنشان ز بیهودگی یار مردم کشان
که خون سیاوش بریزد به درد کزو داشت درد دل اندر نبرد
ز پیران یکی بود کهتر به سال برادر بد او را و فرخ همال
کجا پیلسم بود نام جوان یکی پرهنر بود و روشن روان
چنین گفت مر شاه را پیلسم که این شاخ را بار دردست و غم
ز دانا شنیدم یکی داستان خرد شد بران نیز همداستان
که آهسته دل کم پشیمان شود هم آشفته را هوش درمان شود
شتاب و بدی کار آهرمنست پشیمانی جان و رنج تنست
سری را که باشی بدو پادشا به تیزی بریدن نبینم روا
ببندش همی دار تا روزگار برین بد ترا باشد آموزگار
چو باد خرد بر دلت بروزد از ان پس ورا سربریدن سزد
بفرمای بند و تو تندی مکن که تندی پشیمانی آرد به بن
چه بری سری را همی بی گناه که کاووس و رستم بود کینه خواه
پدر شاه و رستمش پروردگار بپیچی به فرجام زین روزگار
چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس ببندند بر کوههٔ پیل کوس
دمنده سپهبد گو پیلتن که خوارند بر چشم او انجمن
فریبرز کاووس درنده شیر که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر
برین کینه بندند یکسر کمر در و دشت گردد پر از کینه ور
نه من پای دارم نه پیوند من نه گردی ز گردان این انجمن
همانا که پیران بیاید پگاه ازو بشنود داستان نیز شاه
مگر خود نیازت نیاید بدین مگستر یکی تا جهانست کین
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند بگفت جوانان هوا را مبند
از ایرانیان دشت پر کرگس است گر از کین بترسی ترا این بس است
همین بد که کردی ترا خود نه بس که خیره همی بشنوی پند کس
سیاووش چو بخروشد از روم و چین پر از گرز و شمشیر بینی زمین
بریدی دم مار و خستی سرش به دیبا بپوشید خواهی برش
گر ایدونک او را به جان زینهار دهی من نباشم بر شهریار
به بیغوله ای خیزم از بیم جان مگر خود به زودی سرآید زمان
برفتند پیچان دمور و گروی بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی
که چندین به خون سیاوش مپیچ که آرام خوار آید اندر بسیچ
به گفتار گرسیوز رهنمای برآرای و بردار دشمن ز جای
زدی دام و دشمن گرفتی بدوی ز ایران برآید یکی های و هوی
سزا نیست این را گرفتن به دست دل بدسگالان بباید شکست
سپاهی بدین گونه کردی تباه نگر تا چگونه بود رای شاه
اگر خود نیازردتی از نخست به آب این گنه را توانست شست
کنون آن به آید که اندر جهان نباشد پدید آشکار و نهان
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه کزو من ندیدم به دیده گناه
و لیکن ز گفت ستاره شمر به فرجام زو سختی آید به سر
گر ایدونک خونش بریزم به کین یکی گرد خیزد ز ایران زمین
رها کردنش بتر از کشتنست همان کشتنش رنج و درد منست
به توران گزند مرا آمدست غم و درد و بند مرا آمدست
خردمند گر مردم بدگمان نداند کسی چارهٔ آسمان
فرنگیس بشنید رخ را بخست میان را به زنار خونین ببست
پیاده بیامد به نزدیک شاه به خون رنگ داده دو رخساره ماه
به پیش پدر شد پر از درد و باک خروشان به سر بر همی ریخت خاک
بدو گفت کای پرهنر شهریار چرا کرد خواهی مرا خاکسار
دلت را چرا بستی اندر فریب همی از بلندی نبینی نشیب
سر تاجداران مبر بی گناه که نپسندد این داور هور و ماه
سیاوش که بگذاشت ایران زمین همی از جهان بر تو کرد آفرین
بیازرد از بهر تو شاه را چنان افسر و تخت و آن گاه را
بیامد ترا کرد پشت و پناه کنون زو چه دیدی که بردت ز راه
نبرد سر تاجداران کسی که با تاج بر تخت ماند بسی
مکن بی گنه بر تن من ستم که گیتی سپنج است با باد و دم
یکی را به چاه افگند بی گناه یکی با کله برشناند به گاه
سرانجام هر دو به خاک اندرند ز اختر به چنگ مغاک اندرند
شنیدی که از آفریدون گرد ستمگاره ضحاک تازی چه برد
همان از منوچهر شاه بزرگ چه آمد به سلم و به تور سترگ
کنون زنده بر گاه کاووس شاه چو دستان و چون رستم کینه خواه
جهان از تهمتن بلرزد همی که توران به جنگش نیرزد همی
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران که نندیشد از گرز کنداوران
همان گیو کز بیم او روز جنگ همی چرم روباه پوشد پلنگ
درختی نشانی همی بر زمین کجا برگ خون آورد بار کین
به کین سیاوش سیه پوشد آب کند زار نفرین به افراسیاب
ستمگاره ای بر تن خویشتن بسی یادت آید ز گفتار من
نه اندر شکاری که گور افگنی دگر آهوان را به شور افگنی
همی شهریاری ربایی ز گاه درین کار به زین نگه کن پگاه
مده شهر توران به خیره به باد بباید که روز بد آیدت یاد
بگفت این و روی سیاوش بدید دو رخ را بکند و فغان برکشید
دل شاه توران برو بر بسوخت همی خیره چشم خرد را بدوخت
بدو گفت برگرد و ایدر مپای چه دانی کزین بد مرا چیست رای
به کاخ بلندش یکی خانه بود فرنگیس زان خانه بیگانه بود
مر او را دران خانه انداختند در خانه را بند برساختند
بفرمود پس تا سیاووش را مرآن شاه بی کین و خاموش را
که این را بجایی بریدش که کس نباشد ورا یار و فریادرس
سرش را ببرید یکسر ز تن تنش کرگسان را بپوشد کفن
بباید که خون سیاوش زمین نبوید نروید گیا روز کین
همی تاختندش پیاده کشان چنان روزبانان مردم کشان
سیاوش بنالید با کردگار که ای برتر از گردش روزگار
یکی شاخ پیدا کن از تخم من چو خورشید تابنده بر انجمن
که خواهد ازین دشمنان کین خویش کند تازه در کشور آیین خویش
همی شد پس پشت او پیلسم دو دیده پر از خون و دل پر ز غم
سیاوش بدو گفت پدرود باش زمین تار و تو جاودان پود باش
درودی ز من سوی پیران رسان بگویش که گیتی دگر شد بسان
به پیران نه زین گونه بودم امید همی پند او باد بد من چو بید
مرا گفته بود او که با صد هزار زره دار و بر گستوان ور سوار
چو برگرددت روز یار توام بگاه چرا مرغزار توام
کنون پیش گرسیوز اندر دوان پیاده چنین خوار و تیره روان
نبینم همی یار با خود کسی که بخروشدی زار بر من بسی
چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت کشانش ببردند بر سوی دشت
ز گرسیوز آن خنجر آبگون گروی زره بستد از بهر خون
بیفگند پیل ژیان را به خاک نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکی تشت بنهاد زرین برش جدا کرد زان سرو سیمین سرش
بجایی که فرموده بد تشت خون گروی زره برد و کردش نگون
یکی باد با تیره گردی سیاه برآمد بپوشید خورشید و ماه
همی یکدگر را ندیدند روی گرفتند نفرین همه بر گروی
چو از سروبن دور گشت آفتاب سر شهریار اندرآمد به خواب
چه خوابی که چندین زمان برگذشت نجنبیند و بیدار هرگز نگشت
چو از شاه شد گاه و میدان تهی مه خورشید بادا مه سرو سهی
چپ و راست هر سو بتابم همی سر و پای گیتی نیابم همی
یکی بد کند نیک پیش آیدش جهان بنده و بخت خویش آیدش
یکی جز به نیکی جهان نسپرد همی از نژندی فرو پژمرد
مدار ایچ تیمار با او به هم به گیتی مکن جان و دل را دژم
ز خان سیاوش برآمد خروش جهانی ز گرسیوز آمد به جوش
ز سر ماهرویان گسسته کمند خراشیده روی و بمانده نژند
همه بندگان موی کردند باز فرنگیس مشکین کمند دراز
برید و میان را به گیسو ببست به فندق گل ارغوانرا بخست
به آواز بر جان افراسیاب همی کرد نفرین و می ریخت آب
خروشش به گوش سپهبد رسید چو آن ناله و زار نفرین شنید
به گرسیوز بدنشان شاه گفت که او را به کوی آورید از نهفت
ز پرده به درگه بریدش کشان بر روزبانان مردم کشان
بدان تا بگیرند موی سرش بدرند بر بر همه چادرش
زنندش همی چوب تا تخم کین بریزد برین بوم توران زمین
نخواهم ز بیخ سیاوش درخت نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت
همه نامداران آن انجمن گرفتند نفرین برو تن به تن
که از شاه و دستور وز لشکری ازین گونه نشیند کس داوری
بیامد پر از خون دو رخ پیلسم روان پر ز داغ و رخان پر ز نم
به نزدیک لهاک و فرشیدورد سراسر سخنها همه یاد کرد
که دوزخ به از بوم افراسیاب نباید بدین کشور آرام و خواب
بتازیم و نزدیک پیران شویم به تیمار و درد اسیران شویم
سه اسپ گرانمایه کردند زین همی برنوشتند گفتی زمین
به پیران رسیدند هر سه سوار رخان پر ز خون همچو ابر بهار
برو بر شمردند یکسر سخن که بخت از بدیها چه افگند بن
یکی زاریی خاست کاندر جهان نبیند کسی از کهان و مهان
سیاووش را دست بسته چو سنگ فگندند در گردنش پالهنگ
به دشتش کشیدند پر آب روی پیاده دوان در به پیش گروی
تن پیل وارش بران گرم خاک فگندند و از کس نکردند باک
یکی تشت بنهاد پیشش گروی بپیچید چون گوسفندانش روی
برید آن سر شاهوارش ز تن فگندش چو سرو سهی بر چمن
همه شهر پر زاری و ناله گشت به چشم اندرون آب چون ژاله گشت
چو پیران به گفتار بنهاد گوش ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش
همی جامه را بر برش کرد چاک همی کند موی و همی ریخت خاک
بدو پیلسم گفت بشتاب زود که دردی بدین درد و سختی فزود
فرنگیس رانیز خواهند کشت مکن هیچ گونه برین کار پشت
به درگاه بردند مویش کشان بر روزبانان مردم کشان
جهانی بدو کرده دیده پرآب ز کردار بدگوهر افراسیاب
که این هول کاریست بادرد و بیم که اکنون فرنگیس را بر دو نیم
زنند و شود پادشاهی تباه مر او را نخواند کسی نیز شاه
ز آخر بیاورد پس پهلوان ده اسپ سوار آزموده جوان
خود و گرد رویین و فرشیدورد برآورد زان راه ناگاه گرد
بدو روز و دو شب بدرگه رسید درنامور پرجفا پیشه دید
فرنگیس را دید چون بیهشان گرفته ورا روزبانان کشان
به چنگال هر یک یکی تیغ تیز ز درگاه برخواسته رستخیز
همانگاه پیران بیامد چو باد کسی کش خرد بوی گشتند شاد
چو چشم گرامی به پیران رسید شد از خون دیده رخش ناپدید
بدو گفت با من چه بد ساختی چرا خیره بر آتش انداختی
ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک همه جامهٔ پهلوی کرده چاک
بفرمود تا روزبانان در زمانی ز فرمان بتابند سر
بیامد دمان پیش افراسیاب دل از درد خسته دو دیده پر آب
بدو گفت شاها انوشه بدی روان را به دیدار توشه بدی
چه آمد ز بد بر تو ای نیکخوی که آوردت این روز بد آرزوی
چرا بر دلت چیره شد رای دیو ببرد از رخت شرم گیهان خدیو
به کشتی سیاووش را بی گناه به خاک اندر انداختی نام و جاه
به ایران رسد زین بدی آگهی که شد خشک پالیز سرو سهی
بسا تاجداران ایران زمین که با لشکر آیند پردرد و کین
جهان آرمیده ز دست بدی شده آشکارا ره ایزدی
فریبنده دیوی ز دوزخ بجست بیامد دل شاه ترکان بخست
بران اهرمن نیز نفرین سزد که پیچد روانت سوی راه بد
پشیمان شوی زین به روز دراز بپیچی زمانی به گرم و گداز
ندانم که این گفتن بد ز کیست و زین آفریننده را رای چیست
چو دیوانه از جای برخاستی چنین خیره بد را بیاراستی
کنون زو گذشتی به فرزند خویش رسیدی به پیچاره پیوند خویش
نجوید همانا فرنگیس بخت نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
به فرزند با کودکی در نهان درفشی مکن خویشتن در جهان
که تا زنده ای بر تو نفرین بود پس از زندگی دوزخ آیین بود
اگر شاه روشن کند جان من فرستد ورا سوی ایوان من
گر ایدونک اندیشه زین کودک است همانا که این درد و رنج اندک است
بمان تا جدا گردد از کالبد بپیش تو آرم بدو ساز بد
بدو گفت زینسان که گفتی بساز مرا کردی از خون او بی نیاز
سپهدار پیران بدان شاد شد از اندیشه و درد آزاد شد
بیامد به درگاه و او را ببرد بسی نیز بر روزبانان شمرد
بی آزار بردش به سوی ختن خروشان همه درگه و انجمن
چو آمد به ایوان گلشهر گفت که این خوب رخ را بباید نهفت
تو بر پیش این نامور زینهار بباش و بدارش پرستاروار
برین نیز بگذشت یک چند روز گران شد فرنگیس گیتی فروز
شبی قیرگون ماه پنهان شده به خواب اندرون مرغ و دام و دده
چنان دید سالار پیران به خواب که شمعی برافروختی ز آفتاب
سیاوش بر شمع تیغی به دست به آواز گفتی نشاید نشست
کزین خواب نوشین سر آزاد کن ز فرجام گیتی یکی یاد کن
که روز نوآیین و جشنی نوست شب سور آزاده کیخسروست
سپهبد بلرزید در خواب خوش بجنبید گلهشر خورشید فش
بدو گفت پیران که برخیز و رو خرامنده پیش فرنگیس شو
سیاووش را دیدم اکنون به خواب درخشان تر از بر سپهر آفتاب
که گفتی مرا چند خسپی مپای به جشن جهانجوی کیخسرو آی
همی رفت گلشهر تا پیش ماه جدا گشته بود از بر ماه شاه
بدید و به شادی سبک بازگشت همانگاه گیتی پرآواز گشت
بیامد به شادی به پیران بگفت که اینت به آیین خور و ماه جفت
یکی اندر آی و شگفتی ببین بزرگی و رای جهان آفرین
تو گویی نشاید مگر تاج را و گر جوشن و ترگ و تاراج را
سپهبد بیامد بر شهریار بسی آفرین کرد و بردش نثار
بران برز و بالا و آن شاخ و یال تو گویی برو برگذشتست سال
ز بهر سیاوش دو دیده پر آب همی کرد نفرین بر افراسیاب
چنین گفت با نامدار انجمن که گر بگسلد زین سخن جان من
نمانم که یازد بدین شاه چنگ مرا گر سپارد به چنگ نهنگ
بدانگه که بنمو�
Sign up for free to join this conversation on GitHub. Already have an account? Sign in to comment